عرفان
دعا,فطرت,اسرار درون
شرح دعاها,فطرت,درون

١
بسم الله الرحمن الرحيم
خدا انشاءالله توفيق دهد در اين قسمت بحث، از كتاب سرالاسراء – شرح درسهاي سري اخلاقي مرحوم علامه طباطبائي
رضوان الله عليه كه براي شاگردان مخصوص، تدريس فرموده اند و مرحوم آيت حق، رحمت واسعه، حاج آقاي سعادت پرور كه در
آن جلسه، جمع آوري فرمودند و با دقت بيشتر اين زحمت را كشيده اند – استفاده كنيم. منتها مرحوم علامه طباطبائي رضوان
الله عليه، اين بحث ها را مخصوص به آن شاگردان سري خود كه در دستورالعمل ها موفق بودند و يا به طور جدي مشغول بودند
[تدريس مي كردند]. و اين ها را نه به عنوان درسهاي علمي كه صدها نفر از آن استفاده مي كردند. [كه اين جلسات] براي آنها
نبود. مخصوص آنهائي بود كه در مراحل عملي، چيزهائي مي فهميدند. از خدا بخواهيم كمك كند تا بتوانيم فهم اين مطالب را –
كه حتما همراه با عمل، قابل فهم است – عنايت فرمايد.
اين حديث كه به حديث معراج مشهور است، يك ويژگي خاصي دارد. استاد، خداست. شاگرد، پيامبر اسلام صلي الله عليه و
آله وسلم است. جلسه، خلوت انس[است] ؛ آنچنان خلوتي كه حتي براي جناب جبرئيل هم اجازه ورود به آن جلسه نبود. استعداد
مربي، در بي انتهائي خدا و استعداد شاگرد، در حد پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله وسلم و جلسه اخلاق هم در چنين خلوت. و
حضور، نه فقط حضور قلب، [كه] حضور تمام موجوديت اين شاگرد آن مربي [مي باشد]. پيداست كه اين مطالب، چقدر بلند
است. دوم اينكه، مطالبي كه در اين حديث است، درست است كه همه، يا بيشتر اين ها را بارها شنيده و خوانده ايم، اما آن
مطالبي كه در اين حديث آمده و در چنين شرايطي بيان شده، جايگاه آن مطالب را نشان مي دهد كه اين كلمات، جايگاهش در
آن مقامي است كه نه سوال كننده اي مثل حضرت، سوال سبك و كم ارزش مي پرسد. سوالي را كه در نهان روحش است، آن را
خواهد پرسيد و جواب هائي كه خدا براي اين شاگرد با استعداد مي فرمايد، جوابي خواهد شد كه كليد زندگي و هستي اين
سالك خواهد بود. جلسه، بين دو انسان نيست كه تحت شرايط خود سوال مي كنند. سوالات، حساب شده [است] و كلمه كلمه
اين سوالات، كليدي و جوابها هم از خداي حكيم، جوابهاي كليدي [مي باشد]. پس كلماتي را كه در اين حديث مي خوانيم، حتي
كلمه به كلمه اين حديث علاوه بر راهگشائي در سلوك الي الله با اين ديد كه جايگاه اين كلمات، در مسائل اخلاقي ما چيست،
قابل توجه است. پس اگر ديديم در اين بحث ها، مطالب براي ما حل نمي شود، برگرديم ببينيم در عمل چه نواقصي داريم كه
نمي گذارد اين مطالب، قابل فهم باشد. و از اين به بعد، جلسات، با جلسات قبلي فرق خواهد داشت. اما اينجا خود ما هستيم كه
مطالب را چه جوري و در چه عمق و كيفيت و كميتي بگيريم و با حالات دروني، تطبيق بدهيم ؛ بلكه بالاتر، حالات دروني مان را
با آنها تطبيق بدهيم :
" ان النبي صلي الله عليه و آله و سلم سال ربه سبحانه ليله المعراج فقال : يارب ! اي الاعمال افضل ؟ فقال الله عز و جل :
ليس شئي افضل عندي من التوكل علي و الرضا بما قسمت."
( (سرالاسراء – چاپ چهار جلدي – احياكتاب – 1385 – ج 1 – ص 26 – و ارشاد القلوب – ج 1 – باب 54 – ص 194
1385/02/29 جلسه 37
٢
همانا پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله وسلم پرسيد از پروردگارش در شب معراج پس گفت " اي پروردگار من ! (اين جلسه،
جلسه تربيتي است. نمي گويد يارحمان. خدا را به اسم رب مي خواند. اي آنكه من پرورش شده تو هستم ) كدام كارها، با فضيلت
ترين است. پس خداي عز و جل فرمود : هيچ چيزي نيست با فضيلت تر پيش من، از توكل بر من و راضي شدن و خوشنود شدن
به آنچه قسمت او كرده ام.
معناي توكل، از جمله آن كلماتي است كه در مساله سير و سلوك، جايگاه خاصي دارد. اولا حضرت، از سوالات جوارحي
پرسيده : " چه كاري با فضيلت تر است ؟" [اما] خداوند با لطف تربيتي خود، او را بالا مي كشد و جواب را از اعمال جوارحي نمي
دهد ؛ جواب از اعمال قلبي مي دهد : توكل و رضا ؛ كه يك امر قلبي است. توجه شاگرد را بالا مي كشد و از عمل قلبي جواب
مي دهد. پس معلوم مي شود اين توكل آنقدر مهم است كه اگر براي سالك حل شود، خيلي از مسائل سيروسلوك برايش حل
خواهد شد. حل اين [مساله در گرو] اين است كه ما، از توحيد خيالي بيرون بيائيم. در دستورالعمل ها طوري عمل كنيم كه
حداقل، اقل معنايش را كه خودمان را مستقل ببينيم و خدا را مستقل ببينيم، از اين دربيائيم. تا از اين [تصور] در نيائيم، صدها
جلد كتاب هم بخوانيم، حل نخواهد شد. اين را بايد بفهميم كه [اگر تصور ما اين باشد كه] من هستم و خدا هست، هيچيك از
مسائل معنوي را نخواهيم فهميد.
مثلا همين معناي توكل : ما يك معناي لفظي داريم كه كسي، كس ديگر را وكيل مي كند كه كاري را برايش انجام دهد و
[آنوقت مي گويد] ما هم راضي هستيم. چنين معنائي مانند زندان، نمي گذارد ما توكل به خدا را متوجه شويم. در اين توكل
معمولي، دو وجود مستقل هستند و عجيب اين است كه در اينجا موكل، بالاتر از وكيل است و وكيل در اجاره موكل است. پس
ببينيد چقدر عوضي است ؟! اين، شرك بزرگي مي شود : ما اجازه داديم به خدا كه هرچه مي خواهد در مورد ما بكند! ما كل
موجوديتمان از خداست. حالا چه رسد كه ما بخواهيم با چنين تصوري، معناي وكالت را در خود حل كنيم. مشكل از همين
جاست كه نمي گذارد بقيه معاني توكل را درك كنيم.
در جلسات گذشته مثالي عرض شد كه مثلا كسي در يك كوه بزرگ شده و از برق حتي اسمي هم نشنيده است. و در آن ده،
ثروتمندش، شبها چراغ نفتي روشن مي كند و بقيه اين را هم ندارند و فقط شمع روشن مي كنند، حال به چنين كسي بگوئيم :
چراغي مي خواهيم به اينجا بياوريم كه اينجا را مثل روز روشن كند. چون شناخت او از چراغ، همان چراغ نفتي است، تصور مي
كند كه حتما بايد نفت و شيشه و... باشد. [يعني] همين معلومات ذهني خود را در صد ضرب مي كند كه بتواند چنين چراغي را
تصور كند. ذهن او در زندان معلومات ذهني خودش است. اين نمي گذارد كه بفهمد ممكن است چيزي منهاي همه اين ها و با
نوري قوي تر از اين هم موجود باشد. فلذا در هنگام سيم كشي مي گويد : اين نفت در كجا جا مي گيرد ؟ مخزن نفت آن
كجاست ؟ شيشه بزرگ در كجاست ؟.... ولي اگر به انرژي الكتريكي، شناخت داشت، همه اينها بيرون مي ريخت. اول بايد آن اصل
مطلب حل شود و بقيه مسائل، خود به خود حل مي شود. تا زماني كه وقتي لغت توكل و تفويض مطرح مي شود، ما در اين دره
طبيعت هستيم و غير از اين، معناي لغوي به ذهن نمي آيد، همان معنا را در بينهايت ضرب مي كند و [آن را معناي توكل به
خدا مي داند] پس تضاد پيش مي آيد. مي گويد : حالا من عقل خودم را به كار ببرم ؟ آخه مي گويند به خدا توكل كن. يا
اينكه به خدا توكل كنم ؟ آخه من خودم عقل دارم. مي گويند اين را به كار بگير. بايد به بركت دستورالعمل ها فهميد كه اين
٣
وكالت، يك مطلب ديگري است. آنجا اين نيست كه ما وكالت به خدا مي دهيم. بلكه اين است كه ما مي فهميم كه خدا وكيل
است و اجازه من دست خداست. نه اينكه دست خودم است و اگر نخواهم، نمي شود و به خدا اجازه نمي دهم. وقتي مساله توحيد
حل شد، اين بينا مي شود كه اصلا اختيار و اراده من دست اوست ؛ چه بدانم يا ندانم. فرقش اين است كه اگر بدانم، يك وضع
زندگي پيش مي آيد و اگر ندانم، يك طور ديگر. مساله اين نيست كه امروز با عقل خودم مي خواهم كار كنم، پس حالا ديگر خدا
وكيل نيست. اين ديدگاه، مرا يك جور بار مي آورد و آن كيفيت زندگي من، يك تاثير دارد و آن بينش دوم كه همين عقل و اراده
هم در اراده اوست، يك وضع ديگري پيش مي آورد.
اگر سوال شود كه پس مساله، جبري شد و عقل من با اراده او اثر مي گذارد، اين شبهه جبر، بازهم به خاطر عدم توجه به آن
توحيد است كه بايد داشته باشيم. پس اينجا [هم] من را توجه مي دهد به عمل ها كه متوجه شوم [بدون عمل نمي توان معناي
اين مطالب را فهميد.] اين جبر كه مطرح مي شود، دوجور است. يكي به معناي جبر مطلق است و يك جبر به معناي اين هست
كه اين اختيار من جزئي از آن جبر است. مثالي مي زنيم تا مطلب روشن تر شود :
يك فرمانده دستور مي دهد كه فلان كار بايد در عرض يك ساعت انجام بگيرد. حالا اگر اين كار در دو ساعت انجام بگيرد،
اراده فرمانده اعمال نشده است. حالا اگر اين فرمانده دستور بدهد كه اين كار در مدت يك ماه انجام گيرد، حالا اين آقا به خيال
اشتباه خود اين كار را در عرض يك ساعت، درست هم انجام بدهد ؛ بازهم اراده آن فرمانده تحقق نيافته است. چون يكي از
اجزاي دستور، در مدت يك ماه بودن است. نه اينكه چون زود انجام داده، اطاعت كرده. نمي گوئيم اين آقاي فرمانده اراده
اش ضعيف بوده [به خاطر صدور دستوري كه بايد در مدت يك ماه انجام گيرد] يا آن فرد، اطاعتش زياد بوده [به خاطر انجام آن
دستور در مدت يك ساعت.]
حال خداوند براي حيوانات، اراده كرده كه در مورد آنها، جبر مطلق باشد. و براي انسان هم اراده كرده كه با اراده خود آنها
باشد. يعني اراده من جزء اراده خداست. خصوصياتي كه عقل و اراده من دارد، خودش نوع ديگري از اراده خداست. پس وقتي من
كاري انجام مي دهم، اين ارده خداست. پس همين كه من عقل خودم را خوب به كار مي برم _ منهاي هوي و هوس و عقده ها و
تحريكات ديگران و.... _ آنچه كه عقل من، مرا راهنمائي مي كند و به آن گوش مي كنم، اراده خدا دارد اعمال مي شود. جدا
از هم نيست. اگر اراده من به كار مي رود و استقامت مي كند، دارد اراده خدا را تحقق مي دهد. وگرنه منهاي اذن خدا كه من
چنين اراده اي نداشتم و اثري هم نداشت. پس اين به كار بردن عقل _ با توجه به اينكه اراده خدا دارد اعمال مي شود _ اين
[خود] توكل است. حالا يك دفعه نتيجه نداد و نتيجه معكوس داد، روشن است : من كه علم الهي ندارم كه اين كار كه انجام مي
دهم، دقيقا اراده خدا بود. نقص علم من باعث شد كه اراده خدا بر اين باشد كه نتيجه معكوس بدهد.
مثلا مكانيكي را در نظر مي گيريم كه از دستگاهي سر در نمي آورد. لذا دستورالعملي را از مهندس دريافت مي كند. حال در
جائي، كم كاري يا زياده روي مي كند و نتيجه معكوس مي گيرد. مي آيد پيش مهندس و مي گويد من دستورالعمل را اجرا كردم
پس چرا معكوس شد ؟ مهندس مي گويد : اين دستورالعمل را در چه هوائي انجام داده اي ؟ مي گويد در تابستان. مهندس مي
گويد اين دستورالعمل، اصلا براي زمستان بود.
۴
دنيا و نظام آفرينش كه همان چند تا دستورالعمل نيست. [كار، درست] نمي شود و چون هوسم مي خواهد كه برسم، دچار
اضطراب مي شوم. اما اگر توكل داشته باشم، مي فهمم كه اراده خدا بر اين بود كه اين كار، نتيجه عوضي بدهد، به خاطر آن
نقصي كه در علم من بود. [پس شخص متوكل] برمي گردد، بيدار مي شود و عامل ها را بررسي مي كند ؛ به جاي بدوبيراه گفتن
به زمين و زمان و سست و افسرده بودن. به جاي نا اميدي كه درست فرصت است براي شيطان كه كارش را بكند، برمي گردد و
محاسبه اش را دقيق تر مي كند و به جدي بودن اسرار عالم پي مي برد و همين باعث مي شود كه شناختش چندين برابر
شود. مثلا آن آقاي مكانيك، اگر همانجا دستگاه را بشكند كه با اين دستورالعمل نمي شود، با آن وقتي كه پيش مهندس مي
آيد، خيلي تفاوت دارد.
يا اگر پيروز شد، هيچوقت غرور و خودبرتربيني كه من اين كار را كردم و چنان شد، نيست. چون مي بيند كه اگر خدا چنين
خاصيتي به عقل و اراده من نمي داد، من چگونه اين كار را مي كردم. اين در واقع، اراده خدا بود كه با چنين آفرينش عقل و اراده
من، اين كار را كرده. يعني ديگر از خودش نمي بيند. فرماندهي دستور داده كه اين كار در مدت يك ماه انجام گيرد، اراده من
نبود.
پس توكل به خدا، توجه به اين است كه امورات عالم در تدبير خداست ؛ در اعمال، اراده خداست. و درست برعكس توكل
انسان به انسان، اين من نيستم كه به خدا اجازه مي دهم. يعني توجه مي كنم كه كارها در مديريت رب عالم است. و اراده من و
عقل من در اراده اوست. پس با رسيدن به اين معناي توحيدي (نه از نظر ذهني) اگر از باطن روشن شود، آنجاست كه آنقدر
شيرين خواهد شد كه انسان، احساس تنهائي نخواهد كرد و احساس قدرت خواهد كرد.
۵
بسم الله الرحمن الرحيم
در بحث سرالاسراء فرمود كه : " ليس شيئ افضل عندي من التوكل علي و الرضا بما قسمت. يا احمد ! وجبت محبتي
للمتحابين في و وجبت محبتي للمتعاطفين [للمتقاطعين] في، و وجبت محبتي للمتواصلين في، و وجبت محبتي للمتوكلين
علي. "
خلاصه بحث توكل، اين شد كه توكل به خدا مثل توكل انسان به انسان نيست كه انسان به كسي اختيار بدهد و بگويد تو
اينكار را از طرف من وكيل هستي. عرض كرديم چنين توكلي نوعي داشتن اراده برتر از طرف موكل به وكيل است. اگر ما چنين
معنائي را در توكل خدا حساب كنيم، شرك بزرگي است. كه من به خدا تفويض اختيار كنم و بگويم تو هر چه مصلحت مي داني،
آن را انجام بده. ما چه هستيم كه چنين اختياري بدهيم يا ندهيم ؟ عرض شد كه توكل در باره خدا اين است كه انسان، چه
بخواهد يا نخواهد، چه بداند يا نداند، تحت اراده و ربوبيت حق است و اراده او تحت اراده خداست. اين واقعيت را وقتي توجه پيدا
كند، اين توكل است. يعني وقتي متوجه شد كه هرچه خدا بخواهد، همان خواهد شد. و اگر هم من اختيار دارم، او به من داده و
همين اختيار من هم از مديريت اوست. در چنين حالتي در انسان، آرامش خاصي ايجاد مي شود كه اين رضا است و اين حالت،
توكل نام دارد. عرض كرديم كه كلمات اين حديث، ارتباط خاصي دارند. اين كلمات، به لحاظ موقعيت اين حديث، فوق العاده بلند
و معني دار است. حتي ترتيب كلمات هم معنائي دارد.
پس توكل، توجه و معرفت به اين حقيقت شد كه من مستقلا داراي هيچ اراده و تصميم و اختياري نيستم و اگر اين اختيار را
دارم، اراده او مرا چنين آفريده كه من چنين اراده اي داشته باشم. با چنين ديدگاهي، زندگي انسان يك حالت رضا پيدا خواهد
كرد. پس اثر توكل، رضا است. فلذا مي فرمايد : " افضل شيي پيش من از توكل بر من و رضا به آنچه قسمت كردم، نيست."
رضا، يك حالت دومي است در انسان كه وقتي يك حادثه اي، شيئي، يك فعلي و يا هرچه، موافق طبع انسان شد، از اينكه
اين شيي، موافق طبع انسان است، از اين موافق بودن، يك حالتي در روح و روان و نفس پيدا مي شود كه آن حالت را رضا گويند.
براي اينكه مطلب، محسوستر باشد و معناي لغوي رضا را در زندگي مان تطبيق بدهيم و متوجه شويم تا با توجه به معناي رضا،
[براي فهميدن معناي] رضا در مورد خدا آمادگي پيدا كنيم، مثالي را عرض مي كنيم : مثلا ما در بيابان، به شدت تشنه هستيم و
طبعمان به شدت، آب گوارا و شربت خوشمزه اي را مي خواهد. در اين هنگام، اگر يك آب شور و بدمزه و گرمي را بخوريم، اين
موافق طبعمان نيست و به همين دليل، حالت رضا در نفس، حاصل نمي شود. اما اگر در همين حالت، يك آب سرد و
گوارائي يا يك شربت سرد و گوارائي را بخوريم، حالت رضا به وجود مي آيد.
پس سه تا وضعيت است : 1 – خواست نفس من – 2 – شربت خوشمزه گوارا – 3 – از تماس نفس من به اين شربت گوارا،
يك حالتي پيدا خواهد شد كه آن، رضا است. اين احساس را كه نمي توان به زبان آورد و بيان كرد و فقط انسان خودش احساس
مي كند كه اين حالت چيست، آن همان رضا است. چون آنچه كه طبع مي خواسته و آنچه كه به آن رسيده، موافقت با آن طبع
بوده، آن موافقت، همان رضا است. حال، در همين زندگي ما، انواع و اقسام رضا پيدا شده : در شنيدن، در ديدن، در پوشيدن،....
1385/03/12 جلسه 38
۶
همان حالتي كه ايجاد مي شود، آن رضا است. پس اين مسائل را با ذهن و خيال نمي توانيم حل كنيم. با تلقين و ذهن و خيال
نمي شود. حقيقتي است كه بايد در وجود انسان، ظهور و وجود پيدا كند.
پس اينكه خدا مي فرمايد آنها توكل به من مي كنند و راضي مي شوند به قسمت من، اين با هيچ يك از مسائل علمي ايجاد
نمي شود. تا توكل ايجاد نشود، رضا تحقق پيدا نخواهد كرد و رضاي حاصل از توكل به خدا، غير از رضاي حاصل از توكل انسان
به انسان است. مانند همان تفاوت كه در توكل بود. اينجا وقتي ما به اين نتيجه مي رسيم كه آنچه رضاي خداست و اراده او، آن
خواهد شد، (البته اينكه رسيديم. نه اينكه ذهني قبول كرديم. تا اين حاصل نشود، رضا حاصل نخواهد شد) اگر من از بين رفت و
هرچه شد، اراده خدا شد، پس موافقت با من هم نمي تواند باشد. قبلا من خود را مستقل مي دانستم و هرچه با آن موافقت
داشت، رضا ايجاد مي شد. حالا وقتي مني نيست و رسيدم به اينكه اراده من تحت اختيار اوست، آن رضا هم از بين مي رود.
پس [در اينصورت جديد] موافقت با مني خواهد شد كه خودش را در جلوه اراده خدا مي بيند و در نتيجه موافقت با اين
وضعيت جديد، آن رضاي جديد را ايجاد خواهد كرد كه با آن رضاي قبلي فرق ريشه اي دارد. و در قرآن هم نمونه هائي از اين
رضا را فرموده است. كه يادداشت كرده بودم خدمتتان عرض كنم اما در دسترس نشد. فقط آنچه در دسترس است اشاره مي
كنيم. در سوره توبه آيه 24 همان مساله رضا را بيان مي كند : " قل ان كان آباوكم و ابناوكم و اخوانكم و ازواجكم و عشيرتكم و
اموال اقترفتموها و تجاره تخشون كسادها و مساكن ترضونها.... "
ملاحظه مي كنيد در اينجا صحبت از آبا و اجداد و.... مي كند. وقتي به مساكن مي رسد مي فرمايد آنچه كه شما رضايت پيدا
مي كنيد به آن. يعني مساكن موجب رضاي شماست. و آيه ادامه دارد و جلسات بعد انشاءالله بحث مي شود. شاهد ما
همين مساكن و رضايت است. اين مسكن هائي كه ما به آنها عادت كرديم و زندگي مي كنيم، شايد احساس رضايت به دليل
عادت كردن، محسوس نباشد. اما قرآن مي فرمايد مسكن، رضايت مي آورد. اگر معناي مسكن را بفهميم، مي دانيم يعني چه.
[مثلا رضايت از مسكن] در اين حالت كه هر وقت تشنه هستيم آب مي خوريم و هر وقت خسته هستيم مي خوابيم و.... خيلي
محسوس نيست، آن وقتي كه انسان در مسكن ساكن باشد. آن وقت معنا پيدا مي كند كه در تلاطم قرار گيرد. مثلا كسي راه
را گم كرده، حيوانات وحشي او را دنبال مي كنند، گرسنه و تشنه است و در سرماي شديد قرار گرفته و خطر يخ بستن او را
تهديد مي كند، در اين هنگام تمام درونش در تلاطم است. حالا در يك چنين وضعيتي، وارد در يك محل كاملا مناسب گرم با
تمام امكانات شود. اينجاست كه آن تلاطمات آنچناني، به سكون مي رسند. و از اين سكون در اين محل، يك حالتي در انسان
ايجاد مي شود كه اين حالت رضا است. [اينجا مي بينيم كه] چگونه تلاطم درون او را ساكن كرد و از اين سكون، آن احساس
رضا به وجود آمد. پس ما اگر دقت كنيم، رضا حالتي است كه تلاطمات انسان را ساكن كند و از ساكن شدن آن حالت در انسان
ايجاد مي شود. پس اگر به بيانات مختلفي كه در قرآن در باره واژه رضا فرموده است، دقت كنيم مي فهميم كه رضا نقش مهمي
در زندگي دارد و تلاش و تلاطمات انسان به خاطر كسب رضا است. پس اگر انسان توكل كرد و از اين من خيالي رها شد، آنجا
هرچه خدا قسمت كرده، آن حالت رضا ظهور پيدا خواهد كرد. اگر اين رضا در انسان ظهور پيدا كند، انسان آمادگي پيدا مي
كند، براي يك مرحله ديگري از زندگي توحيدي كه در بقيه حديث است : " و وجبت محبتي للمتحابين في و وجبت محبتي
للمتعاطفين [للمتقاطعين] في و وجبت محبتي للمتواصلين في و وجبت محبتي للمتوكلين علي "
٧
اين رضا هست كه ثمره آن در محبت مي شود. حب يك حقيقت ديگري است در درون انسان كه با از بين رفتن آن من
حيواني و به وجود آمدن آن رضا، اين ظهور خواهد كرد. در مورد اين حب، چون يك خورده بحث بيشتري بايد بشود، مقداري را
در اين جلسه عرض مي كنيم تا مقدمه باشد براي ادامه در جلسه بعد.
مي فرمايد : " وجبت محبتي للمتحابين في ". متحابين، [يك حب] بين الاثنين است. يعني دو نفر به همديگر اظهار حب
كنند و به همديگر محبت نشان دهند و اين محبت، انگيزه اش " في " باشد. نفرموده "في سبيل الله "، نفرموده "بالله". خوب
همه اينها در باره خداست ديگر : به خاطر خدا يا در راه خدا. اينها را نفرموده، فرمود : "في". اين ياي متكلم در قواعد عرب، نكته
لطيفي است. هر چه لفظ كوتاهتر مي شود، به معناي دقيقتر و لطيف تري اشاره مي كند. هرچه معنا، سنگين تر مي شود، الفاظ
هم سنگين تر مي شود. اينجا مي فرمايد "في". حتي خود لفظ " الله " هم كه حرفهاي بيشتري دارد، اين هم برگشته و لطيف تر
شده و فقط شده " في "، من. فرق مي كند يك وقت اسم كسي را صدا مي زنيم و يك وقت، خود خودش را. در اين في تطابقي
است نسبت به " الله "، نسبت به " في سبيل الله ". اين تطابق، همان معناي رضا است. منتها آن رضائي كه تطبيق مي كند در
ضمير ياء، غير از آن است كه در نفس حيواني من تطبيق مي كند ؛ آنجا به زبان ما صحبت مي كند. در ادامه حديث، اين شبهه
را حل مي كند : اينطور نيست كه اين كار شما، درست همان است كه من مي خواستم و حالا كه مطابق خواست من شد، شد
رضاي من. در مورد انسان، اين معنا را مي رساند اما در مورد خدا اينطور نيست. [بلكه] در بيان مطلب، با زبان ما اينطور بيان مي
فرمايد. تمام بيانات خداوندبا زبان ماست وگرنه، واقعيت بالاتر از اين هاست. [پس فرمود] هركس با يكديگر محبت كند در رضاي
من. تا زماني كه ما به [دستورالعملها عمل نكنيم اينها را متوجه نمي شويم]. اين ها واقعيتي است كه جلسه قبل عرض شد كه در
حديث معراج، مربي خود خداست و شاگرد، پيامبر است. جلسه اي كه نمونه اي مانند آن در عالم نيست. پس معلوم است كه اين
حديث و اين دستورالعمل ها در چه عظمتي است. پس تا انسان در دستورالعمل ها موفق نشود، شايد نه تنها اين مطالب دقيق،
سودي به حال او نداشته باشد بلكه حتي ممكن است مشكل ايجاد كند. مثلا يكي از عزيزان، جلسه قبل كه بحث توكل را مطرح
كرده بوديم، آمدند و مطالبي را پرسيدند كه معلوم شد، مطالب را كاملا اشتباه دريافت كرده بود و چاره اي نبود جز اينكه عرض
كرديم فعلا به جلسه پنجشنبه بيايند.
تا من نتوانستم [به معناي] رضاي من از خدا برسم، [در فهم] رضاي خدا از من هم بيشتر مشكل خواهم داشت. اول در
ترتيب مطلب فرمود : " رضاي بنده من از آنچه به او قسمت كرده ام ". وقتي به آن رسيد، از آن، حب ايجاد مي شود و
لطافت روحي در او ايجاد مي شود. يعني اينها يك چيز عملي است. الفاظ نيست. تا مقاومت سيم باعث نشود كه دماي سيم به
يك دماي خاص برسد، روشنائي، ظهور پيدا نخواهد كرد. يا اينكه مثلا دما بايد به صفر برسد تا در اثر انسجام مولكولها، آب يخ
ببندد. اول بايد توكل تحقق پيدا كند و از تحقق آن، رضا حاصل شود و بعد كه فهميديم رضا يعني چه، پشت سر آن، حب ايجاد
مي شود. متاسفانه امروزه بعضي ها در اثر انحرافات مي گويند ما در جوان عشق مجازي ايجاد مي كنيم و وقتي اين عشق ايجاد
شد، آن را به عشق حقيقي مي رسانيم. [در حاليكه نمي دانند كه] مسير ايجاد عشق از اينجاست. حديث مي فرمايد. اول بايد
رضاي از قسمت خدا در درون ايجاد شود. اين حب، منهاي درك اين حقيقت، اصلا به وجود نمي آيد. همه اش حب هاي شهواني
و شاعرانه احساساتي است. اين رضاي از قسمت خدا كه ايجاد شود، حب ايجاد مي شود وقتي حب ايجاد شد، اين حب، در رضاي
خدا قرار مي گيرد كه رضاي خدا با اين حب به وجود مي آيد. كه اگر اين تحقق پيدا كرد، حب خدا براي او حاصل مي شود.
٨
(وجبت محبتي ) اين وجبت، وجوب تحققي است نه وجوب فقهي كه نستعيذ بالله مثل نماز كه بر ما واجب است، مثلا بر خدا
واجب شد كه محبت ما را داشته باشد.
ارتباط بين اين حقايق، مسير سير الي الله را تعيين مي كند و تا به اين نرسيم، اشتباهاتي بزرگ خواهيم داشت. گاهي انجام
وظيفه نخواهيم كرد كه به خدا توكل كرده ايم. اينكه ما به بعضي اشتباهات عملي مي افتيم، براي اين است كه معنا، در ما ظهور
پيدا نكرده است.
ان شاءالله در اين جلسات، از خود حضرت و از خدا كمك بخواهيم كه توفيق بدهد در دستورات موفق باشيم كه از درون، يك
سري حقايق برايمان معلوم شود.
٩
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه حديث معراج، خداوند فرمود : " يا احمد ! وجبت محبتي للمتحابين في، و وجبت محبتي للمتعاطفين (للمتقاطعين)
في، و وجبت محبتي للمتواصلين في، و وجبت محبتي للمتوكلين علي." كه مطالبي در مورد محبت و در مورد معناي " في " و
"وجبت " به عرض رسيد. [در ادامه مي فرمايد]:
" و ليس لمحبتي علة و لا غاية و لا نهاية ". اينكه من مي گويم محبت من واجب است بر چنين انسانهائي، اين به اين معنا
نيست كه اين كارهاي مومن ها، بر من اثر مي گذارد و علتي مي شود تا محبت من بر آنها شامل شود. من آنچنان كبريائي و
جلال و جبروتي ام بالاست كه حتي تحت تاثير خودم هم قرار نمي گيرم تا چه رسد به اينكه من تحت تاثير انسانهائي قرار گيرم
[كه] مخلوقات ضعيف [من هستند] و محبت داشته باشم و محبت من به اين انسانها، مثل محبت انسان به انسان، مثلا محبت
مادر به فرزند نيست. مطلب، بسيار بالاست. براي محبت من، هيچ عامل بيروني [وجود] ندارد. اصلا ذات من اقتضا مي كند كه
محبت كنم. محبت من بر همه موجودات، شامل است. منتها اين انسانها، استعداد پيدا مي كنند كه از آن محبت من كه شامل
همه موجودات است، بهره ببرند.
مثلا يك وقت است كه اتاقي، تاريك است و من چراغ روشن مي كنم. در اين حالت، من عامل روشنائي شدم. اما روشنائي
خورشيد، از اين قسم نيست. خورشيد، در تابش خودش و در روشنائي ذاتي خودش است. اينطور نيست كه من آن را روشن
كردم. بلكه من پرده ها را كنار كشيدم تا روشنائي خورشيد وارد اتاق شود. بنابر اين اينطور نيست كه كشيدن پرده، علتي شد
براي روشنائي خورشيد. بلكه اين خورشيد، در ذات خودش روشنائي است. و من با كشيدن پرده، استعدادي فراهم كردم كه از آن
روشنائي، بهره مند شدم.
پس اينطور نيست كه من محبت به خدا مي كنم. خدا هم تحريك مي شود و محبت مي كند. محبت خدا بر همه موجودات،
شامل است و اين من هستم كه از اين محبت بهره مي برم. و عرض كرديم كه اين حب، چيز فوق العاده مهمي است. موجوديت
موجودات، با اين حب است. مثلا در مورد اعضاي خانواده، مي بينيم كه خانواده، وقتي پابرجاست كه بين اعضاي خانواده [محبت
برقرار باشد]. و تا محبتي بين آنها وجود دارد، آن خانواده، موجود است. همان كه آن محبت از بين رفت، چنين موجودي در كار
نيست و از بين رفت. و يا در مورد يك ماده و موجود، اين جاذبه مولكولي را اگر از آن بگيريم، ديگر آن موجود در كار نيست. يا
در يك كشور، اگر محبتي به اين مملكت نباشد، آن كشور از هم پاشيده است. هرجا كه يك موجوديتي تركيب يافته، در باطن آن
محبتي حكمفرماست. پس با اين توضيح، در عالم، محبت خدا تابش مي كند. و انسان آنچنان استعدادي را دارد كه از درجه
بالاتر محبت، برخوردار شود و بقيه موجودات، اين استعداد را ندارند. اگر انسان از آن محبت خدا بهره مند شد، خدا مي فرمايد
چون براي من علت خارجي نيست و علت ذاتي من است، آن بنده هم متصل به بي نهايت مي شود. " ولا غاية و لا نهاية ". اگر
علت خارجي بود، ناپايدار بود ؛ چون وابسته به علت خارجي بود.
1385/03/26 جلسه 39
١٠
اگر مثل روشنائي چراغ نفتي بود كه آن اتاق را روشن مي كرد، در نهايت خاموش مي شد چرا كه وابسته به اراده اوست و از
بين رونده است. اما خورشيد، اينطور نيست چون ذاتي است.
محبت خدا، چون از بيرون تحت تاثير قرار نگرفته، بنابراين غايت و نهايتي براي آن نيست و چون بي نهايت است، اين انسان
اگر محبت خدا شاملش شود، اين انسان كوچك هم متصل به بي نهايت خواهد شد. مثلا يك استخر، هرچه هم بزرگ باشد، اما
چون متصل به لايه هاي زيرزميني و لايه هاي عظيم نيست، پس از مدتي، بالاخره گنديده خواهد شد. اما يك چاله كوچك، اگر
متصل به منابع عظيم زيرزميني باشد، چند صد سال هم بماند، زلال و تميز و زيبا، باقي است. اين چاله چند سطلي، صدها سال
هم در آن سلامتي خود است. اما اين استخر به اين بزرگي، چون محدود است، آسيب پذير است و پس از مدتي بالاخره مي گندد
و نابود شونده و ناقص و محدود است. چون خودش مستقلا براي خودش شخصيتي دارد. اما آن چاله، متصل به منبع ديگري
است.
اين انسان، هرچه از اين امكانات ظاهري هم بهره مند باشد، اگر بريده از آن منبع باشد، دير يا زود گنديده خواهد شد و در
نهايت، نجس و نجس كننده است و تمام آسيب هائي كه يك موجود دارد، بدترين آنها را دارد. اما انساني كه متصل شد به آن
منبع عظيم، " لا غاية و لا نهاية ". اين پاك است و زندگي او پاك كننده است و تمام زيبائي هائي كه در شان يك موجود است،
بالاترين آنها براي اوست.
" كلما رفعت لهم علما وضعت لهم علما ". ثمره اين اتصال، چه مي شود ؟ مي فرمايد : هر زماني كه اين انسان را علمش را
بالا مي بريم، علم ديگري را براي او قرار مي دهيم. اين چنين علمي، در شان اين انسان است. اين، علم خاصي است.
مثلا يك وقت است كه در يك اتاق، دري است و در بسته است و ما پشت در را نمي دانيم چيست. ولي با كشيدن در، ديوار
پشت آن كشف مي شود و ما نسبت به آن ديوار، علم حاصل مي كنيم. اين علم، كشف مجهول است. يك وقت هم هست كه آن
پشت در، ديوار نيست بلكه يك آئينه در يك شرايط خاصي قرار گرفته كه از بيرون، موجودات فراوان ديگري را در خود دارد.
وقتي در باز شد، اين آئينه را مي بينيم. اما ديدن اين مثل ديدن ديوار نيست. خود اين علم، يعني آئينه، خودش علم هائي را براي
ما نشان داد. يك وقت است كه يك مجهول كشف مي شود و تمام. يك وقت است كه ما به يك علم مي رسيم و آن علم، علم
هاي ديگري را براي ما نشان مي دهد. علم هاي نوابغ علمي و علوم ذهني، از معلومي به مجهولي است و تا فلان چيز، كشف و
اختراع شود، اي بسا 50 سال مغزها زحمت كشيده. اما اين يك علم خاصي است كه از آثار و بركات محبت خداست به بنده
خودش و شايد هم اينكه بلافاصله بعد از محبت فرموده، يعني اولين ثمره محبت خدا، رسيدن به اين علم است. اينجا ديگر
محدوديتي نيست. به طور تصاعدي، علم مي جوشد. هر علمي، علمي مي آورد. يعني تمام ذرات پيكره چنين انساني، از علم
تشكيل شده. يعني انسان، وارد فضاي ديگري شده. اين علم، با زندگي ما رابطه ذاتي دارد. همين علم محدود ذهني هم مي
بينيم كه چقدر زندگي ساز است. علم نباشد اصلا زندگي....[نيست]. ما وقتي كه در يك اتاقي، يك بچه چند ماهه است، چون
قدرت دريافت علمي ندارد، خيلي چيزها را بي پرده انجام مي دهيم چون علمي وجود ندارد. يك كسي كه زحمت مي كشد و
چند هزار تومان [خرج مي كند] كه خود را بيارايد، براي اينكه علمي وجود دارد. آيا مي شود كسي 20 هزار تومان خرج
كند و خود را بيارايد و آنگاه برود به گله گوسفندها؟! چرا ؟ چون آنجا علمي در كار نيست. هر قدر كه به فضائي مي رود كه عالم
١١
آنجا قوي تر است، آرايش بيشتر معنا پيدا مي كند. پس اگر ما به نقش علم در رنگ و روي زندگي دقت كنيم، كه هرچه بالا مي
رود، عمق زندگي بيشتر مي شود، به دست خواهيم آورد كه علم قوي _ آن علمي كه علم آفرين است _ آن زندگي چه خواهد
شد ؟ پس در واقع اولين ثمره بهره مند شدن از محبت خدا اين است كه انگار انسان، لباس مادي اين عالم را بيرون مي ريزد و
زندگي جديدي را شروع مي كند.
مثلا زغال كه لباس اين عالم را داشته باشد، در آن حالت يك زندگي دارد و وقتي اين لباس را بيرون آورد و شعله شد، يك
زندگي ديگري دارد. حالا كه اين لباس را مي كنيم، اين دفعه [آن زغال]، لباسي از يك شعله مي پوشد. دقت كنيد.
پس ملاحظه مي فرمائيد آن نور و آن انرژي، وقتي در لباس ماده بود، يك وضع زندگي داشت و آن وقت كه اين لباس را از
تن بيرون مي كند، لباس ديگري به تن مي كند كه آن شعله است. اين نور آن وقتي كه در بدني كه جنسش از شعله است زندگي
مي كند، زندگي ديگري دارد و در يك فضاي لطيف است.
آن وقتي كه من در اين پيكر مادي زندگي مي كنم، يك طور زندگي دارم. آن وقت كه اين لباس را بيرون ريخت (محبت
خدا) اصلا پيكره انسان شد علم. يعني هر علمي، علم ديگري مي آورد. اين ديگر در يك پيكري از علم زندگي مي كند.
اينجا از زغال وجود، بيرون آمد. اينجاست كه انسان، يك تولد ديگري پيدا مي كند و اين زندگي چگونه زندگيي خواهد شد ؟!
سالك الي الله چنين زندگيي را آغاز مي كند و اين حديث، در ارتباط عالم خلقت، زندگي او را توضيح مي دهد. پس فرمود اگر
اين سالك توانست به چنين تولدي برسد و از اين ماده خارج شود و در پيكري از علم زندگي كند، خوب اولين برخورد او در
ارتباط با مخلوقات چيست ؟ اولين چيزي كه در اينجا مبناي ارتباط با مخلوقات است _ چه كيفي و چه كمي _ طرز بينش و
نگرش انسان به مخلوقات است و اين عامل اصلي كه انسان را دربين مخلوقات، با اين پيكر جديد، زندگي را شروع خواهد كرد، با
بينش او خواهد بود. قبلا هم همينطور بود. اما قبلا بينش خلقي داشت. حالا بينش توحيدي شده. لذا در اهميت اين بينش مي
فرمايد :
" اولئك الذين نظروا الي المخلوقين بنظري اليهم ". عرض شد كه اين حديث معراج، كلامش خلوت انس است و [مطالب در
سطح بسيار بالائي است چرا كه] مربي، حضرت رب و سالك، در استعداد شخصيتي همچون پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم
است. حالا پيداست كه اين سخنان سيرو سلوكي، چقدر دقيق است ؟ كه حتي ترتيب كلمات، نسبت به هم، يك حالت خاصي
است. يك جمله بندي ديمي نيست كه يك فردي گفته است. حتي مقدم و موخر عبارتهاي آنها برحسب معناي خاصي است.
ملاحظه مي فرمائيد زندگي يك سالك را، مسيرش را و ساختارش را مي ريزد. پس تا زماني كه من اين حب به خدا را به كار
نبرم، نمي توانم به اين برسم. وقتي حب را بكار ببرم، مي رسم به توكل و وقتي برسم به توكل، آنگاه آمادگي پيدا مي كنم براي
اين تولد جديد و آنگاه پيكر علم [مي پوشم] و آنگاه بينش من به مخلوقات، بينش خدائي خواهد شد. اين عين حديث است. "
اولئك الذين نظروا الي المخلوقين بنظري اليهم ". آنها كساني هستند كه نظر مي كنند به مخلوقات، به نظر من كه مخلوقات را
نگاه مي كنم. يعني خودشان، بينش خلقي به خلق ندارند. بينش آنها به خلق، بينش من است. [درباره معناي اين بينش خلقي]
يك معناي ابتدائي را بزرگان فرموده اند كه : رفتار خدا با خلق چيست ؟ رفتار رحمت و حب است. تا زماني كه به آن تولد
نرسيديم و در اين عالم مخلوقيت زندگي مي كنيم، اين عالم، عالم تضاد و تاريكي و كينه و عقده است. تا زماني كه من در اين
١٢
عالم بودم، جنسم طوري بود كه با امثال خودم درگير باشم. هر مانعي براي من [باشد]، دشمن او هستم. منيت من نمي گذارد
[كه رحمت من شامل او شود]. پس تمام صفات رذيله _ حسادت، خشم، خود خواهي و حيله گري و غم و غصه و.... _ و هرگونه
مسائلي كه انسان از آنها رنج مي برد، به خاطر بينش خلقي نسبت به عالم خلق است. اما وقتي از اين بيرون آمد و وارد يك
پيكر نوري لطيفي شد از جنس علم، آنجا ديگر نگاهش به عالم خلق، نگاه ربوبي است. رب، به نگاه رحمت نگاه مي كند. از او
هميشه رحمت صادر مي شود. حتي نسبت به دشمن خودش. حتي اگر چاره اي نيست كه به دشمن خودش خشم كند، آن
خشم هم به خاطر رحمت است. اين خشم با آن خشم، قابل مقايسه نيست. آن خشم به خاطر خودش بود و كينه او. اينجا همه
اش رحمت است. اين يك معنا است. يعني اين [فرد]، برخوردش با مخلوقين، چنين برخوردي است. يك معناي بسيار دقيق تر و
لطيف تر مرحوم آيت الله سعادت پرور در كتابش فرموده و آن اينكه نگرش خداوند نسبت به مخلوق، اين است كه هيچ مخلوقي
در محضر خدا اصلا وجود ندارد ؛ فاني در اوست. و عبارتهائي در قرآن فرموده است كه بنده يكي دوتا را اشاره مي كنم :
" كل شئي هالك الا وجهه " (قصص – 28 ). نگرش خداست به خلق و هر شيي. به طور كلي هر موجود، معناي بسيار
وسيعي دارد. در ذات وجودي است. هرچه بكنيم شيي را ريزتر كنيم، يك شيي ديگر است. كتاب شيي است. رنگ آن يك شيي
ديگر است. شكل او، ضلع او، ذره ذره آن و طرز قرار گرفتن آن و.... يك شيي ديگر است. شيي يعني ظهور همان درجات وجود.
اين شيي [مي فرمايد] هالك است. نه به اين معنا كه به هلاكت خواهد رسيد، نه خير، اصلا صفت است. يك وقت مي گوئيم
[اين] در است. يك وقت مي گوئيم [اين] تخته است. نه اينكه اين در، تخته خواهد شد، نه خير، تخته است. يعني اگر تخته را
ازش بگيريم، هيچي نيست. [همينطور] شيي، جنسش هالك است. الان كه كتاب، يك موجودي شد، اين نمودي شد. خود اين،
هالك است. همان هالك، نمودي از وجود نشان دارد. كل شيي هالك يعني اصلا شيي همان هالك است ؛ الا وجهه. آني كه نمود
پيدا مي كند كه ما شيي را شيي حساب مي كنيم، آن تجلي وجه اوست. شيي به عنوان شيي هالك است. آني كه نمود
پيدا مي كند، وجه اوست.
مثلا بلا تشبيه، الان سكوت بود. بنده يك كلمه صحبت كردم، اين صحبتي كه كردم، باز همان سكوت بود. اين فعل من اينجا
ظهور پيدا كرد. آنچه كه جلوه كرده سكوت نبود، فعل من بود. در صورت ظاهر، خيال مي كنم اين سكوت شكست و صحبتي
انجام گرفت. اينطور نيست. بلكه اين كه سكوت بود، باز همان سكوت است. آني كه شد، فعل من بود.
.( يا در آيه ديگر مي فرمايد : " كل من عليها فان. و يبقي وجه ربك ذوالجلال والاكرام " ( الرحمن – 26 و 27
فان و فناپذيري هر آن چيزي كه ما آن را يك شيي تصور مي كنيم. آنكه باقي است، وجه اوست. الان در اينجا اين سكوت،
آنچه هيچ است، سكوت بوده. آنچه كه هست، فعل من بوده. عالم، آنچه هست، عدم بوده. آنچه هست، فعل او بوده. پس اگر انسان
به آن تولد جديد برسد كه پيكرش وقتي مثل زغال بود، يك وضعيت داشت و وقتي لباس شعله پوشيد، يك وضعيت داشت. و من
هم وقتي كه لباس [نگرش] خلقي پوشيده بودم، يك وضعيت داشتم و وقتي لباس علم پوشيدم، يك وضعيت دارم. مي فرمايد
اولين اثر اين، اين است كه نگرش او، نگرش خدا خواهد شد. يعني كل شيي هالك و كل شيي فان [خواهدشد]. يعني هيچ چيزي
را مستقلا موجوديت دار نمي بيند. اين نگرش اگر پيدا شود، اين ديد توحيدي خواهد شد در مخلوقات. چنين فضائي چون به
دست ما نيست [اين معنا را خوب درك كنيم]. چون هر كسي در آن فضائي كه زندگي مي كند، عادت ها و برداشت ها و بينش
١٣
هايش قرار گرفته است. مثلا بچه اي را كه در قطب زندگي مي كند و ساختمان در آنجا از قالبهاي يخ است، [نگرش نسبت به
يخ] با يك بچه اي كه در استوا زندگي مي كند، [يكي نيست]. اگر در مورد استقامت يخ صحبت كنيم، بينش ها يكي نيست. به
او [كه در قطب زندگي مي كند] بگوئيم كه يخ، اعتبار ندارد. كاسه را روي آن نگذار از بين مي رود. مي گويد ما با اين ساختمان
درست مي كنيم، شما مي گوئيد اعتبار ندارد ؟! يا بچه اي كه پدرش را يك پهلوان قوي شكست ناپذير مي داند، اگر به او
بگوئيد پدرت در فلان جا اينطور شكست، اصلا باورش نمي شود. يا اگر در اين فضا بگوئيم اين آهن را مواظب باشيد الان ليز مي
خورد و مي ريزد، اصلا باور نمي كنيم. آهني كه در آن فضا، آب مي شود و بخار مي شود و اصلا اتمهايش منفجر مي شود، ما آن
فضا را نمي توانيم درك كنيم.
وقتي به ما مي گويند اين موجود، فاني است، اصلا نمي توانيم قبول كنيم كه : يعني چه ؟ مي گوئيد اين تشكيلات، هيچ
است ؟! اما آن كسي كه پيكره اش از علم شود (آن علم كه حديث فرمود) براي او روشن است.
پس [دراثر] چنين بينشي، موضعگيري ها و.... همه بر اساس آن بينش خواهد شد و چقدر اين بينش با آن متفاوت خواهد
بود ؟! پس اگر سالك به آن رسيد، يك بينش توحيدي خواهد بود. " اولئك الذين نظروا الي المخلوقين بنظري اليهم ". نه اينكه
مثل من نگاه مي كنند ؛ اصلا با نگاه من نگاه مي كنند.
پس آنها كه از محبت خدا بهره مند شوند، اولين اثر چه شد ؟ " كلما رفعت لهم علما وضعت لهم علما." حالا با اين بينش در
ادامه حديث، زندگي سالك را شروع به بيان مي كند.
١۴
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه ترجمه حديث معراج رسيديم به اين كه : " اولئك الذينَ نَظَروا الي المخلوقينَ بِنَظَري الَيهِم ".
اينها كساني هستند كه نگرش آنها به مخلوقين با نگرش من است به آنها [كه بيان شد] يك وجه اين است كه همچنانكه من
با ديده رحمت نگاه مي كنم، آنها هم با ديد رحمت نگاه مي كنند و از آنها رحمت صادر مي شود. از آنها هيچ كينه اي، بدبيني،
ضرري(حتي از ذهن آنها) صادر نمي شود و اگر هم خشمي صادر شود، آن هم براساس محبت است و عرض شد كه معناي
دقيق تر، آن است كه كل مخلوقين در ديد خدا، عدم و فاني و هالك هستند، و معرفت انسان به حقايق عالم آنچنان رشد كرده و
بينش او از صورت عالم آنچنان نفوذ مي كند كه مشاهده مي كند هيچ موجودي مستقلا وجود ندارد و همه هالك و فاني است.
" و لَم يرفَعوا الحوائج الي الخلق " حال كه چنين نگرشي در انسان پيدا شد و بصيرت او با درك اين حقيقت باز شد، آنگاه
حاجتش را به سوي هيچ خلقي نمي برد، نه فقط براي انسانها بلكه به [كل] خلق. زيرا كه نفرموده است : "ولم يرفعوا الحوائج الي
الناس "، بلكه فرموده : " الي الخلق ".
حتي خودش هم كه خلق است، اعضايش هم كه خلقند هيچ اعتماد و توقعي از آنها ندارد كه آنها بتوانند حاجت او را رفع
كنند و اين حقيقت را كاملا مشاهده مي كند، حتي مشاهده مي كند كه چشم و پايش نيز موجودي مستقل كه قابل اعتماد
باشند، نمي باشند.
(عرض شد كه اين حديث بسيار بلند است. گوينده رب العالمين است، و تربيت شده اين حقايق شخص اول عالم خلقت
است.) يعني واقعا مي بينيد كه هر چه هست به اذن خداست و اين [بينش] خود ياد خداست.
ما وقتي كه پايمان را روي آب مي گذاريم، در همان لحظه احساس مي كنيم كه پايمان فرو مي رود، [مشابه همين، وقتي
انسان به مشاهده فوق رسيد] هنگام برداشتن مثلا كتاب، همزمان احساس مي كند كه اين دست نمي تواند كتاب را بردارد و يا
در حين صحبت كردن احساس مي كند كه اين زبان نمي تواند صحبت كند، چطور اين آب نمي تواند از من نگهداري كند تا در
آن فرو نروم [اين دست و پا و خلق هم چنين هستند] و وقتي كه اين چنين احساسي در انسان ايجاد بشود به آن ها اعتبار و
اعتمادي نمي كند، از اين رو است كه هيچوقت از آب پلي براي خودش درست نمي كند، و انسان هم چون تمام موجودات عالم را
مشاهده مي كند كه هيچ هستند [بر آنها تكيه نمي كند].
[در اين كتاب حضرت آيت الله سعادت پرور رحمة الله عليه] روايت هاي متعددي را نقل كرده اند كه يكي را انتخاب مي
كنيم :
روايت 72 صفحه 112 سرّ الاسراء : عن ابي الحسن الرضا عن آبائه عليهم السلام انه قال : " انما اتخذ الله ابراهيم خليلا لانه
لم يرد احدا و لم يسال احد قطّ غيرالله تعالي ".
1385/04/09 جلسه 40
١۵
خداي متعال ابراهيم عليه السلام را خليل انتخاب كرده، به خاطر اينكه او هيچ احدي را اراده نكرده و از هيچ احدي چيزي
نخواست، خداوند به اين معرفت او، او را خليل انتخاب كرد.
مطالبي كه اينجا عرض شد به آن معنا نيست كه ما دنبال اسباب عالم خلقت نرويم و بگوئيم خدا هرچه بخواهد مي كند، بلكه
بايد طوري به خدا توجه كنيم كه اين اسباب را مستقل نبينيم، نه اينكه آدم خيالبافي باشيم و دنبال هيچ كاري نرويم و بگوئيم
كه خدا هروقت خواسته گرسنه كرده، [هر وقت هم بخواهد] سير مي كند، اين فكري خيالبافانه است.
فكر و معرفت توحيدي وقتي حاصل مي شود كه توجه ما به اين شئي، اين باشد كه اين شئي كه رفع حاجت من را مي كند
به اذن خداوند و از خداست.
" بطونهم خفيفه من اكل الحلال " : نكته خيلي جالب كه در اين حديث معراج است، اين است كه در اوايل حديث مطلب
مربوط به عالم مجرد و ملكوت بود، بحث از حب و تحابب و بغض و توكل بود، يكمرتبه مسير بحث را عوض كرد به خلق و از خلق
آنچه پشت سرش به عنوان حاجت مهم و قابل توجه مطرح فرمود، مساله بطن و اكل بود. يكي از سخت ترين و مهم ترين حاجت
هاي انسان اين است كه بايد بخورد. چون تمام موجوديت او و بدن مادي آدمي در اين عالم ماده، ارتباط مستقيم با خوردن دارد.
تمام اعضاي بدن كه مي خواهد كار كند و در اين عالم موجوديت خود را استمرار دهد، به بطن و اكل نياز مستقيم دارد، زيرا كه
تمام كيفيت و كميت انرژي عالم ماده او از اين طريق است و لذا اينقدر توجه به اهميت خوردن داده است. در اوج بحث هاي
مجردات، روح و حقايق ملكوتي يك مرتبه توجه به اهميت بطن مي دهد كه مبادا ما يك بعدي باشيم و از ضرورت هاي عالم ماده
بي خبر باشيم، مبادا جذبه هاي عالم ملكوت ما را از توجه به عالم ملك غافل كند، همان چيزي كه خيلي ها به چنين خيالبافي
ها افتاده و گرفتار خشكه مقدسي شده اند، به بهانه مقدس بودن يك سري رياضت هاي نامعقول بر خود وارد كرده و چنين خيال
كنيم كه با آنها مي توانيم به بندگي خدا برسيم. [اينها غلط است] زيرا خداوند در اوج دستورات روحي توجه به اين حاجت انسان
مي دهد و برايش دستورالعمل مي دهد. نمي فرمايد نخوريد، مي فرمايد بخوريد ولي با دستورالعملش.
تمام نقش معده و بطن را در يك كلمه جمع نموده : " بطونهم خفيفه " كه يك دستور كلي است، [يعني] در سير و سلوك،
اين شكم بايد سبك باشد وگرنه مانع سير الي الله مي شود. منتهي عمده عامل و اصل ضروري كه در اين سبك بودن لازم است،
لقمه حلال است. اما خود سبك بودن معده، يك جايگاه خاصي دارد و هر عاملي كه آن را سنگين كند مانع سير الي الله است.
مثلا پرخوري معده را سنگين مي كند، لذا مانع سير الي الله است. [اصلا پرخوري] آثار تخريبي در انسان دارد، و اين آثار نه تنها
در همان ساعت بلكه در ايام متعدد نقش تخريبي دارد.
اصلا معده نقش عجيبي در زندگي انسان دارد. انسان توفيق پيدا كند كه در محضر متخصصان طب سنتي باشد [و استفاده
كند]. آنها در مورد اهميت معده تاكيد فراواني دارند. كتابي است به نام " نجات از مرگ مصنوعي " كه به يكبار خواندنش مي
ارزد، كه البته خودسرانه آدم نبايد از دستورالعمل هايش استفاده كند، زيرا خطرناك است.
[در باره نقش معده مي توان چنين مثال زد كه] چاله اي كه در حياط منزل مي كَنند، رطوبت ها را از همه قسمتها مي كشد
و نمي گذارد رطوبتي در اطراف باشد، معده نيز يك چنين وضعي دارد كه به وسيله سيستم خاص خود در ارتباط با اعصاب و
١۶
رگ هاي مختلف، در هر نقطه اي از هر جاي بدن هر مرضي باشد، مي تواند آن مرض را مكيده و دفع كند. ولي اين امر استاد
حاذق مي خواهد كه در آن كتاب يك سري دستورالعمل هائي نوشته است كه چگونه مي توان به وسيله غذاهاي مناسب،
مريضي را كشيده و دفع كرد. عكسش هم اينطور است و تمام مرض ها از معده شروع مي شود. خلاصه اهميت كمي ت، كيفيت و
حتي نوع غذا خيلي زياد است.
اي بسا دو نوع غذا را كه مي خوريم طبيعتشان طوري است كه نه تنها معده را سنگين مي كند، بلكه اگر دو غذا ناهمگون
باشند ممكن است يك سري دردهاي جديدي را ايجاد كند. ظاهراً در كتاب طب الرضا بود كه در باره خواص ميوه ها يك فرمول
جالبي بيان كرده بود كه ميوه هائي كه درختي هستند چه رابطه اي با ميوه هاي زميني دارند، مثلا سيب كه يك ميوه درختي
است، با هنداونه كه يك ميوه زميني است چه تناسبي دارد.
اگر قرار بود كه خوردن بيهوده باشد، امام صادق، امام رضا و پيامبر اكرم صلواة الله و سلامه علي هم اين همه دستور طبي
بهداشتي نمي دادند، و ما بايد اين [مسائل] را جزو دستورات سير و سلوكي قرار دهيم، خداوند هم در اين حديث اهميت به شكم
مي دهد كه چه كنيم كه معده مناسب سير و سلوك باشد.
پس هر چيزي كه معده را سنگين كند مثل پرخوري، ناسازگاري دو غذا، زياد نجويدن غذا و.... براي سير و سلوك مانع است.
خود زياد جويدن غذا خيلي مهم و مفيد است. بزرگان اينها را جزو دستورات قرار مي دهند، ما نبايد بگوئيم كه هميشه ذكر پنج
هزار تائي از صبح تا ظهر داشته باشيم و از اين قبيل، اگر بخواهيم سير و سلوكمان براساس كتاب و سنت باشد، خودشان اين
مسائل را فرموده اند.
ولي نكته مهم آن است كه مصداق اتم سبك كردن معده غذاي حلال است، چون خيلي ريشه دار است.بالاخره اين لقمه
مدتي جزو انرژي اين بدن مي شود. وقتي اين انرژي از نجاست گرفته شود طبيعي است كه از آن نجاست صادر مي شود، زماني
كه انرژي خود را از نجس گرفته، هيچ وقت حرف نوراني از آن خارج نمي شود و جنس نجس از آن بيرون مي آيد، چشمي كه
انرژي اش را از نجاست گرفته، نمي تواند به نامحرم نگاه نكند، نمي تواند از نگاه كردن به قرآن، روايات و ادعيه لذت ببرد. در هر
حال جنس كه اينطور نجس شد خواص عجيبي را در انسان ايجاد مي كند.
پس مجموع حديث اين شد كه اينها حاجتشان را به خلق نمي برند و پشت آن سبك بودن شكم را از لقمه حلال مطرح
فرمود، چون كسي كه به اين بينش رسيد، احتياج ندارد سراغ لقمه حرام برود، اصلا آن ايمان، به او در كسب حلال آرامش داده و
او را راحت مي كند و او از اين مطلب مهم غافل نمي شود.
آن بزرگوار [حضرت آيت الله سعادت پرور رحمةالله عليه] در اين قسمت روايت هاي متعددي آورده است. مثل :
عن ابي بصير عن ابي عبدالله عليه السلام قال : قال لي " يا ابا محمد! انَّ اَلبطنَ لَيطغي من اَكله و اَقرَب ما يكونُ اَلعبد منَ اللهِ
جلَّ و عزَّ اذا خَف بطنُه و اَبغَض ما يكونُ العبد الَي اللهِ عزَّ و جلَّ اذا امتَلَا بطنُه." شكم بر اثر خوردن طغيان مي كند و نزديكترين
حال بنده به خدا وقتي است كه شكمش سبك باشد و مبغوض ترين حالت بنده از خدا وقتي است كه شكمش پر باشد.
١٧
پس اين جايگاه خاصي است در ارتباط با غذا و اهميت نوع غذا در باره موفقيت در راه سير و سلوك.
در ادامه حديث دوباره به مسائل روحي و مجردات بر مي گردد : " نعيمهم في الدنيا ذكري و محبتي و رضائي عنهم ". باز از
عالم ماده برگشت و سخن را تغيير داد و به عالم روح، ملكوت و بالاتر رفت. نعيم نعمت پايدار و ثابت را گويند كه انقطاع ندارد و
تعطيل پذير نيست، ثبات دارد. پس آنها از چنين نعمتي در زندگي برخوردارند . پس نعمت مادي براي آنها چون موجود مادي
هستند در حد نياز و ضرورت لازم بود ولي آنچه كه هميشه از آن لذت مي برند ذكر من است. در باره ذكر در جلسات گذشته
مفصلا بحث شده است ولي به خاطر اهميت مطلب به صورت گذرا اشاره مي شود.
مساله ذكر را بايد در وجودمان حس كنيم نه در ذهن و زبان، آنچه كه توجه ما را در وجودمان به خود جلب كرده است همان
حال ذكر مي باشد، اگر ما خوب به زندگي مان دقت كنيم اصلا مي بينيم كه معنا و مفهوم زندگي به آن مقدار است كه در توجه
هستيم و بقيه اصلا بي معنا است. رنگ، روح، لذت و عذابي كه از زندگي داريم آن مقداري است كه توجه داريم و مزه تلخ و
شيرين ما در آن چيزي است كه به آن توجه داريم.
يك چيزي ناگوار است، وقتي توجهمان به آن است از آن تلخي مي گيريم. با قطع توجه، تلخي هم قطع مي شود و يا يك
چيزي خوشايند است، وقتي توجهمان به آن است از آن لذت مي بريم، با قطع توجه، لذت هم قطع مي شود. پس اگر دقت كنيم
مي بينيم زندگي يعني توجه و توجه و توجه.
اين است كه زندگي را عميق تر مي كند. انسان وقتي توجه به چيزي مي كند زندگي اش آن رنگ را پيدا مي كند، اگر انسان
به اين توجه كند معناي بسيار عميقي در وجود انسان ايجاد مي شود، خلاصه توجه چيز عجيبي است. ذكر هم همان است. حالا
انسان به بركت اين دستورات سير الي الله و دستورات استاد بتواند به آن لطائفي برسد كه حديث معراج را متوجه باشد، متوجه
باشد به بركت حب الهي، نگرش الهي به موجودات را و بي اعتمادي به مخلوقات را و شكم سبك را كه همه اينها اصول در
موفقيتهاي سير الي الله هستند، وقتي از اينها توانست بهره اي بگيرد، آنگاه قابليت مي يابد كه با همه وجود توجه به خدا كند كه
اين توجه به خدا ذكر است.
انسان وقتي به ماشيني كه تازه خريده است توجه مي كند، به آن مقدار كه به آن توجه دارد لذت مي برد. يا گرسنه است و
قرار است دو ساعت بعد يك مهماني برود، از توجه به غذا لذت مي برد. يا به او يك ابلاغ داده اند و يك هفته بعد مي خواهد به
آن مسئوليت برسد، از توجه به آن لذت مي برد.
حال كه توجه به اين خلق تاريك اين همه لذت دارد، مشخص است كه توجه به خالق چه لذتي را خواهد داشت، اين چه
نعمتي بزرگ است ؟! انسان تا وقتي توجه به آن نكرده در اين عالم در داخل درد شناور است. يك مثالي را بيان مي كنيم :
فرض بفرمائيد يك كسي براي اولين بار وارد آبي شده و در داخلش شنا مي كند يا از چيزي آويزان شده و در آب فرو رود، در
اين حال او احساس مي كند كه مقداري سبك شده است و از اين مقدار چند درصد سبك شدن احساس لذت مي كند. او در اين
حال تازه متوجه مي شود كه من بيرون از آب يك سنگيني داشتم و از آن مقدار سنگيني چند درصد كه از بين رفت و سبك شد
لذت برد، حالا دوست دارد به آب موادي بريزد كه وزن مخصوصش طوري باشد كه بيشتر احساس سبكي كند. هر چه سبكتر مي
١٨
شود، يك لذت عميقي را احساس مي كند. اين لذتي كه احساس مي كند لذت واقعي نيست بلكه لذت خيالي است كه در واقع
رفع الم است. او در خارج آب در يك سنگيني خاص قرار گرفته و از آن سنگيني درد مي كشيد و جالب اينكه از آن سنگيني
غفلت داشت كه من وزني دارم و از آن درد مي كشم ولي آن را نمي فهمم. وقتي كه به آب وارد شد و چند درصد سبك شد، تازه
فهميد كه قضيه اينطور بوده. تازه متوجه شد كه من چنان دردي داشتم.
عجيب تر آنكه هنوز هم متوجه نيست كه اين لذت نيست بلكه مثلا به مقدار 20 درصد ازآن درد راحت شده است و احساس
خيالي مي كند كه لذت مي برد. حال مطلب ما هم مانند مثال فوق است. ما كه موجود كاملا بي درد و بي وزني در عالم نور
بوديم، از لحظه ورود به اين عالم درون درد و رنج فرو رفته ايم و سنگيني خاص اين عالم در تمام وجود ما مسلط شده است و
طوري اين درد بر ما حاكم شده كه ناآگاه از آن هستيم، فلذا هرچه كه ما را از اين درد كنار مي برد، ما خيالاٌ آن را لذت حساب
مي كنيم. از غذائي كه مي خوريم و حاجت ما را رفع مي كند و دردي را از ما بر مي دارد در نتيجه خيال مي كنيم كه لذت
است. همين خواب كه درد را از ما بر مي دارد چقدر لذت بخش است.
حال معناي ذكر با توضيح فوق مقداري معلوم شد، ما كه با همه وجود توجهمان به اين عالم است از چنين توجهي عذاب
مي كشيم. حال كه به رشد رسيده و اين توجه را از اين عالم قطع كرديم، لذت خيلي بالائي داريم زيرا اولا توجه به منبع هستي
مان يك شيريني خاصي دارد، درنتيجه اين ذكر معلوم است كه چقدر لذت بخش خواهد بود. ما كدام نعمت از اين عالم را پيدا
كنيم كه با آن برابري كند، پس :
" نعيمهم " : نعمت پايدار و ثابت لذت بخش آنها، " ذكري " يك همچون توجه به اين حقيقت آفرين است، " ومحبتي " :
آن وقت كه انسان چنين توجهي را پيدا كرد، غذاي او حب خدا مي شود، غذاي واقعي اش احساس لذت از حب و رضاي خدا
است كه در باره رضا مطالبي بحث شد كه تكرار نمي كنيم. پس غذاي اصلي چنين انساني از عالم ملكوت ذكر خدا و حب و
رضاي خدا است. در عين حال تا زمانيكه در اين عالم ماده است بايد شكم سبك از حلال داشته باشد و تا زمانيكه در اين عالم
است بايد به عالم ماده توجه كند.
اين برخلاف مشيت خدا است كه انسان خيالبافي كند و خود را بي نياز از حوائج مادي ببيند. مشيت خدا بر اين است كه ما
اين دو را جمع كنيم.
حديث 111 صفحه 126 سرالاسراء : عن عبيد بن زراره قال : سمعت ابا عبدالله عليه السلام يقول " ان المومن من الله عز و
جل لبافضل مكان – ثلاثا – انه ليبتليه بالبلاء ثم ينزع نفسه عضوا عضوا من جسده و هو يحمد الله علي ذلك ".
وقتي كه انسان به آن مرحله از حب خدا رسيد به حال رضا مي رسد (بحث رضا عرض شد كه مطلبي بسيار دقيق است)،
حضرت مي فرمايد : البته مومن در پيشگاه خدا از جايگاه بلند و با فضيلتي برخوردار است و حضرت اين فرمايش را سه مرتبه
تكرار فرمود، بعد فرمود كه خداوند اين مومن را مبتلا به بلا مي كند و سپس عضو عضو جسد او را از او مي كشد، در حالي كه
او خدا را حمد مي كند.
١٩
اينها مقامات رسيدني است، اگر خيالبافانه به اين مسائل برسيم، مضر خواهد بود. خدا روحش را شاد كند، مرحوم آيت الله
سعادت پرور (رضوان الله عليه) مي فرمودند : آقائي با اينكه به مراحلي از كمالات رسيده بود و صاحب شاگرداني هم بود ولي به
اين مرحله از رضا هم نرسيده بود، يك چيزهائي هم چشيده بود و از مشكلات ابتدائي شكر خدا مي كرد و لذت مي برد، طوري
كه يك حال خيالي به او دست مي دهد و به اشتباه مي افتد و از خدا مي خواهد كه هر بلائي به او برسد حال رضا دارد. در چنين
اشتباهي بود كه خداوند او را به مريضي گرفتار كرده بود كه آن مريضي خواص متعددي داشت كه من نمي خواهم آن ها را ذكر
كنم كه تمام حيثيت و آبروي او داشت به هم مي خورد، او چند دقيقه بيشتر نتوانست تحمل كند و به اشتباه خود پي برد كه من
كجا و رضا به بلاي خدا كجا !
آن بزرگوار(مرحوم آيت الله سعادت پرور) مي فرمود كه او به آن حال افتاد كه ديگر دست به دامن اين و آن دراز مي كرد كه
دعا كنيد كه من بهبود يابم.
ما نبايد از خدا بلا بخواهيم ولي حالا اگر خدا بخواهد بلائي به ما برساند ما بايد راضي باشيم و بايد از خدا عافيت بخواهيم.
بعضي از دوستان مي گويند ما به فلان آقا 3 ميليون داديم. او اهل نماز بود و....، اينطور نيست، ما بايد دنبال عافيت، آرامش
زندگي از راه حلال و سلامتي باشيم. هر كجا كه خدا اراده كرد كه لحظه اي بيايد كه ما در بدترين وضع قطعه قطعه باشيم، آنجا
راضي باشيم. بايد دقت كرد كه افراط و تفريط نكنيم. اين مسائل دقيقا بايستي براساس ظرافتهاي روح انجام گيرد كه با مختصر
افراط و تفريطي انسان را از لذت ذكر باز مي دارد و لذت ذكر از انسان گرفته مي شود.
٢٠
بسم الله الرحمن الرحيم
به ادامه بحث هاي جلسات قبل از تابستان در باره حديث شريف معراج مي پردازيم، مي فرمايد :
" يا احمد ! و عزتي و جلالي ما من عبد ضمن لي باربع خصال الا ادخلته الجنه يطوي لسانه فلا يفتحه الا بما يعنيه و يحفظ
قلبه من الوسواس و يحفظ علمي و نظري اليه و يكون قره عينه الجوع ".
خداوند با واو قسم ياد مي كند به عزت و جلال خودش، وقتي كه خداوند اسم خودش را بيان مي فرمايد اين قَسم ربط به
موضوع دارد كه در اينجا به اسم عزت و جلال قسم ياد مي كند و اين اهميت موضوع را مي رساند كه خداوند به اين دو اسم عزت
و جلال قسم ياد مي كند، كه در اين دو اسم تمام قدرت ها و تمام اظهار وجودها فاني هستند و هيچ امكان اظهار وجود نمي
تواند باشد. بعد از اين چهار خصلت مهم را شرط داخل شدن در بهشت بيان مي فرمايد و خودش هم اين شرط را با يك بيان
انحصاري مي آورد و مي فرمايد حتما داخل بهشت خواهد شد. ( چهار شرط به شرح زير است :)
يكي اين كه انسان زبانش را ببندد و آن را باز نكند مگر در شرائط مفيد و ضروري كه مطلب مهمي مورد نظر است. دوم اينكه
قلبش را از وسواس حفظ كند.
همانطور كه بحث شده است قلب حالتي از روح است كه فوق العاده حساس و سريع الحركه است كه با كوچكترين نوسان
دگرگون مي شود.
اين هوا را در نظر بگيريم، مي بينيم كه با كوچكترين تكان موج در آن ايجاد مي شود. نور هم از هوا حساس تر است. اينها كه
در عالم ماده هستند با كوچكترين نوسان تغيير حالت مي يابند ولي قلب كه از عالم مجردات است لطافتش آنقدر بالا است كه
حتي قابل مقايسه با نور هم نيست و چقدر سريع با كوچكترين نوسان تغيير مي كند. فلذا اگر بر قلب كنترل داشته باشيم در
مرتبه بالائي هستيم و مشكل اساسي در سير و سلوك هم اين است كه طوري قلب را كنترل كنيم كه نه تنها با كوچكترين
وسوسه ها بلكه بزرگترين حوادث هم آن را تغيير ندهد و اين دستورالعمل ها براي جلوگيري از دل است.
اين دستورات در مراحل بالائي از مراقبه است، زبان خيلي حساس و سريع السير است كه با كوچكترين تكان مي تواند جهان
و اجتماعات را جابجا كند و كنترل آن بسيار قدرت مي خواهد و نياز به اراده بالائي است. اگر انسان بتواند بركنترل آن موفق شود
نشانگر آن است كه روحش به يك سري مراحل بالائي رسيده است و اگر روي آن درست كار كند مي تواند روح خودش را پرورش
دهد.
شرط سوم : [خدا مي فرمايد] من به تمام احوالات بنده آگاهم و شرط سوم آن است كه بنده اين توجه را در خودش حس
كند كه خدا مرا در همين حال مي بيند و به ذات و هستي من علم دارد كه اين حالت ممكن است چند لحظه اتفاق بيفتد ولي
كافي نيست، بايد آن را نگهدارد و آن حس از بين نرود.
1385/08/05 جلسه 41
٢١
شرط چهارم : " ويكون قره عينه الجوع ". براي افرادي مثل ما گرسنگي يكي از مشكلات است ولي اين چنين انساني به
جائي مي رسد كه [همان] گرسنگي نور چشم او شده و موجب نشاط او مي گردد و مساله تغذيه كه قسمت مهمي از توفيقات و
شكست هاي ما از يك جهت به آن مربوط مي شود، خود به خود اصلاح خواهد شد 0
پس اين چهار دستورالعمل مرحله بالائي از مراقبه مقدماتي است كه در مراقبه مقدماتي (مراحل ابتدائي) كارمان اين بود كه
گناه نكنيم و واجبي هم ترك نشود، ولي در اين مرحله مواظب اين هستيم كه خدا دارد مرا مي بينيد.
اگر به اين مراحل نرسيده باشيم چه كار كنيم ؟ بايد دستورالعمل هاي گذشته را جبران كرده و جدي بگيريم، عوامل شكست
را پيدا كنيم تا لااقل اين مراقبه را متوجه شويم كه خدا علم به من دارد يعني چه ؟
يا اينكه قلب خودمان را كنترل كنيم و اراده كنيم لااقل تخيلات خودمان را كنترل كنيم و روي آنها كار ك نيم. وقتي كه
تخيلي به ذهن مي آيد ولو چند دقيقه، آن را كنار بزنيم. اگر روي اين كار كنيم به مرور زمان متوجه مسائلي خواهيم شد كه لذت
آن ما را به هميشگي كردن آن وادار مي كند.
مساله زبان هم همينطور است، ما بايد در طول روز كار كنيم كه نه تنها پرگوئي و بيهوده گوئي نكنيم، بلكه حرفي را هم كه
فايده ندارد نگوئيم. يكي از عزيزان مي فرمود مدتي بود كه يك مريضي [روحي] داشتم. همان ماه مبارك رمضان تصميم مي
گيرد كه آن را كنترل كند و بالاخره موفق هم شده بود. با همان كنترل قوي حالاتي حاصل شده بود كه خودش هم باورش نمي
شد. كنترل زبان خواص و آثار عجيبي دارد و تقريبا اثر خودش را زود نشان مي دهد.
شايد يكي از عوامل موفقيت در خيال و... همين باشد كه زبان را كنترل كنيم. اگر زبان را كنترل كرديم و سكوت كرديم، در
داخل آن سكوت سراسر تفكر خواهد بود كه آن وقت فضائي خواهد شد كه مراقبه هاي بعدي سريعتر و موفق تر پيش خواهد
رفت.
اهميت صمت خيلي زياد است كه اين بزرگوار به چند تا اشاره فرموده و در بعضي احاديث صمت را با صوم همرديف آورده
است. يعني آنقدر بالاست كه جزو همرديف هاي صوم قرار گرفته است.
روايت 218 صفحه 196 سرالاسراء : قال الله عز و جل في هذا الحديث (المعراج) : " يا احمد ! عليك بالصمت ! فان اعمر
القلوب قلوب الصالحين و الصامتين و ان اخرب القلوب قلوب المتكلمين بما لا يعنيهم.
در اين حديث قلوب صالحين و صامتين هم رديف آمده كه چقدر صريح رابطه بين صمت و قلب را مستقيما بيان فرموده،
صمت يك چنين رابطه اي با آبادي قلب صالحين دارد و قدرتي بزرگ است.
روايت 219 صفحه 196 سرالاسراء : قال صلي الله عليه و آله و سلم " يا رب ما اول العبادة قال يا احمد ! اول العبادة الصمت و
الصوم. قال هل تعلم – يا احمد – ما ميراث الصوم ؟ قال : لا، يارب ! قال : ميراث الصوم قلة الاكل و قلة الكلام و العبادة الثانية
الصمت و الصمت يورث الحكمة و تورث الحكمة المعرفة و تورث المعرفة اليقين فاذا استيقن العبد لايبالي كيف اصبح بعسر ام
بيسر ".
٢٢
[پيامبر اكرم] به خداوند عرض مي كند : اي رب من سرآغاز عبادت چيست ؟ خداوند فرمود اول عبادت صمت و صوم است.
بعد فرمود : آيا مي داني ميراث و ثمره صوم چيست ؟ فرمود ميراث صوم اين است كه ما را به اين صمت بكشاند. يعني ما را به
طرف سكوت و سراسر تفكر بكشاند. اگر انسان به صمت رسيد و سكوت همراه با تفكر را داشت ثمره آن بهره مندي از حكمت
است است و پشت سر حكمت معرفت مي آيد. معرفتي كه پشت سر آن يقين حاصل مي شود. ملاحظه مي كنيم كه چقدر راه
روشن است و دستورالعمل چقدر واضح مي باشد : راه يقين را سكوت بيان مي كند.
بعضي از عزيزان هستند كه خوشحالند كه ده بيست جلد كتاب عرفاني خوانده اند، حديث مي فرمايد كه يك تك ريال هم
ندهيد. لازم نيست اينقدر خرج كنيم كه عرفان را بفهميم. دستوري كه حضرت مي دهند هيچ خرجي ندارد : سكوت كه پشت سر
آن حكمت و پشت آن معرفتي كه يقين مي آورد، است. خدا به او يقين مي دهد، طوري كه اصلا حالش فرق نمي كند كه فردا
زندگي برايش خيلي آسان خواهد بود و يا خيلي سخت، برايش مهم نيست كه زندگي فردا چطور خواهد بود. و به اوج قدرت
كمال در زندگي رسيده است.
حديث 221 صفحه 196 سرالاسراء : قال عز و جل " يا احمد و عزتي و جلالي ما اول العباده العباد و توبتهم و قربتهم الا
الصوم و الجوع و طول الصمت و الانفراد من الناس و ان اول معصيته يعملها العبد سبع البطن و فتح اللسان بما لا يعني."
سرآغاز عبادت بندگان و قرب به خدا (بطوري كه از جائي شروع كند كه در جلو جلوها نلغزد و زيربنا را در سير الي الله محكم
كند ) صوم است و جوع و طول الصمت و انفراد من الناس يعني در حد ضرورت با مردم معاشرت كند.
[ديگر اينطور نيست كه بگويد] دلم گرفته برويم و يك ساعت با دوستان گپ بزنيم. در حد ضرورت اگر لازم باشد چهل
ساعت هم با مردم درگير مي شود ولي اگر ضرورت تمام شد خودم با خودم مشغول خواهم شد كه معاشرت زياد تشتت افكار مي
آورد.
در ادامه حديث مي فرمايد " سرآغاز معصيت هم آن است كه شكم انسان پر شود و زبانش باز شود به آنچه كه فائده ندارد.
٢٣
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه بحث شرح حديث معراج مي فرمايد: " و يحفظ قلبه من الوسواس ".
وإِنَّهم لَيصدونَهم عنِ السبِيلِ «36» 39 سوره زخرف : " ومن يعش عن ذكْرِ الرَّحمنِ نُقَيض لَه شَيطَانًا فَهو لَه قَرِينٌ – آيه 36
ولَن ينفَعكُم الْيوم إِذ «38» حتَّى إِذَا جاءنَا قَالَ يا لَيت بيني وبينَك بعد الْمشْرِقَينِ فَبِئْس الْقَرِينُ «37» ويحسبونَ أَنَّهم مهتَدونَ
." « ظَّلَمتُم أَنَّكُم في الْعذَابِ مشْتَرِكُونَ 39
در اين آيه در مورد ذكر فرمود : " يعش يعني اينكه كسي خودش را به نديدن بزند، ترجمه آيه : " و هركس خودش را از ذكر
رحمن چشم پوشي كند براي او همنشين مي كنيم شيطاني را، پس او قرين او مي شود و آنها منصرف مي كنند آنها را از راه خدا
و درحالي كه خيال مي كنند كه آنها هدايت يافته اند. "
پس خطرات غفلت از ذكر اينكه همنشيني با شيطاني كه اين شيطان چه بلاهائي بر سر آدم مي آورد و خطري بالاتر كه
انسان خيال مي كند هدايت شده كه اين خيلي خطرناك است، اين چه وضعيتي است كه كارهائي مي كند به ظاهر خوب، مفيد،
عقل پسند، خداپسند ولي در گمراهي حركت مي كند و خيال مي كند كه هدايت يافته است، راه نجات براي چنين انساني بسيار
سخت است زيرا كسي كه گنهكار است و احتمال گمراهي مي دهد خيلي زود هدايت مي شود ولي كسي كه خودش را هدايت
شده دانست، هدايت او بسيار مشكل است و اين سخت ترين مريضي است، [در اين آيه مي فرمايد] :
" اين وضعيت استمرار مي كند تا به ما برسد و آن لحظه جان دادن است ؛ لحظه جدا شدن از اين عالم است ؛ لحظه حاضر
شدن در محضر خداوند است كه آنگاه حقيقت گمراهي او بر او كشف مي شود كه من در چه گمراهي بزرگي زندگي كرده ام و
وقتي كه حقيقت براي او روشن شد مي گويد : اي كاش بين من و تو [اي شيطان] به اندازه شرق و غرب فاصله بود.
اينقدر نفرت انگيز است كه آرزو مي كند كه به اندازه شرق و غرب بين او و شيطان فاصله باشد، اين قريني كه با او در اين
عالم بود در عالم بعدي حقيقت اين قرين كه براي او روشن خواهد شد [متوجه خواهد شد كه] قرين بسيار وحشتناك و دردآوري
است به طوري كه مي فرمايد آن عذاب براي چنين شخصي عذابي خاص است و از اينجا معلوم مي شود علاوه بر عذاب جهنم
عذابي ديگر از اين همنشين خواهد برد و شايد از اين نكته استفاده شود كه فريادي كه چنين انساني كشيده است درد از عذاب
جهنم نبود بلكه درد از چنان قريني بود. چون فرياد مي زند اي كاش فاصله اي بين من و تو بود و نگفت كه فاصله اي بين من و
جهنم بود ! گاهي پيش مي آيد كه براي انسان دو مريضي پيش مي آيد كه عذاب يكي آنقدر سخت است كه ديگري را فراموش
مي كند. قرآن هم مي فرمايد : " فَبِئْس الْقَرِينُ " كه اين يكي از خطرات دور شدن و چشم پوشي از ذكر است.
در آيه ديگر مي فرمايد : " أَفَرَأَيت منِ اتَّخَذَ إِلَهه هواه وأَضَلَّه اللَّه علَى علْمٍ وخَتَم علَى سمعه وقَلْبِه وجعل علَى بصرِه غشَاوةً
( فَمن يهديه من بعد اللَّه أَفَلَا تَذَكَّرُونَ ". (جاثيه 23
1385/08/12 جلسه 42
٢۴
در اين آيه " أَفَرَأَيت " آيا ديدي يك حالت تعجب را بيان مي كند يعني " خيلي شگفت انگيز است كسي كه هواي خودش را
اله خودش قرار دهد و چنين انساني كه با هوي و هوس زندگي مي كند خداوند او را گمراه مي كند براي اينكه اين ش خص علم
به اين هدايت دارد."
اين يك نكته تربيتي است كه بسيار جالب مي باشد يعني با اينكه [آن شخص]علم دارد راه هدايت و گمراهي چيست ولي
اين علم به درد او نمي خورد و هيچ فائده اي براي او ندارد و در گمراهي زندگي مي كند.
مثالي بيان كنيم تا مطلب نزديك باشد كه چطور مي شود انسان علم دارد ولي بازهم در گمراهي است :
بعضي از انسان ها كاملا علم دارند كه خواهند مرد و مرگ فرا خواهد رسيد و در اين مساله هيچ شكي ندارند ولي اين علم
هيچ تاثيري در آنها نمي گذارد، [طوري عمل مي كند كه] انگار براي هميشه ماندگار است. تكاني از آن علم براي او حاصل نشده
است.
يك وقت است كه انسان جهل دارد و گمراه مي شود كه اين يك حرفي است ولي آنچه كه خيلي دردآور است اين است كه
انسان بداند گمراهي چيست و بازهم گمراه شود، يك وقت است كه انسان نمي داند اين غذا مسموم كننده است ولي يك وقت
هم است كه مي داند غذا مسموم كننده است ولي هوس نمي گذارد كه نخورد. در حالت اول فقط عذاب مسموميت را مي چشد
ولي فردي كه مي دانست اين يك سم است ولي نتوانست جلوي هوسش را بگيرد علاوه بر عذاب مسموميت، عذاب ديگري
هم دارد.
يا يك كسي مريضي سختي داشت، داد و فرياد مي كشيد و به او مي گفتند كه فلان چيز براي تو مضر است ولي او يكمرتبه
هوس كرد و آن را خورد و دوباره به آن مرض افتاد، بدتر از عذاب مرض آن عذابي است كه دانسته و دوباره روي علم خودش
گرفتار آن مرض شده است.
خدا مي فرمايد كسي كه با هوس زندگي كند (اين هوس سخت ترين دشمن انسان است) خداوند او را به همچنين عذابي
مبتلا مي كند كه در حالي كه مي داند در حال گمراهي است ولي از راه هدايت جدا شده است، وضعيت چنين انساني تمام
شدني نيست. و در نتيجه مهمترين مراكز شناخت حياتي او كه چشم و گوش و قلب اوست، خداوند آنها را از خاصيت مي اندازد و
بر گوش و قلب او ختم مي زند و بر چشم او پرده مي زند.
در سوره اعراف آيه 201 مي فرمايد : " إِنَّ الَّذينَ اتَّقَواْ إِذَا مسهم طَائف منَ الشَّيطَانِ تَذَكَّرُواْ فَإِذَا هم مبصرُونَ ".
البته كساني كه اهل تقوي هستند وقتي كه مس كند آنها را طواف كننده اي از شيطان كه قرآن اشاره مي كند به اين كه فرد
اهل تقوي است و او توانسته شيطان را براند ولي شيطان دست بردار نيست، چنين انساني بازهم از خطر شيطان در امان نيست،
چون شيطاني كه طائف است آن است كه كارش دور زدن و طواف كردن است، شيطان را بيرون رانده است ولي بيرون دل مرتب
طواف مي كند، دنبال كوچكترين فرصت است، دنبال لحظه اي غفلت است تا در حين چرخش و طواف آن را پيدا كرده و نفوذ
كند.
٢۵
پس انسان اهل تقوي با اينكه شيطان را كنار زده و در محضر خدا زندگي مي كند ولي توجه او در اين مرحله مبارزه با طائف
شيطان است و كار هنوز تمام نشده است.
مبارزه اي ديگر در سير الي الله بر او لازم است كه كنترل شيطان طائف در بيرون است و همين كه خواست او را مس كند
فورا توجه اش به ذكر خداست و اين او را در ميدان بيروني هم مصونيت مي دهد تا اين ذكر را انجام دهد، همانجا بصيرت پيدا
مي كند و بينش او به كار مي افتد.
پس در مراحل سير و سلوك، انسان پس از اين كه توانست گناهان را از خود بزدايد ؛ خودش را در قوه عقلش تحت كنترل
قرار دهد ؛ از گناهان ظاهري و باطني شسته شود ؛ كار تمام نشده است. كنترل در اين مراحل نيازمند بصيرت ديگري است تا
بتواند راه را طي كند و آن هم اينكه انسان در معرض غفلت و مس شيطاني كه طواف كننده او است قرار مي گيرد. اينجا شيطان
او را به گناهان ظاهري وادار نمي كند، او را از واجبات هم محرومش نمي كند، اين شيطان قوي تر و هنرمند است كه [در اين
مراحل] حيله هاي ديگري دارد كه ذكر خداوند مي تواند كاري كند.
پس ذكر كه اين همه در مراحل بالاي تقوي در زندگي انسان نقش مهم دارد كار يك هفته و دو هفته نيست، همچون تنفس
اكسيژن كه مرتبا تنفس كرده و حيات خود را از او مي گيريم بايد در هر حال نگهداري شود. مراقبه و توجه سالك در اين مرحله
ديگر اين نيست كه من به نامحرم نگاه نكنم، مراقبه اش اين نيست كه از ذهنم نامحرم رد نشود، بلكه او در اين مرحله به بركت
پاكي يواش يواش مشاهده مي كند صفات خدا را، جمال خدا را، اسماء خدا را، ومراقبه او هم اين است كه ديگر شيطان اينها را
نگيرد. صحبت از گناه نيست، صحبت از اين است كه شيطان مي خواهد آن لذت مشاهده صفات و اسماء خدا را از او بگيرد.
فلذا امام سجاد عليه السلام به خداوند عرض مي كند : " استغفرك من كل لذة بغير ذكرك ".
يكي استغفارش از اين است كه چشمش به نامحرم افتاده، و يكي از اينكه از ذهنش نامحرم خطور كرده و.... ولي امام عليه
السلام از آن استغفار مي كند كه چيز ديگري مرا به غفلت انداخت طوري كه مرا از لذت ذكر تو بازداشت. ملاحظه مي فرمائيد
هركس به تناسب رشد او زندگي برايش جدي مي شود و اهميت دارد. الان بچه اي كه در كوچه بازي مي كند نمي تواند احساس
كند كه برادرش كه در كنكور قبول نشده چه عذابي مي كشد يا آن تاجري كه ده ميليون تومان ضرر كرده چه احساسي دارد. هر
كس در مرحله خودش وضعيت زندگي براي او مهم است. براي آن برادر مساله كنكور خيلي جدي است و براي آن ديگري اينكه
در فلان استخدام ردش كنند يا نه. براي كارمند وضعيت اداره اش و.... ولي امام عليه السلام وقتي از اينكه چند لحظه مراقبه خدا
را از دست داده چه فاجعه اي در روح چنان انساني پيدا مي شود. چه لذت بزرگي را از دست مي دهد كه براي او اينقدر جدي
است ولي براي ما اين مطلب قابل حس [و درك] نيست كه يعني چه، ما مي گوئيم خوب ذكر است ديگر، اگر لذتي آمد يا نيامد
چه مي شود. ولي امام استغفار مي كند.
اين لذت، لذت بهشت و حتي بالاتر از بهشت است. حتي از لذت علم و لذت خدمت به خلق و هر لذتي باشد، از همه آنها
بالاتر است. در همه اينها ذاكرِ خدا، خدا را مراقب است، خدمت به خلق او براي اين نيست كه از آن عملش لذت ببرد و يا اين كه
بهشت را كسب كند، او در اينجا خدا را مشاهده مي كند و بنابر اين خدمت به خلق او غير از خدمت به خلق كسي است كه براي
٢۶
بهشت است و خدمت براي بهشت هم بالاتر از خدمت براي نوع دوستي است. همه اينها صورتاً خدمت به خلق است ولي مرتبه
آنها متفاوت است.
علم هم همينطور است. ذاكر خدا در علم، خدا را مشاهده مي كند. ديگري بهشت را جستجو مي كند. ديگري از خود علم
لذت مي برد و ديگري هم از منافع طبيعي لذت مي برد.اينكه مي گوئيم دلتنگ شديم، برويم و با فلاني گپي بزنيم و بخنديم و
خود را به بي خيالي بزنيم، همه اينها انسان را ضايع مي كند. امام مي فرمايد : " من كل راحة بغير انسك ".
اهميت ذكر خيلي بالاست كه آيت الله سعادت پرور نمونه هائي را آورده است.
( قال الصادق عليه السلام : " ان كان الشيطان عدوا فالغفله لماذا ". (سرالاسراء ج 1ص 202 ش 239
حالا كه معلوم شد شيطان دشمن است، غفلت از او چرا ؟
تا اسم كسي به بد حق و حسابي در مي آيد و لو واقعا بد حق و حساب نباشد و اين اتهامي بيش نباشد، ولي تا مي خواهد به
ما نزديك شود مي ترسيم. اگر معامله اي با ما مي كند حواسمان جمع است. چون توجه داريم كه خطر دارد. تا يك كسي شايع
شد كه دزد است، حتي اگر به ما نيكي هم بكند از او مي ترسيم. به ما اگر بگويد ساك خودت را بده من ببرم، رنگمان مي پرد. در
حالي كه شايد اين اتهام فقط يك تهمت باشد. تا اينكه از دور رد مي شود حواسش را جمع مي كند، در حالي كه هنوز براي او
يقين نشده است.
حضرت مي فرمايد حالا كه يقين شده كه اين شيطان دشمن است، ولو كارهاي به ظاهر خوشي هم به ما نشان مي دهد باز
نبايد توجه كرد. انسان اگر خطر را متوجه شود ديگر لذت گناه را دنبال نخواهد كرد. مثلا يك كسي را مار زده است و يا از عده
اي از افراد موثق باورش شده كه اين مار او را مي زند و مي كشد، از دور تا مار را مي بينيد آنچنان فرار مي كند كه اصلا توجه
ندارد كه اين مار در آفتاب چقدر زيبا حركت مي كند و چقدر زيبا مي پرد. به هيچ كدام از جذبه هاي جالب مار توجه نمي كند،
زيرا آن خطر آن قدر قوي است كه همه آنها را تحت الشعاع خود قرار مي دهد. اهل ذكر چنين رفتاري را براي خود دارند. طوري
خطرات اين دشمن بي رحم را متوجه شده كه تا از دور دورها خطر گناه در ذهنش مي آيد، همچون مي ترسد و دلش مي لرزد
كه از خطر اين گناه، اصلا توجه به لذت آن گناه هم نمي كند. پس مي شود انسان به بركت ذكر خدا طوري رشد كند كه وقتي
گناه سراغ او آمد، آنچنان توجه به دشمني او دارد كه لذت همه آن از بين مي رود.
تا شايعه اي مي آيد كه در اين محله دو سه بار دزدي شده، انسان فورا حواسش به اين است كه دشمن نزديك است، لذا به
خانه اش نرده مي زند ؛ قفل را عوض مي كند ؛ و..... اين طبيعت انسان است. وقتي دشمني شيطان قطعي شد، غفلت از او چرا ؟!
چرا بعد از نماز صبح از ته دل از خدا نخواهد كه به او كمك كند ؟ چرا موقع شروع كار ياد خدا را نداشته باشد ؟ درست است كه
ما مثل ائمه عليهم السلام نمي توانيم هميشه در ذكر خدا باشيم، ولي لااقل مي توانيم در محل كار، كار خودمان را با خدا و ذكر
او شروع كنيم. از شر شيطان پناه به خدا ببريم. تا آدم شيطان صفتي كه كارش حرّافي و.... است به او نزديك شود، فورا به خدا
پناه ببرد. تا به فضائي مي خواهيم وارد شويم كه احتمال خطر است و مجبوريم به آنجا برويم، چرا به ياد خدا نيفتيم ؟ همين
توجهات است كه باعث مي شود خدا كمكش كند، ولي وقتي با غفلت وارد مي شويم، شيطان كارش را مي كند.
٢٧
عن الرضا – عليه السلام – عن آبائه عن اميرالمومنين – عليهم السلام – قال : " كل ما اَلهي عن ذكرالله فهو من الميسر ".
( (سرالاسراء ج 1 ص 202 ش 240
كلام امام رضا عليه السلام است از آبا و اجدادش عليهم السلام اين مطلب را انتقال داده اند كه : هر آنچه كه ما را از ذكر خدا
باز دارد، قمار است. آن ميسري كه در قرآن با صراحت كامل رد شده و حرام دانسته شده است چنين عمل قبيح و زشت كه براي
ماها اين قمار ظاهري گناه كبيره شده است و براي آن مراقبه اهل ذكر چنان خطري در غفلت از ذكر خداست.
پس در سير و سلوك، دستورات مربوطه، مقدماتي است براي آماده كردن ما به زندگي [توحيدي]. خدا لعنت كند اولي، ثاني
و ثالث و تمام دشمنان اهل بيت عليهم السلام را كه نگذاشتند ما لذت زندگي را بچشيم. ما براي اين نيامده ايم كه چنين زندگي
را داشته باشيم ؛ ما نيامده ايم كه مثل حيوانات باشيم ؛ آمده ايم كه ذكر خدا را داشته باشيم و غير آن همه قماربازي است.
في فقه الرضا – عليه السلام – قال : اروي ان اميرالمومنين – عليه السلام – قال في كلام له : " ان من البلاء الفاقه و اشد
الفاقه مرض البدن و اشد من مرض البدن مرض القلب " و اروي : " لا ينفع مع الشك و الجحود عمل ". (سرالاسراء
ج 1ص 204 ش 242 ) اينجا حضرت مطلب را محسوس مي كند كه معني استغفار از غير ذكر خدا يعني چه. به عبارت ديگر مي
فهماند كه اين چه عذاب دردناكي است. البته فقيري و تنگدستي واقعا بلا است براي انسان ؛ خيلي ناگوار و مصيبتي بزرگ است ؛
آزمايشي است براي انسان و اما از آن تنگدستي شديدتر مريضي جسم انسان است. كسي كه فقير است فوقش نان خالي مي
خورد و مي خوابد ؛ آپارتمان سنگ مرمري ندارد، كاه گل مي نشيند و مي خوابد. ولي كسي ميلياردر هم باشد ولي در مريضي به
خودش مي پيچد و ستون فقراتش خرد شده و با قطره چكاني به او آب مي دهند، اين حالت شديدتر از تنگدستي است. حال كه
اين را متوجه شديم، شديدتر از درد اين مرض جسمي، مرض قلبي است. انسان قلبش از حقايق الهي محروم باشد ؛ از ذكر خدا
دور باشد ؛ به جاي ذكر خدا هوس و آرزوها و لذات ديگر قلب او را پر كند، ولي اين انسان متوجه نيست و آن درد را احساس نمي
كند. بچه اي كه چهار دست و پاي او فلج است هنوز نمي فهمد كه در چه عذاب دردناكي است. چون اينقدر در جهان پستي
است كه قدرت درك عذاب را ندارد. تا اينكه رشد كند و بفهمد در چه وضعيتي است كه نمي تواند تكان بخورد، محتاج كس
ديگري است. ده بار از ديگري كمك مي خواهد ولي يازدهمين بار خجالت مي كشد. خطر را نمي تواند دفع كند. عذاب هاي ديگر
را با رشد روح متوجه مي شود. در ابتدا كه نمي توانست پايش را جابجا كند يك عذاب داشت ولي عذاب خجالت را
نداشت، چون هنوز رشد نكرده بود. كمي بزرگتر شد، عذاب آن را مي كشد كه با همبازي هاي خود نمي تواند بازي كند. فلذا ما
نمي توانيم درك كنيم كه اين چه عذاب دردناكي است كه به خود مي پيچد و درد مي كشد. عذاب قلبي كه از مع ارف الهي
محروم است چگونه عذابي است.
كسي كه در بين اهل غفلت زندگي مي كند ولي درونش با خدا است، چنين كسي مثَلَش به اين مي ماند كه رزمنده اي است
كه درگير دشمن شده و در بين ديگر سربازان كه فرار مي كنند او مجاهده و مبارزه مي كند. مثلا ارتشي وارد صحنه مي شود،
همه فرار مي كنند ولي يك نفر مقابله كند و دشمن را متوقف نمايد.
قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم : " يا اباذر الذاكر في الغافلين كالمقاتل بين الفارين ".
٢٨
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه بحث حديث معراج، خداوند فرمود كه : " و يحفظ علمي و نظري اليه ". سالك الي الله حفظ مي كند علم و نظر مرا
كه به او مي كنم، مراقب اين حقيقت ميشود. با تمام وجود، توجه مي كند كه خدا به من علم دارد و به من توجه دارد. " علمي و
نظري اليه ". اين حقيقت را "يحفظ " : نگه مي دارد. در آن جلسات خيلي گذشته عرض شد كه انسان اگر بتواند در مراقبه و
محاسبه، قوي عمل كند، يكي از فوائد بسيار شيرين آن اين است كه صفات خودش را به طور مجرد بدون ابزار و اسباب مادي مي
فهمد و حس مي كند.
مثالي عرض كرديم : مثلا ما اين محسوسات مادي را خيلي زود متوجه مي شويم. حس مي كنيم و زود مي بينيم و باور مي
كنيم كه الان ديوار هست و كتاب هست. اما صد در صد انسانها اين معنا را بدون مشكلي و هيچ سختي متوجه مي شوند. حتي
بچه چند ساله متوجه مي شود كه من نگاه مي كنم و در را مي بينم. اما اينكه من با چشم نگاه مي كنم و مي فهمم، اين زحمت
مي خواهد. مثلا يك بچه دوساله اين را متوجه نمي شود. چون در مدارج پائين درك و شعور است. حالا ما چون در مراحل
بالاتري هستيم، بدون هيچ سختي مي فهميم كه با اين چشم، در را مي بينيم. اما اينكه من در را مي بينم. اين آب است و.... اين
را بچه متوجه مي شود. پس در اين مرحله، چند درصد انسانها افتادند و نتوانستند ببينند كه با چشم مي بيند. يك مرتبه
بالاتر، اينكه ما متوجه باشيم كه خود ديدن را ببينيم و متوجه باشيم كه من مي بينم، درصد كمتري مي فهمند كه چشم، ديدن
نيست ؛ نگاه كردن است. اين چشم، از آن در كه مي بينيم به من نزديكتر است. نگاه كردن از چشم هم به من نزديكتر است.
يعني من نگاه مي كنم، بعد چشم به كار مي افتد و مي بينم. همانطور تا مي آيد به اينكه نگاه كردن را هم بگذاريم كنار. خود
حقيقت ديدن، صفت ديدن منهاي بقيه متعلقات آن، (يعني ديده شده ها، چشم و نگاه كردن را هم مي گذاريم كنار). تنها و تنها
ديدن. اينجا هم يك عده افتاده اند. خيلي سختش است كه بفهمد. تا مي گوئيم ديدن، همه چشم و ديده شده ها و.... مي آيند و
نمي گذارند خود ديدن را ببينيم. همينطور شنيدن و.... يا خود مجرد قدرت هم همينطور است. همانط ور زنده بودن، حيات،
جداي از متعلقات آن. اينكه انسان بتواند به بركت مراقبه به اين معنا برسد آنگاه آرام آرام آمادگي پيدا مي كند صفات خويش را
به طور مجرد ببيند. اگر اين را رسيد، - نه خيالي – بلكه برايش كشف شود، و مجرد علم را بفهمم، خيلي سخت است كه من
بدون معلوم و بدون عالم، خود علم را احساس كنم. خوب وقتي من مي بينم و مي شنوم، سرسبد آن، علم است. وقتي من علم را
بتوانم بفهمم، اينجاست كه آمادگي پيدا كردم اين معنا كه خدا سميع است، خدا عليم است و بصير است يواش يواش برايم روشن
شود. اگر اين روشن شد، احساس خواهم كرد كه همه وجود من علم و شنوائي و بينائي است و مني هم در كار نيست. آنگاه اين
آيات كه "...والله سميع، بصير، عليم، قدير " نسبت به اينها معرفت پيدا مي كنم. آنجا خواهيم فهميد كه اصلا [ مثل ] اينكه الان
متوجه مي شوم ذهني و خيالي نيست و لذتي كه آن خواهد داد، لذت ديگري است.
چون اين لذتها را من با من احساس مي كنم. حالا كه از غذاي حيواني اين همه لذت مي برم، حالا از آن حقيقتي كه فوق
غذاهاي مادي است، آن چه لذتي دارد ( كه ديدن همان منم و من همان ديدنم ) خوب آن مني كه از يك عطر گلي لذت مي
برد، اين يك بعد بسيار ضعيف و پستي از اين نظام هستي است كه گوشه اي از آن موافق طبع من شد و لذت بردم. در حالي كه
1385/08/26 جلسه 43
٢٩
متوجه شوم كه تمام حقيقت من همان لذت بويائي است و برعكس تمام بويائي همان حقيقت من است، (چه لذتي دارد ؟!). از
شنيدن يك خبر همانطور. وقتي كه از يك خبر موافقِ طبعم لذت مي برم، اگر متوجه باشم كه شنيدن، تمام حقيقت من است و
من تمام حقيقتم همان شنيدن است، [اين فهم چه لذتي دارد ؟!]. مثلا مثل اين است كه يك ليوان آب حس كند كه من همه،
رطوبت هستم و برعكس، رطوبت احساس كند كه من يك ليوان آبم. اما به طور مثال اگر رنگ قرمز به آب بزنيم، اگر آب چشم
بازكند مي فهمد كه من غير از رنگ قرمزم. اما در مورد رطوبت و آب، در واقع هر دو يكي است.
انسان وقتي نگاه مي كند دو چيز است : در و من. هر چند كه صورت در، در وجود من حل شده اما بازهم مي گويم من و در.
يعني دو تا چيز هست. اما [يك وقت هم] مي گويم من و ديدن. اينجا يكي است. ديدن همان من و من همان ديدن هستم. اگر
چشمش باز شود، چه حالي و لذتي دارد ؟ همينطور علم. علم از اينها قوي تر است. در ديدن هم علم است، در شنيدن هم علم
است و.... گل سرسبد اينها همان نور است كه همان علم است. چه ببينم و چه بشنوم و چه ببويم، به علم منجر است. يعني برسم
به اينكه من علمم و علم، منم. اينها همه فقط از راه مراقبه و محاسبه است. هيچ راه ديگري ندارد. هر راه ديگري باشد، همه
خيالات است و ذهني. و به مشكلات ديگري مي رسد. وقتي اين معنا به طور طبيعي پيدا شد، آنگاه آمادگي پيدا مي كند تا
بفهمد كه اينها تصويري است از حقيقت علم، حقيقت حيات و....
فرق انسان با حيوان و ساير موجودات آن است كه آنها نمي توانند خودشان را بفهمند. انسان هم قدرت ندارد مگر بعد از
مراقبه كه " من عرَف نَفسه فَقَد عرَف ربه ". عرفان فرموده است، دانستن كه نفرموده، علم كه نفرموده. وقتي به اين رسيد، خواهد
رسيد كه تمام وجود من شنوائي خدا وجود دارد. بينائي خدا وجود دارد. اينجاست كه به " عرَف ربه " مي رسد و در وادي نور
حركت مي كند. سالك از آن موقع كه تصميم گرفته به وظيفه عمل كند و مراقبه هاي مقدماتي را انجام بدهد، هرچه پيشرفت
مي كند در وادي ظلمات حركت مي كند. وقتي به اينجا رسيد، منزل هاي دوران ظلمات تمام شد و مي رسد به منزل هاي وادي
نور. تازه سير الي الله شروع مي شود و مي فهمد كه براي چه مراقبه مي كرد و حقيقت زندگي و هدف از خلقت و.... تازه شروع
مي شود. پس اينكه بعضي خوابها را مي بينيم، تا يك مرحله مفيد است. اگر در اين مرحله بمانيم و از اندازه معمولي بالا برود،
مانع پيشرفت است. اينجاست كه اساتيد به خوابها توجه نمي كنند. در بيداري چه مي فهمي ؟ آن هم نه خيالات.
اينها همه در وادي ظلمات است. پيشرفت مي كند اما در وادي ظلمت. تا اينكه برسد به اينكه خود ديدن را حس كند و اينكه
ديدن، همه وجود من است و من همه وجودم ديدن است. و عقل و علم و شنيدن و.... هم همينطور. وقتي انسان به اين معنا
رسيد تازه در آستانه راه قرار مي گيرد. اينجاست كه دستورات استاد، خيلي جدي است. و سالك هم خيلي جدي است. اينجاست
كه زندگي توحيدي شروع مي شود. و از اينجا ما متوجه مي شويم كه خدا ما را مي بيند يعني چه ؟ ديگر خدائي و مني و ديده
شده اي و بيننده اي نيست. اينكه خدا عالم به من و من هم معلوم خدا هستم، اينها و اين شرك ها رفته كنار. اما آن معنا
وقتي براي من حاصل خواهد شد كه من در اين معنا حل شوم. تا معناي اينكه من علمم و علم من هستم، حل نشد، آن معنا هم
حل نخواهد شد. مي گويم عالم و من معلوم. من هنوز نفهميده ام. تا برسم كه عالم، علم و معلوم، اين يك مطلبي غير از معناي
ذهني است. آنگاه استاد انسان را وارد مرحله جديدي از مراقبه مي كند كه مراقبه جدي و والاست. كه اين را هم قرآن فرمود و
اين حديث هم مي فرمايد : " يحفَظُ علمي و نَظَري الَيه ". البته اين طور نيست كه دوام داشته باشد كه هر وقت كه به
٣٠
اين رسيد، ديگر شيطان رفت و راحت شدم. بلكه با اينكه خيلي شيرين است و مست كننده و همه لذتهاي بهشتي در يك لحظه
حاصل مي شود، اما چون در اين نظام بشري است، براي آن زمان و آن مراقبه هم، شيطان اسلحه هاي خاصي دارد. در ميدان
جنگ، اسلحه ها متفاوت است. يك پادگان را كه با تك تيرانداز نمي زنند. براي پادگان با بمب و موشك عمل مي كنند و با فشار
دكمه اي، آن را زير و رو مي كنند.
شيطان مي داند براي هر زمان از چه اسلحه اي استفاده كند. فلذا بزرگاني كه به اين لحظه ها رسيدند و از دستشان رفته، چه
سوز و گدازي دارند ؟! و چه درد و غم و دلشكستگي دارند؟! پس وقتي ما [شعر] برخي بزرگان مثل جناب حافظ رضوان الله عليه
را مي خوانيم، اين سوز و گداز، حقيقتي را نشان مي دهد. خيال و شعر پردازي نيست. يك كور مادر زاد، يك لحظه چشم باز كند
و بعد دوباره برود، چه سوز و گدازي دارد ؟ يك لحظه آمد و رفت.
فلذا مي فرمايند بايد مراقبه باشد. مي فرمايد : " يحفَظُ " يعني نگهدارد اين حالت را. همه وجود من علم خداست، اين
حقيقت را نگه دارد. نگذارد از دستش برود.
[اين نوع فكر كردن كه خيال كنيم اگر به اين لحظه ها برسيم ديگر راحت شديم] مثل يك بچه دوم ابتدائي است كه براي او
مشق زياد داده اند و اين در اثر بي اطلاعي مي گويد : " خوشا به حال داداش من ؛ دانشگاه رفته و ديگر مشق ندارد ". در حالي
كه اينطور نيست كسي كه وارد دانشگاه شده وارد مرحله تحقيق شده و تازه معناي مشق را درك مي كند و تازه كارهاي او جدي
شده است. [فرد مي گويد:] " آقا ! خدا ما را معصوم مي كرد يا پيغمبر مي كرد !". مگر به اين راحتي است ؟! من هنوز دو ركعت
نماز را نمي خوانم. الكي كه امام نيست. در حد خودش مراقبه اي بسيار سنگين دارد. پس تا ما در عالم بشري هستيم، تسليم اين
نظام هستيم. حتي وقتي كه عالم به مقام مخلص رسيد، اينطور نيست كه شيطان دسترسي ندارد و بگويد ديگر راحت شدم. تازه
مراقبه جدي تر شده است. بچه وقتي به دانشگاه رفت كارش سنگين تر مي شود نه اينكه كتابها را كنار بگذارد. اگر آن زمان با
تنبيه كارها را انجام مي داد، الان بدون تنبيه بيشتر مراقبه دارد.اين آيه " اَنا بَشرٌ مثلُكُم " (آيه 110 سوره كهف ) كه در مورد
پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم است مطلبي جدي را مي فرمايد. " و يحفَظُ علمي و نَظَري الَيه " يعني مراقبت كند اينكه [من
علم به او دارم و در محضر من است ].
در سوره بقره آيه 231 مي فرمايد : "واتَّقُواْ اللّه واعلَمواْ أَنَّ اللّه بِكُلِّ شَيء عليم " قسمت دوم آيه نشان مي دهد كه معنا
بالاتر است. نه به اين معنا كه از خدا بترس بلكه اين معنائي است كه عرض شد. يعني انسان وقتي صفات خدا را متوجه شد
قابليت درك خود خدا را پيدا مي كند يعني [ترجمه مي شود] : " خدا را نگه دار " سعي كن توجه خود را نگه دار. اگر از دستت
برود، رفت ؛ معلوم نيست كي برگردد...
پس بايد تا مرحله اي رياضت بكشم تا برسم به اينكه ديدن و قدرت و... همه يكي بشود و بفهمم كه همه، منم. همه در اين
" من " جمعند. اما نه جمع دو تا نخود و لوبيا در يك پياله. قبل از آن، خود شنيدن و ديدن را توجه مي كردم. تا اينكه فه ميدم
اينها منم و من اينها هستم. تا برسم به اينكه همه، من شود، اينجا اين كثرات مي رود و همه اينها يك حقيقت مي ماند : خود
من. آنگاه در مورد رب، اول صفات رب را متوجه مي شويم تا برسيم به آن اسمي كه همه آنها اين اسم است. " اللَّه أَحد  ". آنجا
٣١
ديگر هيچ صفتي نيست. پس "واتَّقُواْ اللّه " يعني اگر رسيديد به اين معنا، آن را نگه داريد. شيطان نمي گذارد آن را نگه داريد.
مراقبه شما و مشق شب شما اين است كه آن را نگه داريد.
چطور كه مي بينيم كه من معلوم نيستم به آن معنا كه خدا عالم است همانطور كه اين كتاب هم معلوم نيست كه خدا عالم
آن است. [اما] آنوقت حضور علم و قدرت خدا در كل اشياء ديده مي شود. پس " واعلَمواْ أَنَّ اللّه بِكُلِّ شَيء عليم " نه اينكه شيئي
هست به عنوان معلوم، و عالمي هست و علمي.
اينجاست كه سالك كه در ميدان نوري حركت مي كند، وارد مي شود با اين نور در زندگي و رابطه او با هستي كه مرحله
( ديگري است از اين مراحل. خوب وقتي اينطور شد، در آيه ديگر مي فرمايد "وكَفَى بِرَبك بِذُنُوبِ عباده خَبِيرًَا بصيرًا " (اسراء 17
كافي است كه اين معنا حل شود كه خدا براي او بصير و خبير است به اين معنا. آنگاه اينكه به ربش گناه نكند، حل مي شود.
( يا در حديث ابي ذر مي فرمايد : " قال احفظ اللهَ يحفَظُك احفظ اللهَ تَجِده اَمامك. "(بحار ج 74 – ص 88
حضرت به جناب ابوذر مي فرمايد كه خدا را حفظ كن كه خدا تو را حفظ كند. نه معاني ابتدائي. منظور همان مراقبه است.
اگر نگه دارد خدا او را حفظ مي كند. اين عنايتي است از طرف خدا به بنده. مثلا يكبار است كه يك نفر ( داراي مقام بزرگ )
واسطه اي مي فرستد و مي گويد اين پول را ببر بده به فلاني. يكبار هم هست كه آن مقام بزرگ، خودش آن كار را بكند. شيريني
اين غيرقابل قياس است. مخصوصا اينكه مقام او را بشناسد و بداند كه او به من چنين عنايت مستقيم دارد. يحفظك نه به اين
معنا است كه بگوئيم خوب اگر حفظ مي كرد، پس چرا امام حسين عليه السلام شهيد شد خوب شمشيرها او را نمي بريدند. بلكه
منظور همان مراقبه است. مي فرمايد :
"احفظ اللهَ يحفَظُك احفظ اللهَ تَجِده اَمامك "
٣٢
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه توضيح مطلب مي فرمايد : " و يكونُ [تَكونُ] قُرّةُ عينه الجوع ". مي فرمايد " قرة عين ".
در مورد قرة عين مي فرمايند، ديده ايد كسي از شدت خوشحالي چشمانش باز مي شود و حالت خاصي دارد. خداوند متعال
وقتي گرسنگي را قرة عين مي فرمايد، بيانگر فوق العادگي مطلب است. معلوم مي شود گرسنگي كه ما از آن تصور ناگواري داريم،
حضرت [احديت] با اين واژه، آن توهم غلط را از گرسنگي كنار مي زند. آن تعريف كه داريم كه موجب ضعف و ناتواني و رنج و
عذاب انسان مي شود، آن را با اين لفظ دقيق قرة عين، كنار مي زند و براي ما ديد جديدي از جوع مي گشايد. و با اين بيان، جوع
نه تنها يك عامل رنج نيست بلكه عامل نشاط و شادابي فوق العاده است. پس در اينجا ما بايد توجه كنيم كه معناي صحيح جوع
را متوجه شويم. جوع آن نيست كه انسان طوري غذا نخورد كه ضعف به وجود آيد كه در نتيجة آن انسان دچار ضعف اعصاب
شود و اين موجب تخيل شود و همان آثار پرخوري را به دنبال داشته باشد. جوع آن نيست كه اهل رياضت باطل انجام مي دهند
و مثلا در طول يك روز يك بادام مي خورند. بله انساني كه در و پنجره را مي بندد و هيچ حركتي نمي كند و به هيچ يك از
وظايف ديگرش نمي پردازد و فقط با تمركز و رياضت مي نشيند، شايد دو روز يكبار هم بادام بخورد، مشكلي ندارد. اين، انرژي
مصرف نمي كند. اما كسي كه وظايف زندگي خانواده را دارد و به ديگر وظايفش مي پردازد، به انرژي نياز دارد. حتي مي فرمايند
روزه مستحبي نيز بايد با اعتدال باشد.
پس گرسنگي، حالتي در انسان است كه با تصاعد گازهائي در معده همراه است كه اگر در اين حالت حتي چند لقمه هم
بخوريم، بعد از حدود يك ربع يا بيست دقيقه، اين حالت از بين مي رود. حتما اين را امتحان كرده ايد. مثلا حالتي را در نظر
بگيريد كه به گرسنگي شديدي دچار شده ايد. سر سفره مي نشينيد و هنوز چند لقمه خورده ايد كه كاري پيش مي آيد و از سر
سفره بلند مي شويد. بعد از حدود بيست دقيقه كه برمي گرديد مي بينيد كه اشتها از بين رفت. پس نه اين كار را مي
كنيم كه به معده هيچ ندهيم و نه آن را پر مي كنيم. حال بعد از پر شدن اين مقدار معده ( در حدود يك سوم غذاي عادي )
بقيه اين گرسنگي را بايد با اين مبارزه كرد. اگر مدتي با اين عادت بد نفس مبارزه كنيم، كم كم به حالت اعتدال مي رسد. پس
لازم نيست نه آن انحراف آنچناني را انجام دهيم و نه اينچنيني. نه معده را آن قدر پركنيم كه آن حالتي را كه به طور طبيعي بعد
از مدتي از بين مي رفت، با زوز از بين ببريم يعني با اشباع معده و نه بي غذائي را بر خود تحميل كنيم.
پس تعريفي كه آيت الله سعادت پرور با استفاده از احاديث مي فرمايد، استفاده كنيم : حضرت امام صادق عليه السلام مي
فرمايد : " اَقرَب ما يكونُ العبد منَ اللّه جلَّ و عزَّ اذا خَف بطنُه و اَبغَض ما يكونُ العبد الَي اللّه عزَّ و جلَّ اذا امتَلَا بطنُه ". (كافي –
( ج 6 ص 269 – ح 4
پس نفرمود كه به بطن، هيچ چيز ندهيم. بلكه بايد سبك باشد. يعني آن مقدار نياز را كه دارد، بقيه را اگر مبارزه كرد، دنبال
آن به شدت احساس نشاط و آرامش و لذت خواهد كرد. و اگر مرتب در اين حالت باشد، در نورانيت باطن و عشق و علاقه به
عبادت و [تنظيم] خواب و در خيلي چيزها بسيار موثر خواهد بود.
1385/09/03 جلسه 44
٣٣
( قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم : نور الحكمةِ الجوع و التَباعد منَ اللّه الشَبع. ( بحار – ج 63 – ص 331 – ح 7
بازهم در اين روايت، حضرت مي فرمايد : نور حكمت اصلا گرسنگي است. و تعريف محدودة آن را هم مي فرمايد : و دوري از
خدا، پر بودن شكم است. پس فرمود شكم پر نباشد. نفرمود نخور كه ضعف بيايد.
[عن ابي بصير عن ابي عبدالله عليه السلام قال قال لي : يا ابا محمد!]انَّ البدنَ [اَلبطنَ] لَيطغي من اَكله و اَقرَب ما يكونُ اَلعبد
منَ اللهِ جلَّ و عزَّ اذا خَف بطنُه و اَبغَض ما يكونُ العبد الَي اللهِ عزَّ و جلَّ اذا امتَلَا بطنُه."
البته بدن البته طغيان مي كند در برابر خدا (با دو تاكيد انَّ و لام تاكيد مي فرمايد ) و نزديكترين بنده به خدا، آن زمان است
كه بطن او گرسنه باشد و مبغوض ترين آن، زماني است كه بطنش پر باشد. پس اينجا هم جوع را بيان فرمود كه چه زماني
مبغوض است ؟ آن زماني كه بطن پر باشد.
خوب، مختصر توضيحي است كه در مورد جوع كه آن قدر مهم است كه كراراً در حديث معراج تكرار شده است. ( هم جوع و
هم صمت ) اگر بتوانيم اين معنا را انجام دهيم. پس معنا اين مي شود كه اولاً تا سيري نخوريم و ثانياً هر زمان و هر چيزي
نخوريم. لاشخوري نكنيم. [جوع ما با جوع آن كه رياضت غير شرعي مي كشد تفاوت دارد ] جوع ما اين است كه صبحانه را قوي
بخوريم و خوب بجويم. و اگر مثلا دو ساعت قبل از ناهار گرسنگي غلبه كرد، نان و... نخوريم. به جاي آن كشمش يا يك مشت
سنجد بخوريم. چون مثلا بعد از دو ساعت قرار است چلوكباب بخوريم. و البته راس اينها اين است كه لقمه حلال بخوريم. اگر
لازم باشد كه نه تنها خرما و يا بادام در يك روز بخوريم، بلكه حتي اگر لازم شود كه چند روز هيچي نخوريم تا لقمه حلال
بخوريم و لقمه حرام نخوريم، اينكه البته ارزش فوق العاده دارد. اين را كه حتما برادران مستحضر هستند.
نه اينكه صبحانه نمي توانم بخورم شام را سنگين بخورم و ذخيره انرژي كنم. اين سم است و فرد دارد خود را مس موم مي
كند. حال مي فرمايد اگر جوع[به همان شكلي كه توضيح داده شد ] باشد، در اين قره عين است. كيف و لذت و نشاط خاصي در
آن است. بدن در طغيان است : كينه، بدبيني، طغيان خيال و غضب و.... تمام اين ها يك عامل اصلي اش برمي گردد به پرخوري.
اگر رعايت كند، در عبادت، خواب، و.... همه لذت خاصي خواهد ديد.
فقط هضم معده نيست كه بگوئيم معده من هضم مي كند بلكه در اثر سوخت و ساز، ايجاد سموماتي مي كند كه اين ها به
مخ انسان انتقال مي يابد و در نتيجه از آغاز به نفس منتقل مي شود و باعث خيالات مي شود كه سرمنشاء گناهان مي باشد. بله
اين معده هضم كرد. اما آثار پرخوري در بدن، ايجاد طغيان كرد. بدون اينكه انسان بداند.
البته اگر من كم اشتها هستم بايد به طبيب مراجعه كنم. اين [مقدار اشتها] اشتباه است. وقتي بدن يك جوان يك پياله مي
تواند بخورد و من هم [براي اينكه قبل از سير شدن دست بكشم] نصف آن را بخورم، اين اشتباه است. بايد به طبيب مراجعه كرد.
برعكس هم همينطور اگر هر چه مي خورم سير نمي شوم اين اشتها كاذب است و بايد به طبيب مراجعه كنم.
يا احمد! (صلي الله عليه و آله و سلم) لَو ذُقت حلاوةَ الجوعِ و الصمت والخَلوةِ و ما ورِثوا منها.
٣۴
استاد اخلاق به سالك در راه الي الله مي فرمايد آن هم در آن خلوت انس. معلوم است مطلب در چه حدي است. اي كاش
مي چشيدي حلاوت جوع و سكوت را. سكوت هم عرض كرديم كه نه اينكه ساكت باشيم. بلكه سكوتي كه همراه با تفكر باشد
يعني از جذبه تفكر، آن سكوت ايجاد مي شود. نه صرفا ساكت بودن. اگر آن گرسنگي باشد، اين صمت هم انسان توفيق مي يابد
كه داشته باشد. و آثار جوع در وجودش باز مي شود و چه لذت چشيدني است كه به بنده خود تشويق مي فرمايد ؟!
قال (صلي الله عليه و آله و سلم) : ما ميراثُ الجوعِ ؟ قالَ الحكمةُ. يعني ثمره آن حكمت است. حكمت در كجاست ؟ بله. صد
و پنجاه جلد كتاب فلان فلسفي را خوانده ام و 30 جلد فلان را خوانده ام. در هر هفته 30 جلسه هم تدريس مي كنم. حكمت
كجاست ؟ نه ! اينجاست. اينها ميراث جوع و صمت است.
و حفظُ القَلبِ : يعني به مراقبه حفظ قلب موفق مي شود. و التَقَرُّبِ الَي و الحزنُ الدائم و خفَّةُ المئونَةِ بينَ الناسِ و قَولُ الحقِّ و
لايبالي عاش بِيسرٍ اَم بِعسرِ.
٣۵
بسم الله الرحمن الرحيم
عرض شد كه جايگاه جوع و صمت در مسائل سير و سلوك جايگاهي موثر و آنچنان پراهميتي است كه در احاديث مكرر بدان
تاكيد شده، تا جائي كه در همان حديث معراج به لحاظ جايگاهي كه در سير و سلوك دارد، چند بار تكرار شده است. و جالب
است كه جوع و صمت هم ميوه و ثمره سلوك را نشان مي دهد و هم آن را قوي مي كند.
يعني هرچه در سير و سلوك، انسان قوي تر مي شود، نتيجة آن اين است كه در جوع و صمت موفق تر است و برعكس هرچه
جوع و صمت در انسان بيشتر باشد او را در راه سير و سلوك بيشتر كمك مي كند.
شايد با يك مثال، قضيه روشن تر شود. مثلا شاهراه كنترل ورود و خروج به يك شهر را در نظر مي گيريم. كنترل ورود به
اين شهر، سلامتي شهر را تضمين مي كند و خروج كه همان معادن و ضروريات است نيز بايد كنترل شود.
خوردن و لقمه انسان كه اگر حرام باشد، به تناسبي در روح انسان تاثير منفي دارد، [در اين مثال نقش ورود كالاي مضر و
خطرناك به شهر را دارد] و به همان اندازه زندگي شهر را مختل خواهد كرد. هرچه كنترل قوي تر باشد، تاثير مستقيم بر زندگي
دارد. اگر لقمه حلال باشد، انرژئي كه در تمام ذرات بدن است، نوراني است و اثر وضعي دارد در گوش و زبان و فكر و انديشه
ها، و اگر حرام باشد، چون از جنس نجاست است، آن اثر وضعي را دارد از ذرات و جنس خود اين. همانطور كه اگر مثلا
جاسوسي از ورودي شهر كنترل نشود، كل امورات شهر را مختل مي كند.
همينطور صادرات انسان هم بايد كنترل شود. مهمترين شاهراه صدور، همان زبان است. چشم دريافت مي كند اما
زبان،مفاهيم را صادر مي كند. همينطور گوش دريافت مي كند. نه تنها [عكس العمل به] عوامل بيروني، بلكه حتي آن دريافتهاي
دروني هم اگر بخواهد صادر شود، از زبان است. فلذا اين دو نكته، اهميت فوق العاده اي در دستورات سلوكي دارد. مسالة جوع كه
جلسه قبل به عرض رسيد. امروز خداوند توفيق بدهد در مورد صمت از روايات استفاده كنيم. اگر ما خود دقت كنيم، روح لطافت
پيدا مي كند. احساس خواهيم كرد آنقدر سريع و حساس است كه با كوچكترين حالات دروني، به سرعت به ظهور مي رسد.
مثلا كسي دچار خشم شده است. تا بخواهد با اعضاء، آن را به بيرون انتقال دهد، به سرعت زبان نيست و زبان كار خودش را
كرده است. تا اعمال آن خشم به وسيله اعضاء، ممكن است موانعي پيش بيايد و نتواند انجام دهد تا اينكه خشم را به بيرون ابراز
كند. اما زبان، اينطور نيست. تا خشم بخواهد بيايد، اين زبان در كمتر از ثانيه، با گويائي تمام، درون را بيرون مي ريزد. يعني اين
خشم را كه نبايد صادر مي شد، اين جنس نامرغوب مضر را صادر كرد. و نه تنها مثلا دست به گويائي زبان نيست، بلكه در عين
حال، ناقص هم هست. چون قسمتي از ابعاد درون انسان از طريق آن انتقال مي يابد. اما زبان تمام ابعاد درون انسان را بيانگراست.
پس زبان، هم گوياتر و روشن تر از ساير اعضاء است و هم سريع السير تر و هم با ابعاد گسترده تري از درون انسان در ارتباط
است. فلذا اگر كسي توانست زبان را كنترل كند، روحش خيلي بزرگ شده و خيلي اراده اش بالا رفته. چون كنترلش بسيار سخت
است. فلذا صمت يكي از اصول راه سير و سلوك است.
1385/09/10 جلسه 45
٣۶
در تعريف صمت بايد ديد آيا منظور، ساكت شدن است يا معناي دقيقتري دارد ؟ امام علي عليه السلام مي فرمايد : " اَلصمت
آيةُ النَّبلِ و ثَمرَةُ العقلِ." صمت نشانه تيزهوشي و نجابت و بزرگواري انسان است و ميوه عقل است.
مي دانيم كه ارزشگذاري براي درخت، بعد از ميوه دهي است. تا به مرحله ميوه دادن نرسد، اعتباري ندارد. پس از ميوه
دادن، مزه و لذت و عطر و... مشخص مي شود كه چه بوده و به همان اندازه به اين درخت، ارزش مي گذاريم. اگر بخواهيم نوع و
كيفيت عقلمان را بدانيم كه در چه وضعيتي است، اين به صمت مربوط است. پس هر ساكت شدني را صمت نمي گويند. اين
سكوت، تراوشات عقل است كه طوري در خود فرو رفته كه انسان را از بيرون مي برَد و توجهش را قطع مي كند. در غير اين
صورت، اين سكوت، صمت نيست. اين بيكاري است و بلكه درماندگي است.
امام صادق عليه السلام مي فرمايد : " انَّ من كانَ قَبلَكُم كانوا يتَعلَّمونَ الصمت و اَنتُم يتَعلَّمونَ الكَلام كانَ اَحدهم اذا اَراد
التَّعبد يتَعلَّم الصمت قَبلَ ذلك بِعشرِ سنينَ فَان كان يحسنُه و يصبِرُعلَيه تَعبد و الّا قالَ ما اَنَا لما اَروم بِاَهلٍ ." (مستدرك ج 9 ص
(17
قبل از شماها، آنها دنبال آموزش صمت بودند ولي شما آمديد سخنوري ياد مي گيريد و يكي از آنها كه مي خواست قدم به
وادي عبادت بگذارد، اول مي رفت آموزش صمت مي ديد. ده سال طول مي كشيد. پس از آن اگر مي ديد مي تواند صمت داشته
باشد، وارد وادي عبادت مي شد و الا مي گفت من هنوز اهل اين راه نيستم.
چون بقيه، همه بيخودي است. مي بيني با يك لحني صحبت مي كند كه درون را اظهار مي كند. لااقل جمله هم نباشد، با
همان لحن، درون را مي ريزد.
پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد : " علَيك بِطولِ الصمت فَانَّه مطرَدةُ للشَّيطانِ و عونُ لَك علي اَمرِ دينك.
( (بحار ج 68 ص 279
بر تو لازم است اينكه به طول صمت [پردازي] (اصلا در صمت ملكه داشته باشيد و ادامه دهيد) پس البته آن نيزه براي
شيطان است و يك يار و كمك كار است براي تو در امر دينت.
( امام علي عليه السلام مي فرمايد : " اَلصمت روضَةُ الفكر(غررالحكم ص 215
معناي روضه : يك باغ خوب، يك محل وسيعي است. آن زيباترين قسمت باغ را روضه گويند. اين فكر، روضه اش صمت است.
زيباترين مركز محل صحنه فكر، آن صمت است. باز حضرت مي فرمايد : " اَلزِمِ الصمت يستَنر فكرُك( )
ملازم صمت باش تا فكرت روشني پيدا كند.
رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد : " اذا راَيتُم المومنَ صموتاً فَادنوا منه فَانَّه يلقيِ الحكمةَ. "(
) زماني كه مومني را ديدي در صمت است، به او نزديك شو، چون در آن زمان به تو حكمت القاء مي كند.
علم كي به اين چيزها خواهد رسيد ؟! مومن، ساكت نشسته است. حضرت مي فرمايد نه خير، او امواجي صادر مي كند كه اگر
بتواني آن را بگيري، آن حكمت است.
٣٧
بزرگان با صمتشان حقايق را به هم صادر مي كنند. امواجي را به هم صادر مي كنند كه نامحرمان نمي توانند آن را بگيرند.
چه گيرنده هائي مي توانند آن را بگيرند ؟ هم در ما بايد استعداد گيرندگي باشد و هم آن مومن كه آن را صادر مي كند، همه
آنها را با صمت صادر مي كند.
پس معلوم مي شود صمت غير از سكوت بي توجه و بي كاري و وقت كشي و بي حالي است. صمت معناي بسيار بالائي دارد و
در واقع انسان در عقل و تفكر شنا مي كند. طوري كه توجهش از امور غير عقل بريده مي شود.
انسان، تمام زندگيش را در چنين فضائي تنظيم مي كند چون تمام امواجِ حيواني انسان اينجا تحت كنترل قرار مي گيرد.
مثلا من وقتي خشمگين شده ام، تا دست و پا را تكان بدهم و آثار اين خشم را از طريق دست و پا به ظهور برسانم، زبان كارش را
كرده. و كنترل زبان به طوري كه بتواند از نشان دادن آثار خشم جلوگيري كند، اين صمت است. آن لحظه، لحظه صمت است. يا
مثلا چيز شگفت انگيزي را ديدم و از شدت شگفتي، نفس غليان كرد و انعكاس بي معنا و بي ربطي را نشان داد. كنترل ا ين،
صمت است.
در مورد آيت الله مرندي، دوستي مي گفت كه در آن زمان كه خانه هاي مرند، همه از كلوخ بود و تازه داشت آجر مي شد،
ايشان از مسيري داشت رد مي شد كه در آنجا ساختماني با سبك جديد ساخته مي شد. از جديد بودن آن ساختمان، ايشان
شگفت زده مي شوند و مي پرسند اين ساختمان مال كيست و.... شب كه وقت محاسبه فرا مي رسد، وقتي به اين عمل مي رسند
با خود مي گويند خوب كه چي ؟! من اين حرف را براي چه گفتم ؟ چه فايده داشت ؟!
انسان وقتي روحش آنقدر لطيف مي شود كه مي رسد به اينكه آيا اين كار من بالاخره فايده داشت يا بي ربط است ؟ ولو
هيجان زده شده و در آن حالت روحي قرار گرفته، اگر كنترل كرد [اين صمت است]. اولين چيزي كه انفعال را نشان مي دهد، و
درون را به بيرون مي آورد، زبان است. اگر آن را كنترل كرد، كنترل شده است.
در كل مسائل قابل تعميم است. از يكي عقده اي داشتم، صحنه اي پيش آمد، عقده تركيد اما نگذاشتم بروز كند. [اين صمت
است يا] جلسه اي علمي بود و هر كس از يك بابي صحبت مي كرد. من هم هوس كردم و ديدم به فلان قسمت بحث، كسي
اشاره نكرد. گفتم اين را هم من بگويم. آخر چه فايده داشت ؟ آيا اينجا كلاس درس است ؟! واقعا آيا گفتن اين مطلب براي من
وظيفه بود يا نه احساسات بود. اما نه فوراٌ كنترل كرد، اين شد صمت. پس اين زبان به همه ابعاد روح انسان ارتباط دارد. اگر
كنترل شد، هر چيز غيراستانداردي از آن بيرون نمي آيد. نه اينكه ساكت باشم و شيطان القاء كند كه من صامتم. مثلا كسي از
روي خجالتي بودن يا از ترس نمي تواند حرف بزند. اينها صمت نيست.
( امام كاظم عليه السلام مي فرمايد : " دليلُ العاقلُ التَّفَكُّر و دليلُ التَّفَكُّر الصمت " (بحار ج 1 ص 136
راهنماي عاقل تفكر است و صمت هم راهنماي تفكر است. اگر صمت داشته باشد، فكرش بدون هيجان كارش را خواهد كرد و
عقل، آثارش را نشان خواهد داد و گرنه اينها همه، مختل خواهد شد.
٣٨
امام علي عليه السلام مي فرمايد : " انُّما يستَحقُّ اسم الصمت المضطَلع [للمضطَلعِ] بِالاجابةِ و الّا فَالعي بِه اَولي. (غررالحكم ص
( 215 ح 4225
چه زيبا مي فرمايد. البته اينكه براي صمت استحقاق اين باشد كه صمت بگوئيم، آن است كه شخص، توانائي جواب دادن
داشته باشد (نمي ترسد، خجالت نمي كشد. اگر بخواهد جوابي دندان شكن مي دهد ولي با همه اينها، سكوت مي كند) و الا براي
اين آقا، درمانده بگوئيم سزاوارتر است. از ترس سكوت كند، اين صمت نيست، درماندگي است. پس اينكه در مسائل تربيتي،
بزرگان به اين نكته توجه دارند، اين ظرافت ها هست.
در اينجا است كه كار استاد مشخص مي شود. چون ممكن است انسان خودش صفت حميده را به جاي رذيله بگيرد يا
برعكس. بعضي از دوستان را كه به محضر اساتيد معرفي كرده بوديم، پس از بهره مندي از محضرشان مي گفتند : آخه فلاني كه
استاد نيست ! شوخي مي كند ؛ روي آدم را باز مي كند. مثلا بعضي ها در مورد آقاي رجالي اينطور مي گفتند. اما آن دوستاني
كه استقامت داشتند مي گفتند : اين آقاي رجالي كارهاي ضد و نقيض مي كند. خودش شوخي مي كند وبعد در يك شرايطي
ديگر، من مي خواهم حرف بزنم، مي گويد ساكت.
بله ! تا زماني كه من خمودي دارم، بايد كاري كند استاد كه اين حالت ابتدا از بين برود. روي اين ديوار كلنگي اگر ديوار سه
طبقه را بگذاريم، همه مي ريزد. معمار خوب، همه اينها را مي ريزد و خراب مي كند تا آن قدر ادامه مي دهد كه به سفتي زمين
برسد و آنگاه روي آن، طبقه ها را مي چيند. اينها سكوت و صمت نيست. اينها را درماندگي بگوئيم سزاوارتر است.
فلذا اساتيد دستوراتشان ضد و نقيض نيست بلكه به تناسب حالاتمان دستور مي دهند.
امام علي عليه السلام مي فرمايد : " اَلقُولُ بِالحقِّ خَيرٌ منُ العي و الصمت. " (غررالحكم ص 209 ح 4038 ) آن وقتي كه محل
گفتن حق است، اينجا سكوت لازم نيست (البته اينجا منظور از سكوت، آن معناي صمت نيست كه هميشه لازم است ). بلكه اگر
صمت رعايت شود، اين حرف حق زده مي شود و به اندازه زده مي شود و اينكه در چه موقعيتي زده شود هم رعايت مي شود. ما
بايد از مجموع احاديث، راهنمائي بگيريم. پس همه كار، سكوت نيست. زبان هم جائي كه لازم است بايد باز شود. امر به معروف و
نهي از منكر بايد بشود. يا اگر بنا است شوخي و مزاحي شود، همه بايد در جايگاه خود رعايت شود.
امام علي عليه السلام مي فرمايد : " اَلكَلام بينَ خُلَّتَي سوء هما الاكثار و الابلالُ فَالاكثار هذَر و الاقلالُ عي و حصرٌ." كلام بين
دو خصلت بد قرار گرفته است (همانطور كه خود اين زبان هم بين نيزه هاي دندان قرار گرفته. اما با چه مهارتي در لابلاي اين
نيزه ها طوري با دقت حركت دارد كه هيچكدام آنها آن را له نكنند) بين پرحرفي و كم حرفي. اگر پر حرفي كند، بيهودگي است.
حساب پس خواهد داد و چه اثراتي در روح انسان دارد بماند. و كم گوئي هم درماندگي است. پس بايد زائد كلام كنترل شود كه
صمت تحقق پيدا كند.
٣٩
بسم الله الرحمن الرحيم
درادامه بحث حديث معراج كه فرمود : " يا رب ! ما ميراث الجوع ؟ قال : الحكمة " (ارشاد القلوب ج 1 ص 200 ) در باره
حكمت [مي توان گفت] يعني : علمي كه آنچنان محكم است كه هيچ شك و ترديدي در آن راه ندارد. و آن، وقتي خواهد شد كه
انسان به حقيقت چيزي يقين پيدا مي كند. پس علم به حقيقت چيزي، رسيدن به آن حقيقتي است كه شك در آن نيست و
اينگونه علم، خصوصياتي دارد كه با آن علوم ذهني و اكتسابي فرق هائي دارد. حال با استفاده از روايات، ببينيم معصومين عليهم
السلام، خصوصيات آن را چگونه بيان مي كنند.
( امام علي عليه السلام مي فرمايد : من خَزائنِ الغَيبِ تُظهرُ الحكمةُ." (غررالحكم ص 58 ح 607
يكي از خاصيت هاي حكمت، اين است كه از خزينة غيبي الهي در انسان ظهور پيدا مي كن د يعني در درون انسان. كه در
علوم ذهني اكتسابي اين طور نيست، فرد بايد زحمت بكشد و تمرين كند تا به آن برسد. اما اين علم، ريشه در خزينه غيب الهي
دارد كه بر قلب هائي ظهور مي كند.
يا حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد : " كاد الحكيم اَن يكونَ نَبياً. "
نزديك است كه حكيم، پيامبر باشد. پيامبر كه نمي تواند باشد ؛ چون ختم نبوت شده. پس نزديكترين كساني كه پس از
پيامبر، شبيه راه پيامبر است، حكيم است. همانطور كه خدا خودش در مورد جناب لقمان فرمود كه ما به او حكمت داديم
[لقمان] نزديك است در رديف پيامبران باشد. اما در علوم ذهني چنين توصيفي نداريم.
( امام علي عليه السلام مي فرمايد : " اَلحكمةُ شَجرَةٌ تَنبت في القَلبِ و تَثمرُ علَي اللسانِ. " (غررالحكم ص 59 ح 617
حكمت درختي است كه در قلب مي رويد و ميوه اش در زبان است. پس ريشه در قلب است و ميوه در زبان. در يك جاي
ديگر، مولا علي عليه السلام مي فرمايد : " من عرَف الحكَم لَم يصبِر علَي الازدياد منها. " (كنزالفوائد – ج 1 ص 319 ) كسي كه
لذت حكمت را فهميد، اينكه اين حكمت زياد شود، بر آن بي صبري مي كند كه حكمت زيادي به او برسد. چه لذتي مي فهمد
كه در زيادي آن بي صبري مي كند ؟!
در روايت ديگر مي فرمايد : " اغلَبِ الشَّهوةَ تُكملُ لَك الحكمةَ. " (غررالحكم ص 304 ح 6944 ) بر شهوت غلبه كن تا حكمت
براي تو كامل شود.
پس اينجا شهوت، به طور كلي منظور است. منظور جنس شهوت است. هر چه كه انسان اشتهايش از حد اعتدال تجاوز كند ؛
شهوت كلام، شهوت طعام و.... آن وقت كه دل خواست اراده را از انسان بگيرد و زياده بخواهد، اگر بر آن غلبه كند، اثرش تكامل
حكمت است. پس حالا مي فهميم كه زمينه هاي شهوت را خداوند در انسان براي چه گذاشته است ؟ مثلا فرض كنيد كسي هيچ
اطلاعي از ورزش ندارد. از جلوي يك مغازه وسايل ورزشي عبور مي كند و با خود مي گويد اين كيسه و اين فنر و.... براي چيست
1385/09/24 جلسه 46
۴٠
؟! و به چه دردي مي خورد ؟! اما كسي كه اهل ورزش است، تا به اين وسايل نگاه كند مي فهمد كه اين در تقويت عضلات او اثر
دارد.
يكي از دوستان كه در منطقه اي در دامنه كوه ها شغلش جنگلباني بود نقل مي فرمود كه آهوهاي آن منطقه آنقدر شل و ول
و تنبل بودند كه اصلا بدو و آهو را بگير. مي گفت ما از جائي يك ببر يا پلنگ آورديم به آن منطقه. بعد از مدتي ديديم انگار اينها
همان آهوها نيستند. الان واقعا آهو شده اند. مگر مي شود اينها را گرفت. سريع و چابك شده اند. همين در نظام عالم هست. اين
پلنگ در اين تضاد به اين وضعيت، در تكامل اين آهو چقدر موثر بوده ؟ چقدر در رشد او تاثير داشت ؟!
پس اينكه خداوند زمينه هاي گناه را در ما گذاشته و دشمن پلنگ خطرناكي را در كوه و بيابان وجود ما گذاشته، اين است
كه ما به تكامل برسيم. پس شهوت، از اين ديدگاه، يك هدف مهمي در سرّ آفرينش خدا دارد. اين نيست كه من، شيطان برايم
وسوسه كند و من بگويم چه كنم، هر چه مي خواهم [در برابر او مقاومت كنم،] نمي شود. و نمي توانم و... اگر نمي شد كه خدا
نمي گذاشت.
مثلا يك مربي رزمي كار وقتي به شاگرد خود مي گويد با ضربه اي اين سنگ را بشكن، ضخامت اين سنگ بايد طوري باشد
كه شاگرد بتواند آن را بشكند. اما يك چوب كبريت نازك هم به او نمي دهد كه اين را بشكن. اين كه ديگر تربيت نمي شود.
سنگي را به او مي دهد كه عضلاتش درد بگيرد. اما در آن لحظه، مطمئن باشد كه مي تواند آن را بشكند. مربي مهربان كه راستي
نمي خواهد دست او را بشكند. روي آن معنا با همه اراده، [شاگرد بايد] روي آن كار كند. وقتي يك مربي ساده اين كار را مي
كند، نستعيذ بالله خدا اين كار را نكند و طوري باشد كه نتوانيم آن را بشكنيم ؟! اين كلمه، خلاف حكمت است. پس اينكه
شيطان وسوسه كند كه [بگويم] من اسير شيطان شده ام و نمي توانم، اين نااميدي، شايد گناهش كمتر از آن خود گناه نباشد.
پس اين شكستن، لذت دارد و جراتش بيشتر مي شود و براي گناهان ديگر با جرات بيشتر اقدام مي كند و يواش يواش
خودش را كشف مي كند كه من كيستم؟ كه در مورد حكمت، خواهيم گفت. پس هر كسي در هر زمينه اي، هر اشتهائي دارد،
اگر آن را بشكند، رشد مي كند.
پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد : " من اَكَلَ طَعاماً علي شهوةٍ [للشَّهوةِ] حرَّم اَللهُ قَلبة علَي الحكمةُ [حرَّم
( اللهُ علي قَلبِه الحكمةَ]. ( التحصين لابن فهد ص 6
مي فرمايد هر كسي طعام – نه حرام – را اگر از روي شهوت بخورد، خداوند حكمت را بر قلب او حرام مي كند. مطلب را چه
صريح بيان فرموده !
( يا امام علي عليه السلام مي فرمايد : " بِالحكمةِ يكشَف غطاء العلم. " (غررالحكم ص 59 ح 625
خيلي جالب است. اين علمي كه ما داريم كه گاهي با دوتا الفبايش، غرور آن آدم را به چه حالت هائي مي اندازد، مي فرمايد
اينها صورتي از علم است در ذهن. اينها يك پرده هائي دارد كه اين پرده ها اگر كنار برود، آنگاه نكته ها و لذتها و حقايق آن علم
كه كشف خواهد شد، آن حكمت است. " به وسيله حكمت، برداشته مي شود پرده علم ".
۴١
يا درهمين حديث معراج مي فرمايد : " يا احمد ! انَّ العبد اذا جاع بطنُه و حفظَ لسانَه علَّمتُه الحكمةَ. " (ارشادالقلوب ج 1
( ص 205
خدا به حضرت، در آن جلسه خصوصي معراج مي فرمايد : " البته بنده شكمش گرسنه باشد و حفظ كند زبانش را من به او
حكمت مي آموزم. " " فَان كانَ كافراٌ تَكونُ حكمتُه حجةً علَيه و وبالاً " اگر كافر باشد، اين لجاجت نمي گذارد او از آن نور بگيرد
و اين حكمت براي او حجتي بر عليه خودش و وبال مي شود. " و ان كانَ مومنَاً تَكونُ حكمتُه لَه نوراً و برهاناً و شفاء و رحمةً. "
همانطور كه مثلا جوهر، جِرم كوچكي است اما وقتي داخل سطل آب ريخته مي شود، خواص گوناگون از آن بروز مي كند.
رنگ آب عوض مي شود، مزه آن، عطر آن و.... عوض مي شود. همينطور وقتي جوهرة حكمت بر انسان وارد شد، در او پخش مي
شود. خواص گوناگوني از آن در او ايجاد مي شود ؛ نوراً، برهاناً، شفاء و رحمةً. وقتي وارد شد، درونش نور است، برهان آفرين است.
اين انقلاب هائي كه در فرهنگ ديني ما به تناسب زمان، ايجاد شد، اگر بررسي كنيم، خواهيم ديد كه به دست آن علمائي است
كه صاحب حكمت بودند.
به همين جهت است كه كسي كه فلسفه مي خواند وقتي بيايد عرفان، خيلي سخت است. ممكن است اما خيلي سخت است.
مثل شاخه درختي كه شكسته و مي خواهيم دوباره آن را پيوند بدهيم ؛ مي شود ولي خيلي مجاهده مي خواهد. اما برعكس،
كسي كه از راه معرفت نفس به حكمت رسيد، اگر بخواهد وارد فلسفه شود، خودش فلسفه آفرين و برهان ساز مي شود. اين فرد،
البته اشتباهات فلسفه را اصلاح مي كند و همان ها را آلت مي كند براي انتقال مطالب به ديگران و خودش هم كوچكترين
آلودگي از آن نخواهد داشت.
يا مي فرمايد شفاء مي شود ؛ شايد اين علوم، انسان را به مرض هائي بيندازد. با يك بارك الله گفتن، اين ور و آن ور
مي شود. خوب اين مريضي است. با يك بارك الله گفتنِ دو نفر ضعيفتر از خودش، اين طرف و آن طرف مي شود. اما حكيم چون
قلبش شفاء شده، ديگر شياطين جني و انسي نيست كه او را فريب دهند.
يا مي فرمايد رحمة شده : دنيا نمي تواند اين معنا را در خودش حل كند كه چطور امام حسين عليه السلام در آن لحظات
كربلاء براي لشكر نصيحت مي كند و حتي در آن آخرين لحظات و بعد از آن همه جنايت دوباره آنها را با تمام دلسوزي نصيحت
مي كرد كه بلكه برگردند. كجا چنين رحمتي مي شود ؟!
يا مي فرمايد : فَيعلَم ما لَم يكُن يعلَم : مي داند آنچه را كه نمي دانست. و يبصرُ ما لَم يبصر : مي بيند آنچه را كه نمي ديد.
فَاَولُ ما اُبصرُه عيوبِ نَفسه: چه چيز را مي بيند ؟ مثلا من از پشت ديوار مي بينم ؟ نه خير. اولين چيز، اين است كه عي بهاي
خودش را مي بيند. فلذا بزرگان، مخصوصا آيت الله سعادت پرور رضوان الله عليه وقتي مي ديد كه بعضي دنبال كشف و كرامت
هستند [ناراحت مي شدند]. حكمت، انسان را آب مي كند ؛ مي شكند. مثلا بچه اي را در نظر بگيريد كه در سفره اي داخل شده
است و همه چيز را به هم زده است ؛ مربا را به ماست مخلوط كرده، نمك را به مربا و ماست را به غذا و.... و وقتي هم كه مي
خواهي او را برداري، ناراحت مي شود. اين هيچ عيبي در خودش نمي بيند. به چنين بچه اي اگر در آن لحظه، آگاهي يك شخص
بزرگسال را بدهيم، چه مي كند ؟! [شرمنده مي شود] ماهم تمام وجودمان عيب است ولي آن را نمي بينيم. در عالم ملكوت، ما را
۴٢
مي بينند كه چه كارهائي مي كنيم. سراپا عيبيم و توقع هم داريم. اما حكمت كه به انسان رسيد، خجالت زده مي شود. فَاَولُ ما
اُبصرُه عيوب نَفسه حتّي يشتَغلُ بِها عن عيوبِ غَيرِه. آنقدر اين عيبها، او را به خود مي گيرد كه ديگر توجه به ع يبهاي ديگران
ندارد. مثلاً كسي به يقه اش ماست ريخته و متوجه هم نيست. در يك مهماني با غرور نشسته و پز هم مي دهد. اما يك لحظه آن
را مي بيند، مي شكند و همه توجهش به اين است كه مردم چه ديدند و چه شد. طوري اين توجه، خودش را به خودش مي
گيرد كه اصلا از عيبهاي ديگران، مشغول مي شود.
و اُبصرُه دقائقَ العلمِ. آنجا فرمود پرده هاي علم برايش باز مي شود. اينجا مي فرمايد دقائق علم را برايش نشان مي دهيم.
مثلاً شهيد آيت الله مطهري، اين نكته بيني هايش از چه بود ؟ اينها را از كجا مي گرفت ؟ يا اين نكته بيني هائي كه در طول
تاريخ شيعه انقلاب هاي فكري ايجاد كرده است اگر توجه كنيم همه اش از آنجا [حكمت] بوده است. يا مثلا امام خميني اين
همه نكته ها و دقائق كه از روايات در مورد امور اجتماعي استخراج مي كرد از كجا بود؟ [از همان حكمت].
"حتّي لا يدخل علَيه الشَيطانُ من موضعٍ. " تا شيطان از هيچ راهي بر او داخل نشود.
" و ابصره حيل الشيطان و نفسه" او را به حيله ها و فريب هاي شيطان و نفس بينا سازم. " حتّي لا يكونَ لنَفسه علَيه سبيل"
تا نفسش راهي براي غلبه بر او پيدا نكند.
در مورد حكمت، مطالب مفصلي است كه همين مقدار از بركات صمت و جوع از فرمايشات معصومين عليهم السلام استفاده
كرديم. در پايان به اين گفته قرآن اشاره مي كنيم كه در مورد حكمت مي فرمايد : " يؤتي الْحكْمةَ من يشَاء ومن يؤْت الْحكْمةَ
فَقَد أُوتي خَيرًا كَثيرًا وما يذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُواْ الأَلْبابِ " (بقره 269 ) مي فرمايد : به هر كسي حكمت داده شود، البته برايش خير كثير
داده شده (توجه كنيد كه خدا هر چيزي را كثير نمي گويد. اين همه عظمت ها را (دنيا را) قليل مي فرمايد) و متذكر نمي شوند
مگر صاحبان لُب كه مغز و مغز عقل است و شايد همسايه قلب است.
۴٣
بسم الله الرحمن الرحيم
دربحث حديث معراج فرمودند : " و حفظ القلب ". از آثار صمت و جوع اين است كه انسان، قلبش حفظ مي كند كه غير خدا
را كنار بزند و توجه به خدا را نگه دارد و [چنين قلبي] از دگرگوني ها محفوظ مي ماند. لذا [حضرت آيت الله سعادت پرور رضوان
الله عليه] در آيه، شاهد مي آورد كه : " ومن يؤْمن بِاللَّه يهد قَلْبه واللَّه بِكُلِّ شَيء عليم " (تغابن – 11 ) و هركسي به خدا ايمان
بياورد، خدا قلبش را هدايت مي كند و خدا بر هر چيزي عليم است.
ما اگر قلب را به كانون عدسي وجود انسان تشبيه كنيم كه در ارتباط با اشعه خورشيد، اگر اين اشعه در اين كانون تمركز
پيدا كند، در اين تمركز، به بالاترين اثر ظهور خود مي رسد. [همينطور] وقتي دل انسان (كانون وجود) در شعاع نور الهي قرار
گرفت، اين اولا نگهداريش مجاهده مي خواهد و با كوچكترين نوسان، آن اثر را نخواهد داشت. [و ثانيا] اگر اين كانون در اين
شعاع قرار گيرد، اين دل در هدايت آن قرار مي گيرد و هوس هاي خود، از بين مي رود. [در شاهد مثال بعدي مي فرمايد :]
( " هو الَّذي أَنزَلَ السكينَةَ في قُلُوبِ الْمؤْمنينَ ليزْدادوا إِيمانًا مع إِيمانهِم " (الفتح – 4
" او آن كسي است كه نازل كرد آرامش را در قلب هاي مومنين تا اينكه فزوني شود – فزوني بكند – ايماني بعد از ايمان را
". در اينجا ايمان را به يك جرياني تشبيه مي كند كه مرتبا در حال زياد شدن است. و اينكه در قيامت هم باغ و بهشتي مي باشد
كه در زير آن نهرها جاري است، مثل اين نيست كه [تصور كنيم واقعا نعمت هاي بهشتي فقط زندگي كردن در باغ و كنار نهر ها
است]. قرآن كريم، در سوره بقره به يك نكته دقيقي توجه مي دهد. اين آيه را بخوانيم تا ببينيم اين ايمان و عمل صالح چه
ارتباطي با بهشت دارد.
" وبشِّرِ الَّذين آمنُواْ وعملُواْ الصالحات أَنَّ لَهم جنَّات تَجرِي من تَحتها الأَنْهار كُلَّما رزِقُواْ منْها من ثَمرَةٍ رزقاً قَالُواْ هذَا الَّذي رزِقْنَا
( من قَبلُ وأُتُواْ بِه متَشَابِهاً. " (بقره – 25
" بشارت بده كساني را كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند اينكه براي آنها جناتي است كه جاري است از زير آنها
انهار. "
نظر ابتدائي عوامانه در آيه اين است كه مثلا باغي پرپشت است با درختان زياد كه زير آن نهرهائي جاري است. اما بزرگان در
اين باره مطالب دقيقي را مي فرمايند. جنات از نظر لغوي هر چيزي است كه پوشيده باشد. اينكه درخت پرپشت را جنات گويند
به اين خاطر است كه وقتي درختان پرپشت باشند، زمين طوري پوشيده مي شود كه از زير درختان ديده نمي شود. وگرنه اگر
قرار باشد نعمت بهشتي همين درخت پرپشت باشد و انسان در آنجا در بين درختان گير كند كه اين لذتي ندارد!
جنات يعني پوشيده هستند. يعني زيبائي ها و لذات آن نعمت ها از عقل بشر پوشيده است. اصلا عقل بشر نمي تواند آنها را
متوجه شود. " تَجرِي من تَحتها الأَنْهار " نه اينكه يعني جويهائي باز شده. بلكه جوي و نهر، سمبل حركت است ؛ حركتي زلال. و
اين جوي كه حركت مي كند و مرتبا در حال زياد شدن است و اين لذت هائي كه از آن مي برد، در همين دنيا ا يمان و عمل
1385/10/08 جلسه 47
۴۴
صالح است كه در آنجا تجسم پيدا مي كند. و اينجا هم مومنيني هستند كه آن سطح اكمل را در يك سطح پائين [در اينجا]
مشاهده مي كنند. اين توجه به خدا جرياني است ؛ شراب با مزه هاي گوناگون. اين شراب سمبل حركت است. " كُلَّما رزِقُواْ منْها
من ثَمرَةٍ رزقاً " هر وقتي به اين مومن در آنجا روزي داده مي شود از ثمرات آن، " قَالُواْ هذَا الَّذي رزِقْنَا من قَبلُ " مي گويند كه
ما اينها را در آن عالم هم استفاده مي كرديم ! اين چه روزيي است ؟! آيا اين ميوه ها و جويهاي دنيوي است ؟ اينكه خيلي روشن
است [كه چنين نيست]. اولا به همه مومنين امكان آن داده نشده است كه در اين دنيا به همه آن ميوه ها دسترسي پيدا كنند.
آن ميوه صادراتي يا فلان ميوه گران قيمت اصلا شايد در دنيا يكبار هم نصيب اين مومن نشده است. اين آن ميوه نيست. اين
ثمره و مشاهده باطني است. اين، جوي ايمان و اين نتيجه عمل هاي صالح هست. اينجا مومنيني هستند كه به آن بهشت كه به
آن خواهند رسيد، همين جا به آن مي رسند. پس قلب جايگاه چنين زندگي است.
در مورد قلب حديثي را از اميرالمومنين عليه السلام مطرح و به آن اشاره مي كنيم :
عن اميرالمومنين عليه السلام انه قال : " اعجب ما في الانسان قلبه و له مواد من الحكمة و اضداد من خلافها، تعجب آورترين
چيز در انسان قلب اوست اين عضو (نه اين عضو گوشتي) هم مواد حكمت در آن است و هم ضد او. فان سنخ له الرجاء اذله
الطمع، پس اگر اميد به او برسد طمع او را ذليلش مي كند. و ان هاج به اطمع اهلكه الحرص، و همانكه گرفتار طمع شد طمع او
را تحريك مي كند و انتهاي آن منجر مي شود به حرص و حرص كه به وجود آمد هلاك شد. ( مثلا به فلاني اميد داشتم، در
فلان كار برايم مشكل گشا شد يا فلان حرف را زدم كارم فلان طور راه افتاد. ). و ان ملكه الياس قتله الاسف، و اگر ضد اميد
(ياس و نا اميدي) به او راه پيدا كرد، خودخوري و تاسف او را مي كشد. و ان عرض له الغضب اشتد به الغيظ ، و همانكه غضب به
او حاكم شد، تند روي در غضب مي كند. و ان سعد بالرضاء نسي التحفظ، و همانكه زندگي به رضاي او شد تحفظ را فراموش مي
كند و مواظبت و مراقبت كنار مي رود. و ان ناله الخوف شغله الحذر، و حالا كه خوف به او رسيد او را به حذر وامي گذارد. موجود
ترسو و احتياط كار عجيبي است. و ان اتسع له الاُمن استبلته العزه، و هر وقت امنيت او را فرا گرفت غره و فريب او را مي يابد. و
ان جددت له النعمة اخذته العزه، و حالا كه نعمت برايش پشت سرهم آمد عزت و خودبرتربيني و اينكه آدم موفقي است او را
زمين گير مي كند. و ان اصابته مصيبة فضحه الجزع، و هر وقت مصيبتي وارد شود جزع و فزع او را به افتضاح مي كشاند. و ان
استفاد مالا اطغاه الغني، و اگر مال به او رو آورد طغيان مي كند. و ان عضته فاقة شغله البلاء، و اگر فقر و ناداري به او رو بياورد
تمام زندگي مشغول بلاها است. و ان جهده الجوع قعد به الضعف، و اگر گرسنگي او را ناتوان كند ضعف او را زمين گير مي كند.
و ان افرط في الشبع كظته البطنة، و اگر در سيري شكم زياده روي كند بطالت [بطانت] مي آورد. فكل تقصير به مضر و كل
افراط به مفسد، پس در مورد قلب هر كوتاهي در آن مضر است و هر چه افراط شود فساد انگيز است. "(بحار – ج 67 – ص 52
( – ح 13
همچون كانون عدسي كه بايد تمركز دهيم تا اشعه دقيقا بر روي كانون تمركز يابد، قلب را هم بايد طوري در مراقبه تنظيم
كنيم كه نوسان پيدا نكند كه يا هلاكت است يا مفسده.
پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد : " ناجي داوود ربه فقال : " الهي ! لكل ملك خزانة فاين خزانتك ؟ " قال
جل جلاله : " لي خزانة اعظم من العرش، و اوسع من الكرسي و اطيب من الجنة و ازين من الملكوت، ارضها المعرفة و سماوها
۴۵
الايمان و شمسها الشوق و قمرها المحبة و نجومها الخواطر و سحابها العقل و مطرها الرحمة و اثمارها الطاعة و ثمرها الحكمة ولها
( اربعة ابواب : العلم و الحلم و الصبر و الرضاء اَلا ! و هي القلب. " (بحار – ج 67 – ص 59 – ح 37
" داوود علي نبينا و آله و عليه السلام با خدا مناجات كرد و گفت : خدايا ! هر حكومتي و پادشاهي خزينه اي دارد. پس
خزينه تو كجاست ؟ خداوند فرمود : من خزينه اي دارم كه از عرش بزرگتر است و وسيع تر از كرسي است و پاكيزه تر از بهشت
است و مزين تر از ملكوت است. زمين آن گنجينة معرفت است، و آسمان آن ايمان است و خورشيد آن، شوق است و ماه آن،
محبت است (پس معلوم است كه محبت شعاعي از شوق است و شوق قدرتش بيشتر است ) و ستارگانش خواطر است و ذهن
(ببين عقل در برابر دل، در كجاست ؟!) و ابر آن عقل است و بارانش رحمت است و ميوه هايش طاعت است و نتيجه همه اينها
حكمت است. و آن گنجينه چهار در دارد : علم، حلم، صبر و رضا. جايگاه اين چهار ورودي، رسيدن به آن دل است، يعني اگر
بخواهيم دل را در خود كشف كنيم، بايد اينها را در خود ايجاد كنيم و گرنه قلب ب راي ما معني ندارد و پاره گوشت داخل
استخوان را تصور مي كنيم. اما در اثر مراقبه و تزكيه و محاسبه، باز مي شود.
[اينكه گفته حلم،] علم با حلم چيز عجيبي است. مثلا يكي را مي بينيم كه پشت سر كسي فلان حرفها را زده يا فلان كار را
عليه او انجام داده است. و آن شخص الان خيلي راحت با اين فرد مي گويد و مي شنود. تعجب مي كنيم كه اين فرد چقدر حلم
دارد. نگو كه اصلا او از اين قضيه خبر نداشت و اينگونه راحت و آرام صحبت مي كرد. اين كه حلم نيست ؛ چون اصلا علمي
نيست كه تا حلمي پيدا كند. حالا فردا تماشا كن كه چه خبر است. وقتي يكي دو نفر به او اطلاع دادند كه فلاني اينكار را كرده
است. حالا ببين اين وضع ديروزي را دارد يا نه. اگر داشت، بله حلم است وگرنه حلمي در كار نيست. و جالب اين است كه حلم
هم علم مي آورد. اين حلم، پشت سرش توليد علم مي كند ؛ چيزهائي مي فهماند. البته ما يك مثال شخصي عرض كرديم در
مورد اينكه فرد با اينكه علم دارد حلم دارد. [وگرنه مطالب بالاتر از اين است].
صبر هم كه در جلسات ابتدائي عرض شد كه انسان در صبر، در واقع ربوبيت رب را حس مي كند. و در راس همه اينها، رضا
قرار دارد. اگر اين چهار تا را داشته باشيم مي توانيم كم كم دل را حس كنيم. حديثي هم در مورد اهميت دل عرض مي كنيم :
پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد : "لولا ان الشياطين يحومون الى قلوب بنى آدم لنظروا الى الملكوت . " (بحار
( – ج 70 – ص 59 – ح 39
اگر اين شياطين در اطراف قلب بني آدم نمي چرخيد، البته حتما تماشا مي كردند به ملكوت عالم. آنجا [در اين حالت]
معناي اين گنج كه فراتر از عرش است مشخص مي شود.
۴۶
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه بحث حديث معراج، از آثار صمت و جوع فرمودند : " والتَّقَرُب الَي ". يكي ديگر از بركات صمت و جوع اين است كه
بر من تقرب مي جويد. بحث قرب الي الله يكي از بحث هاي محوري مساله سير الي الله است. مستحضر هستيد كه اين قرب، قرب
مكاني و زماني نيست. بلكه از جوهره انسان كه استعدادها شكوفا مي شود و آن اسماء و صفات الهي كه در انسان است، آن ظهور
پيدا مي كند و انسان خودش به آن ظهور حقيقت خودش مي رسد، از آنجا قرب را احساس مي كند. و يكي از مهمترين عواملي
كه ما را از اين قرب محروم كرده است، توجهي است كه به اين عالم طبيعت داريم كه نمي گذارد آن حقيقت روشن و واضحي را
كه با آن مواجه هستيم احساس كنيم. واين دستورالعمل هاي اساتيد، استعداد و لطافتي را در ما باز مي كند كه بتوانيم اين توجه
را پيدا كنيم. همينكه اين توجه حاصل شد، قرب حاصل است. پس اين قرب، از درون انسان است. شبي ه به اينكه – البته بلا
تشبيه، نستعيذ بالله مساله بسيار بالاتر از اين چيزهاست، اين مثال فقط براي تقريب به ذهن است – ما مثلا آب و انگور را مخلوط
كرده در ظرفي مي گذاريم و اين حركت مي كند و به سركه تبديل مي شود. و يا به شير مثلا ماست مايه اضافه مي شود و
اين از درون حركت مي كند. شير بود و ماست شد. يعني از بودن به شدن، حركت مي كند. يا مثلا هسته بادام بود، درخت
شد. كودك بود، جوان شد. اين حركت ها از نوع مكان و زمان نيست بلكه از درون جوهر است.
ما كه به سوي خدائي شدن حركت مي كنيم، به ميزان توجهي كه از اين عالم مي بريم و به خدا پيدا مي كنيم، قرب ما به
همان اندازه است. اين صمت و جوع مي فرمايد يكي از قوي ترين عواملي است كه در اين قرب، انسان را كمك مي كند. در همين
حديث معراج مي فرمايد : " لا يشغَلُهم عنِ اللهِ شَيي طَرفَةَ عينٍ ". " مشغول نمي كند از خداوند چيزي به اندازه چشم به هم
زدن."
اين قرب، وقتي حاصل شود، اين را در اصطلاح معرفتي شراب و مي مي گويند. [اين نام گذاري] از اين جهت است كه ما
وقتي توجه به اين عالم مي كنيم، از اين توجه، انواع سختي ها و ناراحتي ها حاصل مي شود و انسان را سخت به عذاب مي اندازد.
اما وقتي قرب حاصل شد، خود به خود اين ناگواري ها از بين مي رود. فلذا يك لذت خاصي ايجاد مي كند. نقش شراب كه انسان
را از خود بي خود و مست مي كند [مثل اين است]. حالا اينكه شراب گفته مي شود و ربطي به نوشيدن دارد، نكته قابل توجهي
است. نوشيدن اگر دقت كنيم، يك ارتباطي با خلاء دارد. هرچه خلاء قوي تر مي شود، مكش شرب هم بيشتر و قوي تر است.
مثلا يك تلمبه، وقتي مي تواند آب را محكم بكشد كه خلاء ايجاد شود. و اگر حتي در آن محفظه يك سوراخ هم باشد و هوا وارد
شود، مكش ضعيف مي شود يا اصلا نمي شود. حتي وقتي يك ليوان آبي را مي خوريم، امكان ندارد زماني كه تنفس در درون
است، شرب انجام گيرد. به همان ميزان كه از تنفس تخليه شديم، به همان مقدار توان شرب داريم.
به هر مقدار كه انسان، خلاء از منيت پيدا كند، به همان ميزان استعداد بيشتر [سر] كشيدن شراب قرب را دارد. پس ما هر
چه بخواهيم بيشتر از اين شراب استفاده كنيم، بيشتر بايد توجه را از خود كم كنيم و توجه به او را بيشتر كنيم. از آيات و روايات
در توضيح مساله استفاده مي كنيم :
1385/10/22 جلسه 48
۴٧
خداوند متعال در سوره مباركه انسان مي فرمايد : " اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. إِنَّ الْأَبرَار يشْرَبونَ من كَأْسٍ كَان مزَاجها
( كَافُورا عينًا يشْرَب بِها عباد اللَّه يفَجرُونَها تَفْجِيرًا " (انسان 5 و 6
ملاحظه مي فرمائيد اين مي و شرابي كه اهل معرفت مي گويند، اينها اختراع نكرده اند. شراب طهور و مستي ريشه قرآني
دارد. خود قرآن با صراحت توجه به اين معنا مي دهد.
" البته ابرار مي نوشند از كاسه اي كه آميخته شده به كافور " (حالا كاسه انشاءالله در بعضي ابيات، بيشتر توضيح داده
مي شود ).
ابرار جمع برّ است يعني وسعت. يعني [چيزي كه] گستره وسيعي دارد. به صحرا هم برّ گفته مي شود چون گستره وسيعي
دارد. برّ آن نيكي است كه فراگير است نه در محدودة خودش. اين نيكي، وسعتش خيلي زياد است. آن كدام نيكي است ؟ آن،
نيكي اي است كه جوهره آن گستره عظيمي دارد. پس به هر نيكي نمي فرمايد، چنين نيكي اي را مي فرمايد. آن چيست كه
جوهره نيكي را به آن قدرت مي رساند كه به اين تاثير برسد ؟ خودش در همين سوره توضيح مي دهد. آن نيكي اي است كه "
لوجه الله " باشد. [يعني انسان] در انجام آن نيكي، خودش را نبيند. توجه به خود نداشته باشد. صرفا لوجه الله باشد. آن نيكي، از
جوهره خودش، قدرتي خواهد داشت كه فراگير شود. گاهي آنقدر فراگير است كه سرنوشت انسان را عوض مي كند ؛ از بلاها
نجات مي دهد. همان يك عمل خالص حتي در عمر انسان اثر مي گذارد ؛ در قضاي الهي تاثير مي كند و حتي در نسل انسان اثر
مي گذارد. مثل بعضي اسانس ها كه مثلا تا درش را بازكنيم عطر آن به طرز عجيبي تمام فضا را مي گيرد.
مثلا ما اگر هزار كيلو هم يخ داشته باشيم، در گوشه اي بريزيم، در همان گوشه مي ماند. اما ده گرم آب، اگر لطيف شود، بخار
شود، همه آن فضاي اتاق را مي گيرد. و اگر عطري هم داشته باشد، ده برابر آن اثر مي گذارد. عمل اگر درست باشد، پنج نسل يا
حتي ده نسل اثر مي گذارد ؛ گذشته فرد را اثر مي گذارد. حتي بر آباء و اجداد در عالم برزخ اثر مي گذارد. حجم و زيادي عمل
مهم نيست. همان يك عمل كه در عين آن عمل، هيچ توجه به خود و كار خود ندارد. تمام توجه، لوجه الله است. در اين حالت، به
قرب رسيده است. شراب طهور را اصلا خود خدا مي نوشاند كه بالاتر از اين كاسه و چشمه است.
كافور : نه منظور اين كافور باشد كه مرده را مي شويند. كافور يك نعمت بهشتي است كه از جهات مختلف براي انسان لذت
دارد. رنگ آن يك لذتي دارد. نوشيدن آن لذتي ديگر. خنكي و.... هركدام يك لذت دارد. اين كاسه شرابش از يك چشمه اي است
كه مي نوشند از آن بندگان خدا. (همين الان مي نوشند. نه اينكه خواهند نوشيد. همين الان كه از خود مي برَد و توجه به خدا
دارد، آن را مي نوشد. علامه طباطبائي رضوان الله عليه نكته اي را در اين مورد مي فرمايند كه اگر بنا بود اين شراب را در عالم
قيامت مي نوشيد كه در خيال ما ميلياردها سال بعد است، در آن حال مي فرمود : سيشربون، يا سوف يشربون. در قيامت هم
خواهند نوشيد. كه اين نمونه همان است. كه جلسه قبل عرض كرديم، آنجا برايش آشنا است)
آنها وقتي اين چشمه ها را باز مي كنند، مثل اينجا نيست كه با بيل و كلنگ بكَنند و ده ها روز طول بكشد. بلكه اراده مومن
است. هر وقت اراده كند، باز مي شود.
۴٨
پس اينكه مرحوم حافظ رضوان الله عليه بحث از مي و شراب و... كرده است، اين كلام خود قرآن است. چه موقع باز مي شود
؟ هر وقت كه اراده كرده كه توجه خود را از خود به خدا كند، همان لحظه مي ريزند [اين شراب را].
( در توصيف ابرار مي فرمايد : " إِنَّما نُطْعمكُم لوجه اللَّه لَا نُرِيد منكُم جزَاء ولَا شُكُورا " (انسان – 9
نطعمكم يك مطلب سمبليك است در آن جريان مولي علي عليه السلام [وخانواده ايشان]. اين اطعام در آن وضعيت، با همه
سختي و مشكلات ظاهري و ايثار [است]. اما چگونه ؟ لوجه الله. زيبائيش اينجاست. خيلي ها ميليون ها پول خرج مي كنند و
احسان مي دهند يعني حجم عمل، خيلي بزرگ است. اما جوهره كار را قرآن مي فرمايد لوجه الله است.
ما كه فقط براي خدا اين كار را كرديم، ما ديگر توجه به من نداريم. چون اگر داشته باشيم توقعات مي آيد. كمترين توقعي
كه يك آدم مومن حتي ممكن است داشته باشد همان تشكر زباني است. فرض كنيد كسي اين احسان را بگيرد و برود. در دل
چنين فردي چه اثري مي گذارد ولو به زبان نياورد. حالا منت و انتظارات ديگر، به جاي خود بماند. حتي توقع شكور هم نداريم.
اين لحظه كه انسان اين كار را مي كند، اين عمل در آن لحظه [اثر خود را مي گذارد.]
خوب در بيشتر كارهاي ما اين [توقع و لوجه الله نبودن كار] است كه نمي گذارد توجه ما به خدا باشد و نورانيت عمل از بين
مي رود. و نمي گذارد اثر بگذارد. همين امشب اعمال امروز را محاسبه كنيم ببينيم چقدر كارهاي خوبي كه انجام داديم دا راي
اين نيات بودند. حالا گذشته از كثافتكاري هاي علني و عوامفريبي و ريا و.....
اين كار را انجام دادم تا مدرك بگيرم. فلان كار ديگر را براي نگاه مردم انجام دادم. ديگري را براي اينكه در پرونده ام سابقه
باشد و.... توجه كنم به همين حقوق طبيعي كه خودم به خودم قائلم [ببينم چقدر از كارها براي اين نيات بودند]. كار خوب، اگر
لوجه الله باشد، از آن نوري ايجاد مي شود كه از آن نور، توجهي به حضرت رب حاصل مي شود و توجه از خود بريده مي شود و
لذت آن شرب را مي فهمد كه غير قابل توصيف است. گفتيم كه خداوند آن را جنت فرموده است. به اين معنا كه لذت و زيبائي
هاي آن، اصلا از عقل بشر پوشيده است. پس از اين قسمت آيه، توضيحاتي مي دهد تا اينكه مي رسد به اين آيه كه مي فرمايد :
" وسقَاهم ربهم شَرَابا طَهورا " (انسان – 21 ) آنجا كه از كاسه يا از چشمه برمي داشتند مي خوردند، نه ديگر اينجا خود خدا مي
نوشاند. نه مزاجها كافوراً ؛ و نه من كَاسٍ و نه من عينٍ !
پس نتيجه اين مي شود كه يك مرحله مقدماتي، سالك حركت مي كند و استعداد خود را به كار مي اندازد و در آن حال
"منِ" خود را كنار مي گذارد و يك جرعه هائي يا نَمي يا تري يا قدحي مي چشد. محسوس مي شود. از اين فضاي خيال در مي
آيد. و وقتي شروع به حركت كرد، مي رسد به جائي كه خدا خودش حركت مي دهد. آنجا كه خودش، خودش را كنار مي زند،
آنجا خدا از جوهره خودش به او مي نوشاند و خودش او را كنار مي زند و " شراباً طَهوراً " مي شود.
پس سالك [در ابتداي امر] توجه به من را كه باعث توجه به عالم طبيعت مي شود، كنار مي زند. مثلا همين حواس پنجگانه
را تصميم بگيريم آزمايش كنيم. يكي از عزيزاني كه استعداد زيادي دارد و مدتي است در خدمتشان هستيم، دستور تمركز ذهن
را كه به ايشان داده بودم مدتي پيش پيشرفتهائي كرده بود و گوشه هائي از مطالب برايش مشخص گشته بود و در مدت حدود
يكي دوسال كه در خدمتشان بوديم، خوب پيشرفت كرده بود و شرمنده اين عزيز شده ام. تماس گرفته بود و مي گفت من تازه
۴٩
فهميدم چقدر عاجزم ؛ چقدر هيچم كه دو دقيقه نمي توانم تمركزم را بر موضوعي ثابت نگه دارم. آنقدر خودش در خودش
شكسته بود كه اصلا دوباره تصميم زندگي جديدي كرده بود. با اينكه تحصيلات عالي دارد و مسئوليتهاي مديريتي و سالها در
جبهه ها بود و جانباز هم هست اما دوباره تصميم تجديد نظر كردن در زندگي را گرفته بود. بعد شروع مي كند حواس خود را
كنترل كند. و بعد چيزهائي مي فهمد. يعني آخر واقعا من نمي توانم آنچه را كه مي بينم يا مي خواهم ببينم آيا واقعا نمي توانم
آن را از ذهنم بيرون كنم. آخر چطور من نمي توانم اين كار را بكنم مگر اين ذهن مال من نيست ؟! و يواش يواش فهميد كه من
خيلي بيخودي و شل و ول زندگي كرده ام. و فهميد كه همين است كه مرا صفر كرده و من حقايق را نمي بينم. چند وقت پيش
كه تلفني صحبت مي كرديم اين مطالب را مي گفتند. واقعا بعضي ها در مدت چند سال چقدر پيشرفت مي كنند كه خودمان از
اين عزيزان خجالت مي كشيم.
پس تصميم بگيريم، 5 دقيقه توجهمان را از اين عالم بيرون ببريم. اگر نمي توانيم، مراقبه براي همين است كه براي ما اين
استعداد توجه را ايجاد مي كند. مثل پارچه اي كه گل و لا گرفته كه جمع نمي شود. آن را مي شوئيم حتي آب هم نمي تواند
اين گل و لا را از بين ببرد، آب جوش و مواد پاك كننده ديگر هم لازم است.
بعد از آنكه گل و لا برطرف شد راحت آن پارچه را جمع مي كنيم. آنگاه متوجه مي شويم كه زندگي چقدر جدي بوده است.
و كيست كه از اين شراب بتواند دست بردارد؟!
۵٠
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه بحث حديث معراج، از آثار و بركات صمت و جوع مي فرمايد تا مي رسد به اينكه : " والحزنُ الدائم " " حزن و اندوه
هميشگي ". حزن مي فرمايند سه قسم است. يكي حزن و غم و اندوهي است كه به خاطر به دست آوردن دنيا و مال و منال و
زيور و زينت دنيا است كه اين حزن مذموم است. حزن ديگري نيز هست كه به خاطر از دست رفتن نعمت خدا است و مثلا كسي
فرزند خود يا عضوي را از دست مي دهد. يا مريض مي شود و نعمت خدا از دست مي رود و براي آن محزون مي شود. مي
فرمايند اين حزن تا وقتي كه موجب سوء ظن به خدا نشود و اثر منفي در بندگي خدا نداشته باشد، اشكال ندارد. نه مذموم است
و نه ممدوح. حزن ديگر اين است كه در اثر آگاهي هائي كه به دست مي آورد، از گذشته تباه خود، نرسيدن به كمال، ياد مرگ،
سختي قبر، عذاب برزخ و.... محزون مي شود ؛ گريه مي كند. اين حزن، ممدوح است. آن دو حزن اولي، منع شده. مخصوصا اولي.
دومي هم اگر باعث دوري از بندگي خدا شود، مذموم است و از اولياء الله چنين حزني دور است. قرآن مي فرمايد : " أَلا إِنَّ أَولياء
اللّه لاَ خَوف علَيهِم ولاَ هم يحزَنُونَ " (يونس – 62 ) كه رد مي كند اينگونه حزن و اندوه را كه مومن و اولياءالله از آن پاك هستند.
اما حزن سوم كه ممدوح است، آيات و روايات متعددي در اين باره است كه چند نمونه را عرض مي كنيم.
منبع اين احاديث، ميزان الحكمه است.
قال الامام زين العابدين عليه السلام : " انَّ اللهَ يحب كُلَّ قَلبٍ حزينٍ " (كافي ج 2ص 99 ح 30 ). البته خدا دوست مي دارد هر
قلبي را كه محزون و غمگين است.
( قال الامام علي عليه السلام : " كَم من حزينٍ وفَد بِه حزنُه علي سرورِ الاَبد " (غررالحكم ص 321 ح 7446
" چه بسيار حزني كه انسان را بر شادي هميشگي وارد مي كند."
قال رسول الله صلي الله عليه و آله وسلم : " ما عبِد اللهَ عزَّ و جلَّ علي مثلِ طولِ الحزنِ " چيزي مثل طولاني شدن حزن به
( خدا بندگي نشده است. (بحارج 74 ص 80 ح 3
( في كتاب علي عليه السلام : " انَّ المومنَ يمسي و يصبِح حزيناً و لا يصلَح لَه الّا ذلك. " (بحارج 69 ص 71 ح 3
دركتاب امام علي عليه السلام آمده است : " البته مومن شام مي كند به حالت غم و صبح مي كند به حالت غم و مصلحت او
غير از اين نيست. "
اين حزني كه به اين عبارتها توضيح داده شده، عرض شد آن حزني است كه انسان به سبب اينكه خود را عاجز مي بيند از
مغفرت گناهان گذشته و.... پس دچار حزن مي شود. اين حزن خيلي سازنده است و موجب مي شود اراده انسان تقويت شود. اين
حزن باعث مي شود از عجب و صفات رذيله در امان باشد.
1385/11/06 جلسه 49
۵١
پس اينكه سالك چيزهائي را در پيشرفت برنامه هاي معنوي خود مي فهمد، اين حزن است كه او را از شيطان نگه مي دارد.
چرا كه اگر انسان در اين راه چيزي فهميد، بايد بينش او را عميق تر كند. و وقتي اينگونه شد، گذشته تباه خود را بيشتر متوجه
مي شود. پس موفقيت و مشاهدات باطني وقتي به اينجا رسيد، طبيعي است كه اين فرد غمگين خواهد شد و اين پيشرفت را به
عنوان پيشرفت حساب نخواهد كرد. بلكه متوجه چيزهاي ديگر خواهد شد و از عجب و آفت هاي خطرناك آن در امان خواهد
ماند. پس اگر انسان احساس پيشرفت كند، وسيله دام شيطان شده است. يكي از مشكلات پيچيده سالك در اينجاست. فلذا
بزرگان مي فرمايند بعضي از گريه ها، از ناحيه شيطان است و رحماني نيست. مي فرمايند اگر ديديم به دنبال گريه، احساس
ذلت آمد، رحماني است اما اگر ديديم دنبال آن عجب آمد، يا آن گريه از اول از ناحيه شيطان بوده و يا به دنبال اين پيروزي و
حمله به شيطان، از شيطان پاتك خورديم. در سير و سلوك، يك جنگ بسيار جدي است بين ما و شيطان. گاهي مي بينيد
شيطان كنار مي كشد و انسان در ظاهر توفيق نماز شب و عبادت پيدا مي كند. آنگاه ناگهان حمله مي كند و همه چيز را خراب
مي كند.
پس علامتش اين است : اگر من وقتي به نماز شب موفق شدم، خوشحال شدم و خود را با ديگران مقايسه كردم، مخصوصا با
كسي كه نسبت به او حسادت دارم. اين نماز شب يا از ناحيه شيطان بوده يا از شيطان پاتك خورده ام. اما اگر ديدم پشت سر اين
نماز شب، خوف و غمي حاصل شد كه چگونه بالاخره اين عمر را به آخر خواهم رساند، آنگاه اصلا احساس موفقيت نخواهم كرد
[و اين رحماني بوده است].
پس اين حزن، آنقدر اهميت دارد كه بعد از حفظ قلب و قرب الهي، همرديف آنها حزن را مي شمارد. چون اين حزن، همه
منيت مرا از من گرفته و انسان قابليت قرب پيدا كرده است. پس مضامين اين روايت ها اين حزن را بيشتر توضيح مي دهد.
" و روي اَنَّ داوود عليه السلام قالَ الهي ! اَمرتَني اَن اَطهرَ وجهي و بدني و رِجلي بِالماء فَبِماذا اَطهرُ لَك قَلبي ؟ قالَ بِالهمومِ و
( الغمومِ. (بحارج 70 ص 157 ح 3
" خداوندابه من امر كردي كه رويم را و بدن و پايم را با آب پاك كنم، پس به چه وسيله اي قلبم را برايت پاك كنم ؟ خدا
فرمود : با هم و غم قلبت را پاك كن. "
تا فرد احساس پيروزي كرد، آفت است. قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و قَد سئلَ اَينَ الله؟ فَقالَ عند المنكَسرَة قُلوبِهِم. از حضرت سوال شد كه خدا كجاست ؟ فرمود خدا در آنجاست كه قلبهائي شكسته اند. (بحارج 70 ص 157 ح 3) پس اين
قلب شكسته كار خودش را خواهد كرد 0
( امام صادق عليه السلام مي فرمايند : " اَلحزنُ من شُعارِالعارِفينَ لكُثرَةِ وارِدات الغَيبِ علي سرائرِهم " (بحارج 69 ص 70 ح 1
حزن اصلا شعار عارفين است. چرا؟ براي اينكه براي اين عارف ها در اثر كثرت وارداتي كه از سوي عالم ملكوت برآنها مي شود،
پرده ها كنار مي رود و اسرار و باطن ها را بيشتر متوجه مي شود. پس اينكه عارف واقعي، دائما در حال حزن است، به خاطر
واردات قلبي است كه در قلب او وارد مي شود و مقدار بيشتري از اسرار و باطن شناخته مي شود. در ادامه اش مي فرمايد : " ولَو
حجب الحزنُ عن قُلوبِ العارِفين ساعةً لَاستَغاثوا. " اينها اين حزني كه در دلشان بوده، آن حال حزن اگر يك ساعت از آنها برطرف
۵٢
شود و يك نوع شادي و فرح و دلبستگي به اعمالشان پيدا شود، اصلا مي ترسند به طوري كه به خدا استغاثه مي كنند. اشاره به
اين است كه در معرض خطر جدي هستند. پس حزن به اين معنا، تمام منيت مرا از من مي گيرد و به انسان همتي مي دهد كه
در فكر جبران گذشته باشد. مثالي عرض مي كنيم تا مطلب روشن تر شود :
اگر يك مادري را در نظر بگيريم كه فرزند دلبند رشيد بسيار دوست داشتني خودش را در يك ماموريت غربت خطرناكي
داشته باشد و پس از سالها بشنود كه براي دو سه روزي محدود، فرزندش مرخصي گرفته و قرار است بيايد، اما مي داند كه بعد از
دو سه روز برمي گردد و معلوم نيست دوباره سالم برگردد يا نه. آنگاه اين مادر چه حالي خواهد داشت ؟ محبوب و معشوق با هم
معانقه مي كنند و اين مادر، يك حالت خوشي دارد اما نه خوشي كه براي مثل خوشي هاي دلگرم كننده، غفلت برانگيز باشد.
بلكه اين خوشحالي او، با يك غم سنگيني همراه است. اين فرح به خصوصي است كه با يك حزن شديد قاطي شده است. مومن
همچو حزني دارد. در توفيقاتي كه برايش پيدا مي شود و در مشاهداتي كه از عالم ملكوت احساس مي كند، اينطور نيست كه
براي او از نوع خوشي هاي دنيا باشد. [چرا كه با خود مي گويد] نمي دانم اين را از روي امتحان به من داده اند يا نه ؟ آيا اين
هميشه خواهد ماند يا نه ؟ مسئوليت هاي آن چه خواهد شد ؟ نمي دانم. اگر اين حزن نباشد، عارف مي ترسد كه او در يك آفت
خطرناكي گرفتار شده است.
خداوند انشاءالله عنايت فرمايد از بركات صمت و جوع كه يكي هم حزن دائمي است، از آن بهره مند باشيم. و صلي الله علي
محمد و آله الطاهرين.
۵٣
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه بحث حديث معراج فرمودند كه : " قالَ يا رب ما ميراثُ الجوعِ ؟ قالَ الحكمةُ و حفظُ القَلبِ و التَّقَرُّبِ الي اللهِ و الحزنُ
الدائم و خفَّةُ المونَةُِ بينَ النّاسِ و قَولُ الحقِّ و لا يبالي عاش بِيسرٍ اَم بِعسرٍ ". بركات صمت و جوع كه جلسات قبل مفصلاً عرض
شده كه حكمت است و اينكه انسان، قابليت پيدا مي كند به حقيقت خودش و عالم، علم پيدا مي كند و علم محكم پيدا مي كند
و در حد يقين مي رسد و از بركاتش قلبش را حفظ مي كند از هرگونه از لغزش ها. به اين اراده مي رسد كه قلبش را از چرخش
به هر سو كنترل كند و در اختيار خودش است. نمي گذارد كه كينه توزي يا حسادت يا شهوت [در آن باشد]. حالا هر نوع
شهوتي مي خواهد باشد. هر گرايشي در قلب با كنترل خودش است. تا مي رسد به اينكه توجهش به خداست و نمي گذا رد
توجهش به غير خدا باشد و اين را حفظ مي كند. و چنين فردي قابليت قرب الهي پيدا مي كند و آنگاه از شراب مستي و مست
كننده قرب الهي سيراب مي شود. و آنگاه دائماً در حزن آن است كه اين شيريني از دستش برود و يك مرتبه مثل جدش كه از
بهشت برزخي با يك غفلت بسيار جزئي، فرو ريخت، مي ترسد كه اين هم با يك غفلت فرو ريزد و اين توفيقات با يك غفلت، از
دستش برود و دوباره محروم شود.
اين آثار را كه آثار جوع بود در دنباله اش مي فرمايد : " و خفَّةُ المونَةُِ بينَ النّاسِ ". چنين انساني در زندگي خودش بي آزار و
بي دردسر است. نه اينكه حق كسي را ضايع نمي كند بلكه بالاتر، از خيلي از حقوق خودش صرف نظر مي كند تا ديگران به
زحمت نيفتند. برعكس وقتي مي خواهد به ديگران كمك كند، سختي آنها را تحمل مي كند ولي در باره خودش، ديگران را به
زحمت نمي اندازد. مونه اش خيلي سبك است. سبكبار است، بي دردسر است.
" و قَولُ الحقِّ " يعني چنين انساني، قولش قول حق است. در مورد " خفَّةُ المونَةُِ بينَ النّاسِ " اولاً اين كلمه بين الناس نكته
قابل توجهي است. در آثار جوع، وقتي قرب الهي، حكمت، و حفظ القلب را كه فرمود، شايد چنين توهم شود كه انسان به اينها، در
بين مردم نمي رسد و بايد در دره كوهي تنها باشد تا بتواند اين ها را بيابد. گاهي هم بعضي از عزيزان مي فرمايند من در تنهائي
حضور قلب بيشتري از نماز جماعت دارم و در نماز جماعت حضور قلب ندارم. اما اي بسا اين وسوسه شيطان باشد تا ما را از
بركات نماز جماعت محروم كند.
خوب ما در آن حدي نيستيم كه نمازمان نماز جماعت باشد كه ملائكةالله اقتداء كنند. اين چيزي در حد بزرگان و انسان هاي
در حد فوق العاده است. لذا حضرت مي فرمايد : " و خفَّةُ المونَةُِ بينَ النّاسِ " يعني در بين مردم زندگي مي كند ولي وقتي آن
كمالات را خدا به او داد و اين "منيت " حيواني او از بين رفت، از هيچ احدي توقع نخواهد داشت و خود به خود از بركات اين
صفت عالي برخوردار مي شود. لذا مي فرمايد در بين مردم. و اينجا معلوم مي شود كه بعضي از مشكلات جامعه را با شاخ و برگ
مي خواهيم حل كنيم. اما حضرت رب مي فرمايد : " ريشه حل مشكلات جامعه اين است كه انسان تربيت شود. " اگر انسان
تربيت شد و اگر به جائي رسيد كه حتي از حق خودش مي گذرد و حاضر نيست ديگران به زحمت بيفتند، بي شمار مشكلات
جامعه حل مي شود، به بركت تربيت انسان. آن هزينه هائي كه در شاخ و برگ جامعه صرف مي شود، اگر در جهت تربيت انسان
خرج شود، خيلي از مشكلات، حل مي شود.
1385/12/04 جلسه 50
۵۴
تا اينجا مساله فردي سالك بود ولي بركات آن به خود اجتماع مي رود. تا جائي كه مثلا به عيادت مريض مي رود و زود از
آنجا بلند مي شود، چرا كه شايد او ناراحت باشد ؛ شايد او احتياج به دارو و درمان داشته باشد. مهماني مي رود و تا غذايش را
خورد، بلند مي شود و مي رود، چون شايد صاحبخانه مشكلاتي دارد كه من مزاحم بشوم و از كارهايش بماند. كاري مي كند كه
به كسي اذيت نباشد. حتي در زندگي بزرگان است كه مثلاً سر سفره اي اگر نمك نيست، خودش بلند مي شود و برمي دارد و به
بچه اش مثلا نمي گويد كه نمك را بياورد. وحتي از آن بالاتر در احوالات بعضي از بزرگان است كه وقتي كسي به او غذا مي دهد
كه نمك ندارد، طوري آن را با لذت مي خورد كه ديگران ندانند. با اينكه در درون مجاهده مي كند اما نمك نمي ريزد كه نكند
نمك بريزم او (صاحبخانه) ناراحت شود و دلش بيايد. ببينيد ملاحظه كجا را مي كند ؟! اينها به بركت اين است كه انسان توانست
از قرب خدا بهره مند شود و منيت حيواني او از بين برود.
انسان وقتي سرما مي خورد، سرش درد مي گيرد ؛ چشمش و حتي استخوانش درد مي گيرد. اما ديگر نمي رود دنبال
متخصص چشم بلكه سعي مي كند ويروس را ازبين ببرد. وقتي آن رفت، همه چيز رفت. اين همه مشكلات و مصيبت ها را نفس
حيواني به سرِ ما مي آورد. اگر راه حل آن را بلد شد، بقيه حل مي شود. نمونه اي از روايات را مي آوريم تا استفاده نمائيم :
(سرالاسراء ح 342 ) : عن ابي عبدالله عليه السلام قال : قال اميرالمومنين عليه السلام : " انَّ المومنَ من نَفسه في شُغُلٍ و
النّاس منه في راحةٍ. " (الكافي ج 2ص 239 ح 30 ) البته كه مومن مشغول به نفس خودش است. عيبي در كسي ديد، توجهش به
اين است كه خدا مي خواهد مرا تربيت كند. توجهش به خودش است كه ببينم خدا اورا آينه قرار داد كه ببينم فلاني هيچ توجهي
به عيبش ندارد، من هم بشري هستم، عيبي دارم و خودم توجه ندارم اما ديگران متوجهند و به رويم نمي آورند. اينها مراقبه
است. وقتي انسان در مسير مراقبه و محاسبه افتاد، تمام توجهش مشغول خودش هست و مردم از دست او در راحتي هستند.
نگران آن نيستند كه فلاني فردا مي خواهد مهمان بيايد، چه خواهد شد ؟ آبرويمان خواهد رفت [اگر ذره اي ايراد در غذا يا....
باشد] در همه جا خواهد رفت و خواهد گفت. بلكه همه از هر جهتي از دست او راحتند.
امام صادق عليه السلام مي فرمايد : " المومنُ حسنُ المعونةِ خفيف الموونةِ جيد التدبيرِ لمعيشَته لا يلسع من جحرٍ مرَّتَينِ. "
(الكافي ج 2ص 241 ح 38 ) البته مومن كسي است كه از جهت عون و كمك و خدمت به ديگران بهتر خدمت مي كند اما از نظر
تحمل سختي هاي ديگران، خيلي متحمل، كم هزينه و بي آزار است و معيشت خودش را هم خوب تدبير مي كند. " ملاحظه مي
فرمائيد ؟! بحث تدبير را مي فرمايد. خدا روح آيت الله سعادت پرور را شاد كند. اينطور مطالب را كه مي رسيدند، مي فرمودند :
مواظب باشيد يك بعدي نباشيد. تدبير كنيد و با تدبير، اعتدال را ايجاد و حفظ كنيد. مثلا در همان مثال بحث خودمان، اينكه
من به كسي اذيت نكنم، اين درست است. ولي نه اينكه اين را محكم بگيرم و چشم و گوشم را ببندم. اين ها بايد با تدبير در
جايگاه خودش انجام شود. مثلا عيادت مريض رفتيم. روايت هم داريم كه زود بايد از سر بالين مريض بلند شويم. ولي يك وقت
ديديم كه خود مريض دوست دارد كه بنشينيم. اينجا ديگر نگوئيم كه الّا و بالله روايت فرموده كه اذيت نكنيد و زود برگرديد ! اين
آدم، افراطي و خشك است. اين بايد با تدبير به اعتدال برسد. اينجا او خودش مي خواهد. اگر وقت داريم، براي خدا يك ساعت،
نيم ساعت بنشينيم. يا اينكه گفته شده در مهماني زود بلند شويد. اما يك وقت است كه خود ميزبان مي خواهد بنشينيم و يك
مقدار صحبت كنيم. اينجا بايد اين كار را بكنيم. پس اگر كسي در عيادت بيماري يك مقدار نشست ما نبايد زود بگوئيم او از
۵۵
مسائل اخلاقي پرت است. يا اگر استادي وقتي شاگرد را تربيت مي كند طوري شاگردش خشك شده كه بايد برعكس عمل كند
تا يك مقدار تحرك پيدا كند [و مقداري مزاح كند] ما نبايد اين را حمل بر بي اخلاقي كنيم.
يا اينكه براي سرپرست خانواده، وظيفه اي نسبت به عيال و فرزندش پيش آمده كه بايد خودش را پيش اهلش بشكند. البته
نه پيش هر كسي ؛ كسي كه فردا منّت نگذارد. اگر ديدي كسي مومن است و اهل خيرات است و از خدا مي خواهد كه خدمتي
كند و مشكل خانوادگي تو و عيالت سنگين است، تو بايد به او بگوئي. نه اينكه بنشينيم و بگوئيم نه، اگر خدا بخواهد خودش مي
رساند. البته ما كه به آن توكل بالا و كمال توكل نرسيده ايم كه اگر خدا بخواهد من اينجا بيفتم بميرم، همان خواهدشد. اين
مرحله فوق العاده اي است كه از عهده ما خارج است و درجه انسان هاي فوق العاده اي است. در حد ما، مي گويد تدبير
معيشت كنيد. آن هم خوب تدبير كنيد.
[اما توجه كنيم كه وقتي مي گوئيم] ما به كسي دردسر ندهيم، اذيتش نكنيم. خفيف الموونه باشيم، و واقعا اينطور باشيم و از
ته دل، نه اينكه در ظاهر. واقعا و از ته دل بي توقع باشيم. واقعا اگر رسيديم به جائي كه زن و فرزندم مشكل داشته و آقاي فلاني
را داراي شرايط خدمتگزاري مي دانستم، رفتم گفتم و او اعتنا نكرد، در اين صورت اگر من واقعا بي توقع باشم، نبايد به دلم بيايد.
اصلا بايد او را دعا كنم كه فلاني حتما مشكل داشت، خدايا مشكلش را حل كن. نه اينكه در دل، بذر كينه بپرورانم. بلكه همان
اندازه كه مي توانست مشكل مرا حل كند، در حقش دعا كنم. دل، صاف و آئينه باشد. نه اينكه زود دلش بشكند و بگويد : عجب !
آقاي عمرو براي من چنان و براي فلاني چنان ! طوري باشد كه براي او دعا كند. مساوي باشد براي او اگر كاري كرد يا نكرد.
يا رفتم به خانه فلاني براي مهماني، اصلا مرا به حساب نياورد، دلمان نيايد، توقع نداشته باشيم. بگويم خدايا حواسش جمع
نبود. نكند مشكلي داشته باشد، مشكلش را حل كن. از درون براي او دعا كنيم. نه اينكه در ظاهر اينگونه باشد و خشك مقدسي
كرده و در باطن، هزار رقم ماده هاي چركين داشته باشيم. در معاشرت هاي اجتماعي، اين مساله بايد از درون حل شود نه اينكه
در ظاهر. پس حضرت هم توجه به اعتدال مي دهد و هم توجه به مسائل مذكور.
" جيد التدبيرِ لمعيشَته. " اين انسان كه به ديگران كمك مي كند و زحمتش را به دوش ديگران نمي اندازد، همينطور وِلو و
بي حساب و كتاب نيست. جايگاه هائي دارد و تدبير در معيشتش زيبا و خوب است. و اصلش اين است كه انسان از درون چنين
روحيه اي را داشته باشد.
يك روايتي هم از خود حديث معراج آورده است كه مي فرمايد : في صفات اهل الخير و الاخره : " الناس منهم في راحةٍ و
انفسهم منهم في تعب " اينها (اهل آخرت) كساني هستند كه مردم از آنها در راحتي هستند و خودشان براي خودشان در سختي
و زحمتند. اين در مورد خفه موونه بين ناس بود.
از بركات ديگر جوع، كه ديگر ميوه و گل سرسبد همه اينها در انسان ظهور پيدا مي كند، قول حق است. كه واقعا اگر كسي
اين مراتب را طي كند، ديگر از چه ملاحظه دارد كه حق را نگويد و عمل نكند ؟! ديگر چه عامل و مانعي است كه نگذارد به حق
عمل كند و حق را بگويد ؟! از همه چيز، در راحتي و آزادي است. مطابق وظيفه عمل مي كند. دوست صميمي چندساله است اگر
بناست حقي را بگويد و عمل كند خواهد گفت. در جمع، ملاحظه هيچ چيز را ندارد. چون در زندگاني بالاتري است و محتاج اين
۵۶
زندگي هاي پست مادي نيست. كل زندگي اين عالم طبيعت، برايش از دره كوهي هم كمتر است. وقتي از مراتب بالاي زندگي
بهره مند است، چه ملاحظه اي دارد كه دره كوه از دستش برود ؟! تااينكه ملاحظه چيزي را داشته باشد.
اين هم در مباحث گذشته گفته شد كه اينكه انسان، فيلم بازي كند با خودش و ديگران، اين نيست و اين مراحل بايد طي
شود و گرنه اين هم يكي ديگر از حيله هاي شيطان است چون مي بيند از اين مسير، زمينه دارد. " كلمةُ حقٍ يراد بِها الباطلُ
". كلام امام عليه السلام است. دنبال حق است در حالي كه درونش باطل است. به دنبال هوس خودش است. حالا هر هوسي مي
خواهد باشد ؛ جاه طلبي، خودنمائي و..... به اين مطالب نمي تواند برسد مگر از راه مسير حق.
تا آن مراحل كه در حديث معراج فرمود، طي نشود، اين قول او قول حق نخواهد شد. و حتي خودش هم ابزاري است براي
باطل. تا منيت، از بين نرفته، و تا انسان از شراب قرب الهي، چيزي نچشيده، و اين من را از خود بي خودش نكرده، در او قول
الحق، يراد بها الباطل است. و قول حق در واقع، نور درخشنده اين سوخته " من " انسان است. لذا امر به معروف و نهي از
منكرش در تمام مسائل اجتماعي و سياسي او بر اين مبنا است. فلذا رفع مشكلات و معضلات جامعه نمي تواند باشد مگر با تربيت
انسان براساس همان حديث معراج يا كتاب و سنت كه آن را باز كرده اند.
بازهم چند روايتي را تبركاً مرور مي كنيم : (حديث 360 كتاب سرالاسراء) : " قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم :
والَّذي نَفسي بِيده ما اَنفَقَ النّاس من نَفَقَةٍ اَحب من قولِ الخَيرِ. " (وسائل الشيعه ج 16 ص 123 ح 15 ) هيچ انفاقي براي مردم، بهتر از
قول خير نيست. (البته در جاي ديگر، قول حق بوده است). در باره انفاق كه اين همه روايات داريم كه ذكر بركات و ثواب آنها
خيلي شده است، مي فرمايد بهترين آنها قول حق است.
باز در روايت ديگر، حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد : " اَتقَي النّاس من قالَ الحق فيما لَه و علَيه. "
با تقواترين انسان و مردم، آن كسي است كه حق بگويد در آنچه به نفع اوست و آنچه به ضرر اوست. كه خيلي سخت است.
يا امام صادق عليه السلام مي فرمايد : " انَّ من حقيقَةِ الايمانِ اَن توثرَ الحقَّ و ان ضَرَّك علي الباطلِ و ان نَفَعك. " همانا از
.( حقيقت ايمان است اينكه حق را به باطل ترجيح دهي، اگرچه حق به ضرر تو و باطل به نفع تو باشد. (بحار ج 2ص 114 ح 7
امام صادق عليه السلام باز مي فرمايد : " انَّ الله اذا اَراد بِعبد خَيراً شَرَح صدره للاسلام فَاذا اَعطاه ذلك اَنطَقَ لسانَه بِالحقِّ و
( عقَد قَلبه علَيه فَعملَ بِه. فَاذا جمع اللهُ لَه ذلك تَم لَه اسلامه. " (كافي ج 8كتاب الروضه ص 13 ح 1
البته كه خدا وقتي اراده كرد به بنده اش خيري برساند، سينه او را به اسلام باز مي كند. پس وقتي سينه او به اسلام باز شد،
زبان او را به حق باز مي كند. نطق او را به حق باز مي كند و دلش را هم به حق پيوند مي دهد. پس به حق عمل مي كند. حق
مي گويد و به حق عمل مي كند. وقتي كه خدا اينها را در يك كسي جمع فرمود، اسلامش به اتمام خواهد رسيد ؛ آن وقت
اسلامش اسلام است. و در اينجا مساله امر به معروف و نهي از منكر، يك موضوع مستقل است. كه جا دارد در بيان حق مستقلا
بحث شود. هم اهميت امر به معروف و نهي از منكر و هم شرايط آن. بنده ديگر وقت اهل تحقيق را نگرفتم، شرايط آن در كتاب
معراج السعاده آمده است كه رجوع شود. ما از آن رد مي شويم.
۵٧
و اين بزرگوار در شرح خودش يكي از [مصاديق] قول حق را تربيت انسان هاي ديگر فرموده. دستگيري از انسان هائي كه
مورد تهاجم فرهنگي دشمن قرار گرفته اند و سعي مي كنند آنها را از حلقوم دشمن خارج كنند و نجات دهند كه در روايات
متعددي آنها را يتيم عنوان كرده اند. امام حسن عسكري عليه السلام از آبائش از رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم نقل مي
كند كه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله وسلم فرمود : " اَشَد من يتمِ اليتيم الّذي انقَطَع عن اَبيه، يتم يتيمٍ انقَطَع عن امامه، و لا
يقدر علَي الوصولِ الَيه و لا يدري كَيف حكمه فيما يبتَلي بِه من شَرائعِ دينه، اَلا فَمن كانَ من شيعتنا عالماً بِعلومنا، و هذا الجاهلُ
بِشَريعتنا المنقَطع عن مشاهدتنا يتيم في حجرِه، اَلا ! فَمن هداه و اَرشَده وعلَّمه شَريعتنا، كانَ معنا في الرفيق الاعلي. " (بحار
ج 2ص 2ح 1) (روايت 365 سرالاسراء)حضرت مي فرمايد : آن كسي كه از پدرش منقطع شده و او را از دست داده، يتيم است و
كسي كه دستش از امامش بريده شده، دسترسي به امامش ندارد، منقطع از امام شده، او هم يتيم است. و اين يتيم، يتيمي اش
شديدتر از آن يتيمي قبلي است. اصلاً قابل مقايسه نيست. اين يتيمي كجا و آن يتيمي كجا ؟! شدت يتيمي او از يتيمي كسي كه
پدرش را از دست داده بيشتر است و [او] نمي تواند به امامش دسترسي پيدا كند و نمي داند كه چگونه وظيفه اش را انجام
دهد و در چيزهائي كه در زندگي به آن مبتلا شده، وظيفه اش چيست ؟ آگاه باشيد پس كسي كه از شيعيان ما عالمي باشد كه
به علم ما آگاهي پيدا كرده و چنين كسي هم كه از امامش منقطع شده و جاهل است و از مشاهده ما دستش بريده شده، چنين
انساني در حمايت او و در زير نظر او تحت سرپرستي او قرار گرفته. چنين عالمي به آن يتيم بايد سرپرستي كند و از او حمايت
نمايد. پس اگر چنين عالمي او را هدايت كرده و به رشد برساند و شريعت ما را به او ياد دهد، با ما است – خودش هم در كجا ؟!
– در محضر اعلاي حضرت احديت، پروردگار عالم. "
پس واقعا بايد غبطه خورد به حال امام عزيز (رضوان الله تعالي عليه) و كساني كه خالصانه در اين انقلاب فعاليت مي كنند و
علمائي كه از صدر اسلام، خون دلها خورده اند و خواهند خورد تا ظهور حضرت حجت (عجل الله تعالي فرجه الشريف) تا
[خودش] اين يتيم ها را سرپرستي كند.
در اين دوران غيبت كه دشمنان و دست بي رحم آنان در چه وضعي به ذلت انداخته، حمايت كند. و اين راهي است كه اگر
در زمان غيبت حضرت، يتيمي خود را احساس كنيم، آن وقت حال يتيمي فرزندان مسلم را وقتي كه باهم صحبت مي كردند و
چطور به حال همديگر توجه داشتند [حس خواهيم كرد] و اين نكته اي است قابل دقت كه اگر كسي در زمان غيبت، روي
نفسانيت و جاه طلبي و اميال شخصي، اين يتيم ها را ضايع كند و غذاي روح اين يتيم ها را مسموم كند چه بلاي بزرگي است و
چه مجازات سنگيني دارد. كه اين بابي است مفصل كه بايد در تفسير آيات اكل مال يتيم، در باره آنهائي كه حق يتيم را مي
خورند، از محضر قرآن استفاده كرد. خلاصه قول حق، عطر و گل سرسبد سير و سلوك الهي است كه در جامعه، عطر افشاني مي
كند و جامعه را به سوي ولايت مطلقه الهي آماده مي كند و اين راهي است كه در زمان غيبت، هركسي به تناسب خودش
مسئوليت سنگيني دارد.
پس از اين مرحله، زندگي چنين انساني با راحتي و آرامش تمام است : " لا يبالي عاش بِيسرٍ اَم بِعسرٍ " چنين انساني ديگر
در زندگي خودش، نگران نيست كه زندگي اش به سختي مي گذرد يا به راحتي. در يك فضاي ديگري زندگي مي كند.
۵٨
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين. نستعيذ بالله السميع العليم من الشيطان الرجيم. اللهم
وفقنا لما تحب و ترضي. اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علي ذلك اللهم العن العصابة التي جاهدت
الحسين و شايعت و بايعت و تابعت علي قتله اللهم العنهم جميعا.
قرائت سوره حمد.
در ادامه حديث شريف معراج به فصل هفتم مي رسيم كه مي فرمايد : " يا اَحمد ! (صلي الله عليه و آله و سلم) هل تَدري بِاي
وقت يتَقَرَّب العبد الَي ؟ قالَ : لا يا رب ! قالَ : اذا كانَ جائعاً اَو ساجِداً."
خدا مي فرمايد : آيا مي داني چه موقع بنده به من نزديك است. عرض مي كند : نه خير يا رب ! مي فرمايد : هنگامي كه
گرسنه باشد يا در حال سجده باشد.
بحث جوع چون در جلسات قبل بحث شده، از آن مي گذريم. در مورد سجده به تناسب وقت، يك مقدار بحث مي كنيم. البته
جا داشت امروز در باره اربعين بحث شود كه از محضر حاج آقا عالي درخواست شد ولي چون ايشان جلسه داشتند، انشاءالله توسل
را آخر جلسه خواهيم داشت. لذا بحث خودمان را ادامه مي دهيم :
سجده سه وضعيت دارد : 1 – سجده تكويني – 2 – سجده غير تكويني – 3 – سجده تشريعي.
سجده تكويني همان است كه كل موجودات عالم با همه خصوصياتي كه دارند، فرياد مي زنند كه موجوديت من از خودم
نيست. از منبع هستي افاضه فيض مي شود. سجده غير تكويني كه به آن سجده تكليفي هم مي فرمايند، اين است كه انسان به
اين واقعيت توجه مي كند كه موجوديت من از خودم نيست. يك وضعيت خاصي پيدا مي شود و حالتي به انسان دست مي دهد
كه آن سجده است. و سجده تشريعي همان اعمال خاصي است كه ما انجام مي دهيم. پيشاني را روي زمين مي گذاريم و دستها و
الي آخر.
اينكه سجده غير تكويني را ما در وجودمان و در موجودات ديگر احساس كنيم، لازمه اش آن است كه به آن مرحله اي از
معرفت، رشد و آگاهي برسيم كه اين مشاهده حاصل شود. مثالي خيلي ساده مي زنيم : مثلا الان در اين اتاق، يك كودكي كه
زندگي مي كند، اين قدر استعدادش پائين است كه اصلاً چيزي به نام سقف يا ستون يا... را توجهي ندارد. چهار دست و پا راه مي
رود و در بازي خودش است. و از فهم چنين حقيقتي به اين آشكاري محروم است. وقتي كمي رشد مي كند، مي رسد به آنجا كه
اينجا سقفي است. ولي نمي تواند بفهمد كه اين سقف، با همه وجود فرياد مي زند كه من روي اين ستون ها، سقف هستم و
توانستم سقف باشم. و اگر اين ستون ها از بين برود و يا كنار بكشند، چيزي به نام سقف اصلاً نمي تواند موجود باشد. چه اين
بچه بفهمد و چه نفهمد، اين سقف در عالم تكوين، در موجوديت خود اين فرياد را مي زند كه من به اتكاء اين ستون ها توانستم
باقي بمانم.
1385/12/18 جلسه 51
۵٩
اما اين بچه مقداري رشد مي كند تا مي رسد به اينكه اين فرياد زبانِ حال و تكوينِ نظام آفرينش اين سقف را مشاهده مي
كند. قشنگ مي بيند و مي شنود. هم نوا است با اين سقف كه اي سقف ! تو متكي به اين پايه ها هستي. اما هنوز نمي تواند
بفهمد كه موجوديت من از منبع وجود تجلي مي كند و من هيچ وجودي از خودم ندارم. فهم اين معنا به يك شعور بالاتر از اين
نياز دارد. اين سقف فقط فرياد نمي زند كه من روي اين ستون ها قرار گرفته ام. بلكه با زبان تكوين و آفرينش و خلقت فرياد مي
زند كه من تجلي آن منبع هستي و وجود هستم و خودم استقلال وجودي ندارم. اين را در زبان تكوين، با زبان حال فرياد مي زند
ولي او نمي تواند متوجه شود مگر به آن رشد برسد. همچنانكه نمي تواند متوجه شود كه من سقف بودنم به وجود اين ستون ها
بستگي دارد. اين، زبان حال آفرينش كل موجودات عالم است كه اين سجده است.
كل موجودات عالم سجده مي كنند و اما انسان به لحاظ درجه وجودي بالائي كه دارد، مي تواند متوجه باشد به اين حقيقت
كه من به عنوان يك موجود، موجوديتم از منبع وجود مي تابد و متجلي مي شود. و من موجود مستقلي نيستم. اگر انسان اين
توجه را پيدا كند و به اين فهم برسد، اين انسان، در حال سجده است ؛ اگرچه در بيابان، گردش مي كند. اگر چه سر سفره غذا
مي خورد، اگرچه در كارگاه، كار مي كند. آن لحظه كه توجه به اين معنا ايجاد شد، اين، حال سجده است.
و سجده بار ديگر فرض شد كه سجده تشريعي است. يعني بايد طبق فرمان شرع مقدس اسلام آن اعضاي خودش را به طرف
زمين بياورد و رو به زمين بيفتد و آن مراكز مهم قدرت و زندگي خودش را، كه شريف ترين عضو او پيشاني را و همچنين كف
دست، زانوها و سر دو انگشت پا را كه مراكز تجلي قدرت و حركت و فعل و انفعال اوست، اينها را به زمين بكوبد و به رو به زمين
بيفتد تا در چنين شرايطي بيان كند كه من هيچ موجوديتي ندارم. اين حالت، در واقع بيانگر ظاهري است از آن دو سجده اي
كه عرض شد. از خود كلام الهي و از روايات معصومين عليهم السلام استفاده كنيم در اين موضوع، تا ببينيم در جمع بندي
موضوع چه عنايتي خواهد شد:
" عن اميرالمومنين عليه السلام : اَلسجود الجِسمانّي [هو] وضع عتائقِ الوجوه علَي التُّرابِ و استقبالُ الاَرضِ بالر احتَينِ و
(9- الرَّكبتَينِ و اَطراف القَدمينِ مع خُشوعِ القَلبِ و اخلاصِ النّيةِ. " (مستدرك الوسائل ج 4ص 486 باب 23 ح 5232
سجده جسماني، [او] همان هياتي است كه قرار دادن شريف ترين و محترم ترين عضو قسمت بدن (صورت) بر خاك است. و
[اينكه] انسان، زمين را استقبال كند و به رو به زمين بيفتد و به زانوها و دو كف دستش و سر انگشت قدمينش.
اين هيات ظاهري است ولي اين سجده، وقتي معناي سجده پيدا خواهد كرد كه در آن لحظه حالت خشوع قلب و اخلاص
نيت همراه آن باشد.
" [و] اَلسجود النَّفساني فَراغُ القَلبِ منَ الفانيات و الاقبالِ بِكُنه الهِمةِ علَي الباقيات و خَلع الكبرِ و الحميةِ و قَطع العلائقِ
الدنيويةِ و التَّحلِّي بِالاَخلاقِ النَّبويةِ. " (همان مدرك)
اما آن سجده روحاني (نفساني و باطني) عبارت است از فارغ شدن قلب از توجه به هر چيزي كه فناپذير و عدمي است
وجودش. و روي بياورد با تمام همتش بر آنچه كه وجودش ثابت است. و كبر (كه در واقع، توجه انسان به خودش است به عنوان
۶٠
استقلالي [موجود استقلالي] كه اثر كبر است) اين را از خودش خلع كند. و تعصب جاهلانه را و هر گونه علقه اي كه توجه به اين
عالم دنياست، قطع كند و آراسته شود به اخلاق و سيره پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم.
پس اين يك معناي سجده بود از امام علي عليه السلام.
قال الصادق عليه السلام : ما خَسرَ و اَللهِ من اَتي بِحقيقَةِ السجود و لَو كانَ في العمرِ مرَّةً واحدةً و ما اَفلَح من خَلا بِرَبه في مثلِ
ذلك الحالِ شَبيهاً بِمخادعٍ لنَفسه غافلٍ لاه عما اَعداللهُ للساجِدينَ من اُنسِ العاجِلِ و راحةِ الاجِلِ... اَلا تَري في الظّاهرِ اَنَّه لا يستَوي
- حالُ السجود الّا بِالتَّواري عن جميعِ الاَشياء و الاحتجابِ عن كُلِّ ما تَراه العيونِ. " (مستدرك الوسائل ج 4ص 482 باب 23 ح 5225
( 2 و مصباح الشريعه باب 41
امام صادق عليه السلام مي فرمايند : قسم به خدا زيان نديد ؛ از زيانكاران محسوب نخواهد شد هر كس حقيقت سجده را به
دست بياورد و لو در كل عمرش يك مرتبه انسان بتواند حقيقت سجده را به جا بياورد. (شايد در سير و سلوك، اهل سلوك كه
سختي هاي راه سلوك را صبر مي كنند و اميدوارانه در اين فراز و نشيب ها تحمل مي كنند، شايد به آرزوي چنين لحظه اي
هستند و لو در لحظه جان دادن، در آنجا به آنها بدهند. دنبال آن يك لحظه هستند). و خوشبخت نيست (به خوشبختي نخواهد
رسيد) هر كسي خلوت كند پروردگارش را در چنين حال سجده اي كه عرض شد، در اين حال كه در صورت ظاهر در حال
سجده است ولي چنين انساني مثل كسي باشد كه نفسش او را فريب داده و با حالت غفلت و سرگرمي قلبش مشغول چيز ديگر
است و ظاهرش در حال سجده است. چنين انساني غافل است عما اَعداللهُ للساجِدينَ.... از آنچه كه خداوند آماده كرده است براي
ساجدين از جهت انس عاجل (خوشي و شادابي دنيا) و آرامش و راحتي آخرت.
مي فرمايد كه خوب ! كسي كه اهل سجده است، اين سجده هم در دنيا براي او خوشي و شادابي و لذت مي دهد و هم در آن
دنيا راحتي دارد. پس [اگر] كسي به سجده رود و نفس او را فريب دهد و در نتيجه از چنين نعمت الهي، از بركت سجده غافل
باشد، چنين كسي " ما اَفلَح ".
" اَلا تَري في الظّاهرِ اَنَّه لا يستَوي حالُ السجود الّا بِالتَّواري عن جميعِ الاَشياء و الاحتجابِ عن كُلِّ ما تَراه العيونِ ؟!"
آيا نمي بينيد و متوجه نيستيد كه اين حال سجده تحقق پيدا نمي كند مگر اينكه انسان از جميع اشياء بريده شود و آنها را
كنار گذارد و از هر آنچه كه ديدني است، از آنها چشم بپوشد ؟! يعني تا انسان وارد سجده مي شود اينها را رعايت نكند، سجده
تحقق پيدا نخواهد كرد، اينها را كنار بگذارد سجده تحقق پيدا خواهد كرد. پس با اين توصيف، معناي سجده كه حضرت فرمودند،
مي فرمايد نزديكترين حال انسان به خدا در حال سجده است و عرض شد كل موجودات، به سجده تكويني سجده مي كنند و ما
اگر به آن آگاهي برسيم، هم سجده موجودات را متوجه مي شويم و هم سجده خودمان را و آنگاه اين سجده تشريعي پرتوي از آن
سجده است. لذا در قرآن مي فرمايد :
وللّه يسجد ما في «48» ئلِ سجدا للّه  وهم داخرُون Ĥ أَو لَم يرَواْ إِلَى ما خَلَقَ اللّه من شَيء يتَفَيأُ ظلاَلُه عنِ الْيمينِ والْشَّم
سوره نحل) ) «49» السماوات وما في الأَرضِ من دآبةٍ والْملآئكَةُ وهم لاَ يستَكْبِرُونَ
۶١
آيا نمي بينند آنچه را كه خداوند آفريد كه سايه هاي آنها (آن شيي) كه از راست و چپ سجده مي كند براي خدا، در حالي
كه به رو افتاده اند. مي فرمايد از راست به چپ ؛ اين هنگام طلوع آفتاب است كه هر چيزي در هنگام طلوع آفتاب، از صبح سايه
او در سمت راست او است و بعد از زوال، سايه او در سمت چپ اوست و حركت مي كند.
اين يك نكته خيلي لطيف لطيف لطيفي را مي فرمايد. مي فرمايد اين سايه ها كه بر زمين مي تابد، از طرف آفتاب چه
ذليلانه كه اين سجده آن سايه است كه دارد به خدا سجده مي كند. چقدر ذليلانه كه چگونه افتاده به زمين و چسبيده به زمين و
هيچ قيامي از خودش مستقلا ندارد كه بلند شود. امكان ندارد ما سايه اي را ببينيم كه آن بتواند خودش مستقلا بلند شود. پارچه
اي را مي بينيم كه هر چه بالا ببريم، تا آن را ول مي كنيم بلافاصله به رو به زمين مي افتد. چطور احساس مي كنيم تا طنابش
بريده شود به رو مي افتد (منظور از رو يعني با تمام موجوديتش). تازه اين پارچه به اندازه ماده اي [كه دارد] سر پا ايستاده. ولي
اين سايه چي ؟ هم موجود است و هم هيچ ضخامتي از خودش ندارد. كه به اندازه آن ضخامت، رو به بالا باشد. آفتاب كه صبح، از
بالا مي تابد، سايه هاي اشياء رو به زمين مي افتند. و چه چسبيدني ذليلانه ؟! هيچ توان بلند شدن ندارد. مي فرمايد اگر مي
خواهيد بدانيد سجده يعني چه، از اين ياد بگيريد. شما هم همان هستيد اما شما بايد غير تكويني تحقق بدهيد آن سجده اي را
كه سايه، عملاً و تكويناً تحقق مي دهد و به شما نشان مي دهد. و تشريعاً اين سجده نمود آن سجده غير تكويني باشد.
خدا انشاءالله توفيق دهد با توجه به تعريف سجده كه حضرت فرمودند، با استفاده از بركات شهداي كربلا و بركات معصومين
عليهم السلام و روح آقا امام حسين عليه السلام، چنين سجده اي را انشاءالله در عمرمان تحقق بدهيم، بلكه با دعوت از حضرات
معصومين عليهم السلام و روح اباعبدالله عليه السلام، بلكه عنايتي كرده باشند و بارها چنين سجده اي را تحقق بدهيم.
۶٢
بسم الله الرحمن الرحيم
براي شادي روح مطهر حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله وسلم و امام صادق عليه السلام صلوات ختم كنيد.
جا دارد امروز به مناسبت هاي مختلف، بحث هائي در اين مناسبت ها باشد. اما چون خوشبختانه بحث ما به آن قسمت
رسيده كه راس دين يعني نماز است، و شايد از اين جهت ربطي به اين روز بزرگ داشته باشد، لذا همان بحث قبلي حديث معراج
را ادامه مي دهيم كه فرمود :
يا أحمد! عجِبت منْ ثَلاثَةِ عبِيد ; عبد دخَلَ في الصلاةِ وهو يعلَم إلى منْ يرْفَع يديه وقُدام منْ هو وهو ينعس .
وعجِبت منْ عبد لَه قُوت يوم منَ الْحشيشِ أو غَيرِه وهو يهتَم لغَد وعجِبت منْ عبد لا يدرِي أنِّي راض عنْه أو ساخطٌ علَيه وهو
يضْحك.
اي احمد ! (صلي الله عليه و آله و سلم) در شگفت هستم از سه گونه بندگان : بنده اي كه داخل در نماز مي شود و در حالي
كه مي داند دست هايش را به سوي كه بلند كرده و در برابر كه قرار گرفته، در حالي كه چرت مي زند. و تعجب مي كنم از كسي
كه غذاي روزانه اش را از گياه يا غيرگياه دارد در حالي كه در اهتمام و نگران فردايش است. و در شگفتم از بنده اي كه نمي داند
من از او راضي هستم يا به او خشمگين هستم و در عين حال، او مي خندد.
خوب، اين سه طايفه، كه اول بحث نماز را فرموده است. اين كه مسلم است كه خداوند خودش، تحت تاثير رواني قرار نمي
گيرد و تعجب نمي كند ؛ مي خواهد بيان فرمايد كه مطلب از لحاظ واقعيت، اينقدر روشن است كه كار اين سه گروه، باعث
شگفتي است و نبايد چنين اتفاقي بيفتد. اين قسمت از حديث معراج كه ما را اهميت به نماز مي دهد، حضرت آيت الله سعادت
پرور رضوان الله تعالي عليه در اين باره توضيحاتي فرموده اند. داخل شدن در بحث نماز، كاري بسيار سخت است و مخصوصا براي
اين بنده كه نتوانسته چنين نمازي را درك كند و انجام دهد، برايم سخت است و خود اين ناقابل تا الان كه اينجا هستم، آرزو مي
كند كه يك ركعت نماز با آن خشوع را بخواند كه منظور است و موفق نشده. و اين، يك دردي است. از يك طرف روايات و آيات
مي فرمايند اگر خشوع نباشد، نماز نيست و از طرفي [اين] مجاهده خاصي را مي خواهد. فلذا در اين قسمت سعي مي كنيم خود
روايات و آيات را ترجمه عرض كنيم تا انشاءالله نورانيتي به بركت مجلس و آيات و روايات حاصل شود. قبل از ترجمه آيات و
روايات، در يك مثال، فرق بين لفظ و معنا و عين را تطبيق داشته باشيم و بعد، وارد خود اين معنا شويم.
مثلا در مورد يك چيزي، مثلا " سيب " را در نظر بگيريم. " س، ي، ب " كه اين كلمه از آنها تشكيل شده، اين " لفظ "
كلمه است. اين حقيقتي كه در بيرون است و در آن بشقاب قرار گرفته، " عين " سيب است. و ذهن، يك مفهومي را كه با
شنيدن اين لفظ " س، ي، ب " تطبيق مي دهد، آن " معني " است كه تطبيق با اين عين مي كند.
1386/01/17 جلسه 52
۶٣
حال ببينيم فاصله اينها چقدر است كه انسان، به لفظ مي رسد يا به معنا، يا به خود عين. كسي كه اين سيب را برمي دارد و
مي خورد و با همه وجود، حس مي كند يعني چه، هيچوقت برابر كسي نيست كه با خط زيبائي سيب را روي كاغذ بنويسد و يا
سيب را هي در ذهن خود تكرار كند. مثالي را عرض مي كنيم تا به خود مطلب برسيم :
يك وقت ما الحمدلله مي گوئيم : ا ل ح م د. و يك وقت به معنايش توجه مي كنيم و طبق فلان لغت نامه معناي حمد را پيدا
مي كنيم كه يعني سپاس و نشان دادن حالتي در برابر نعمت. " ال " آن الف لام جنس است و تركيب و تجزيه اش فلان است.
اينها سروكار داشتن با معناي الحمد است. و يك وقت هم وجودمان با حمد احساس پيدا مي كند و اين احساس بيرون مي آيد و
لفظ بيرون مي آيد و لفظ را تلفظ مي كند.
يا مثلا كسي خوشحال مي شود و مي خندد. اين دو صورت دارد. يك اينكه اين مي خندد و اين خنده را طوري به خودش
تزريق مي كند تا خوشحال شود و يكوقت در شرايطي قرار مي گيرد كه اول خوشحال مي شود و از خوشحالي، خنده در درونش
ايجاد مي شود و سپس اين خنده به بيرون مي زند و خنده در ظاهر انجام مي گيرد. اين دو صورت يافت : اول اينكه خنده در
درونش ايجاد شود و از آن به بيرون ظهور يابد... يا گريه هم چنين است. يك وقت آقاي هنرمندي روي سن گريه مي كند و اين
گريه را طوري تزريق مي كند كه شنونده هم گريه مي كند. اين در درون گريه نمي كند. يك وقت هم عزيزي از دستش رفته و
فوت كرده و درون گريه مي كند و اين گريه درون، به بيرون مي زند و گريه انجام مي گيرد.
پس در صورت اول، به عين خنده و گريه نرسيده و از راه لفظ به آن معناي در ذهن رسيده، اما در صورت دوم، با عين سر و
كار دارد و آن عين، پس مي زند و لفظ را ايجاد مي كند. در مورد حمد گفتن هم مثلا يك وقت است كه نعمت هاي الهي و توجه
به توحيد، طوري اثر مي گذارد كه در روح، حال حمد به وجود مي آيد و طوري به وجود مي آيد كه لفظ حمد از آن صادر مي
شود.
پس اينكه در نماز مي فرمايند و از ما خواسته اند، اينطور نيست كه با فشارهاي مخصوصي در ذهنمان، تحميل كنيم كه ما
نماز را با خشوع قلب يا توجه خوانده باشيم. [اگر] از الفاظ به معنا وارد شويم، نه تنها آن خشوع را تحقق نخواهد داد، بلكه به روح
و ذهن، فشارهاي خسته كننده اي وارد مي كند كه اثر آن خشوع را هم نخواهد داشت و بعد از مدت زماني، شيطان به صورت
هاي گوناگون وارد مي شود : يا عجب مي آيد – كه اگر حال، واقعي باشد، اصلا توجه به آن نداريم – يا اينكه ذهن، آنقدر خسته
مي شود كه از خستگي ذهن و روح، به آفت هاي ديگري دچار شده و حتي آن شيريني ظاهري نماز را هم بعد از مدتي از ما
خواهد گرفت.
پس در هر حال، وقتي صحبت از خشوع است، اينطور نيست كه با فشار در ذهن، آن را ايجاد كنيم. بلكه از اينطرف است. بايد
طوري در ارتباط با نماز، تربيت شويم كه حقيقت و عين نماز در ما ايجاد شود و اين هيات مخصوصي كه چند دقيقه در وقت
معين، انجام مي گيرد، آن به اوج خودش و ظهور خودش رسيده باشد. پس اين عين و حقيقت نماز كه هست، مطلبي رسيدني
است ؛ و نه خواندني و يا ذهني و تنها تلقيني. آن چيز ديگري است. حقيقتي است كه بايد از آيات، آن را بشناسيم كه اهميت آن
چيست تا آمادگي پيدا كنيم كه به اين هدفي كه گمشده ما باشد، دنبالش بگرديم. اين يك وضعيتي است كه كل زندگي ما روي
نماز قوام بخشيده. بلا تشبيه، البته مطلب كه بسيار بالاتر از اين است. فقط براي تقريب به ذهن اين مثال را مي زنيم. يك وقت
۶۴
آبي را در كاسه اي مي ريزيم كه شكل اين آب، وابسته به اين كاسه است. اگر شكل كاسه به هم بخورد، شكل آب هم تغيير
مي كند. يكوقت ديگر هم آب، در كاسه منجمد مي شود و خود يخ، شكل كاسه مي شود. ديگر همه چيزش خودش شد و ديگر
مربوط به كاسه بيروني نيست. چه يخ بگوئيم چه شكل كاسه، هر دو يكي است و دو چيز جداگانه نيست. [همينطور] يك وقت
مي گوئيم نماز و يك وقت مي گوئيم زندگي من. گاهي هم مي شود كه زندگي من و نماز يكي مي شود. يك چيز شد و اين را
مي گويند قوام نماز. پايداري و تحقق نماز، خود زندگي، خود نماز است. قرائت نماز، همان خواندن نماز است اما قوام نماز و تحقق
نماز، خود زندگي است. اقيموا الصلوة و يقيمون الصلوة و..... همه اينها در صورتي است كه همه زندگي، نماز مي شود. آنگاه اين
نمازي كه با هيات مخصوص انجام مي دهيم، نمود و ظهور آن زندگي است كه نماز است. و چون ما به لحاظ خاصيت مادي و
بشري اين عالم، طوري هستيم كه نمي توانيم چنين قوامي را داشته باشيم، فلذا اوقاتي از روز را بر ما واجب شده است كه ما از
نظر ظاهر هم آن انقطاع و نماز را تحقق بخشيم و آن انقطاع كامل ظاهري، در واقع منزلگاهي باشد با دو خاصيت ممتاز : يكي
اينكه از نماز قبلي تا اين نماز كه ناچاراً تحت تاثير اين طبيعت، آثار سوئي آمده كه قوام نماز را از دست دهيم، اين اشتباهات و
غفلت هاي جزئي عالم بشري دوباره از بين برود. يعني آن قالب يخ كه كم كم مي خواست آب شود، دوباره سفت تر شود.
خاصيت دوم اينكه براي وقت نماز بعدي، دو مرتبه با نيروي جديد، ادامه آن حالت قوام نماز قبلي را بتوانيم بدهيم. كه بتوانيم
در حال نماز بوده باشيم. پس اين نماز، زندگي است ؛ يك زندگي و وضعيت خاصي است و اين نماز در اوقات، منزل هائي است
كه در آن جاده زندگي، مرتباً و مجدداً تجديد قوا مي كنيم. بلا تشبيه چطور در مورد خواب، ما همه ساعات عمر را در بيداري به
سر نمي بريم بلكه قطعه اي و ساعاتي از عمرمان را در خواب بسر مي بريم و با يك انقطاع خاصي از اين عالم طبيعت [توانائي
ايجاد مي كنيم] تا زمينه داشته باشيم كه براي وقت خواب بعدي با يك نيروي جديدي حركت كتيم. فلذا بعد از يك مدت كه از
ساعات زندگي مي گذرد و اين نيرو، تحليل مي رود، شايد حوصله اين را هم نداريم كه ده قدم برداريم و اين همه كه تشنه
هستيم يك ليوان آب بخوريم و حتي تشنه مي خوابيم. چون به صفر مي رسيم. استهلاك در اثر خاصيت اين عالم، ايجاد مي
شود. اما وقتي اين انقطاع حاصل شد و پس از چند ساعت، انرژي لازم را در اثر انقطاع از عالم استهلاك، گرفتيم. تا وقت خواب
بعدي مي توانيم تا قله كوه هم برويم و مرتب، اين آمدن و رفتن و اين انقطاع، زندگي را [قدرت] دائمي مي دهد تا وقت اجل
حتمي.
سپس انسان، هنگام خواندن نماز، در انقطاع از تمام حالات و خواص اين عالم طبيعت است ؛ هرچه كه مربوط به اين عالم
مي شود : خوردن و رفتن و سخن گفتن و.... تا آن حالت صلاة را دو مرتبه، قوي تر كند.
پس اين نماز، يك معنايي فراتر از آنچه در حد هيات ظاهري باشد، دارد و اين [نماز ظاهري] نمود آن [نماز زندگي] است.
آياتي را ترجمه كنيم تا بهره ببريم :
" وأَقمِ الصلاَةَ طَرَفَيِ النَّهارِ وزلَفًا منَ اللَّيلِ إِنَّ الْحسنَات يذْهبنَ السيئَات ذَلك ذكْرَى للذَّاكرِينَ ". (سوره هود آيه 114 ) و نماز
را اقامه كن در دو طرف روز (اولي طرف صبح و دومي طرف غروب) و قسمتي از اوائل شب را. اين اقامه نماز در اين اوقات، چه
مي كند ؟ ان الحسنات يذهبن السيئات. در اين وقت قبلي تا اين وقت، اشتباهات را از بين مي برد. دو مرتبه قوت بگيرد و خواص
عالم بشري كه به استهلاك مي كشيد، از بين برود.
۶۵
إِلَّا «21» وإِذَا مسه الْخَيرُ منُوعا «20» إِذَا مسه الشَّرُّ جزُوعا «19» در آيه ديگر مي فرمايد : " إِنَّ الْإِنسانَ خُلقَ هلُوعا
سوره معارج). ) ." «23» الَّذينَ هم علَى صلَاتهِم دائمونَ «22» الْمصلِّينَ
اصلا خلقت انسان، هلوع است. هلوع آن آدم حريص و طمعكاري است كه اينقدر در حرص و ولعش اضطراب دارد كه بي تابي
مي كند و آرامش خاصي ندارد. انسان، البته يك همچو موجودي است. اصلا خاصيت بشري اين است كه دائما در حرص و ولع و
اضطرابِ اين است كه چه خواهد شد ؟ كاش اينطور بشود، كاش آنطور نشود، چه كار كنم، چه بشود ؟ چه كار كنم، چه نشود ؟
" إِذَا مسه الشَّرُّ جزُوعا " چون تاب و توان اينها را ندارد، تا يك شرّي به او مي رسد، جزع و فزع مي كند. داد و بيداد راه مي
اندازد. بي تابي اش را در شدت ظهور، نشان مي دهد. " وإِذَا مسه الْخَيرُ منُوعا " چون در حال حرص است، تا يك خيري مي
خواهد به او برسد، با همه قدرت چنگ و دندان مي خواهد بگيرد و راضي نيست به ديگري برسد. " الَّا الْمصلِّينَ " مگر كساني كه
نماز را بر پا مي دارند. ملاحظه مي فرمائيد صلاة را به اصل آفرينش انسان مي زند. صفت خلقت و آفرينش انسان را بيان كرده و
بعد، صفتي را مي فرمايد كه اين را مردود كند. نمازي كه چند دقيقه با هيات خاصي انجام گيرد، اين را مصلين نمي توان گفت.
الّا وقتي است كه به طور كامل آن را كنار زند. يعني يك اثر و آفرينش ذاتي در انسان ايجاد خواهد كرد كه اين آفرينش هلوع را
از او خواهد گرفت. اين چند دقيقه نيست. " الَّذينَ هم علَى صلَاتهِم دائمونَ " نه اينكه يك شكل نشان دادند و تمام شد. نه ! اينها
در نمازشان دائم هستند. شايد به نظر برسد كه منظور اين است كه اينها دائماً در فكر نماز هستند، نماز مستحبي و.... اين هم
برداشت خوبي است. كه همين مقدار هم انسان در نماز باشد، مفيد است ولي اين بحث دائمي چيست ؟! تا آن اثر ذاتي هلوع را از
او بگيرد.
در آيه اي ديگر در سوره حج مي فرمايد : " الَّذينَ إِن مكَّنَّاهم في الْأَرضِ أَقَاموا الصلَاةَ وآتَوا الزَّكَاةَ وأَمرُوا بِالْمعرُوف ونَهوا عنِ
الْمنكَرِ وللَّه عاقبةُ الْأُمورِ " (آيه 41 ). كساني كه اگر قدرتي به آنها بدهيم تا قدرتشان، حكومتي را راه بيندازد، اولين كاري كه از
آنها ظهور پيدا مي كند، اقامه نماز است. نه اينكه نماز مي خوانند. نمي فرمايد قرائت نماز، بلكه مي فرمايد نماز را تحقق مي
دهند. آن هم زماني كه قدرت حكومت پيدا كرد. مگر كساني كه قدرت ندارند، نمي توانند نماز بخوانند ؟ در زندان هم مي تواند
نماز بخواند. اولين كار حكومت چيست ؟ تحقق وضعيت زندگي افراد تحت خودش و زير مجموعه خودش است. اين قدرت، در
مسير رهبري اش، پابرجائي نماز شد. اين شد تحقق نماز. پس ملاحظه مي فرمائيد نماز، يك معناي خاصي در خود زندگي دارد.
و اين نماز، آنقدر قابل توجه است كه قرآن، به عنوان يك آرزو براي كساني كه نماز را فهميده اند، بيان مي فرمايد.
در سوره ابراهيم آيه 40 از زبان حضرت ابراهيم عليه السلام مي فرمايد : " رب اجعلْني مقيم الصلاَةِ ومن ذُريتي ربنَا وتَقَبلْ
دعاء " اي پروردگار من قرار بده مرا از آنهائي كه اهل اقامه نماز هستند. و اين دعا را در حق نسل خودم هم مي خواهم كه نسل
مرا هم از اقامه كنندگان نماز قرار بده.. " ربنَا وتَقَبلْ دعاء " خدايا اين دعاي مرا هم قبول كن. چقدر آرزو و نياز شديد حياتي
حضرت ابراهيم عليه السلام را نشان مي دهد كه هم براي خودش و هم براي نسلش [مي خواهد] و باز نگران است كه اين دعا
قبول نشود لذا دوباره قبولي دعا را هم از خدا مي خواهد. پس حقيقت معناي نماز حقيقي اين است كه جزء زندگي بشر است.
همينطور از قول حضرت عيسي عليه السلام در سوره مريم آيه 31 مي فرمايد : " وأَوصاني بِالصلَاةِ والزَّكَاةِ ما دمت حيا "
خداوند به من سفارش و توصيه كرد صلاة و زكات را. كه صلاة و زكات هم يك رابطه اي لطيف با هم دارند. كه اگر صلاة تحقق
۶۶
پيدا كرد، قابليت دادن زكات ايجاد مي كند. اما نه منظور از زكات، اين كشمش و طلا و... باشد. و اين نماز هم تا لحظه اي كه من
زنده ام، ادامه پيدا كند. اگر اين نماز چند دقيقه اي بود كه ادامه نداشت. اگر قرار شد كه كتري را دو دقيقه براي جوشيدن
بگذاريم و بعد دو دقيقه برداريم و باز سه دقيقه بگذاريم و بعد برداريم، اينكه ادامه نشد و دائمي نشد. اينكه ما ده دقيقه نماز
بخوانيم، بعد براي چهار ساعت ديگر، اينكه در اين نقطه قطع شد. ادامه دهيم : " ما دمت حيا ".
همچنين از قول حضرت اسماعيل عليه السلام در سوره مريم آيه 55 مي فرمايد : " وكَانَ يأْمرُ أَهلَه بِالصلَاةِ والزَّكَاةِ وكَانَ عند
ربه مرْضيا ". ملاحظه مي كنيد كه هم ماده كان آورده و هم با فعل مضارع همراه كرده كه اين، استمرار را مي رساند. يعني
حضرت اسماعيل عليه السلام، استمراراَ امر مي كرد و در زمان حيات خود، مرتبا امر مي كرد و دستور مي داد اهل خودش را به
نماز و زكات و در حالي كه خودش هم در محضر خدا، راضي شده خدا بود. يعني خدا از او راضي بود. يعني مقامش هم مقام
كوچكي نبود. او به مقامي رسيده بود كه خدا از او راضي بود. او با چنين مقامي، مرتبا اهلش را امر به نماز و زكات مي نمود.
در سوره طه آيه 132 اصلا خداوند به حضرت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، به خود پيامبر ما دستور مستقيم داده كه
اهل و خانواده خودت را به نماز امر كن و در اين راه استقامت كن. " وأْمرْ أَهلَك بِالصلَاةِ واصطَبِرْ علَيها " خانواده ات را امر كن به
نماز و صبر و استقامت كن بر اين كار مهم كه خانواده ات را به نماز امر مي كني. آن هم خانواده اي مثل خانواده پيامبر خدا.
شايد بگوئيم منظور از اهل، كل امت باشد. اما از بعضي از روايات معلوم مي شود كه نه خير، حتي خود حضرت علي عليه السلام و
فاطمه زهرا سلام الله عليها را هم شامل مي شود و خود آنها منظور است.
لذا در تفاسير مي فرمايد كه هنگام نزول اين آيه، حضرت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم چندين ماه وقت نماز، مي
رفت دم در خانه علي عليه السلام و خانم فاطمه سلام الله عليها و اعلان وقت نماز مي كرد. اين نماز چيست كه هنوز آن عين
نماز [چه باشد] ؟! فلذا مي فرمايد :
" قَد أَفْلَح الْمؤْمنُونَ الَّذينَ هم في صلَاتهِم خَاشعونَ " (مومنون 1 و 2) البته كه مومنان، رستگار شدند. كساني كه در
نمازشان خاشع هستند. و نفرمود " الذين هم يصلون " !
لذا آن روايتي كه مي فرمايد نمازي كه در آن خشوع نباشد، اصلا نماز نيست [قابل توجه است].
خشوع يعني چه ؟ خشوع يعني اينكه انسان با همه موجوديت، دلش توجه به او پيدا كند. آنگاه خشوع تحقق مي يابد. كه
آيات فراواني در اين زمينه در قرآن است.
در سوره بقره آيه 153 مي فرمايد : " يا أَيها الَّذينَ آمنُواْ استَعينُواْ بِالصبرِ والصلاَةِ إِنَّ اللّه مع الصابِرِينَ ".
يا در سوره بقره آيه 45 مي فرمايد : " واستَعينُواْ بِالصبرِ والصلاَةِ وإِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلاَّ علَى الْخَاشعينَ ".
كمك بگيريد ؛ استعانت كنيد ؛ قوت بگيريد به وسيله صبر و نماز – كه حالا در بحث صبر مطالبي گفته مي شود – و آن
نماز، بسيار بزرگ و سخت است. مشكل است كه انسان از نماز كمك بگيرد، مگر براي اهل خشوع.
۶٧
براي آنها اصلا كارشان اين است كه تا يك مشكل پيش آمد، دو ركعت نماز مي خواند و با آن دو ركعت، كمكشان را
مي خواهند. اما حالا آنها فرقشان با ما اين است كه ما نماز مي خوانيم و فوري مي گوئيم كو ؟ پس چي شد ؟ دو ركعت نماز
خواند، سرطانش خوب نشد كه. هزار ركعت هم خواند، بدتر شد. كه اين بحث، در دعا گفتيم كه با آن ديدگاه، مساله استعانت
معنا مي دهد.
پس در نمازي كه با خشوع شد، بلا تشبيه عرض شد كه وقتي كسي چند ساعت در اين عالم طبيعت و عالم استهلاك، نيرو از
دست داد و به صفر نزديك شد، با بريدن از اين عالم، دو مرتبه كمك مي گيرد و بعد از بيدار شدن، با نيروي قوي بالا ادامه
مي دهد. و خشوع در نماز انسان چنين وضعيتي دارد. با آن چند دقيقه نماز، خشوع تحقق پيدا مي كند و با خشوع، كل مركز
توجه انسان از اين عالم بريده مي شود و توجه به آن منبع پيدا مي كند. و همان نيروهايي را كه براي اعانت و قدرت ادامه حيات
او لازم است، از آنجا مي گيرد. پس اين كار، تحقق نمي يابد مگر با نمازي كه با خشوع باشد. و آن نمازهاي ديگر، وسوسه شيطان
مي شود كه فلاني نماز را هم مسخره مي كند كه ما اين همه نماز خوانديم و چه شد و فلاني كه نماز نخواند چه شد ؟!
در سوره نساء آيه 43 مي فرمايد : " يا أَيها الَّذينَ آمنُواْ لاَ تَقْرَبواْ الصلاَةَ وأَنتُم سكَارى حتَّى تَعلَمواْ ما تَقُولُونَ " . اي كساني كه
ايمان آورده ايد به نماز نزديك نشويد در حالي كه مست هستيد. - چون شخص مست نمي داند كه چه مي گويد - تا اينكه
بدانيد چه مي گوئيد و توجه به گفته خود داشته باشيد. اينجا اگر سكاري معناي اعم داشته باشد، هرگونه مستي را مي گيرد. خدا
دارد خشوع را بيان مي كند. تا زماني كه ما مست باشيم، حالا مست هر چيزي مي خواهد باشيم. – البته از نظر فقهي شراب
است اما از نظر معرفتي هر مستي مي تواند باشد – امكان ندارد بتوانيم به نماز نزديك شويم با مستي مقام و مستي رياست و.....
كسي نمي تواند خشوع داشته باشد.
يا در سوره نساء آيه 142 مي فرمايد : " إِنَّ الْ  منَافقينَ يخَادعونَ اللّه وهو خَادعهم وإِذَا قَامواْ إِلَى الصلاَةِ قَامواْ كُسالَى ". همانا
منافقين، خدا را خدعه مي دهند در حالي كه خدا آنها را خدعه مي دهد. اينها نمي فهمند. و اينها وقتي براي نماز بلند مي شوند،
با حالت كسالت بلند مي شوند. كه اين حالت كسالت، ضعيف تر از مستي است و حال منافقين است.
همچنين در سوره ماعون آيات 4 و 5 مي فرمايد : " فَويلٌ لِّلْمصلِّينَ الَّذينَ هم عن صلَاتهِم ساهونَ ". واي به حال نمازگزاراني
كه از نمازشان غفلت دارند.
آيات ديگري هم هست كه ما را به نماز مورد نظر [دعوت مي كند] تا توجه كنيم كه آن نمازي كه ما به آن دعوت شده ايم،
چيست ؟ توجه شديد ؛ تا خود اين توجه به ما انگيزه [و فهم] بدهد كه از چه چيزي محروميم تا اينكه حركت كنيم. لا اقل اگر
هم نرسيديم و در حال حركت مرديم، بعد از مرگ به بركت شفاعت شافعان، برسيم. و شفاعت، جايش همين جا است : كه هرچه
مي خواهيم نمي رسيم ولي چون مي خواهيم و دنبالش هستيم، به بركت شفاعت به آن برسيم.
۶٨
بسم الله الرحمن الرحيم
در حديث معراج فرمودند كه : " يا أحمد! عجِبت منْ ثَلاثَةِ عبِيد; عبد دخَلَ في الصلاةِ وهو يعلَم إلى منْ يرْفَع يديه وقُدام منْ
هو وهو ينعس وعجِبت منْ عبد لَه قُوت يوم منَ الْحشيشِ أو غَيرِه وهو يهتَم لغَد وعجِبت منْ عبد لا يدرِي أنِّي راض عنْه أو ساخطٌ
علَيه وهو يضْحك " .
فرمود : تعجب مي كنم از سه طايفه از بندگان : بنده اي كه وارد نماز مي شود و مي داند كه در محضر كيست و به چه كسي
رو كرده است در حالي كه خواب آلود است . و جاي تعجب است از بنده اي كه براي او غذاي روزانه اش از سبزي خشكيده يا غير
آن [وجود] دارد و در حالي كه اهتمام و غم و غصه فردايش را مي كند . و جاي شگفتي است از بنده اي كه نمي داند من از او
راضي هستم يا بر او خشمگين هستم در حالي كه او مي خندد .
در مورد نماز ، خيلي اجمالي از محضر آيات و روايات ، استفاده كرديم . در مورد بنده اي كه خوراك يك روزش (امروزش) در
حد گياه خشك ، سبزي خشك دارد ، و يا غير سبزي خشك كه معمول زندگي عرفي اوست دارد و غم غذاي فردايش را دارد .
اين جاي شگفتي است . بحث روزي از جمله بحث هائي است كه در اثر برداشت هاي نادرست از بعضي آيات و روايات ، موجب
افراط و تفريط شده و مشكلاتي در زندگي و بلكه مشكلاتي در جامعه پيش آورده و به يك سري برنامه هاي اقتصادي ناسالم
منجر شده . و همان عامل بسياري از مشكلات ناخواسته [شده] كه ريشه همه اينها عدم دريافت و تحليل صحيح از آيات و
رواياتي است كه در باره روزي فرموده اند .
بعضي از روايات مي فرمايد كه هيچ در فكر روزي نباشيد ، روزي هركسي مشخص شده و تعيين شده و آن سهمي كه براي او
تقسيم شده ، به او مي رسد . و حتي طوري با اطمينان فرموده كه اصلا روزي دنبال شماست و اگر شما هم از روزي فرار كنيد ،
روزي دنبال شماست . اينقدر مطلب ، صريح و اميد بخش است . در بعضي از روايات هم فرموده كه بايد دنبال روزي باشيد تا آن
روزي اي كه به شما تضمين شده ، به آن برسيد . وحتي در بعضي روايات ، عبارات تندي در باره كساني كه به دنبال روزي
نمي روند ، فرموده است . و در بعضي از روايات ، نوع رفتن به روزي را فرموده است .
اين روايات با همديگر ، هيچ تعارضي و تناقضي ندارند . مگر اينكه انسان ، به حساب اينكه در قرآن فرموده ما آيات متشابهي
فرستاديم ، و آنهائي كه زمينه انحراف در دلشان هست و تمام وجودشان به دنبال دريافت حق نيست اين آيات را براي برداشت
هاي شخصي مستمسك خود قرار مي دهند ، استفاده از اين روايات هم از اين قبيل باشد كه بخواهيم يك بعدي برداشت كنيم .
اما صورت اينها اگرچه نقيض هم است ولي ارتباط اينها يك رابطه بسيار لطيف و مترقي را در اقتصاد اسلامي و در نتيجه در
زندگي اجتماعي بيان مي كند كه بنده فعلا خود روايات را تبركاً بدون توضيح مي خوانم و ترجمه مي كنم و بعد جمعبندي اين
روايات متعدد كه چه جوابي به ما بفرمايد .
1386/01/31 جلسه 53
۶٩
قبل از روايات ، يكي دو نمونه از خود قرآن استفاده مي كنيم . در آيه 2 و 3 سوره طلاق مي فرمايد : " ومن يتَّقِ اللَّه يجعل
لَّه مخْرَجا ويرْزقْه منْ حيثُ لَا يحتَسب " . هركسي تقواي خدا پيشه كند ، خداوند براي مشكلاتش محل گشايشي قرار مي دهد و
او را روزي مي دهد از آنجائي كه اصلا به خيالش هم نمي رسد . يعني روزي از آنجائي [مي رسد] كه خيال ما هم نمي رسد كه از
فلان جا برسد .
" وما من دآبةٍ في الأَرضِ إِلاَّ علَى اللّه رِزقُها " . (هود – 6) نه تنها انسان ، حتي هيچ جنبنده اي در روي زمين نيست مگر
اينكه روزي او بر عهده خود خداست . و اما روايات كه از كتاب ميزان الحكمة نقل مي كنيم :
قال رسولُ اللَّه صلى الله عليه وآله و سلم : لَو أنَّ ابنَ آدم فَرَّ من رِزقه كما يفرُّ منَ الموت لَأَدركَه رِزقَه كما يدرِكُه الموت .
(بحار ج 100 ص 37 ) چه عبارتي ؟!
اگر بني آدم از روزي خودش فرار كند ، همچنانكه از مرگ فرار مي كند ، البته روزي او را درك خواهد كرد . همچنانكه مرگ
او را درك خواهد كرد . چطور كه مرگ ، حتما او را درك مي كند ، روزي تقسيم شده او هم حتمي است كه به او خواهد رسيد .
( همچنين عنه عليه السلام : " انَّ الرّزقَ يطلُب العبد كَما يطلُبه اَجلَه " . (جامع الاخبار ص 108
البته روزي به دنبال بنده است همچنانكه اجل به دنبال بنده است .
عن الامام علي عليه السلام و قيلَ لَه لَو سد علي رجلٍ باب بيت و تُرِك فيه ، من ياتيه رِزقُه ؟ فَقالَ عليه السلام من حيثُ ياتيه
اَجلُه . (بحارج 100 ص 37 ) از مولا علي عليه السلام سوال كردند كه ما اگر يك نفر را در اتاقي محبوس كنيم ، روزي او (آن روزي
اي كه براي او مسلم شده بود) چگونه به او مي رسد ؟ حضرت فرمود از آنجائي كه اجل او به او خواهد رسيد ! شما در را ببنديد
كه هيچ روزنه ورودي نباشد ؛ اجل از كجا به اين محبوس مي رسد ، از همان جا روزي او به او مي رسد . اصلا مطلبي است كه
واقعا مغزي مي خواهد كه آدم درك كند كه اين حضرت مي فرمايد كه اين روزي كه خدا برايت نصيب كرده به او مي رسد
[يعني چه و چگونه مي رسد ؟]
اين فرمايش هم كه ديگر روي همه مطالب است كه حضرت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد : " الرِّزقُ يطلُب
العبد اَشَد طَلَباً من اَجله " (جامع الاخبار ص 108 ) نه اينكه اجل دنبال انسان است ، روزي او شديدتر از اجلش به دنبال انسان
است ؛ نه اينكه مثل اجل او . حالا چه رابطه اي بين اجل و روزي است ، بايد فكر كنيم كه در اين روايات چرا به اجل ، روزي را
مقايسه فرموده . در يك روايت ديگر مي فرمايد : عنه (امام علي ) عليه السلام : " الرِّزقُ رِزقان : طالب و مطلوب فَمن طَلَب الدنيا
طَلَبه الموت حتّي يخرِجه عنها و من طَلَب الآخرَةَ طَلَبه الدنيا حتّي يستَوفي رِزقَه منها " . (نهج البلاغه حكمت 431 ) روزي دو
نوع است : طالب و مطلوب . هر كس به دنبال دنيا بشود (نفرمود به دنبال روزي بشود ، فرمود به دنبال دنيا بشود) مرگ هم به
دنبال اوست و او را خواهد گرفت . تا اينكه ، اين كه به دنبال دنيا بود ، او را از اين دنيا خارج كند . و هركس به دنبال آخرت
است ، دنيا به دنبال اين شخص خواهد آمد كه اي مومن ! تو در من سهمي از روزي ات هست كه مي خواهم آن را به تو بدهم ؛
به طور تمام و كمال بدهم . دنيا در دنبال و جستجوي اوست . مي گردد اين آقا را تا اينكه : يستوفي (قبلا در آن جلسات خيلي
٧٠
قبلي عرض كرديم كه وفاء و ايفاء يعني آن آخرين ذره اي را هم كه هست ، آن را هم بدهد .) يعني اگر كسي اجلش رسيده ولي
قطره اي هم از روزي او مانده ، دنيا به او خواهد داد .
عن محمد بن مسلم قال ساَلت اَباعبدالله عليه السلام : عن قول الله عزَّ و جلَّ " ومن يتَّقِ اللَّه يجعل لَّه مخْرَجا ويرْزقْ ه منْ
( حيثُ لَا يحتَسب " قال : في دنياه . (بحار ج 100 ص 29
محمد بن مسلم از امام صادق عليه السلام در باره اين آيه سوال مي كند كه آيا مربوط به اين دنياست يا عالم بعدي ؟ فرمود :
في دنياه . يعني اين آيه در همين دنيا را بيان مي كند كه روزيش از جائي مي رسد كه به ذهنش هم نمي رسد .
عن علي بن السري قال سمعت ابا عبدالله عليه السلام يقول : " انَّ اللهَ عزَّ و جلَّ جعلَ اَرزاقَ المومنينَ من حيثُ لا يحتَسبونَ و
( ذلك اَنَّ العبد اذا لَم يعرِف وجه رِزقه كَثُرَ دعاوه ." (كافي ج 5 ص 84
البته كه خداي عز و جل روزي هاي مومنين را در جائي قرار داده كه به خيال آنها هم نمي رسد كه به آنها خواهد رسيد . و
اين به اين سبب است كه اين مومن نداند روزيش از كجاست تا مومن فقط از خود خدا بخواهد ، و اين اصلا لطف خداست كه
اينطور ترتيب داده كه او هم توجه به خودش كند كه از او مي رسد . و اگر هم توسط آقاي عمرو و زيد رسيد ، بداند كه او (خدا)
اين را واسطه قرار داده و زياد به خدا دعا كند . همچنانكه اهل دنيا وقتي خيال مي كنند متكي به يك جائي هستند ، هميشه
متوجه آنجا هستند . اين انسان هم وقتي دانست كه [روزي] از خداست ، توجهش به خداست .
در روايت ديگر عن الامام علي عليه السلام قال كان اميرالمومنين عليه السلام يقول : " [قَرِّبوا اَنفُسكُم البعيد و هونوا علَيها
الشَّديد] و اعلَموا اَنَّ عبداً و ان ضَعفَت حيلَتُه و وهنَت مكيدتُه اَنَّه لَن ينقَض مما قَدر اللهُ لَه و ان قَوِي عبد في شدةِ الحيلَةِ و قُوةِ
( المكيدةِ انَّه لَن يزاد علي ما قَدر اللهُ لَه . " (بحار ج 100 ص 32 ح 61 و امالي شيخ مفيد ص 207
بدانيد كه اگر بنده اي باشد كه ضعيف و عاجز باشد و از تدبير در امور زندگي ناتو ان باشد و نتواند آن روزي خودش را به
دست آورد ، البته كه هرگز آن مقدار روزي كه خداوند به او قسمت كرده از آن كم نخواهد شد . و بدانيد بنده اي هم هر چقدر
زرنگ و قوي باشد و شدت حيله و روش زرنگي هاي كسب روزي را به كار برد ، آن مقدار [روزي] كه خدا تقدير او كرده ، آن زياد
نخواهد شد .
دو روايت ديگر در اين سري از حديث ها مطرح مي كنيم و تمام كنيم .
از امام صادق عليه السلام : " اَوحي اللهُ الي بعضِ اَنبيائه اَتَدري لم رزقت الاَحمقُ ؟ قالَ : لا . قالَ : ليعلَم العاقلُ اَنَّ طَلَب الرِّز قَ
لَيس بالاحتمالٍ . " (شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد ج 3 ص 160 ) خداوند به بعضي از انبياي خود فرمود آيا مي داني كه چرا به
بعضي آدمهاي احمق روزي مي دهم ؟ عرض مي كند نه . خدا مي فرمايد تا بفهمانم به آنهائي كه متكي به عقل و زرنگي بودند
كه طلب روزي با اين چيزها نيست . اگر به اين چيزها بود ، او كه هيچ سر در نمي آورد و نمي داند .
يك حديث ديگر كه ديگر روي همه اينها است . امام علي عليه السلام مي فرمايد : " لَو جرَت الاَرزاقُ بِالاَلبابِ و العقُولِ لَم
( تَعش البهائم و الحمقي . " (غررالحكم ص 397 ح 9206
٧١
اگر بنا بود به دست آوردن روزي با زرنگي بازي و اين چنين چيزها باشد ، اين بيچاره حيوانات و چهارپايان دهن بسته بايد
مي مردند و آن آدم هائي كه از قوه ذكاوت برخوردار نيستند ، بايد از گرسنگي مي مردند . اينكه اينها زندگي مي كنند ، نشان
مي دهد كه اين منبع روزي از يك جاي ديگر است و عامل هاي ديگري دارد . متكي به اين زرنگي نباشيم كه اين زرنگيِ من ،
روزي را رساند ؛ منبع از جائي ديگر است . البته بايد تلاش هم باشد .
اينها يك سري روايات ، در يك سياق بودند . حال به نوع ديگري از روايات مي پردازيم كه امر مي كند دنبال روزي برويد .
( امام علي عليه السلام مي فرمايد : " اُطلُبوا الرِّزقَ فإنّه مضمونٌ لطالبِه . " (بحار ج 74 ص 423
دنبال كنيد روزي را كه البته آن روزي اي كه ضمانت داده شده به شما مي رسد ، از طريق دنبال كردن به شما خواهد رسيد
. همچنين عن ابي عبدالله عليه السلام قال : " لا تَدع طَلَب الرِّزقِ من حلَّةٍ فَانَّه عونٌ لَك علي دينك . " (وسائل ج 17 ص 34 ) ول
نكن جستجوي روزي را از حلال ؛ پس البته كه آنچه كه جستجوي روزي مي كنيد ، كمكي است براي تو در دينت . چقدر مطلب
را بالا مي برد .
اين روايات كه مي خوانيم ، در ظاهر در سياق ديگري است و در ظاهر در مقابل آن دسته اول روايات است .
حضرت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد : " العبادةُ عشرَةُ أجزاءتسعةُ أجزاء في طَلَبِ الحلال . " (مستدرك
5 – و في حديث المعراج) – ج 13 ص 12 ح 14586
عبادت ده جزء دارد كه نُه جزء آن در به دست آوردن روزي حلال است .
عن ابي عبدالله عليه السلام : " الكاد على عياله كالُمجاهد في سبيلِ اللَّه . " (كافي ج 5 ص 88 ) كَد : يعني سختكوش به خاطر
وسعت روزي و راحتي خانواده مثل مجاهدي است در راه خدا .
عنه عليه السلام : " من طَلَب الدنيا استغناء عنِ النّاسِ و تَعطُّفاً علَي الجارِ لَقي اللهَ و وجهه كَالقَمرِ لَيلَةِ البدرِ . " (بحار ج 100
( ص 8 ح 31
هر كس به دنبال دنيا برود به اين نيت كه از مردم مستغني باشد و عطوفت و خدمت و محبت به همسايه اش بكند و امكانات
براي كمك به همسايه اش به دست آورد ، خدا را ملاقات مي كند در حالي كه صورت او (در روز قيامت يا لحظه جان دادن يا
لحظه ملاقات در هر زمان) مثل ماه شب چهارده است . يعني آنقدر نوراني در محضر خدا خواهد شد.
( عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم : " إنَّ اللَّه تعال ى يحب أن ير ى عبده تَعباً في طَلَبِ الحلالِ . " (كنزالعمال – 9200
اصلا خداوند دوست دارد كه بنده اش را ببيند در زحمت افتاده در راه كسب و طلب روزي حلال .
( قال ابو عبدالله عليه السلام : " اَكرَم ما يكونُ العبد الَي اللهِ اَن يطلُب درهماً فَلا يقدر علَيه . " (بحار ج 69 ص 49 ح 60
اين حديث ديگر خيلي اميد مي دهد و هر گونه بهانه را از انسان مي گيرد . مي فرمايد كه گرامي ترين حالت انسان در محضر
خدا آن وقت است كه او به دنبال يك درهمي است ؛ كوشش مي كند و زحمت مي كشد ، در حالي كه آخرش هم به آن نمي
٧٢
رسد . اين همه براي درهم كوشيد و آخر هم آن را به دست نياورد . شايد انسان احساس بيهودگي كند و ناراحت شود و احساس
زيان و ضرر كند كه ما اين همه زحمت كشيديم و برنامه چيديم و آخر هم هيچي ؟! حضرت مي فرمايد حتي به خاطر يك درهم
، در محضر خداوند چنين كسي گرامي ترين وضعيت را دارد .
اين روايت هاي [تالي] غليظ تر و شديدتر است . آنجا صحبت از ثواب بود ، اينجا صحبت وجوب است :
( قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم : " طَلب الحلالِ فَريضةٌ عل ى كُلِّ مسلمٍ ومسلمةٍ . " (بحار ج 100 ص 9 ح 35
جستجوي حلال فريضه است بر هر مرد مسلمان و زن مسلمان .
قال ابو عبدالله عليه السلام : " طَلب الحلالِ فَريضةٌ بعد الفريضة . " (فقه القرآن ج 2 ص 30 ) البته طلب روزي حلال ، واجب
است بعد از واجبات ديگر . يعني اگر قرار شد تعارض پيدا كند با واجبات ديگر مثلاً نماز ، آنها مقدمند ؛ آنجا از وجوب مي افتد .
عنه عليه السلام : " طَلَب الحلالِ واجِب علي كُلِّ مسلمٍ . "
عنه عليه السلام : " طَلَب الحلالِ جهاد . "
به عنوان جهاد مي فرمايد كه در جاي ديگر ، جهاد في سبيل الله فرمود .
در يك روايت ديگر از پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد : " من أكَلَ من كَد يده ، مرَّ على الصراط كالبرقِ
(5 – الخاطف . " (مستدرك ج 13 ص 23 ح 14629
هر كس از دسترنج خودش بخورد در روز قيامت از صراط خواهد گذشت به سرعت برق .
عنه صلي الله عليه وآله و سلم : " من أكَلَ من كَد يده،نَظَر اللَّه إلَيه بالرَّحمةِ ثُم لا يعذِّبه أبداً . " (مستدرك ج 13 ص 24
(5 – ح 14631
هر كس از دسترنج خودش بخورد ، خداوند او را با نظر رحمت نگاه مي كند و هرگز او را عذاب نمي كند .
عنه صلي الله عليه و آله و سلم : " من أكَلَ من كَد يديه حلالاً فُتح لَه اَبواب الجنَّةِ يدخُلُ من اَيها شاء . " (مستدرك ج 13
(6 – ص 24 ح 14630
هركس از زحمت دست خودش بخورد از حلال ، باز خواهد شد درهاي بهشت كه از هركدام دلش بخواهد داخل شود .
عنه صلى الله عليه وآله و سلم : " ملعونٌ ملعونٌ من ضَيع من يعول . " ( كافي ج 4 ص 12 ح 9) ملعون است ملعون است
هركسي كه خانواده اش را با بي غيرتي و بي توجهي به زندگي خانواده خودش آنها را ضايع كند .
اين هم يك نوع رواياتي بودند در مورد روزي . نوع ديگري از روايات است كه مي فرمايد :
٧٣
از امام حسن عسكري عليه السلام : " لا يشغَلْك رِزقٌ مضمونٌ عن عملٍ مفروضٍ . " (تحف العقول ص 489 ) رزقي كه تضمين
شده است و قطعاً به تو خواهد رسيد ، مشغولت نكند تو را از عملي كه واجب است آن را انجام دهي . يعني كار واجب را فداي
آن روزي نكنيد . اگر در شرايطي قرار گرفتيد كه امر دائر بر اين باشد كه دنبال روزي باشم يا دنبال واجب ، دنبال واجب باش كه
آن [روزي] حتما خواهد رسيد .
از امام علي عليه السلام روايتي است كه مي فرمايد : " قَد تَكَفَّلَ لَكُم بِالرِّزقِ و اَمرتُم بِالعملِ فَلا يكونَنَّ المضمونُ لَكُم طَلَبه
( اَولي بِكُم منَ المفروضِ علَيكُم عملُه . " (نهج البلاغه خطبه 114 ص 169
روزي تو تضمين شده است و تحت كفالت خداست ، پس آنكه امر شدي براي عمل ، وظيفه خدائي است . پس طوري نباشد
كه به دنبال روزي رفتن باز دارد شما را از دنبال عمل واجب رفتن .
يك نوع ديگري از روايات است كه آن نوع و همچنين جمعبندي بماند براي جلسه بعد .
٧۴
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه بحث روزي، جلسه قبل آيات و رواياتي كه از كلمات نور استفاده كرديم. بيانات روشني در باره مساله روزي ؛ به
دست آوردن روزي ؛ تعريف روزي ؛ اهميت اينكه به دنبالش باشيم ؛ وسعت معاش خانواده و اينكه روزي به دنبال ماست و ما بايد
به دنبال روزي باشيم، با عبارت هاي مختلف از فرمايش معصومين عليهم السلام استفاده شد. مثلا اينكه گفته شد روزي به دنبال
شما مي آيد، آن چنان كه اجل به دنبال شما مي آيد. يا آن عبارت كه از حضرت سوال كردند كه اگر كسي را در اتاقي دربسته
محبوس كنند، چگونه روزي به او مي رسد ؟! حضرت فرمودند : روزي او از همان جا مي رسد كه اجل او از آنجا مي رسد و
عبارت هاي چنين مهمي كه بسيار بسيار قابل دقت است كه دري را ببنديد، هيچ راه رفت و آمدي نباشد، روزي آن شخص به او
خواهد رسيد از آن جائي كه اجلش به او خواهد رسيد، اين مطالبي كه با هيچ يك از اصطلاحات علمي روز قابل حل نيست.
از اين فرمايش تعريف روزي استفاده مي شود كه آقا منظورت از اينكه روزي به او مي رسد، مفهوم روزي چيست و اين را
حضرت تعريف مي كند. پس مفهوم روشن اين مي شود كه هر چيزي كه در ادامه حيات ذي حياتي لازم است، آن روزي است.
هر موجود زنده اي آن چه را كه براي ادامه حياتش لازم دارد، روزي اوست، پس اين تعريف روزي است كه رابطه خاصي با اجل و
حيات دارد. پس غذا از آن بابت روزي است ؛ علم از آن بابت كه حيات معنوي مان را تامين مي كند، روزي است و الي آخر.
بعد از تعريف روزي كه فرمود روزي از طرف خداست، آن روايت هاي خيلي روشني كه فرمود تا اينكه به ما بفهماند كه
هرگونه مالكيت و اصالت عملي براي ذي حيات و ذي روحي كه روزي او را ايجاد كند [هيچ كس ندارد] و منحصراً خود خداست
كه اين روزي را نصيب هر ذي روحي خواهد فرمود، حتي براي اينكه بيشتر روشن شود – مخصوصا براي انسان، چون موجودات
ديگر در نظم خود هستند و اين كه انسان مطمئن باشد كه روزي او مربوط به فعاليت و عملكرد او نيست، عملكرد انسان ايجاد
روزي نمي كند بلكه شرط رسيدن به روزي است و شرط رسيدن به روزي فرق دارد با آنكه ايجاد روزي بكند – به عنوان نمونه
خداوند آيات و بياناتي را به عنوان مصداق روشن مي فرمايد تا اينكه انسان مطمئن باشد ايجاد روزي منحصراً براي خداست. حتي
اگر كسي هيچ عملي را بابت به دست آوردن روزي نكند و آن عمل هائي را كه ديگران انجام مي دهند او انجام ندهد و خدا اراده
كند خدا روزي او را مي رساند. به خاطر گستردگي بحث، يك نمونه بيان مي كنيم :
: در جريان حضرت مريم – سلام الله عليها – سوره آل عمران آيه 37
" كُلَّما دخَلَ علَيها زكَرِيا الْمحرَاب وجد عندها رِزقاً قَالَ يا مرْيم أَنَّى لَك هذَا قَالَت هو منْ عند اللّه إنَّ اللّه يرْزقُ من يشَاء بِغَيرِ
حسابٍ ".
حضرت مريم در محراب عبادت و در شرايطي كه هيچ رفت و آمدي براي به دست آوردن روزي نيست و او تحت تكفل
حضرت زكريا است كه بايد او چيزي بياورد و به او غذا بدهد و از جائي ديگر برايش امكان نيست، جالب تر اينكه آن روزي كه در
كنار حضرت مريم بود از آن روزي هائي كه در دست مردم است نبود و ميوه هائي بود كه مربوط به غير فصل آن روز بود، حضرت
مريم جائي بيل و كلنگ نزدي، تو خريد نكردي، تازه من كه سرپرست تو هستم تعجب مي كنم از چنين چيزي در كنار تو.
حضرت مريم جواب مي دهد اين روزي است كه از عندالله رسيده و خدا به هر كه بخواهد بي حساب روزي مي دهد و آياتي
از اين قبيل كه جريان حضرت ابراهيم و اسماعيل در بيابان لم يزرع و يا رواياتي مربوط به حضرت زهرا سلام الله عليها كه همه
بيان كننده اين است كه انسان هيچ دخالتي در اينكه روزي اش كم باشد و يا زياد ندارد و اصلا روزي مربوط به خود خداست و
1386/02/14 جلسه 54
٧۵
خود خدا به هر كه هر چه مي خواهد مي دهد و در بعضي آيات خداوند روزي بعضي را به بعضي داده تا امتحاني پيش بيايد كه
حكمتي دارد.
پس تعريف رزق عرض شد كه هر آن چه كه مربوط به ادامه حيات ذي حيات است اين رزق است. حيات علمي ؛ حيات
حيواني ؛ و..... و اصل ايجاد روزي مربوط به خود خداست. اين كه باز خداوند نسبت مي دهد كه روزي از طرف من است با آيات
: مختلف بيان شده از جمله سوره ملك آيه 21
" أَمنْ هذَا الَّذي يرْزقُكُم إِنْ أَمسك رِزقَه بل لَّجوا في عتُو ونُفُورٍ ".
چه كسي است اينكه به شما روزي مي دهد، اگر امساك كند و روزي ندهد چه كسي است كه روزي بدهد. خيلي صريح و
روشن در اين آيه خداوند روزي را به خود نسبت مي دهد و با اين بيان كه اگر ندهد شما از كجا روزي ايجاد مي كنيد ؟!
پس مطلب دوم اين شد كه روزي از طرف خود خداست، به هر كه هر چه بدهد.
مطلب سوم اين كه بايد به دنبال روزي برويم، حتي عبارات تندي مثل ملعون خواندن كسي كه دنبال روزي نمي رود و
رواياتي از اين قبيل كه آن روزي كه قسمت شما شده بايد دنبالش كنيد تا به دست آوريد. اين جا است كه [استفاده مي شود]
عمل به دست آوردن روزي شرط رسيدن به روزي است نه اينكه اين عمل ايجاد روزي مي كند. شرط رسيدن به روزي خيلي
فرق دارد با ايجاد روزي.
سوره طلاق آيه 2 و 3 : " ومن يتَّقِ اللَّه يجعل لَّه مخْرَجا ويرْزقْه منْ حيثُ لَا يحتَسب ".
هر كس عمل به تقوي كند خداوند او را از بن بست زندگي خارج مي كند و روزي مي دهد به او از جائي كه به ذهنش نمي
آيد.
پس ملاحظه بفرمائيد شرط اينكه روزي كه به ذهنش نمي رسد به او برسد در " من يتق الله " است يعني خودش كاري كند
كه آن كار تقوي است.
اين كه انسان توجه كند كه اين عمل شرط رسيدن به روزي است نه ايجاد روزي در چگونگي روحيه انسان و نوع اخلاق
فردي و اجتماعي و حتي در حكومت تاثير مستقيم دارد.
مساله اقتصاد اسلامي اگر بر مبنائي كه قرآن فرموده است انجام گيرد معنائي بالاتر از فرمول هاي خشك اقتصادي است. حالا
ما نمي خواهيم وارد بحث اقتصاد اسلامي بشويم. كتاب " اقتصادنا " تاليف شهيد آيت الله صدر كتابي است خواندني كه قرآن
عمل را مولد ثروت و روزي نمي داند بلكه عمل را شرط رسيدن به روزي مي داند. تازه ثروت متفاوت از روزي است و نبايد خلط
كنيم. بحث بحث روزي است و خداوند با عبارت هاي مختلفي باز اين معنا را بيان مي كند كه آن چه كه تو داري انجام مي دهي
عمل است و آن شرط رسيدن به روزي است. مثالي ساده عرض كنيم تا مطلب باز شود :
مثلا كسي يك بطري يا تانكري از بنزين را مي خواهد منفجر كند، جرقه اي كافي است كه آن را منفجر كند، آن موقع كه
مي خواهد منفجر كند احساسي دارد و آن اينكه : اين محتوا خودش منفجر خواهد شد به شرطي كه من اين جرقه را به آن بزنم،
به شرط اين جرقه منفجر خواهد شد. فائده اين احساس آن جا معلوم مي شود كه اين تانكر بنزين را ببيند كه تانكر آب است،
بطري بنزين را ببيند كه بطري آب است. آن جا با همه وجود مي فهمد كه جرقه كه سهل است، شعله به قطر 10 متري هم نمي
٧۶
تواند منفجر كند، آن جا توجه دارد كه با جرقه منفجر خواهد شد و اين جا توجه دارد كه منفجر نخواهد شد. فلذا آن احساس در
وضعيت انفجار كاملا يكجور نيست بلكه كاملا متفاوت است.
پس كسي كه خيال كند من كار مي كنم و اين كار آن روزي را ايجاد خواهد كرد، مثَلَش به اين آقا شبيه است كه مي گويد
درست است كه اين تانكر آب است ولي اگر شعله بزرگي بزنم منفجر خواهد شد. اگر توجه كند كه روزي خواهد رسيد و من يك
وظيفه اي دارم كه بايد انجام دهم و آن شرط رسيدن به روزي است احساس متفاوت خواهد داشت كه اين احساس اثر زيربنائي
دارد. حالا نمونه هائي از قرآن را مي بينيم بعد جمع بندي آيات :
سوره واقعه آيات 63 و 64 : " أَفَرَأَيتُم ما تَحرُثُونَ أَأَنتُم تَزْرعونَه أَم نَحنُ الزَّارِعونَ ".
آقاي كشاورزي كه زحمت مي كشي، خودت را در عرق جبين مي كُشي، اين كه الان محصول خواهد دادآيا اين عمل تو آن را
روياند يا ما رويانديم و تو شرط انجام شدن اين كار بودي. ايجادش مربوط به ما بود. كشاورزي كه مبناي فكري اش اين باشد كه
من كار مي كنم تا روزي ايجاد شود با كشاورزي كه به عنوان وظيفه كار مي كند ولي منتظر است كه روزي را او برساند متفاوتند.
آن كه خيال مي كند من اين كارها را انجام داده ام، چه ابتكارات و سرمايه هاي فلان را خرج كرده ام، كشاورزي مكانيزه و.... چه
عواقب خطرناكي اين كار او دارد كه به كجا خواهد رسيد [اين فرد چه تفاوتي دارد] با آن كه توجهي ندارد كه اين كشت چگونه
خواهد شد، من وظيفه داشتم اين كار را انجام دهم، خودش هم مطابق با تقوي انجام دهم، بقيه هر چه خدا بخواهد همان خواهد
شد.
يك جائي ما گذرمان افتاد، خيابان پرتي بود كه اصلا رفت و آمد هم نمي شد، اطراف هم خانواده چنداني نداشت. آقائي را
ديديم كه خواربار فروشي داشت و مغازه اش هم خيلي شلوغ بود، يكي از دوستان پرسيد كه اينجا كه كسي پيدا نمي شود، چرا
اين همه شلوغ است ؟! گفت : از راه دور مي آيند و سوار تاكسي تلفني مي شوند و مي آيند خريد مي كنند، چون او هم جنس
خوب مي دهد و هم ارزان. او يك هزارم تقوا را در كار خودش رعايت كرده : من در را باز كردم و مطابق دستور خدا كار كردم.
شايد يك مغازه ديگر كه در مركز شهر با نورافكن، نئون و.... براي اينكه 10 مشتري جذب شود مجبور است تقوي را رعايت نكند
تا خرج دكور و تشكيلات را برساند و تامين كند.
تقوي را اگر در عمل رعايت كنيم خداوند روزي را خواهد رساند. عمل به شرط تقوي شرط به دست آوردن روزي است.
عبارت هاي فراواني در قرآن است كه بنده يك مورد را مي خوانم.
سوره قصص : " إِنَّ قَارونَ كَانَ من قَومِ موسى فَبغَى علَيهِم وآتَينَاه منَ الْكُنُوزِ ما إِنَّ مفَاتحه لَتَنُوء بِالْعصبةِ أُولي الْقُوةِ إِذْ قَالَ لَه
خرَةَ ولَا تَنس نَصيبك منَ الدنْيا وأَحسن كَما أَحسنَ اللَّه Ĥ وابتَغِ فيما آتَاك اللَّه الدار الْ «76» قَومه لَا تَفْرَح إِنَّ اللَّه لَا يحب الْفَرِحينَ
قَالَ إِنَّما أُوتيتُه علَى  علْمٍ عندي أَولَم يعلَم أَنَّ اللَّه قَد أَهلَك من «77» إِلَيك ولَا تَبغِ الْفَساد في الْأَرضِ إِنَّ اللَّه لَا يحب الْمفْسدينَ
فَخَرَج علَى قَومه في زِينَته قَالَ الَّذينَ «78» قَبله منَ القُرُونِ منْ هو أَشَد منْه قُوةً وأَكْثَرُ جمعا ولَا يسأَلُ عن ذُنُوبِهِم الْمجرِمونَ
وقَالَ الَّذينَ أُوتُوا الْعلْم ويلَكُم ثَواب اللَّه خَيرٌ لِّمنْ «79» يرِيدونَ الْحياةَ الدنيا يا لَيت لَنَا مثْلَ ما أُوتي قَارونُ إِنَّه لَذُو حظٍّ عظيمٍ
فَخَسفْنَا بِه وبِدارِه الْأَرض فَما كَانَ لَه من فئَةٍ ينصرُونَه من دونِ اللَّه وما كَانَ منَ «80» آمنَ وعملَ صالحا ولَا يلَقَّاها إِلَّا الصابِرُونَ
." «81» المنتَصرِينَ
قارون از قوم حضرت موسي [بود] پس ستم كرد بر آن ها و ما داديم به او از كنزها و گنج هائي كه آن قدر براي او گنج داديم
تا آن جا كه كليدهاي آن گنج ها را تنود (تنود مي فرمايند كسي كه بار سنگيني را بر مي دارد و اين بار آن قدر سنگين باشد كه
كمر شكن باشد ) آن هم بالعصبه (عصبه مقدار يك الي 10 نفر، زياد هم فرموده اند تا 40 و 70 نفر ولي مرحوم علامه 10 نفر را
٧٧
قبول دارند ) مثل تارهاي عصب جمع شدند كه اين بار را از زمين بلند كنند. خودش هم اين 10 نفر آدم هائي ضعيف نبودند،
پهلوان و اولي القوه بودند. چنين انسان هائي 10 نفر جمع مي شوند تا كليد گنج هاي او را بر دارند و اين كمر شكن است.
بعضي از مفسرين مطلب را نتوانسته اند هضم كنند و گفته اند منظور خود گنج ها است نه كليدها، ولي مرحوم علامه كه
تفسيرشان جداً الميزان است مي فرمايند : نه آقا همان كليدها منظور است. اين براي ما سخت است. كليدهاي آن زمان كليدهاي
الكترونيكي كه نبود تا 100 تا از آنها يك گرم هم نباشد. او حكومتي داشت، تشكيلات و اطرافيان داشت كه اين قارون ثروتش
اين قدر بود كه.... و او به خود مي باليد و فرح مي كرد - كه فرح خوشحالي است كه از خودش خارج شود -، عده اي از مومنين
مي فرمودند اين كار را نكن. به خودت بيا و اين قدر مست نشو. تو هم احسان كن (و بقيه دستور العمل ها كه نمي خوانيم) تا او
جواب مي دهد : إِنَّما أُوتيتُه علَى علْمٍ عندي، شاهد مثال اين بود كه او در جواب بزرگان و دانشمندان قوم مي گفت : چرا مي
گوئيد احسان كن، خوشحال نشو، من اين ثروت ها را بر اساس استعداد، علم، مديريت و قدرت عمل و ابتكار و دانش خودم توليد
كرده ام، زحمت كشيده ام و به هيچ كس هم ربطي ندارد كه چه مي كنم. بايد هم خوشحال شوم، ابتكاراتي به خرج داده ام. دلم
خواست به كسي هم احسان نمي كنم. همان اصطلاحاتي كه مترفين مي زنند. شاهد مثال در علَى علْمٍ عندي است كه نسبت
توليد ثروت را به خودش، به استعداد و مديريت خودش مي زند. قرآن مي فرمايد كه آيا او نمي داند كه قبل از او افرادي بودند كه
از قارون هم قوي تر بودند اما با اين ديدگاهي كه داشتند كه [ثروت] را به خودشان و استعدادشان نسبت مي دادند ولي ما آنها را
هلاك كرديم و او از اين ها عبرت نگرفت تا مطلب را ادامه مي دهد كه غرور ثروت كجا كشيد و رژه ثروتش را توضيح مي دهد
كه چه كار مي كند تا آخر مي رسد به اين مطلب كه فَخَسفْنَا بِه وبِدارِه الْأَرض كه ما به زمين كشيديم هم خودش را و هم
تشكيلاتش را و از اين همه اطرافيان و دوستان و نوكران كسي نتوانست او را ياري كند و آن هائي كه آرزو مي كردند خوشا به
حال قارون وقتي فردا آن وضع را ديدند شكر خدا كردند كه ما آن طور نشديم.
پس قرآن صراحتاً مي فرمايد توليد روزي از تو نيست بلكه كار تو شرط رسيدن به روزي است.
مطلب چهارم اين كه آن كاري كه براي كسب روزي شرط است در آيات و روايات تعريف هاي مشخصي دارد :
فرمود : " ومن يتَّقِ اللَّه " كه چنين كاري موجب " يجعل لَّه مخْرَجا ويرْزقْه " مي شود. يعني كار مطابق تقوا و نيز به تناسب
استعداد و شرايط هر كس باشد آن چيزي كه از دست هر كس بر مي آيد، نه اين كه حتما بايد بيل و كلنگ بزنيم، آقائي
استعدادش در آن است، آقاي ديگر استعدادش در علم است. يك آقائي بود كه صاحب پاساژ بود، مي گفت من چرا بايد خمس
بدهم، آن آقا هم برود كار كند. آقائي جواب داد : وقتي مهندسي نقشه اي براي تو مي كشد پول مي دهي و نمي گوئي چرا بيل و
كلنگ نمي زني. براي آن مهندس كه دو سه ساعت كار كرده چند ميليون مي دهي، ولي براي آن كارگر بيچاره كه از صبح تا شام
كار مي كند ده هزار تومان هم نمي دهي و اين جا استدلال هايت را پياده نمي كني ؟! پس هر كس به تناسب كاري كه از
دستش بر مي آيد و استعدادي كه دارد مربوط به شرط اوست. عالمي كه زحمت مي كشد و دنبال علم مي رود و خمسي را كه
خدا تعيين كرده مي گيرد او هم دارد كار مي كند. اگر آن آقا شب و روز مطالعه نكند و بيل و كلنگ بزند چه كسي مي تواند
ظرافت هاي دين را استنباط كند تا نقشه زندگي تو را به تو بدهد. تو كه از صبح تا شام مشغول كار خودتي.
بله مي توانيم بگوئيم كسي كه درست و حسابي درس نمي خواند، نبايد به او پول دهيم. ولي اين كه خمس داده نشود !!!
خمس مربوط به مراجع، امام و خداست. مالك اصلي مي گويد مربوط به اوست. اين كه من مي گويم چرا بدهم ؟ از اين ريشه بر
مي آيد كه من كار را مولد ثروت مي دانم. البته بحث روزي حلال است، روزي حرام كه بحث جداگانه اي است. از ديدگاه اسلام
روزي حلال توليدش از خداست، شرطش كار مفيد است كه هر كس به تناسب استعداد خودش براساس تقوي انجام دهد.
٧٨
قارون مي گفت من طبق علمي كه داشتم به دست آورده ام. ما هم كشيديم وضعيت او را به آن حالت.
نمونه هائي از كارهائي كه قرآن و معصومين فرموده اند اشاره مي شود كه [بدانيم] كار وسعت بيشتري دارد و تنها يك بعد از
كار را در نظر نگيريم.
حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم : " من طَلَب العلم تَكَفَّلَ الله بِرِزقه ".
هركس به دنبال علم باشد، واقعا دنبال آگاهي دين باشد تا خوب و صحيح زندگي كند و جامعه را هدايت كند و به نيت الهي
دنبال علم باشد، خداوند شخصا روزي او را تقبل مي كند. منتهي ايمان مي خواهد، امام خميني رحمه الله فرش كهنه اي را هم
نداشت ولي وقتي خدا اراده كرد، كنزهاي كشور را در اختيارش گذاشت. كسي كه واقعا براي خدا ياد بگيرد [چنين است].
احوالاتي است در زندگي بزرگان. اينهائي كه خمس مي دهند منت نگذارند كه ما دستگاه مراجع را مي گردانيم. حضرت [امام
زمان عج الله تعالي فرجه الشريف] عنايت هائي دارد براي آن مراجع عظام كه صائنا لنفسه حافظا لدينه هستند.
[در مورد حضرت آيت الله حجت كوه كمره اي وارد شده است كه] يكي از ماه ها ديگر پول نمي رسيد شهريه طلاب را بدهد،
اواخر ماه مي شد و چيزي به او نمي رسيد. بزرگوار بلند مي شود و مي رود به مسجد جمكران، خاكروبه هاي مسجد را جارو
مي كند، دو ركعت نماز مي خواند، سر برج حواله دقيقاً همان مقدار كه آقا لازم داشت دم در مي آورند و مي دهند.
در حالات جناب سيد بحرالعلوم كه مطالبي خيلي شگفت انگيز است. اين نيست كه با ده تومان خمس اين دستگاه را مي
چرخانيم تا دشمن هم با چند شايعه كه خمس را ندهيم دستگاه خاموش شود، اين ها اين ديدگاه - كه روزي مولدش خداست –
را نفهميده اند و لذا اشتباه مي كنند.
[اصل اين حديث به اين صورت در جوامع روائي يافت نشد، ولي در منية المريد ص 160 حديثي با اين الفاظ بود : و قد ورد
في الحديث عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم أن الله تعالى قد تكفل لطالب العلم برزقه.]
روايتي ديگر :
" من تفقه في دين الله كفاه الله من حيث لا يحتسب " اگر كسي به دنبال تفقه در دين باشد نه به دنبال دكان بازي، مريد
بازي، فقط براي خدا (كه در روايت ديگر شرايط بيان شده) خداوند خودش كفايت مي كند هم زندگي او را از جائي كه به خيال
هم نمي آيد. پس علم يك كار است، كار مفيد است كه بر اساس تقواي الهي مي باشد كه كمتر از آن خواربار فروشي در جاي
پرت نيست.
" و قال أبو عبد الله عليه السلام من حسن بره في أهل بيته زيد في رزقه " هركس براي خانواده اش خوب باشد، خداوند
( روزي او را زياد مي كند. (بحار ج 66 ص 407 و 408 ح 117
( " قال أبو عبد الله عليه السلام إن البر يزيد في الرزق " اصلا نيكي كردن روزي را جلب مي كند. (بحار ج 71 ص 81
" و عنْه عليه السلام قَالَ حسنُ الْخُلُقِ يزِيد في الرِّزقِ" (بحار ج 68 ص 396 ح 77 ) اين ها شانس نيست. شانس اصلا يعني
چه ؟! همه چيز روي حكمت است : خوش خلق و دل گشاد است. ولي آن يكي با همه چيز، با سايه خودش و حتي با زباله و....
هم دعوا مي كند !! ولي اين خوش خلق است. خوش خلق عرض شد يعني چه.
٧٩
" الامام علي عليه السلام : في سعةِ الْأَخْلَاقِ كُنُوز الْأَرزاقِ " (كافي ج 8 ص 22 ) وسعت و بردباري و سعه صدر گنجينه هاي
روزي است، حوصله گنج روزي است. اينكه انسان زود از كوره در نرود، زود تصميم نگيرد، زود نتيجه نگيرد، سوء ظن نكند، زود
موضع نگيرد، با حوصله و مطالعه و متانت [عمل كند]، كنزهاي روزي در وسعت روح است.
عنه عليه السلام : " العسر يفسد الاخلاق و التسهل يدر الارزاق " (غررالحكم) سخت گيري، مشكل تراشي كردن، به هر
چيزي پاپوش درست كردن، اخلاق را فاسد مي كند. (البته سخت گيري جداي از دقت نظر است، بهانه تراشي متفاوت است)
اينكه انسان شل و ول باشد و به هر چيزي بگويد كه مي خواهم آسان بگيرم پس ول كن، درست نيست !! با زير دستان و كساني
كه تحت اراده او هستند : سرپرست خانواده با زن و بچه، معلم با شاگرد، رئيس جمهور با وزرايش، هركس با زيردستان خودش بي
خودي اشكال تراشي نكند. چه لزومي دارد كه بهانه تراشي كند. اصلا آسان گيري روزي ها را سرازير مي كند.
( " أَنَّ النَّبِي صلي الله عليه و آله و سلم قَالَ الرِّزقُ أَسرَع إِلَى منْ يطْعم الطَّعام منَ السكِّينِ في السنَامِ" (كافي ج 4 ص 51
كسي كه اطعام مي كند براي مساكين، فقرا و نيازمندان، اثر آن در ايجاد كردن روزي سريع تر از چاقو در كوهان شتر است.
عن امام علي عليه السلام : " مواسات الاخ في الله تزيد في الرزق " (بحار ج 71 ص 395 ) مواسات با برادر خودش در مال
خودش يعني اينكه نيازمندي هاي او را هم در نظر بگيرد و در رفع آنها او را همراهي كند. چنين روحيه اي روزي را زياد مي كند.
اين ها همه مسائل اصلي و بخش عظيمي از روزي و اقتصاد اسلامي است.
عنه عليه السلام : " استعمالُ الْأَمانَةِ يزِيد في الرِّزقِ " (بحار ج 72 ص 172 ) امانت داري موجب زيادي روزي است.
عن ابي جعفر عليه السلام : " علَيك بِالدعاء لإِخْوانك بِظَهرِ الْغَيبِ فَإِنَّه يهِيلُ الرِّزقَ يقُولُها ثَلَاثاً ". (بحار ج 73 ص 60 ) انسان
واقعا به آن صفاي باطن برسد كه در پشت سر برادرش او را از ته دل دعا كند. انگار كه حاجت خودش را مي خواهد. واقعا براي
يك بار هم كه شده امتحان كنيم كه براي آن دوست صميمي مان از ته دل دعا كنيم. انسان اگر به چنين مقامي برسد مثل ميوه
اي كه رنگش خيلي شفاف است، اين طور نيست كه رنگ كرده اند شفاف شده، بلكه او به آن كمال دروني رسيده كه اثرش در
پوست است. اين كه انسان در پشت سر برادرش دعا كند، وقتي عملي است كه به آن صفاي باطن برسد و اگر صفاي باطن اين
طور باشد، اصلا درِ روزي برايش باز مي شود.
يكي از عزيزان مي گويد : مدتي بود كه خداوند به من عطر روزي مي كرد. به بهانه هاي مختلف خداوند مي رساند و بچه ها
هم استفاده مي كردند. مي گويد يك روزي عطري بسيار خوش بو را خدا روزي كرد. اين دفعه طوري خوشم آمده بود كه گفتم
اگر دم دست بگذارم، بچه ها چند روزه حسابش را مي رسند و تمامش مي كنند. لذا پنهان كردم تا مواقع خاص از آن استفاده
كنم. هيچ كس هم سر در نياورد. بعد از چند روز به بهانه اي ريخته شد و دو سه ماه هيچ عطري پيدا نشد. جالب تر اين كه مي
گويد من رفتم و عطري را خريدم، باز هم ريخت. هر چه كردم كه عطري تهيه كنم، چند روز بيشتر دوام نياورد. تازه متوجه شدم
كه خودم بخلي كرده ام كه اين امتحان خدا بود كه مي خواست بفهماند كه تو كه نمي تواني عطري را كه خودت خريدي نگه
داري كني، چرا آن رذيله بخل را انجام دادي. مدت ها در عطر بسته شد. عالم خلقت خيلي عجيب است. اينكه ما در حق
برادرمان دعا كنيم، اين طور نيست كه دروغكي پا شويم و.... اين دعائي است در حق برادرت كه ناشي از صفاي باطن و محبت
صفاي بي غل و غش برادرانه است. آن چنان كه او ناراحت است من هم ناراحت باشم. اين ميوه براق را رنگ نكرده اند، از درون
رسيده كه رنگش برق مي زند.
٨٠
" عنِ النَّبِي صلي الله عليه و آله و سلم أَنَّه شَكَا إِلَيه رجلٌ قلَّةَ الرِّزقِ فَقَالَ صلي الله عليه و آله و سلم أَدمِ الطَّهارةَ يدم علَيك
الرِّزقُ " (مستدرك الوسائل ج 13 ص 41 ح 12 ) وقتي سوال شد كه دوست دارم رزقم توسعه يابد، حضرت فرمود ادامه بده بر
طهارت داشتن.
.( عنه صلي الله عليه و آله و سلم : " أكثروا من الصدقة ترزقوا ". (بحار ج 73 ص 178 ح 10
.( قال الباقر عليه السلام : " الزكاة تزيد في الرزق ". (بحارالأنوار ج 75 ص 182 باب 22
.( قال ابو عبدالله عليه السلام : " منْ حسنَت نيتُه زِيد في رِزقه ". (كافي ج 2 ص 105
درون انسان اگر پاك باشد و صفاي باطن داشته باشد و نيتش خير باشد، اين روزي را زياد مي كند.
پس مطلب ديگر اينكه روزي كه خدا به ما قسمت كرده حتمي است ولي ما خودمان سبب مي شويم كه قسمت مان نشود.
بحثمان در روزي حلال است نه از راه حرام. بحث روزي حلال كه خدا قسمت ما كرده است ولي ما كاري مي كنيم كه آن روزي
قطع مي شود.
عن ابي جعفر عليه السلام قال : " إِنَّ الْعبد لَيذْنب الذَّنْب فَيزْوى عنْه الرِّزقُ ". (كافي ج 2 ص 270 ح 8) البته بنده گناهي را
انجام مي دهد، پس روزي از او گرفته مي شود.
حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم : " منْ حبس عنْ أَخيه الْمسلمِ شَيئاً منْ حقِّه حرَّم اللَّه علَيه برَكَةَ الرِّزقِ إِلَّا أَنْ
يتُوب ". (بحار ج 73 ص 335 ) هركس چيزي از حق برادر مسلمش را حبس كند، خداوند بركت روزي او را قطع مي كند كه اين
حق معناي گسترده اي دارد.
پس خلاصه بحث در روزي اين شد كه روزي از طرف خدا است، كار كردن شرط رسيدن به روزي است. هر كاري كه مربوط
به استعداد شخص و مطابق تقوي است. گناه و آن صفات رذيله كه موجب از بين رفتن روزي مي شود كه استغفار اثر دارد كه
جبران شود. پس روزي كه از طرف خدا است كم و زيادش امتحان خدا است. تا اين مقدار شايد تمام باشد.
٨١
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه بحث حديث معراج فرمود : " وعجِبت منْ عبد لا يدرِي أنِّي راض عنْه أو ساخطٌ علَيه وهو يضْحك. " تعجب مي كنم
از بنده اي كه نمي داند كه آيا من از او راضي هستم يا بر او خشمگينم، با اين حال مي خندد.
عرض كرديم كه خداوند تحت تاثير هيچ چيزي قرار نمي گيرد كه تعجب كند، بلكه بيان اين است كه مطلب آن قدر غريب
است كه جاي تعجب و شگفتي است. در باره خنده، روايت هاي متعددي است كه در كتاب ميزان الحكمة سند آن ها را نوشته كه
چند نمونه را به مناسبت بحث عرض مي كنيم :
( عنْ أَبِي جعفَرٍ عليه السلام قَالَ : " إِذَا قَهقَهت فَقُلْ حينَ تَفْرُغُ اللَّهم لَا تَمقُتْني . " (وسائل الشيعه ج 12 ص 114 ح 15799
وقتي قهقهه كردي از خدا بخواه كه خدايا مرا به خشم خودت مبتلا مكن.
عنْ أَبِي عبد اللَّه عليه السلام قَالَ : " ضَحك الْمؤْمنِ تَبسم. " (وسائل ج 16 ص 114 ح 15800 ) خنده مومن با تبسم است نه
با قهقهه.
قَالَ رسولُ اللَّه صلي الله عليه و آله و سلم : " كَثْرَةُ الضَّحك تَمحو الْإِيمانَ. " (وسائل ج 12 ص 117 ح 15816 ) زياد خنديدن
ايمان را محو مي كند.
امام صادق عليه السلام : چه بسيار كساني كه بيهوده زياد مي خندند و در روز قيامت زياد گريه مي كنند.
عنِ الرِّضَا عليه السلام قَالَ : " كَانَ عيسى عليه السلام يبكي و يضْحك و كَانَ يحيى عليه السلام يبكي و لَا يضْحك و كَانَ
الَّذي يفْعلُ عيسى عليه السلام أَفْضَلَ. " ( مستدرك ج 8 ص 413 ح 9834 ) حضرت عيسي هم گريه مي كرد و هم مي خنديد و
حضرت يحيي گريه مي كرد و نمي خنديد و كار حضرت عيسي برتر از حضرت يحيي است.
الامام العلي عليه السلام قال : " إِنَّ الزَّاهدينَ في الدنْيا تَبكي قُلُوبهم و إِنْ ضَحكُوا و يشْتَد حزْنُهم و إِنْ فَرِحوا. " (نهج البلاغه
خطبه 113 ) البته زاهدين در دنيا قلبشان گريه مي كند اگرچه صورتشان مي خندد و درونشان در حالت حزن زندگي مي كنند
اگرچه ظاهرشان در شادي و خوشحالي است.
در اين احاديث نكته هاي دقيقي را بيان مي فرمايد و آن اين كه اصل خنده مذموم نيست. فرمود حضرت عيسي كارش از
حضرت يحيي بهتر است. يا فرمود كثرت ضحكي كه لاعباً يعني بيهوده باشد. از اين ها استفاده مي شود كه منظور از آن ها خنده
اي است كه از روي غفلت باشد. انسان وقتي از خدا و قيامت غافل شد و خنديد، اين خنده خطرناك است، اين خنده باعث محو
ايمان مي شود، نه اينكه خود خنديدن مذموم است.
خود خنديدن يك امر مطلوبي است. اين كه خنده در اثر هيجانات روحي انسانِ غافل سرمي زند، آن قهقهه اي هم كه پيش
مي آيد ناشي از اين گونه غفلت ها [ي خطرناك است] و اين آن قدر مهم است كه در حديث معراج جايگاه خاصي را در
1386/02/28 جلسه 55
٨٢
دستورالعمل بازكرده است. پس اصل خنده مطلوب است اما خنده اي كه در آن غفلت نباشد. و معلوم مي شود كه گاهي است كه
انسان ولو در حال غفلت نيست اما ناخودآگاه صداي قهقهه اي از او ممكن است بيرون بيايد [كه در اين صورت بايد] استغفار كند
و از خدا بخواهد كه مرا مورد خشم قرار مده.
نكته ديگري هم كه از اين روايت ها استفاده مي شود اين بود كه خنده در صورت ظاهر باشد و درون انسان در دست خودش
باشد. روي نگراني از اين كه خدا از من راضي است يا خشمگين، درونش محزون باشد، اما در برخورد با مردم بشاش و خنده رو
باشد. از درون دل، انسان قهقهه نداشته باشد و اين در انسان اصلا به وجود نمي آيد مگر اينكه غافل باشد، چون اگر غافل نباشد
چنين خنده اي از ته دل به اين صورت پيش نمي آيد.
پس جمع بندي اين روايات آن شد كه اصل خنده مذموم نيست، بلكه مطلوب است و خنده بهترينش تبسم است و خنده
وقتي از غفلت انسان ناشي شود، اين خطرناك است تا حدي كه ايمان را محو مي كند و در روز قيامت چنين انساني بسيار گريه
ها خواهد داشت.
بحث عجبت تمام شد و در ادامه حديث، مطلب جديدي را مي فرمايد :
" يا أحمد! إنَّ في الْجنَّةِ قَصراً منْ لُؤْلُؤ فَوقَ لُؤْلُؤ ودرة فَوقَ درة لَيس فيها نَظْم ولا وصلٌ، فيها الْخَواص، أنْظُرُ إلَيهِم في كُلَّ يوم
سبعينَ مرَّةً وأُكَلِّمهم كُلَّما نَظَرْت إلَيهِم، وأزِيد في ملْكهِم سبعينَ ضعفاً وإذا تَلَذَّذَ أهلُ الْجنَّةِ بِالطَّع امِ والشَّرابِ تَلَذَّذ أُولئك 
بِذكْرِي و كَلامي و حديثي. قالَ: يا رب! ما علامةُ أُولئك؟قالَ: مسجونُونَ قَد سجنُوا ألْسنَتَهم منْ فُضُولِ الْكَلامِ وبطُونَهم منْ فُضُولِ
الطَّعامِ. "
اول در مورد كيفيت جنتي كه با جنت هاي قبلي تفاوتي دارد كه در آن قصري است از لولوء بالاي لولوء، در بالاي  در. ويژگي
انبوه لولوء ها و درها كه اين قصور را درست كرده اند، اين است كه به هم پيوند نخورده اند و متصل نشده اند، روي آن نظمي كه
ما عادت داريم و با آن آشنا هستيم قرار نگرفته است ؛ نظمي كه ما تاكنون با آن آشنا بوديم را ندارد كه اين چند نكته را مي
خواهد بفهماند. معلوم مي شود كه اصلا از بيخ و بن، نظام آن بهشت يك وضعيت خاصي دارد. نظم از نظر ما معناي خاصي است
و آن بي نظمي كه نقص براي چيزي است، در اين نظامي است كه ما با آن هستيم. در نظامي كه ما در آن زندگي مي كنيم، بي
نظمي نقص است. پس آن چه نظامي است كه اساسا بي نظمي آن زيبا است. پس مفهوم اين شد كه بي نظمي كه معناي آن را
تصور مي كنيم چنين بي نظمي نيست. مثالي ساده عرض كنيم تا مطلب بيشتر به ذهن [بيايد] (اين ظرافت ها !!!).
مثلا ما وقتي صحبت از " محكم " مي كنيم، محكم مفهوم خاصي در ذهن ما دارد : محكم يعني چيزي كه غير قابل شكست
است. اگر كسي بگويد كه ما چيزي را مي گوئيم كه محكم است ولي چنين معنائي هم ندارد، اصلا غير آن است و حتي درست
برعكس آن مي باشد. واقعا نمي شود !! محكم باشد ولي شكست پذير باشد. استخوان چيست ؟ مي گوئيم استخوان محكم است و
به هر بهانه اي نمي شكند. در مقابل يك ضربه فوق العاده، محكم ترين عضو استخوان است ولي چشم و مغز هم بسيار محكم
است. ولي نه آن محكمي كه تو مفهومي را تصور مي كني، بلكه اين در ظرافت و لطافت استحكام دارد. يك چنين چيزي با چنان
لطافتي كار چنان شگفتي را مي كند، اين در ظرافت و لطافت خودش چنان استحكامي دارد كه كاري بالاتر از استخوان را مي
٨٣
كند. پس دايره معناي استحكام و لطافت را بايد باز كنيم. آن معناي محدودي كه خودمان را زنداني كرده ايم بايد باز كنيم، آن
وقت است كه به يك حقيقت هائي ديگر مي رسيم كه اي بسا درست مقابل اين مفهومي باشد كه با آن آشنا بوديم. با مفهو م
قبلي، محكم يعني سنگ. اما مثلا آب در خواص و لطافت خودش يك استحكامي دارد بالاتر از آن استحكام را كه در سنگ تصور
مي كنيد. پس نظم را كه تا حال آشنا شديم، عامل زيبائي و پايه زيبائي مي دانيم و چيزي اگر نظم نداشته باشد، عين نقص
مجموعه است. اما اين مفهومي است كه ما در اين عالم پائين از نظم داريم و روي آن نظم، بي نظمي اش نقص مي شود. معلوم
مي شود كه عالمي بالاتر است كه در آن بي نظمي نه از سنخ بي نظمي اين عالم ماده است تا نقص باشد و خود اين نكته ما را
به مبناي ديگري وارد مي كند. مثلا وقتي مي گوئيم عدد 14 در مبناي 10 متفاوت است از عدد 14 در مبناي 3، وقتي مبنا
عوض شد مفهوم يك چيز ديگر مي شود. بايد از اين مبنا در بيائيم و وارد آن مبنا شويم تا ببينيم آن عدد چه معنائي مي دهد.
عدد 14 در مبناي 10 اين معنا و مفهوم را داشت كه ما با آن آشنا هستيم ولي در مبناي 3 عد 14 مفهومي ديگر شد، گر چه
صورتاً 14 مي بينيم. بي نظمي بر مبناي اين عالم اين مفهوم را دارد.
اين چه مفهومي است كه قرآن و حديث معراج [بيان مي كند]. نكته دقيقي كه تمام نوابغ عالم بايد جمع شوند تا كشف كنند
اين چه عالَمي است كه در آن بي نظمي نه مفهوم آن بي نظمي را مي دهد كه ما با آن آشنا هستيم و در آن عالم، بي نظمي
معناي ديگري را دارد و حتي زيباتر از آن نظمي كه ما داريم بيان مي كند.
حالا يك وقت است كه مي خواهيم يك سوزن را به جاي ديگري بكشيم، مي گوئيم آقا طناب و نخي مي خواهد تا متصل
كرده و سوزن را بكشيم. ولي كشيده شدن ديگري هم از نوع نيروي مغناطيسي است كه هيچ كدام از خصوصيات نخ را ندارد و
حتي منظم تر و دقيق تر از آن و بدون نياز به نخ مي كشد، در حالي كه تصورمان آن بود كه تا نخي را بند نكنيم، كشيده نمي
شود.
اين مبنا نكته قابل توجهي است : " لَيس فيها نَظْم ولا وصلٌ " اين چه زيبائي است كه نمونه آن در اين نظام و حتي بالاتر در
بهشتي كه يك سري نظم دارد نيست و بالاتر از اين ها است ؟! كدام مرتبه از بهشت را به ما توجه مي دهد ؟! " فيها الْخَواص "
در آن خواص وارد مي شوند.
بخواهيم اين مطلب را يك خرده بيشتر تطبيق بدهيم به نظام ها و مثال هاي اين عالم كه چگونه چيزي خارج از اين عالم
باشد و از خواص اين عالم نداشته باشد و بلكه قوي تر هم باشد، همان معجزات است كه در قرآن آمده است. معجزات انبياء عليهم
السلام كه به صورت اسباب ظاهري بايد تخم يك مار تربيت شود، مراحلي از اين عالم را طي كند تا ماري شود، ولي عصاي
حضرت موسي و چوب دستي او بلافاصله تبديل به مار شد. چه چيز بر آن اثر گذاشت كه هيچ يك از خواص اين عالم را نداشت ؟
مسير تكاملي تخم به حيوان را طي نكرد ولي از آن محكم تر و قوي تر و سريع تر و با كيفيتي بالاتر است.
اين يك نظمي است نه از جنس نظم اين عالم كه با آن آشنا هستيم، نسبت به اين عالم بي نظمي تمام است ولي كاشف از
حقيقتي بالا است. به جاي اين كه اشكال كنيم و بگوئيم اين معجزات خلاف نظام عالم است و نظم اين عالم را به هم مي زند،
چرا اين قدر كوتاه فكر كنيم و خود را به زحمت بيندازيم كه نه آقا مطابق نظم عالم نيست ؟ چرا نگوئيم كه قرآن مي خواهد از
علوم بالائي خبر دهد كه اين انسان كودك با علم كودكانه اش را مي خواهد بالا بكشد.
٨۴
مثلا كسي در يك روستا يك گلوله را از حلقه اي نمي تواند عبور دهد و مي گويد نمي شود. بگوئيم نه آقا شما بايد طوري
عبور دهيد كه خراش هم برندارد !! مي گويد آقا محال است و نمي شود. بايد اين حلقه را بكشيم و بعد رد كنيم. هرچه مي گوئيم
قبول نمي كند و بالاخره گيج هم مي شود كه تو مي گوئي خراش هم برندارد ؟! مي گوئيم آن چه كه تو با آن آشنا هستي
خودت را در آن زنداني نكن. اين هائي كه تو مي گوئي طبق قاعده اي كه تو مي گوئي درست است ولي اين ها كه تو در آن
زنداني شده اي كه بايد بريده شود و بعد حلقه كشيده شود بعد فرو رود و يا آن قدر بكوبيم تا نازك شده و از آن رد شود [در
ديدگاه پائين است] ولي ما از يك نظم و قانون خبر مي دهيم كه اصلا جداي از اين نظم هائي است كه تو با آن آشنا هستي. مي
خواهيم بگوئيم حقيقتي است به نام انرژي حرارتي كه حلقه را منبسط كرده و آن را باز مي كند و گلوله از آن رد مي شود و
دوباره به جاي خود برمي گردد. در اين حالت نه تنها خراش نيست بلكه خيلي با كيفيت تر از آن است.
چرا نمي خواهيد اين حقيقت برتر را كشف كنيد. چون انرژي هم مثل اره به چشم ديده نمي شود و كشف خواص انرژي
زحمت مي خواهد. چون ما عادت كرده ايم كه با اين ابزار انجام دهيم، آن انرژي لطيف را نمي خواهيم كشف كنيم و تعصب به
خرج مي دهيم و مي گوئيم شما مي خواهي نظم اين قانون را به هم بزني ؟
اين ها همه در طول هم هستند و در عرض هم نيستند. اينطور نيست كه چوب دستي وقتي اژدها مي شود، اين عامل اگر
كشف شد، در عرض آن باشد بلكه در طول آن است و آن چنان قوي است كه خارج از اين زمان و محدوده اين عالم است كه با
آن آشنا شده اي.
خداوند به صراحت مي فرمايد كه حضرت عيسي عليه السلام گل را برداشت و به شكل پرنده درآورد، به اذن خداوند در آن
دميد و آن پرنده شد. اين كدام مرحله تكامل است ؟! داروين و امثال او حق دارند گيج شوند، چون مثل آن روستائي است كه
فقط با ابزار آن روستا آشنا شده. هنوز به اين مرحله كه باذن الله يعني چه، نرسيده است. در آن نظمي كه با آن آشنا شده ايم
كاملا بي نظمي است، ولي در محدوده آن دايره بحث نمي شود كه بي نظمي شود. اين يك حقيقتي است كه ما را توجه مي دهد
آن را كشف كنيم. وقتي در اين عالم بي نظمي (منظور معجزات و...) قوي تر از آن نظمي است كه ما در آن زندگي مي كنيم، در
بهشت چه غوغا خواهد شد. وقتي كسي نمي تواند با همه تشكيلات پزشكي اش يك پرنده مريض را خوب كند، با يك انسان كه
گل را به اذن الله پرنده مي كند، چه قدر در زندگي متفاوت اند.
پس مراتب بهشت چقدر بي نهايت هستند كه اين شناخت مبنائي از بهشت را خداوند توجه مي دهد. عبارت خيلي نابي است.
تعريف بهشت چطور؟
از لولوء و دري كه هيچ نظم و وصلي كه ما تا به حال آشنا بوديم در آن جا بين اجزاء آن نيست. اين نه به آن معنا كه نقص
است، بلكه به معناي مرتبه اي ناپيدا و غير قابل فهم به انسان معمولي كه ما را توجه مي دهد به مراتبي از بهشت كه خواص در
آن راه دارند.
در ادامه، خداوند مختصر زندگي از آن بهشت را مي فرمايد :
٨۵
من در آن بهشت به آن ها نگاه مي كنم هر روز 70 بار. حالا نگاه مي كنم يعني چه ؟ 70 بار يعني چه ؟ مي فرمايند 70 بار
نه اينكه درست عدد 70 ، بلكه زياد و خيلي. اين نظر چيست ؟ مي فرمايد نه اينكه صرفاً نظر مي كنم، بلكه هر وقت هم نظر مي
كنم با آنها صحبت مي كنم و هر وقت كه نگاه مي كنم، 70 برابر ملك آن ها را توسعه مي دهم. معلوم است ديگر، وقتي مبنا
چيزي ديگر شد، حساب ها هم چيز ديگر خواهد شد. اگر بخواهيم از درون خاك، براده هاي آهن را جمع كنيم، شايد ده ساعت
طول كشد و باز هم نهايتاً دقيق نباشد. كار همين ده ساعت را يك ميدان مغناطيسي قوي و كاملا دقيق انجام مي دهد. وسعتش
وسعت ديگري است. آن جا ماده نيست كه تزاحم ايجاد كند. آن بهشتي كه نظم اين عالم را ندارد، زندگي آن هم اين طوري است
: نگاه مي كنم و در هر نگاه هم تكلم مي كنم با آن ها و وسعت مي دهم ملك آن ها را.
" وإذا تَلَذَّذَ أهلُ الْجنَّةِ بِالطَّعامِ والشَّرابِ تَلَذَّذُُ أُولئك بِذكْرِي و كَلامي و حديثي. " اين بهشت پائين كه با آن نظمي كه شما
با آن آشنا هستيد كه اهل آن از طعام و شراب آن لذت مي برند، آن ها در آن بهشت بالاتر از ذكر و كلام و حديث من لذت مي
برند.
" قالَ: يا رب! ما علامةُ أُولئك ؟ " علامت آن خواص چيست ؟ مي فرمايد : زنداني ها كه زبان خودشان را از فضول كلام
زنداني مي كنند و شكمشان را از فضول طعام زنداني مي كنند. بحث كلام و جوع كه جلسات قبل مفصلا عرض شده است. حال
تيمناً يكي دو آيه مي خوانيم :
سوره سجده آيه 17 : " فَلَا تَعلَم نَفْس ما أُخْفي لَهم من قُرَّةِ أَعينٍ جزَاء بِما كَانُوا يعملُونَ. " هيچ كس نمي داند (با اين توضيح
كه عرض شد وقتي مبنا عوض شد چيز ديگري مي شود، آيه صريح مي فرمايد) چه چيز پنهان و مخفي براي آن ها از نور چشم
(قرة اعين مي فرمايند اين است كه انسان وقتي يك چيز خيلي شاد كننده اي را مي بيند، شدت شادي از چشمانش هم مشخص
است. مثلا آقائي حتي پول نداشت كه دوچرخه بخرد و حتي فكرش را نمي كرد كه دوچرخه داشته باشد، حالا به او بگويند كه
فلان ماشين مدل بالا مثلا بنز را برايت آماده كرده اند، از شدت شادي از چشمانش برق بلند مي شود و چشمانش فرياد مي زنند)
و اينكه چه چيز براي آن ها پنهان شده از لذت هائي كه انسان را به هيجان مي آورد. كه اين " جزَاء بِما كَانُوا يعملُون " است،
پاداشي است مقابل آن چه انجام داده اند.
سوره قيامت آيه 22 و 23 : " وجوه يومئذ نَّاضرَةٌ إِلَى ربها نَاظرَةٌ. " اولي ناضرة يعني بشاش و شاداب و دومي يعني نظاره
كننده : در روز قيامت صورت هائي است بسيار بشاش و شاداب كه به پروردگارشان توجه مي كنند و لذتشان در تماشاي به
پروردگارشان است، كه اين حاكي از مرحله اي بالا از بهشت است كه خيلي كوتاه به آن اشاره فرموده است.
حالا در روايات هم مطلب را خيلي باز كرده است كه به عهده خود عزيزان.
٨۶
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه بحث حديث معراج، خداوند مي فرمايد : " يا أحمد! إنَّ الَْمحبةَ للهِِ هي الَْمحبةُ للْفُقَراء والْتَقَرُّب إلَي هِم. " خدا مي
فرمايد : البته محبت به خدا، همان محبت به فقراء و نزديك شدن به آن ها است. پس محبت به فقير و نزديك شدن به او محبت
به خدا است. آن چه كه جاي بحث است اين است كه فقير چه كسي است ؟ يكي از واژه هائي كه برداشت هاي ناصحيح از آن،
اختلافات فراواني را به وجود آورده است و حتي سليقه هاي متضادي در اقتصاد اسلامي و روابط اجتماعي ايجاد كرده است، فقر
مي باشد كه از جمله آن بحث هاي جار و جنجالي مي باشد.
يك عده به بهانه اين كه اگر ما به دنبال توليد ثروت باشيم و به دنبال تهيه امكانات باشيم، مشغول مي شويم و نمي توانيم به
آن ارزش هائي كه در روايات به فقير آمده است، برسيم. و يك عده ديگر به بهانه اينكه ما بايد از هر جهت مجهز باشيم، و اين كه
مومن نبايد فقير باشد و امكاناتش از همه مجهزتر باشد، در مقابل اين گروه ايستاده اند. و اي بسا بعضي جاها به بهانه اين كه
ديدگاه اولي جامعه را به فقر كشيده و ما بايد به غني بكشيم، بعضي اشتباهات را توجيه كنيم.
مشكل اين بر مي گردد به تعريف صحيح فقر. البته فقر از نظر لغت قابل بحث نيست [بلكه] از نظر اين كه ديدگاه آيات و
روايات و دين در باره معناي فقر و فقير چيست، بايد روشن شود. و معلوم است كه مطلب آن قدر حساسيت دارد كه در آن جلسه
انسِ خدا و خود پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، حضرت اين سوال را از خدا مي پرسد كه اين فقير چه عظمت و ارزشي دارد ؟
كه خدا مي فرمايد : محبت من همان محبت به فقير و نزديك شدن به او است. اين فقير كيست ؟
لذا حضرت سوال مي كند و عرض مي كند " يا رب ! منِ الْفُقَراء " اين فقرا كه همچون مقام فوق العاده اي دارند چه كساني
هستند ؟ و خداوند خودش فقير را اين گونه تعريف مي كند و واژه فقير را اين طور معرفي مي كند. پس ما نبايد يك سري
ذهنياتي از خود بتراشيم و با ديد تنگي از معناي فقير به افراط و تفريط بيفتيم.
حال در اين بحث، سوال كننده پيامبر و جواب دهنده خود خدا " قالَ: الَّذينَ رضُوا بِالْقَليلِ (به اندك راضي هستند) وصبرُوا
علَى الجوعِ (بر گرسنگي صبر مي كنند) و شَكَروا علَي الرَّخاء (و براي راحتي و رخاء و در حالت آرامش شكر گزارند) ولَم يشْكُوا
جوعهم ولا ظَمأَهم (و براي گرسنگي و تشنگي شان شكايت نمي كنند) ولَم يكْذبوا بِأَلْسنَتهِم (و به زبان هايشان دروغ نمي گويند)
ولَم يغْضَبوا على ربهِم ( و بر پروردگارشان در آن سختي ها و گرفتاري ها و مشكلات، بدبين نگشته و خشمگين و دل آزرده
نيستند) ولَم يغْتَموا على ما فاتَهم (و آن چه كه از دستشان برود، به آن غمگين نشوند و غم نكنند) ولَم يفْرَحوا بِما آتاهم (فرح،
شادي مخصوص است كه به انسان، يك حال خاص مي دهد و در او يك هيجان خاصي ايجاد مي كند و او را تحريك مي كند ؛
تكان مي دهد. فرح چنين شادي است. اگر خدا به آن ها چيزي داد، به آن فرح نمي كنند). "
پس ملاحظه مي فرمائيد در مورد فقير، تنها نفرمود تنگ دست است و چيزي ندارد، [بلكه] كسي را هم كه همه چ يز دارد،
در لاي فقير آورده. و نفرمود كسي كه همه چيز از دستش برود، [بلكه] پشت سرش فرمود كسي كه چيزهائي به او برسد. و
نفرمود فقط در كمبودها، [بلكه] فرمود در نعمت ها ؛ در رخاء ؛ نشاط و راحتي و..... را هم در مورد فقير آورد. پس فقير غير آن
1386/03/11 جلسه 56
٨٧
معنائي است كه ما در واژه ها و لغات دنبال آن هستيم [بلكه] از ديدگاه روايات، فقير يك معناي وسيعي دارد و اين تعريفي است
كه خود خدا براي فقير فرمود. پس عرض كرد : يا رب ! منِ الْفُقَراء، اي پروردگار من، فقرا كيستند. خداوند فرمود : 1 - الَّذينَ
- رضُوا بِالْقَليلِ، 2 - وصبرُوا علَى الجوعِ، 3 - و شَكَروا علَي الرَّخاء، 4 - ولَم يشْكُوا جوعهم ولا ظَمأَهم، 5 - ولَم يكْذبوا بِأَلْسنَتهِم ، 6
ولَم يغْضَبوا على ربهِم، 7 - ولَم يغْتَموا على ما فاتَهم، 8 - ولَم يفْرَحوا بِما آتاهم .
هشت ويژگي [را ذكر كرد] كه جزو ذاتيات معناي فقير است. براي توضيح اين قسمت در روايات از معصومين عليهم السلام
ابتداء استفاده كنيم :
قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم : " كاد الفقر ان يكون كفرا. " فقر چيزي است كه اگر كسي گرفتار آن شود نزديك
( است كه به كفر برسد. (كافي ج 2 ص 307 ح 4
عنه صلي الله عليه و آله و سلم : " اللهم اني اعوذ بك من الكفر و الفقر، فقال رجل... " خدايا به تو پناه مي برم از كفر و
فقر، كسي پرسيد آيا اين ها همترازند و يك چيز هستند ؟ قال : نعم، حضرت فرمود : بله اين ها (كفر و فقر) از نظر خاصيت، يك
وضعيتي دارند.
در روايت ديگر " عن اميرالمومنين عليه السلام : الفقر الموت الاكبر. " فقر موت اكبر است. اين قدر چيز سختي است. (بحار
( ج 69 ص 45
( در يك روايت ديگري باز از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد : " الفقر اشد من القتل. " (بحار ج 69 ص 47
در روايت ديگر از امام علي عليه السلام : " ان الفقر مذلة للنفس مدهشة للعقل جالب للهموم. " البته فقر مذلت براي نفس
( است و دهشت و سرگرداني براي عقل است و جلب كننده هم و غم ها است. " (غررالحكم شماره 8223
عنه عليه السلام : " القبر خير من الفقر. " قبر بهتر از فقيري است. انسان به قبر فرو رود، راحت تر است از اين كه فقير باشد.
( (كافي ج 8ص 20
خود اين ها يك عبارت هائي از طرف معصومين عليهم السلام در باره فقر بود. عبارت هاي ديگر در باره مدح و نيايش فقر :
( قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم : " الفقر فخري. " ( بحار ج 69 ص 49
( عنه صلي الله عليه و آله و سلم : " الفقر فخري و به افتخر. " (بحار ج 69 ص 30
عنه صلي الله عليه و آله و سلم : " الفقر شين عند الناس و زين عندالله يوم القيامة. " فقر در پيش مردم خيلي زش ت است ؛
مشمئز كننده است ؛ موجب ذلت است، اما در پيش خدا زينت است. در پيش مردم مايه ننگ است ولي در پيش خدا زينت است.
( (بحار ج 69 ص 49
در روايت ديگر، عن امام علي عليه السلام كه خيلي تعريف بالائي است در باره فقر : " الفقر مخزون عندالله بمنزلة الشهادة
يوتيه الله من يشاء. " چطور شهادت گنجينه اي است كه خداوند آن را به هركس نمي دهد، به آن بنده مخصوص كه دوستش
٨٨
دارد مي دهد. فقر هم نظير آن است. گنجينه اي است در پيش خدا كه به هر كسي كه بخواهد آن گنج را مي دهد. فقر گنجينه
اي است پيش خدا از نظر مقام و منزلت و ارزش و اهميت در ارزش مشابه شهادت است و خداوند آن گنج را به كسي كه دوست
دارد و مي خواهد، مي دهد.
قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم : " الفقراء اصدقاء الله. "
در روايت ديگري پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم از خدا دعا مي كند : " اللهم احيني مسكينا و توفني مسكينا واحشرني في
زمرة المساكين. " [اين دعا در بحارالانوار ج 69 ص 49 به اين صورت آمده است : اللهم احييني مسكينا و امتني مسكينا و احشرني
في زمرة المساكين]
مستحضريد كه مسكين سخت تر از فقير است. زندگي و وضعيت مسكين سخت تر از زندگي فقير است، كه حضرت پيامبر
صلي الله عليه و آله و سلم از خداوند به عنوان حاجت مي خواهد كه مرا مسكين زندگي بده و مسكين بميران و در زمره آنان
محشور كن.
اين مقدار در بيان فقر از حيث مدح و ذم.
حال با اين توضيحي كه عرض شد، از خود حديث معراج كه فقر معناي وسيع تري از آن دارد كه انسان فقط تنگ دس ت
باشد. اين نيست كه تنگ دست باشد فقير است، و يا ثروتمند باشد غني است. شايد مجازاً از اين جهت كه از يك بعدي از ابعاد
ربطي به معناي فقير داشته باشد، به يك تنگ دست هم فقير بگويد، ولي اين معناي حقيقي آن نيست. از جهاتي ربط به آن معنا
پيدا كرده است، مجازاً فقير گفته مي شود، در حالي كه معناي فقير را حضرت اين طور توصيف مي كند. اين ها را هم از روايات
استفاده مي كنيم، بعدا اگر فرصت رسيد، جمع بندي و اگر نشد براي جلسه بعد ان شاء الله :
" الامام الحسن عليه السلام لما سئل عن الفقر : قيل فما الفقر، قال عليه السلام : شره النفس الي كل شئي. " وقتي از امام
حسن عليه السلام سوال شد كه فقر يعني چه، حضرت اين طور فقر را معرفي مي نمايد كه فقر، شره نفس به هر چيزي. شره
نفس از طمع نفس هم بدتر است. ديگر سيري ناپذير است. در نفس وضعيتي پيش مي آيد كه نيازمندي نفس به هر چيزي
سيري ناپذير مي شود.
كان فيما سال اميرالمومنين ابنه الحسن عليهما السلام انه قال ما الفقر قال الحرص و الشره. فقير آن كسي است كه نفس او
( حريص و سيري ناپذير باشد. (بحار ج 70 ص 162
عن امام الهادي عليه السلام (ابوالحسن الثالث عليه السلام) : " الفقر شره النفس و شدة القنوط. " فقر شره نفس و شدت نا
( اميدي است. چنين انساني فقير است. (بحار ج 72 ص 109
( عن امام العلي عليه السلام : " لا فقر كالجهل. " (بحار ج 1 ص 94 ح 27
( عنه عليه السلام : " اكبر الفقر الحمق. " بزرگترين فقر، احمق بودن است. ( بحار ج 1 ص 95 ح 41
٨٩
عنه عليه السلام : " رب فقير اغنني من كل غني. " چه بسا، اي بسا و چه بسيار فقيري كه غني تر از هر غني است. (غرر
( ح 8262
( عن امام العلي عليه السلام : " اكبرالبلاء فقر النفس. " (غرر ح 4682
عنه عليه السلام : " انما يتبين الغني و الفقر بعد العرض علي الله عز و جل. " اين كه كسي غني است و كسي فق ير است،
( پس از اين كه در آن يكي عالم به خدا عرضه شد، معلوم خواهد شد. (اعلام الدين ص 159
( عنه عليه السلام : " لا فقر بعد الجنة و لاغني بعد النار. " (بحار ج 75 ص 59
پس اين قسمت از ترجمه ها و روايات، معناي فقر و تقسيم بندي فقر و نحوه رفتار ما با فقير را بيان فرمود، كه به لحاظ اين
كه در اين ايام مجلس ما از توسل به حضرت زهرا عليها السلام بهره مند شود و هرچه از فهم معارف و فهم حقايق الهي است،
حاصل نمي شود مگر به بركت آن انوار مقدسه، بنابراين ادب اقتضاء مي كند كه بقيه جلسه از توسل به حضرت استفاده شود تا
شايد بدون توضيح، خود اين روايات در ذهن ما جمع بندي شود و جلسه بعد جمع بندي اين روايات با استفاده از احاديث و آياتي
كه حضرت آيت الله سعادت پرور رضوان الله عليه آورده اند، و ان شاءالله از نظر آن بزرگوار هم استفاده كنيم تا اين فقر در زندگي
ما تحقق پيدا كند، كه مقامي است بالا كه به منزله شهادت از گنج هاي خدا و نزديك شدن به او نزديك شدن به حب خدا
است.
خداوند ان شاءالله از عنايات حضرت بهره مند سازد، صلواتي ختم كنيد.
٩٠
بِِِسم الله الرحمن الرحيم
رسيديم به [اين بخش] حديث معراج كه فرمود :
" يا أحمد! إنَّ الَْمحبةَ للهِِ هي الَْمحبةُ للْفُقَراء والْتَقَرُّب إلَيهِم قالَ يا رب ! منِ الْفُقَراء قال : الَّذينَ رضُوا بِالْقَليل وصبرُوا علَى
الجوعِ و شَكَروا علَي الرَّخاء ولَم يشْكُوا جوعهم ولا ظَمأَهم ولَم يكْذبوا بِأَلْسنَتهِم ولَم يغْضَبوا على ربهِم ولَم يغْتَموا على ما فاتَهم 
ولَم يفْرَحوا بِما آتاهم . "
جلسه قبل روايات و احاديثي كه در تعريف فقر از محضر معصومين عليهم السلام استفاده كرديم كه خدا توفيق دهد در اين
جلسه [روي] اين روايات يك جمع بندي انجام شود تا اين قسمت بحث به ياري خدا تمام شود .
ما توجه داريم كه مفاهيم كلي ، در كلي بودنش يك نوع مذاق ، لذت يا مزه اي دارد و افرادش هم در فرد فرد خود در مذاق
انسان ها يك مزه خاصي به خودش دارد . مثلا وقتي شيريني را تصور مي كنيد ، شيريني در مفهوم كلي در مذاق انسان يك
احساس مي دهد : مطلق شيريني . اما فرد فرد آن هم يك مزه خاص براي خودش دارد : وقتي شيريني خرما را احساس مي
كنيم ، آن غير شيريني عسل ، و شيريني عسل غير شيريني هنداونه ، و شيريني هندوانه غير شيريني خربزه است ، و آن هم غير
شيريني انگور مي باشد . اما همه هم شيرين اند ولي وقتي در صورت كلي احساس مي كنيم ، يك جور شيريني به ما مزه مي
دهد و وقتي فرد فردش را مي چشيم ، مزه خاص خودش را مي دهد . يا وقتي مطلق ترشي را احساس مي كنيم ، يك احساس از
مزه ترش داريم . ولي وقتي ترشي ليموي ترش را مي چشيم ، آن غير ترشي آب غوره ، و ترشي آن هم غير ترشي سركه اي است
كه مي چشيم . خوب ، اين مثال مقدمه اي بود .
وقتي مزه مطلق بندگي را مي خواهيم بچشيم و حس كنيم و توجه كنيم ، يك مفهوم و معنائي را لذت مي بريم . يك معنائي
در ذهن تداعي مي شود . يك مزه اي در مذاق انسان ايجاد مي كند . اما فرد فرد بندگي يك مزه هاي خاصي براي خودش دارد .
وقتي فرار از گناه مي كنيم ، آن لحظه بندگي يك مزه اي دارد . وقتي اطاعت خدا را در يك امري مي كنيم ، بندگي يك مزه
خاص به خودش را مي دهد . وقتي عبادت مي كنيم ، بندگي يك مزه خاص براي خودش دارد و همانطور ابعاد مختلف بندگي
هركدام يك جور مزه دارد . حتي خود عمل ها و دستورالعمل ها هر كدام يك جور است . دستور فكري يك جور مزه دارد .
دستور ذكري يك جور مزه دارد . حتي ذكر اسماء : اسم رزاق ، با اسم رحيم يا با اسم حي ، هركدام يك مزه خاص چشيدني براي
خودش دارد . اين مقدمه براي اين بود كه يكي از مصاديق خاص كه چشيدن آن لذت خاصي در بندگي براي خودش دارد ، فقر
است كه اين يك مزه خاص براي خودش دارد ، تا جائي كه حضرت وقتي آن را مي چشد ، مي فرمايد : فقر فخر من است . خوب
الفقر فخري يك مزه خاصي در اين بعد از بندگي دارد .
مفهوم فقر آن وقت روشن مي شود كه فقدان مالكيت از ملكي پيش بيايد ، يعني فقر با فقدان مالكيت از همه ملك معنا پيدا
مي كند ، پس فقر با احساس مالكيت در بندگي خدا قابل فهم است . اين مالكيت در زندگي ما يك نقش فوق العاده اي دارد كه
1386/03/25 جلسه 57
٩١
در خود قرآن در آيات متعدد و نيز در روايات و ادعيه به آن توجه خاصي شده كه انسان بتواند اين حس مالكيت خودش را از
خودش سلب كند .
اين احساس مالكيت يك رابطه عميقي در وضعيت زندگي كلي انسان دارد ، مثلا كسي مي آيد و صحبت مي كند كه در فلان
محله مي آمدم ، خانه يك بيچاره اي آتش گرفته بود و چنين و چنان بود ، بچه ها در چه وضعي بودند و چه و چه ، و اين آقا
فقط گوش مي كند . ولي ده دقيقه بعد زنگ مي زنند و مي گويند آقا خانه شما .... !! تا اين را مي شنود و مالكيت به خودش را
مي يابد ، بلافاصله تمام نيت ها ، دردها و فشارها را با خودش مي آورد . اين چه بود كه همه اين ها را ريخت ؟! همان احساس
مالكيت بود كه ده دقيقه پيش نبود . يا عكسش ، مثلا مي گفتند خانه شما چنين و چنان شد ، خروارها عذاب به او حمله كرد ،
5 دقيقه بعد گفتند : نه آقا ! اشتباهي شده ، آن خانه در فلان محله بود ، همين كه سلب مالكيت شد ، از همه آن فشارها ،
ناراحتي ها ، سختي ها و ناگواري ها جدا شد ، چه احساسي مي كند ؟ اين چه چيز بود كه اين همه فشار و عذاب را از دوشش
برداشت و راحتش كرد ؟ همان فقدان مالكيت و سلب مالكيت بود .
خوشحالي اش هم همان طور : فلان جا فلان ماشين را مي دهند ، يا در كنكور در روزنامه فلان نتيجه شما بود . بعد مي
گويند : نه ! اختلاف شماره شناسنامه بوده ، همه شادي و خوشحالي ها كه در ارتباط با احساس مالكيت بود از بين مي رود ،
وقتي آن حس از بين رفت ، همه آن ها كنار مي رود !!
پس در مورد فقر اين طور نيست كه منظور اين تنگدستي ظاهري باشد . اين فقري هم كه هست شايد به يك معنا ، خداوند
آن را قرار داده تا ما انسان ها بتوانيم مفهوم فقر را توجه پيدا كنيم . يك مصداقي از مفهوم فقر به ما معني مي شود . چون
خداوند هم در قرآن در آيه 75 سوره نحل مي فرمايد : " ضَرَب اللّه مثَلاً عبدا مملُوكًا لاَّ يقْدر علَى شَيء " به صراحت مي فرمايد
ما اين مصداق هاي محسوس در اين عالم طبيعت را نشان داديم كه چه جور مي شود انسان در خودش هيچ مالكيتي را
احساس نكند ، آيا ممكن است يا نه ؟ نمونه هائي را در اين عالم قرار داديم تا انسان بفهمد كه اگر كسي در خودش هيچ احساس
مالكيت نداشته باشد ، چه وضعيتي خواهد داشت . حالا كه اين طور شد ، پس رابطه فقر با فقدان مالكيت معلوم شد و وقتي
انسان هيچ مالكيتي در خودش احساس نكند ، زندگي اش چطور مي شود را قرآن نشان مي دهد كه زندگي اش چه مزه خاصي
دارد . آن لحظه اي كه مالكش دستور داده اين كارها را بايد بكند و در مقام اطاعت است ، آن لحظه بردگي و بندگي يك مزه
دارد و آن لحظه كه سخت مشغول جلب رضاي اربابش است مزه ديگر و آن وقتي هم كه به شدت گرسنه است ، اما ارباب اجازه
نمي دهد كه غذا بخورد ، آن جا از بردگي احساس ديگري دارد . آن جا كه ارباب هر روز نان و پنير خشك مي داد ، با امروز كه
غذاي چرب به او داده است از بندگي يك احساس ديگري مي برد . در همه اين ها اين كه من اختيار ندارم و ارباب چه خواهد
داد مشترك است ، ولي در عين حال هركدام مزه خاص خودش را دارد . بنده خدا وقتي چنين احساسي را مي كند ، اين
احساسِ فقر است ، رسيدن به اين معرفت ، فقر است .
پس اين فقر ظاهري كه هست نبايد اشتباها معنا شود و خداي نكرده برداشت غلطي باشد كه اين روايات ما را تشويق مي
كند كه دنبال ثروت نباشيم و فقير باشيم . اين روايات نمي فرمايد كه مسلمانان عنصري باشند سست ، بي تدبير ، بي برنامه و
تنگدست . اين ها را نمي خواهد ، و از طرفي هم اين طور نيست كه اگر يك وقت تنگدست شد احساس بي صبري و ذلت كند .
٩٢
تمام وظيفه و فعاليتش را در راستاي توليد ثروت انجام داده ، آن راه هائي را كه خدا دستور داده و اجازه داده را با جديت تمام
دنبال كرده ولي بازهم مي بيند كه تنگدست است . اين جا است كه احساس ذلت نمي كند ، احساس تنگدستي نمي كند . چون
از اول احساس مالكيت نداشت ، آن وقت هم كه در ثروت غوطه ور است ، احساس ثروت نمي كند . چون آن غذاي پ رچرب و
پرلذت را كه ارباب داه ، قشنگ احساس مي كند كه اين ها را او به من داده و مي توانست اصلا اجازه ندهد تا عصر چيزي بخورم .
پس وقتي از خود انسان سلب مالكيت شد ، يك وضعيتي خاص در فراز و نشيب زندگي او پيدا خواهد شد كه آن احساس ،
همان احساس فقر است . حالا رواياتي را كه جلسه قبل استفاده كرديم ، با اين معنا جمع مي شود كه خود حديث همه اين ها را
جمع فرموده و خداوند خودش فقير را اينطور تعريف مي كند :
" قال : الَّذينَ رضُوا بِالْقَليلِ " آن ها كساني هستند كه به اندكي زندگي با وجود انجام وظيفه هائي كه داشتند ، راضي هستند
. جلسات قبل در مورد رضايت عرض شد كه حالت خاصي در روح است . وقتي كه اين حالت ايجاد شد ، ديگر به آن ها كه از نظر
ظاهري بالاترند ، هيچ اعتنائي نمي كند و از وضعيت خودش احساس حقارت نمي كند و اصلا توجه به آن بالاتري ندارد و در
توضيح اين مطلب ، امام باقر عليه السلام مي فرمايد : مواظب باش كه چشمت را ندوزي ، بالا نكشي ، نگاه نكني به سوي كسي
كه بالاتر از تو است . هيچ احساس حقارت نمي كند كه من چطور به مهماني فلاني بروم ؛ لباس من اين طور است . يا فلاني خانه
اش فلان جور است و من چطور او را دعوت كنم ، و اصلا رضايت دارد كه عرض كرديم انجام وظيفه در جاي خود . در ادامه مي
فرمايد : پس كفايت مي كند [در تائيد اين] حرف كه من مي زنم كه خدا به پيامبرش فرمود : " فَلا تُعجِبك أَموالُهم و لا أَولادهم
إِنَّما يرِيد اللَّه ليعذِّبهم بِها في الْحياةِ الدنْيا و تَزْهقَ أَنْفُسهم و هم كافرُونَ . " (توبه 55 ) اموال و اولادي كه اين ها با اين جلوه گري
دارند ، تو را به تعجب واندارد . اين ها را البته خداوند به آن ها داده تا اين كه آن ها را در حيات دنيا عذاب دهد و جانشان به
سختي گرفته شود و در بيايد ، كه اين در اوائل بحث معاد گفته شد كه هر چه به امكانات اين عالم ، بينش مالكيتي بيشتر باشد
، جان دادن چند صد برابر سخت تر مي شود ، كه مثال شربت را عرض كرديم كه كسي در اين عالم از چهار رقم شربت بهره مند
بود ، او با كسي كه با هفت رقم و با كسي كه از هيچكدام بهره مند نبود ، در حالتي كه به علت مريضي نمي تواند جرعه اي
بچشد ، عذابشان متفاوت است . به آن تعداد لذت ، عذاب مي برد . آن كسي كه هيچ كدام را نچشيده ، هيچ عذابي نمي برد . ولي
آن كه از همه آن ها چشيده و لذت برده است ، حال كه نمي تواند از آن ها لذت ببرد ، از تشنگي ، درونِ او مي سوزد . از آن
طرف هم آن خاطره ها هي مي آيد و مي رود و چه عذابي كه ايجاد مي كند . پس آن لحظه كه شربت هاي گوناگون را مي خورد
و به آن لذت ها ديد مالكيتي و استقلالي داشت ، الان كه احساس سلب مالكيت مي كند ، عذاب جان دادن بعلاوه سلب مالكيت
و بعلاوه خاطرات با شيريني ، چند برابر او را عذاب مي كند ، و از طرف ديگر هم عذاب سختي را جلوي چشمش مي بيند . اما
كسي كه از آن شربت ها استفاده مي كرد ولي نه به خاطر احساس استقلال مالكيتي ، الان وقتي جان مي دهد ، مي بيند كه نه
تنها آن تشنگي ها نيست ، نه تنها آن شربت ها در حالش فرقي ايجاد نمي كند ، بلكه شربت هاي بسيار بسيار شيرين تر و
بهتر از آن ها را الان دارند به او مي دهند و او آن ها را اصلا به حساب نمي آورد . هر دو انسان اند : اين در يك وضعيت و
آن در وضعيت ديگر . هر دو استفاده كرده اند ولي چون آن به دليل مالكيتي استفاده كرده است : " ليعذِّبهم بِها في الْحياةِ الدنْيا
و تَزْهقَ أَنْفُسهم و هم كافرُونَ " تزهق به سختي و با فشارجانشان در بيايد ، (در آن لحظه جدائي) پس تو را به تعجب واندارد و
چشمت را به خود ندوزد . و بعد حديث ادامه مي يابد : " و قال لا تَمدنَّ عينَيك إِلى ما متَّعنا بِه أَزواجاً منْهم زهرَةَ الْحياةِ الدنْيا
٩٣
لنَفْتنَهم فيه و رِزقُ ربك خَيرٌ و أَبقى . " باز همان مطلب را با بيان ديگر مي فرمايد : آن زيبائي ها و زينت هاي دنيا و آن متاع
هائي را كه ما آن ها را بهره مند كرديم ، اي حبيب من چشمت را به آن ها ندوز ، اين براي آن است كه آنها آزمايش شوند و آن
لحظه اي كه انسان در حال جان دادن خواهد بود ، خواهد ديد كه به هر چه كه احساس مالكيت كرده ، لحظه جان دادن سخت
است و عذاب دارد ، ولي به هر چه كه احساس مالكيت نداشت ، اصلا ناراحت هم نيست و رزقي بهتر از آن كه در اين دنيا لذت
مي برند را به او خواهند داد . و اين آزمايشي است كه مي دهند تا ببينيم چه قدر احساس مالكيت مي كنيم كه اگر احساس
مالكيت كنيم ، يك احساس داريم و اگر نكنيم ، حالت شكر خواهيم داشت كه حالت شكر حالت فقر است ، نه شكر لفظي بلكه
اين كه من اين را از خودم نبينم و آن را در راستاي مالك حقيقي به كار برَم ، شكر حقيقي است كه من در اوج ثروت ، قدرت و
حكومت ، آن را فتنه مي بينم و آن را شكر مي كنم كه اين شكر عين فقر است .
" قَالَ أَبو جعفَرٍ عليه السلام إِياك أَنْ يطْمح بصرُك إِلَى منْ هو فَوقَك فَكَفَى بِما قَالَ اللَّه عزَّ و جلَّ فَلا تُعجِبك أَموالُهم و لا
أَولادهم و قَالَ و لا تَمدنَّ عينَيك إِلى ما متَّعنا بِه أَزواجاً منْهم زهرَةَ الْحياةِ الدنْيا فَإِنْ دخَلَك شَ يء فَاذْكُرْ عيش رسولِ اللَّه ص فَإِنَّما
( كَانَ قُوتُه الشَّعيرَ و حلْواه التَّمرَ و وقُوده السعف إِذَا وجده . " (وسائل الشيعه ج 21 ص 530 ح 27773
" عنْ أَبِي جعفَرٍ أَو أَبِي عبد اللَّه عليهما السلام قَالَ الْمعافَى الشَّاكرُ لَه منَ الْأَجرِ ما للْمبتَلَى الصابِرِ و الْمعطَى الشَّاكرُ لَه منَ
( الْأَجرِ كَالْمحرُومِ الْقَانعِ . " (كافي ج 2 ص 94 ح 4
چه قدر دقيق معناي فقر را بيان مي كند . دقيقا مي زند به آن نقطه و هدف يعني احساس مالكيت و ما را به ديد بالاتري مي
كشد . وضعيت اين دو انسان به اين صورت است : يكي برايش عطا شده و برايش نعمت داده شده ، اما براي اين نعمت شكر مي
كند (هيچ مالكيتي احساس نمي كند و آن را آزمايش مي پندارد و آن را در راه خدا به كار مي بندد) چنين انساني از نظر پاداش
مثل كسي است كه هيچ نعمتي به او داده نشده و محروم گشته و بر اين محروميت صبر مي كند كه اين پاداش بالائي دارد و اين
فقر است .
كسي كه در آرامش و عافيت و نعمت است اما اين عافيت را نه به عنوان اين كه غافل شود و غرور بردارد و فراموش كند كه
اين از خودش و استعداد خودش نبوده و بلكه به او داده اند ، او كه استحقاق آن را ندارد و بلكه خجالت مي كشد كه به من دادند
و شاكر است كه آن را در جاي خودش به كار مي برد . اجر او مثل آن كسي است كه مبتلا شده و در نعمت نيست و در سختي
است و صبر هم مي كند و كسي كه نعمت داده شده و شكر مي كند مثل محروم است كه صبر مي كند و براي محروميت خود
قانع است . پس ملاحظه مي فرمائيد كه اين فقير است و فقير در باره احساس مالكيت است .
" وصبرُوا علَى الجوعِ " : " و لَنَبلُونَّكُم بِشَ يء منَ الْخَوف و الْجوعِ و نَقْصٍ منَ الْأَموالِ و الْأَنْفُسِ و الثَّمرات و بشِّرِ الصابِرِينَ "
(بقره 155 ) هم آن كه نعمت داديم و شكر كرد فقير است و هم آن كه به او مصيبت داديم و صبر كرد به هر كدام كه اين آيه
فرمود . عبارت " إِنَّا للَّه و إِنَّا إِلَيه راجِعونَ " (بقره 156 ) كل مالكيت حتي مالكيت خودش از خودش را سلب مي كند كه اگر اين
( احساس ظهور كند : " أُولئك علَيهِم صلَوات منْ ربهِم و رحمةٌ و أُولئك هم الْمهتَدونَ " (بقره 157
بعد فرمود : " ولَم يشْكُوا جوعهم ولا ظَمأَهم " و شكايت نمي كنند از خدا از گرسنگي و تشنگي شان .
٩۴
" قَالَ أَبو عبد اللَّه عليه السلام قَالَ اللَّه عزَّ و جلَّ عبدي الْمؤْمنَ لَا أَصرِفُه في شَي ء إِلَّا جعلْتُه خَيراً لَه فَلْيرْض بِقَضَائي و لْيصبِرْ
علَى بلَائي و لْيشْكُرْ نَعمائي أَكْتُبه يا محمد منَ الصديقينَ عنْدي . " (كافي ج 2 ص 60 ح 6) اي بنده مومن من ، من چيزي را براي
تو برنمي گردانم و به تو وارد نمي كنم هيچ چيزي را مگر اين كه خيري در آن براي بنده است ، وقتي براي بنده مشكلي پيش
آمد ، بداند كه خيري است . البته اگر در وظيفه اش كوتاهي كرده استغفار كند . مثلا فلان وقت خوب درس نخواندم ، فلان وقت
فلان صنعت را ياد نگرفتم ، فلان جا تنبلي كردم ، الان كتك خودم را بايد خودم بخورم . ولي اگر در وظيفه اش كوتاهي نكر ده ،
جدي هم بوده ولي يك قضاي الهي پيش آمد و نتوانست صنعتي را ياد بگيرد ، مشكلي پيش آمد و نتوانست درس بخواند [و از
اين قبيل] ، اين جا احساس كند كه خداوند خيري را برايش در نظر دارد .
يكي ديگر از آن هائي كه از مشخصه هاي فقير است : " ولَم يغْضَبوا على ربهِم " به خدا بدبين نمي شوند و غضب نمي كنند
كه خدا چنين و چنان ... (نعوذ بالله!) .
" عن أمير المؤمنين عليه السلام قال : من ضيق عليه في ذات يده فلم يظن أن ذلك حسن نظر من الله له فقد ضيع مأمولا و
من وسع عليه في ذات يده فلم يظن أن ذلك استدراج من الله فقد أمن مخوفا . " (بحار ج 75 ص 43 باب 16 ح 37 ) حضرت يك
فرمول اساسي و كليدي را در تمام فراز و نشيب زندگي مي دهد . ما وظيفه را انجام داديم ، در عين حال مشكلي پيش آمد يا
ضيقي شد يا اين كه بيش از انتظار چيزي به ما رسيد ، مولا مي فرمايد به اين نكته توجه داشته باش كه اگر كسي آن چه در
دستش دارد به ضيق و سختي بيفتد ، اين در آن لحظه به ذهنش بيايد كه در اين جا لطفي است و به جاي اين كه شكايت كند ،
به خدا حسن ظن داشته باشد كه خدا مي خواهد خيري برساند . اگر كسي به دنبال سختي ، چنين حسن [ظني] نداشته باشد ،
البته يك آرزو و آمال مفيدي را كه به او مي رسيد ، ضايع كرده و از دست داده است . در آن حال توجه به اين حسن ظن داشته
باشد و آن خيري را كه خدا مي خواست برساند ، خودش را از آن محروم نكند . در آن لحظه است كه دلمان را بايد كنترل كنيم
و شيطان مي خواهد در آن لحظه كاري كند . و بر عكس اگر از يك جائي كه به ذهنش نمي رسيد ، گشايشي آمد : خانه اي را
خريده بود ، يك دفعه بعد از يك سال از شهرداري آمدند كه مي خواهيم اين جا را چكار كنيم و حاضريم هر چقدر هم بخواهي
بدهيم . شب خوابيد و صبح ده برابر آن كه به ذهنش نمي رسيد را به او دادند و گشايشي پيش آمد ، در اين لحظه اين ظن به
او پيش بيايد كه نكند خدا مي خواهد مرا در عذاب استدراج وارد كند ، مي خواهد مرا در عذابي وارد كند كه بعد از مرگ به
هوش بيايم ، طوري كه فرصت توبه هم حتي نداشته باشم . اگر چنين چيزي به ذهنش نيايد ، خودش را از يك خطر خوفناكي
در امان ديده كه اگر خودش را در امان ببيند ، دچار آن خطر مي شود كه در اين موقع بايد حواسش را جمع كند و احساس فرح
در خودش نكند تا اين كه از آن عذاب استدراج نجات يابد . آخرش هم " لكَيلا تَأْسوا على ما فاتَكُم و لا تَفْرَحوا بِما آتاكُم . "
( (حديد 23
پس با اين توصيف ، فقير به اين معنا است و آن چنان معناي بزرگي دارد كه در حديث استفاده كرديم كه همچنان چه
خداوند شهادت را براي افراد خاص مي دهد ، فقر را هم به افراد خاص مي دهد . يا آن تعريف هاي فوق العاده كه در نزديك شدن
به چنين انساني ، محبت به خدا است .
٩۵
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه بحث حديث معراج مي فرمايد : " يا أحمد ! لا تَتَزَينْ بِلينِ الثّياب و طيبِ الطَّعامِ ولينِ الْوطاء . فَإنَّ النَّفْس
مأوى كُلِّ شَرٍّ و رفيقُ كُلِّ سوء. تَجرُّها إلى طاعةِ اللهِ وتَجرُّك إلى معصيته، وتُخالفُك في طاعته، وتُطيعك في ما تَكْرَه، وتَطْغى
إذا شَبِعت، وتَشْكُو إذا جاعت، وتَغْضَب إذَا افْتَقَرَت، وتَتَكَبرُ إذَا استَغْنَت، وتَنْسى إذا كَبرَت، وتَغْفُلُ إذا أمنَت وهي قَرِي نَةُ الشَّيطان .
ومثَلُ النَّفْسِ كَمثَلِ النَّعامةِ تَأْكُلُ الْكَثيرَ وإذا حملَ علَيها لا تَطيرُ وكَمثَلِ الدفْلى لَونُه حسنُ وطَعمه مرٌّ. "
در اين قسمت از فرمايش اين حديث مي فرمايد : " خود آرائي نكن به نرم لباس و خوش گوارائي طعام و بستر نرم، پس البته
نفس جايگاه هر شري است و آن رفيق و همراه هر زشتي است، تو آن را به طرف طاعت خدا مي كشي و او تو را مي كشد به
سوي معصيت او، و در اطاعت خدا با تو مخالفت مي كند و در كارهائي كه خدا آن را كراهت مي دارد از تو اطاعت مي كند، هر
وقت سير شد طغيان مي كند و هر وقت گرسنه شد شكايت مي كند، و هر وقت تنگدست شد به غضب مي آيد، وقتي كه خودش
را بي نياز مي بيند خود برتر بيني مي كند، وقتي بزرگي مي يابد به فراموشي مي افتد و وقتي در امان قرار مي گيرد غافل مي
شود، و او همراه شيطان است و مثَلِ نفس مانند مثل شتر مرغ است كه بسيار مي خورد و وقتي چيزي بر آن بار كني پرواز نمي
كند، و مانند گل سرخ است كه رنگش زيبا است و مزه اش تلخ مي باشد. "
اين قسمت حديث كه در واقع آخرين فصل اين كتاب جلد اول حديث معراج مي شود، كه به لطف خدا اين جلسه تمام مي
شود و اين جلسه آخر هم تتمه بحث شد كلاً در باره ويژگي هاي نفس است. اولا مي فرمايد كه به لباس نرم و غذاي گوارا و بستر
نرم خودآرائي مكن، از اين جا بزرگان استفاده مي كنند و مي فرمايند نفرمود كه لباس نرم نپوشيد، غذاي گوارا نخوريد. نهي از آن
ها نفرمود و بلكه فرمود آن ها را واسطه خودآرائي قرار ندهيد، به آن ها دل خوش نكنيد، به آن ها توجه غفلت انگيز نداشته
باشيد. نه اين كه آن ها را بر خودتان حرام كنيد. آياتي به عنوان نمونه مي فرمايد :
" يا أَيها الَّذينَ آمنُوا كُلُوا منْ طَيبات ما رزقْناكُم و اشْكُرُوا للَّه إِنْ كُنْتُم إِياه تَعبدونَ. " (بقره 172 ) اي كساني كه ايمان آورده
ايد، بخوريد از پاكي هائي كه روزي تان كرديم. مرحوم علامه طباطبائي رضوان الله عليه معناي " كلوا " را كه به معناي خوردن
است، معناي عامي گرفته و مي فرمايد هرگونه تصرفي را مي توان كلوا گفت. يعني تصرف كنيد در آن چه كه به شما روزي داده
ايم از پاكي هايش : لباس، مسكن، كار، زيبائي هاي طبيعت و هرچه كه پاك است و هر شكل از زيبائي و لذت را دارد، از آن
استفاده كنيد و در آن تصرف كنيد، منتهي اين نعمت را در جايگاه خودش استفاده كنيد، اگر مخصوص او را عبادت مي كنيد.
" يا أَيها الَّذينَ آمنُوا لا تُحرِّموا طَيبات ما أَحلَّ اللَّه لَكُم و لا تَعتَدوا إِنَّ اللَّه لا يحب الْمعتَدينَ. " (المائده 87 ) اين مطلب غليظ
تر از آيه قبلي است، اصلا نهي مي كند : اي آنان كه ايمان آورده ايد، حرام نكنيد طيبات آن چه را كه خدا براي شما حلال كرده
است. تو چه كاره هستي كه آن چه را كه خدا براي تو حلال كرده و وسيله آرامش زندگي قرار داده، براي خودت و ديگران حرام
كني و حق استفاده را سلب كني. خداوند خودش اجازه داده، ولي " لا تعتدوا " در راستاي بندگي، از يك حدي تجاوز نكنيد. نه
مثل آن كه زياده روي مي كند، و نه مثل آن كه تحريم مي كند. به طور اعتدال در راه بندگي خدا.
1386/04/08 جلسه 58
٩۶
" يا أَيها الرُّسلُ كُلُوا منَ الطَّيبات واعملُوا صالحا إِنِّي بِما تَعملُونَ عليم . " (المومنون 51 ) اي پيامبران تصرف كنيد بر
پاكيزگي ها و عمل صالح انجام دهيد. پس ديدگاه دنياپرستان با اهل توحيد در اين شد كه هر دو به عنوان يك بشر كه خداوند
طوري آفريده كه از نعمت هاي پاكيزه خدا استفاده كنند ولي آن به عنوان خودآرائي و دل خوشي زندگي استفاده مي كند و اين
به عنوان مقدمه براي اين كه بتواند در بندگي خدا و انجام عمل صالح موفق باشد. چون خدا اين طور آفريده كه عالم ماده در
خدمت روح قرار گرفته تا روح پاك شود. پس اين ها خدمت گزار روح هستند و از اين جهت كه خدمت گزار روح اند، حقشان
بايد ادا شود. بعد نفس را توصيف مي كند و مي فرمايد كه آن چه كه ما مي خواهيم از اين نعمت ها استفاده نكنيد به عنوان
لذت نفس است نه به عنوان مقدمه بندگي. " فَإنَّ النَّفْس مأوى كُلِّ شَرٍّ " پس البته نفس جايگاه هر شري است.
در بحث خير و شر گفته مي شود كه اصلا در عالم چيزي به نام شر وجود ندارد. هر چه هست خير محض است و شر وقتي
[حاصل] خواهد شد كه يك خلق توجه به جنبه خلقي پيدا كند، آن وقت شر مي شود و الا في نفسه همه چيز خير است. مثالي
را عرض كنيم شايد مطلب را برساند. مثلا وقتي به آينه نگاه مي كنيم، يك وقت توجه ما در اين است كه از منبع روشنائي به آن
نور مي افتد و اين منعكس مي كند. يعني تا به آينه نگاه مي كنيم، توجه ما به آن منبع اصلي است. يك وقت هم است كه به
آينه با قطع نظر از آن منبع در خود آينه جذب مي شويم و توجه مي كنيم به آن چه كه در آن منعكس مي شود. پس ديد و
توجه ما دو حيثيت دارد : يك حيثيت نگاه ما به آينه ما را متوجه منبع مي كند، و يك حيثيت ما قطع نظر از منبع، توجه به
خودش مي دهد. در مورد مخلوقات هم اين طور است. وقتي به مخلوقات نگاه مي كنيم، هر مخلوقي، مثلا وقتي كه غذا مي
خوريم توجه خود را به خالق غذا مي دهيم و احساس مي كنيم كه خالق خلق كرده و اين فعل او است كه آن را روي اهداف
خاص خلق كرده است كه اين خير محض است. يك وقت هم اين معنا را توجه نداريم - مثل گربه اي كه به هر شكلي جذب اين
پاره گوشت مي شود و مستقيما به آن گوشت توجه دارد - و به چيزي غير آن توجه نداريم، كه در اين صورت اين غذا به ما شر
خواهد شد. يعني تا ارتباط قطع شد و توجه به خلق شد، اين مي شود شر. و تا توجه به خالق اين خلق شد، مي شود خير. پس
شر وجود خارجي ندارد و يك چيز وجودي نيست، بلكه يك چيز عدمي است و از اين جهت كه يك چيز عدمي است، شر مي
باشد. و خير چون توجه به منبع هستي دارد خير محض است و امري وجودي مي باشد. پس وقتي من به خودم نگاه مي كنم، در
خودم اين احساس را مي كنم كه من فعل خالق هستم، و اين خير است. اما توجه كه به خود خودم بريده از آن منبع مي كنم،
از تمام لحظه لحظه وجودم شر صادر مي شود. پس به طور كلي مي فرمايد : نفس، محلِ هر شري است. چون تمام توجه نفس به
خود خلق است، بنابراين محلِ هر شري است و او همراه هر زشتي است.
" تَجرُّها إلى طاعةِ اللهِ وتَجرُّك إلى معصيته " تو آن را وا مي داري كه به خدا اطاعت كند و او هم تو را مي كشد به سمت
معصيت خدا. خداوند در اين جا دقيقا حال يك مجاهد في سبيل الله را به خودش توجه مي دهد، اگر انسان در مراقبه باشد، اين
حالت را كاملا احساس خواهد كرد كه يك كشاكش عجيبي است كه اگر اين كشاكش را احساس كند، علامت اين است كه در
حركت افتاده است. مثلا وقتي آدم صبح از خواب مي خواهد بلند شود، يك وقت است كه خواب آن قدر سنگين است كه صداي
اذان و زنگ را مي شنود ولي تمام توجهش به شيريني خود خواب است. وضعيتي ديگر هم آن است كه وقتي يك صداي كوچكي
را مي شنود، مي خواهد بلند شود ولي نمي تواند و سنگيني خاصي را احساس مي كند، ولي اين احساس را هم دارد كه مي
خواهد بلند شود و يك چيزي نمي گذارد كه بلند شود، و اين كشاكش را احساس مي كند. اولي با دومي يك وضعيت را دارند،
٩٧
ولي در اولي اين كشاكش نيست و تمام توجهش به خواب فرو رفته. ولي در دومي اين كشاكش هست و آن را احساس مي كند.
تَجرُّ يعني مي كشد و اين كشاكش را كه احساس مي كند، مقدمه اي است بر اين كه اگر يك وقت شكس ت خورد و نتوانست
پيروز شود، حداقل فايده اش اين است كه خودش از خودش ناراحت مي شود و بالاخره به عجز خودش متوجه مي شود و خيلي
از عجب و غرورش مي ريزد و ضعف خود را با همه قدرت احساس مي كند. در اين صورت اگر از ته دل يك " يا الله " و يا يك "
يا علي " بگويد از ته دل با يك توجه، خواهد ديد كه اين حالت كشاكش به سمت خدا كشيده شد و نفس شكست خورد، كه
آن جا از عنايت هاي خدا كمك خواهد گرفت، و در تمام امور اين وضعيت است. ولي در بعضي موارد توجه داريم و در بعضي
موارد باعث اراده مي شود.
" وتُخالفُك في طاعته، وتُطيعك في ما تَكْرَه " وقتي كه تو مي خواهي اطاعت خدا كني، آن با تو مخالفت مي كند و نمي
گذارد تو اطاعت خدا را بكني و هر وقت كه مي خواهي كاري كني كه خدا كراهت دارد، فورا با تو همراهي مي كند، و هر وقت كه
آن نفس سير شد، طغيان مي كند. اين حال طغيان در نفس فقط مخصوص سير شدن از غذا نيست، انسان تا ديروز مي خواست
كنكور بدهد يك حال داشت، الان نتيجه آمد و از كنكور قبول شد، فورا حالش عوض شد ؛ راه رفتنش، حرف زدنش همه عوض
شدند. اين همان نفس است كه در حال سيري همه چيز را عوض كرد، انگار چه خبر شده !! اين طغيان، خاصيتش اين است كه
انسان خيال مي كند كه كار تمام شد، سير شده و بي نياز شده است. در حالي كه مثل يك بچه بيچاره اي كه نمي داند چه
سرنوشت هائي را پيش رو دارد كه هر كدام دوراني از زندگي او است كه در انتظارش مي باشد. بچه اي كه پدرش فوت كرده در
سه سالگي گرم و مشغول بازي خودش است. ديگران دلشان به او مي سوزد كه آينده اش چه مي شود ؟! ولي او كاملا بي اعتنا،
اسباب بازي اش را برداشته و خوشحال است كه اسباب بازي اش را پيدا كرده و دارد بازي مي كند. چه قدر وضع اين بچه رقت
آور است. انساني كه به فرمايش علي عليه السلام گردنه هاي سختي را پيش رو دارد، چه قدر مثل يك بچه اي از اين كه به فلان
پست رسيده و يا مدير كل شده ؛ مبلغ حقوقش بالا رفته ؛ برنامه اش فلان جور شده دل خوش است و با همه اين دل خوشي
ها نمي داند كه در پيش رو چه خبرهائي است. و اين از ديد معرفتي واقعا رقت بار است و خداوند به اين حال طغيان توجه مي
دهد : " وتَشْكُو إذا جاعت، وتَغْضَب إذَا افْتَقَرَت، وتَتَكَبرُ إذَا استَغْنَت، وتَنْسى إذا كَبرَت، وتَغْفُلُ إذا أمنَ ت وهي قَرِينَةُ الشَّيطان "
همان كه گرسنه شد شكايت مي كند، همان كه احساس تنگدستي كرد به غضب مي افتد، همان كه احساس بي نيازي كرد
خودبرتربيني مي كند، به امن رسيد غافل مي شود. و اين همان قرين و همراه شيطان است. پس اين جا حضرت احديت جايگاه
نفس و شيطان را از هم جدا كرد. اين نفس است كه داراي چنان صفاتي است كه در انسان اثر مي گذارد و آن گ اه چون همراه
شيطان است به شيطان اجازه ورود مي دهد و شيطان هم كارش را مي كند. پس در ابتداي امر، شيطان امكان اين كه انسان را
فريب بدهد ندارد و اصلا شيطان سلطه اي ندارد، بلكه اول رفيق شيطان - به فرمايش اين حديث - زمينه را باز مي كند، به آن
اجازه ورود مي دهد، همين كه وارد شد ديگر سخت است كه اين دشمن را بيرون كند. در جنگ هاي گرم ظاهري هم همين طور
است : تا دشمن وارد مرزي نشده در همان ابتدا اگر دفاع سخت انجام گيرد، با كمترين تلفات نيرو [دشمن] برمي گردد ولي اگر
دشمن تصرف كرد و وارد شد و مسلط گرديد، بيرون كردن آن دشمن از آن منطقه خيلي نيرو مي خواهد.
اين تقريبا شبيه مستاجرهاي امروزي است. تا خانه و مغازه اش را اجاره نداده، رئيس جمهور مملكت هم باشد اجازه ندارد كه
بگويد آقا من ساكم را در دكان و خانه شما مي گذارم. ولي اگر فريبي بدهند، كاري بكنند، چيزي بنويسند و بالاخره دستي را بند
٩٨
كرده و دو كمد بگذارند، كار تمام شد، [بعد صاحبخانه مي گويد] آقا بيا بردار، من گرفتاري دارم. هي امروز فردا مي كند، مي
گويد برو شكايت كن، تو حق نداري يك چوب كبريت از اين وسائل را دست بزني، چه زحمت ها و چه مدت هائي مي كشد تا
بتوان او را بيرون كرد. آن روز اول مهم است. انسان اگر هم ضعيف باشد ولي در اول اجازه ورود ندهد، نمي تواند كاري بكند. ولي
تا پايش را گذاشت و تصرفي كرد، خيلي سخت است. شيطان هم چنين وضعيتي دارد. شيطان مستقيما جرات ندارد انسان را
فريب بدهد. با همه حيله گري، علم و قدرت گري هاي كاذبش نمي تواند كاري بكند و آن چه كه به او اجازه مستاجري در خانه
را مي دهد، خود نفس است كه تا قدمش را گذاشت [سخت شد]. خطوات الشيطان : قدم به قدم. ابتدا مي گويد آقا هر وقت
بخواهي منزل را تخليه مي كنم، يك قولنامه اي را بنويسيم، من مسافرت مي روم، اين وسايل ده روز ؛ يك ماه اين جا باشند.
قدم به قدم داخل مي شود. خطوات الشيطان ولي همين كه داخل شد، ديگر بسيار سخت است كه آن را بيرون كني. فلذا مي
فرمايد : و هي قرينة الشيطان.
" ومثَلُ النَّفْسِ كَمثَلِ النَّعامةِ تَأْكُلُ الْكَثيرَ وإذا حملَ علَيها لا تَطيرُ وكَمثَلِ الدفْلى لَونُه حسنُ وطَعمه مرٌّ " مثل نفس مثل شتر
مرغي است كه زياد مي خورد و اگر چيزي را برايش بار كني تا بكشد، پرواز نمي كند، به اندازه خوردنش كار مفيد ندارد و مثل
گل سرخي است كه ظاهرش رنگ زيبا است و مزه اش تلخ است.
در آخر بحث كه ديگر عزيزان را خسته نكنيم، روايتي را در حسن ختام اين بحث عرض مي كنيم :
" روِي في بعضِ الْأَخْبارِ أَنَّه دخَلَ علَى رسولِ اللَّه صلي الله عليه و آله و سلم رجلٌ اسمه مجاشع در بعضي از اخبار وارد شده
كه شخصي به نام مجاشع اين سوال ها را عرض كرد :
فَقَالَ يا رسولَ اللَّه كَيف الطَّرِيقُ إِلَى معرِفَةِ الْحقِّ فَقَالَ صلي الله عليه و آله و سلم معرِفَةُ النَّفْسِ يا رسول الله من حق را چگونه
پيدا كنم، شناخت حق چگونه است ؟ اين سوال همه انسان ها است. چه كسي هست (البته انسان عاقل) كه اين گمشده اش
نباشد كه من حق را چگونه بشناسم ؟ فرمود : معرفت نفس. حقيقت خودت را بشناس، هر مقدار كه انسان حقيقت خودش را
بشناسد، به همان ميزان حق را هم شناخته است. وقتي نفس را شناخت حق را مي شناسد كه نزديكترين به خود انسان خود
نفس است.
فَقَالَ يا رسولَ اللَّه فَكَيف الطَّرِيقُ إِلَى موافَقَةِ الْحقِّ قَالَ صلي الله عليه و آله و سلم مخَالَفَةُ النَّفْسِ چه كار كنم كه زندگي ام
موافق حق باشد، در كارها بر وفق حق سخن بگويم ؛ موضع بگيرم ؛ تصميم بگيرم، اموراتم بر وفق حق باشد ؟ حضرت فرمود :
مخالفت نفس. مخالف نفس باش. همان كه دلم مي خواهد فلان جا فلان چيز را بگويم، اگر نگفت طبق حق است. هر كجا كه
نفسم مي خواهد كه دوستش بداري، دوستش نداشته باشي وفق حق است. هر كجا كه هوسم و نفسم مي خواهد، اگر با
آن مخالفت كنم، موافق حق عمل كرده ام. چه فرمولي !!.
فَقَالَ يا رسولَ اللَّه فَكَيف الطَّرِيقُ إِلَى رِضَاء الْحقِّ قَالَ صلي الله عليه و آله و سلم سخَطُ النَّفْسِ چگونه به رضاي حق برسم ؟
فرمود : نفست را خشمگين كن. هر چه قدر به خشم نفست عمل مي كني، به رضاي حق مي رسي.
٩٩
فَقَالَ يا رسولَ اللَّه فَكَيف الطَّرِيقُ إِلَى وصلِ الْحقِّ فَقَالَ صلي الله عليه و آله و سلم هجرَةُ النَّفْسِ راه وصل به حق كجاست ؟
چگونه به حق وصل شوم ؟ فرمود : از نفست دور باش و بِبر، هر چه قدر كه بِبري اين قدر به حق رسيده اي.
فَقَالَ يا رسولَ اللَّه فَكَيف الطَّرِيقُ إِلَى طَاعةِ الْحقِّ قَالَ عصيانُ النَّفْسِ چگونه مطيع حق باشم، فرمود : نافرماني نفس بكن.
فَقَالَ يا رسولَ اللَّه فَكَيف الطَّرِيقُ إِلَى ذكْرِ الْحقِّ قَالَ صلي الله عليه و آله و سلم نسيانُ النَّفْسِ چگونه هميشه به ياد حق باشم
؟ فرمود نفس را فراموش كن.
فَقَالَ يا رسولَ اللَّه فَكَيف الطَّرِيقُ إِلَى قُرْبِ الْحقِّ قَالَ صلي الله عليه و آله و سلم التَّباعد منَ النَّفْسِ چگونه به حق نزديك شوم
؟ فرمود : از نفس خودت دوري كن.
فَقَالَ يا رسولَ اللَّه فَكَيف الطَّرِيقُ إِلَى أُنْسِ الْحقِّ قَالَ صلي الله عليه و آله و سلم الْوحشَةُ منَ النَّفْسِ من چگونه با حق انس
بگيرم ؟ فرمود : از نفس وحشت داشته باش.
فَقَالَ يا رسولَ اللَّه فَكَيف الطَّرِيقُ إِلَى ذَلك قَالَ صلي الله عليه و آله و سلم الاستعانَةُ بِالْحقِّ علَى النَّفْسِ چگونه در كل به اين
( كارها برسم ؟ فرمود : از خود حق بر عليه نفست كمك خواه. " (مستدرك الوسائل ج 11 ص 137
حال اين روايتي است خيلي جامع كه حق را آن چنان نزديك به آدم مي كند كه انگار صداي حق از درون انسان فرياد مي
زند و چهره حق از درون انسان شكوفا مي شود. منتهي پوسته ضخيم نفس را بايد بشكني تا اين گل سرخي را كه غنچه باز مي
كند، ببيني. اين گل، شب كه به صورت غنچه است، نه زيبائي دارد و نه بو و نه شكل و نه رنگي، ولي همين كه اين غنچه با نسيم
سحري باز شد، از درونش آن توصيفاتي كه در موردش شده بيرون خواهد زد. پس اين پرنده زيبائي كه درون تخم مرغي پنهان
شده، از درون تخم مرغ بيرون خواهد آمد. يك وقت پوسته تخم مرغ را مي شكنيم و محتواي تخم مرغ بيرون مي زند و يك وقت
هم نظام اين تخم را با يك ظرافتي مي شكنيم، آن گاه پرنده خوش صوت، خوش رنگ و جذاب از آن بيرون مي آيد.
پس نفس يك وضعيتي دارد كه حق در درون آن مستقر است كه اگر بخواهيم به آن حق برسيم، از درون خود به آن خواهيم
رسيد. ولي با شكستن نفس حاصل مي شود كه اگر انسان اين معنا را توجه كند، با انگيزه بالائي هدف دارد و با اميد حركت
مي كند. مخصوصا اين كه آن معشوق را كه دنبالش بوده خواهد ديد كه نزديكترين به خودش است، در حالي كه در خيال و
بيرون خود مي گشت (كه با شكستن اين نفس حاصل مي شود).
پس اين روايت نسبت خاصي را بين نفس و حق در درون خودمان قرار داده، هر كجا كه نفس را بشكنيم، همان جا شيريني و
جذابيت حق را خواهيم يافت و اين انگيزه اي است كه براي انسان، سختي مجاهده را آسان مي كند، بلكه گاهي شيرين مي كند
و بعضي مواقع كه انسان در زندگي متوجه شد، آن گاه براي او تزكيه نفس نه تنها سخت نخواهد شد، بلكه شيرين هم خواهد بود.
در ابتداي امر سختي دارد كه اگر اين ابتداي امر را از خدا بخواهيم و به استعداد خود متكي نباشيم، در مرحله بعد خود لذت
مبارزه را خواهيم چشيد.
١٠٠
بسم الله الرحمن الرحيم
ان شاءالله خداوند تمام طاعات و عبادات اين ايام پربركت را از همه عزيزان و همه مومنين قبول بفرمايد صلواتي ختم كنيد.
در ادامه بحث هاي گذشته به يادآوري و خلاصه اي از مطالب جلسات قبل مي رسيم كه از شرح حديث معراج جلد دوم خدا
توفيق بدهد استفاده كنيم، مي فرمايد :
" يا أحمد ! أبغضِ الدنْيا وأهلَها وأحب الاْخرَةَ وأَهلَها. قالَ: يا رب ! ومنْ أهلُ الدنْيا ومنْ أهلُ الاْخرَة؟قالَ: أهلُ الدنْيا منْ كَثُرَ
أكْلُه وضحكُه ونَومه وغَضَبه، قَليلُ الرِّضا، لا يعتَذر إلى منْ أساء إلَيه ولا يقْبلُ عذْر منِ اعتَذَر إلَيه. كَسلانُ عنْد الطّاعةِ و شُجاع عنْد
الْمعصيةِ. أَملُه بعيد وأجلُه قَرِيب لا يحاسب نَفْس  ه. قَليلُ التَفَقُّه، كَثيرُ الْكَلامِ، قَليلُ الْخَوف، كَثيرُ الْفَرَحِ عنْد الطَّعامِ، وإنَّ أهلَ الدنْيا لا
يشْكُرُونَ عنْد الرَّخاء ولا ي  صبِرُونَ عنْد الْبلاء. كَثيرُ النّاسِ عنْدهم قَليلٌ. يحمدونَ أنْفُسهم بِما لا يفْعلُونَ ويدعونَ بِما لَيس لَهم
ويذْكُرُونَ مساوِئَ النّاسِ. "
اين فراز از حديث معراج در واقع تفصيل و در عين حال جمع بندي بحث هاي گذشته است كه در باره معناي دنيا و طبيعت
و زندگي دنيا كه مطالب مفصلي به عرض رسيده است و عبارت اُخراي اين بحث ها در اين جا با مصاديقي روشن تر [است كه]
خداوند دستور مي دهد به پيامبرش كه " أبغضِ الدنْيا وأهلَها ". بغض و كينه داشته باش به دنيا و اهل دنيا و دوست بدار، عشق
بورز به آخرت. حضرت سوال مي كند : " : يا رب ! ومنْ أهلُ الدنْيا ؟ " اين اهل دنيا چه كساني هستند ؟ " أهلُ الدنْيا منْ
كَثُرَ أكْلُه وضحكُه ونَومه وغَضَبه " اهل دنيا كسي است كه خوردن او، خنديدن او و خواب و خشم او فراوان است كه مفصل عرض
شد در مورد اكل و خنده و خواب و غضب. " قَليلُ الرِّضا " به اصطلاح خودماني مشكل پسند است و سخت به چيزي راضي مي
شود. مي بينيم ارباب هاي گذشته را كه نوكر به شدت زحمت كشيده و همه كارها را انجام داده اما همه توجه او به پيدا كردن
عيب و ايراد است تا نوكر را توبيخ كند. مشكل رضايت مي دهد. شوهر است براي خانمش با اين همه امتيازات و زحمت ها، از
صبح تا شب كار كرده اما مي آيد عيب مي گيرد تا مشكل پيدا مي شود و كار به جاهاي باريك مي كشد. خانم هست نسبت به
شوهرش با يك نقطه ضعف، همه زحمت ها و نكات مثبت را ناديده مي گيرد. شريك هست ؛ با يك ايراد، همه چيز را به هم مي
زند. هم حجره است، همكار است، رهگذر است،...... خلاصه سخت رضايت مي دهد در كارهاي دنيا. " لا يعتَذر إلى منْ أساء إلَيه
ولا يقْبلُ عذْر منِ اعتَذَر إلَ  يه " به كسي بدي كرده، حاضر نيست خود را بشكند. با اين كه بدي كرده و دل كسي را شكسته اما به
يك نحوي مي خواهد توجيه كند و عذر نخواهد. همچنين كسي مي آيد عذرخواهي مي كند، خيلي سخت عذرخواهي را قبول
مي كند ؛ تمام نمي شود. " كَسلانُ عنْد الطّاعةِ " هنگام اطاعت خدا كسل است. مي گويد، مي زند و مي كوبد تا صبح. اما تا
يك كاري براي عبادت خداست مي گويد سرم درد گرفت، پايم درد گرفت. اصلا واقعا سرش يا پايش درد مي گيرد، چون چيزي
از درون نيست. " شُجاع عنْد الْمعصيةِ " در معصيت خدا بسيار گستاخ است. " أَملُه بعيد وأجلُه قَرِيب " زندگي اش در آرزوهاي
دور و دراز است در حالي كه مرگش نزديك شده. " لا يحاسب نَفْسه " نفسش را محاسبه نمي كند و وقتي از زندگي را براي
[يافتن و اصلاح] نقطه ضعف خودش نمي گذارد. " قَليلُ التَفَقُّه " در امر شناخت دين كوته بين است. آن مغز و استعداد را در
كارهاي در حد ابتكارات و اختراعات به كار مي گيرد، اما همان استعداد وقتي در امر دين مي گوئيم فلان احكام دين را ياد بگير
1386/07/27 جلسه 59
١٠١
مي گويد كه ذهنم نمي كشد. به خودش هم تلقين مي كند و اصلا اين استعداد را در خودش خاموش مي كند. در حالي كه
برعكس، دين مطالبي است كه هر انساني مي تواند اين مطالب را بفهمد. تلقين مي كند و بعد خودش را راحت مي كند. در حالي
كه اين ها از دنيا است. " كَثيرُ الْكَلامِ، قَليلُ الْخَوف " پرحرف است، خوفش از خدا كم است. اين ها در مورد صمت و تفكر همراه
با آن بحث شده است.
" كَثيرُ الْفَرَحِ عنْد الطَّعامِ " در موقع خوردن غذاهاي خوشمزه احساس فرح مي كند. از اين كه ما امشب مهمان هستيم از
چند ساعت جلوتر خوشحال است كه امروز غذاهاي چرب و نرمي خواهيم خورد. " وإنَّ أهلَ الدنْيا لا يشْكُرُونَ عنْد الرَّخاء " اهل
دنيا در حال نعمت، شكرگزار نيستند. " ولا يصبِرُونَ عنْد الْبلا  ء " و هنگام بلا و مصيبت هم صبر و شكيبائي ندارند. " كَثيرُ النّاسِ
عنْدهم قَليلٌ " اهل دنيا بيشترهاي مردم را كم مي بينند. مثلا فلاني خيلي كارهاي خوب و مفيدي را انجام داده است. اما تا
صحبتش پيش مي آيد مي گويد : آن كه مهم نيست. من هم مي توانستم آن را انجام دهم. طوري برخورد مي كند كه بهترين
كارهاي ديگران را بي ارزش و ناچيز جلوه مي دهد. " يحمدونَ أنْفُسهم بِما لا يفْعلُونَ " آن چه را كه اين ها انجام نداده
اند، دوست دارند اين ها را در آن مورد، ستايش كنند. ديگري رفته شهيد شده حتي اي بسا در راه خدا مفقودالجسد شده. اين آقا
هم رفته پشت جبهه چند تا پياز پوست كنده. اما مي آيد طوري برخورد مي كند كه رفتيم فلان شد. در حالي كه اين توصيف ها
مال آن كسي است كه با اخلاص رفته و حتي نامي هم از او باقي نمانده است. بالاخره كاري كه از او صادر نشده دوست دارد
ديگران او را به خاطر آن كار ستايش كنند. " ويدعونَ بِما لَيس لَهم ويذْكُرُونَ مساوِئَ النّاسِ " و آن چه را كه مربوط به او نيست
ادعا مي كند و بدي هاي ديگران را همه اش مي گويد.
اين ها صفات اهل دنيا است كه حضرت ما را دعوت مي كند كه در محاسبه نفس، هركدام از اين ها را در درون خود احساس
مي كنيم به همان اندازه در زندگي دنيا گرفتاريم. پس مذمت دنيا، اين ها است نه اين دنيا و طبيعت و شاهكار نظام هستي.
حالا صفات اهل آخرت را پشت سر آن ها فرموده. يعني اگر با همين ها مبارزه كنيم، راه ما را به طرف عيش آخرت هموار مي
كند. فلذا در دعاها كه دنيا مذمت شده است، منظور، همان ها است كه فرموده است.
در سوره انعام آيه 32 مي فرمايد : " وما الْحياةُ الدنْيا إِلاَّ لَعب ولَهو ولَلدار الآخرَةُ خَيرٌ لِّلَّذينَ يتَّقُونَ أَفَلاَ تَعقلُونَ " منحصراً
زندگي دنيا نيست مگر لعب و لهو و البته زندگي آخرت بهتر است براي كساني كه اهل تقوي هستند. آيا نمي انديشيد ؟! عقلتان
را در اين مساله مهم به كار نمي اندازيد ؟ نمي بينيد كه زندگي چنين انساني، پوچ و گذرا است ؟!
نه تنها اين كه به ما امر شده از زندگي دنيا فرار كنيم و با آن مبارزه كنيم، بلكه امر شده كساني كه در چنين مسيري
هستند، از آن ها هم فرار كنيم. در سوره انعام آيه 70 مي فرمايد : " وذَرِ الَّذينَ اتَّخَذُواْ دينَهم لَعبا ولَهوا وغَرَّتْهم الْحياةُ الدنْيا " اي
حبيب من ! ول كن ؛ رها كن كساني را كه دينشان را بازيچه و سرگرمي گرفتند و زندگي دنيا آن ها را فريب داد. اين آيه، نكته
هاي دقيقي را به ما توجه مي دهد. و آن اين كه كسي كه زندگي دنيا، فريبش داده، بدبختي او در اين محدوده تمام نمي شود.
بلكه همين فريب دنيا موجب خطري بس بالاتر است و آن اين كه دينش را بازيچه قرار بدهد. در مورد " دينشان را " مي فرمايند
: هر انساني حقيقتش اين است كه بر اساس آن ديني كه دارد، يعني فطرتش، آشنا باشد ؛ تسليم آن دين باشد. يعني حق اين
انسان اين است كه از اين دين بهره مند شود. اين دين فطرت، حق انسان است ؛ مال اوست ؛ بايد با اين دين زندگي كند. اين
١٠٢
فريب دنيا باعث شد كه از اين بزرگترين حق خود كه فطرت است محروم شود. بلكه آن را بازيچه قرار دهد. اين بزرگترين
محروميت است و چنين انساني آن قدر پست و منفور است كه خداوند به حبيب خود مي فرمايد چنين انساني را ولش كن.
چنين انساني حتي ارزش اين كه ما او را راهنمائي كنيم ندارد. اين است كه انسان را خيلي نگران مي كند كه انسان اگر اهل
مراقبه و محاسبه نباشد، گرفتار چنين غفلتي شود. مي رويم به نماز و هيات، آن هم فعالانه. در حالي كه در باطن هدفم اين است
كه چون من بازاري هستم، مردم به من اعتماد كنند، مردم مرا مقدس ببينند تا براي بازارم بهتر شود. كارمند هستم به نوع ديگر،
احترام چه باشد. اين كه ما دينمان را بازيچه قرار داديم، توجه نداريم.
آن جواني را كه ما به حسابش نمي آوريم، به خاطر تشويق ديگران مي بينيم سر از پا نمي شناسد و براي شهرت، چگونه
خودش را داغون مي كند [سرزنش مي كنيم]، اما شايد خودمان در فلان تشكيلات مذهبي، خودمان را مي كشيم و از كارهاي
شخصي مي مانيم، اما در نهايت و در درون و باطن، آن را مي خواهيم كه بين مردم عنواني داشته باشيم. پس آن جوان توپ
پلاستيكي را آلت دست خود قرار مي دهد تا به هوس خود برسد، من دين خدا را. در عالم ظاهر او را محكوم مي كنم و خودم را
[بالاتر از او مي دانم] اما وقتي حقايق روشن شود خواهم ديد اين دين را كه آمده بود مرا نجات دهد، آلت دست خود قرار دادم.
پس مي فرمايد : " وذَرِ الَّذينَ اتَّخَذُواْ دينَهم لَعبا ولَهوا وغَرَّتْهم الْحياةُ الدنْيا ". در آيه 29 سوره النجم مي فرمايد : " فَأَعرِض عن
من تَولَّى عن ذكْرِنَا ولَم يرِد إِلَّا الْحياةَ الدنْيا " همان آيه قبلي را به عبارت ديگر مي فرمايد، بلكه تندتر. در آن جا فرموده ولش
كن. اين جا فرمود : اصلا روي گردان از كسي كه از ذكر ما روي گردانده. خوب اين ها تعريف و توصيف روشني است از زندگي
دنيا. از كجا بشناسيم كه آخرت است يا دنيا ؟ خداوند به صراحت ذكر را معيار قرار مي دهد. نماز جماعت، آبادي مسجد و.... است
اما بدون توجه به خدا. اين انسان در عالم حقيقت آن قدر منفور است كه خدا مي فرمايد اصلا از او اعراض كن. اما در عوض اي
بسا كسي بهترين غذا را بخورد بر مبناي وظيفه و در درون دل نيتش اين باشد كه من مي خواهم راه خدا را بروم و نتيجه هم
بگيرد.
خرَةَ ولَا تَنس نَصيبك منَ الدنْيا " در آن چه كه خداوند Ĥ در سوره قصص آيه 77 مي فرمايد : " وابتَغِ فيما آتَاك اللَّه الدار الْ
برايت داده، جستجو كن زندگي آخرت را (از آن چه كه خدا در اين دنيا برايت داده، از آن، زندگي آخرت را بجو) و نصيب خودت
را از دنيا فراموش نكن.
توضيحي در مورد اين آيه عرض مي كنيم كه يكي از بحث هاي جنجالي در بعضي جوامع است. كه نكته لطيفي دارد. خيلي
ها در مورد اين آيه و با استناد به آن مي گويند : آخرت در جاي خود و دنيا هم در جاي خود ! نماز جماعت در جاي خود، تجارت
در جاي خود. تفريح در جاي خود نماز شب هم در جاي خود. اين افراد نسبت به آن هائي كه آخرت را به صراحت رد مي كنند و
انكار مي كنند، خيلي آدم هاي مقدسي هستند. اما بر اساس اين آيه قرآن، اين يك اشتباه بزرگي است. انسان را به شكل هاي
نامرئي [به دنيا] مي كشاند. انسان را در گردنه هاي سخت عالم آخرت محكم مي كوبد و فشار مي دهد تا اين ناخالصي ها آن جا
خالص شود. ما چنين چيزي نداريم كه دنيا در جاي خود و آخرت هم جاي خود. آن چه آيات و روايات فرموده اند [اين است كه]
همه، بايد آخرت باشد. راه آخرت را بايد از دنيا رفت. راه بهشت از مسير جهنم مي رود. پس دنيا يك حقيقت مستقل از آخرت
نمي تواند باشد. اگر شد، دو محبوب و هدف پيدا شد. فرق مي كند كه بگويم دنيا در جاي خود آخرت در جاي خود، با اين كه
١٠٣
بگويم آخرت از مسير دنيا مي رود. آن جا هدف يكي است. در ديدگاه اول مي گوئيم مواظب باش دنيا را هم از دست ندهي ها !
يعني دنيا را علاوه بر ماموريت هاي آخرت مي بينيم.
اين نيست [بلكه] اين به اين معنا است كه آن چه كه خدا برايت داده، حداكثر بهره آخرت را از اين دنيا بگير. اين كه خدا به
تو در دنيا داده، از همين حداكثر بهره آخرتي را از آن بكن. در توضيح اين معنا مي فرمايد : " عنْ علي عليه السلام في قَولِ اللَّه
خرَةَ " (بحار Ĥ عزَّ و جلَّ و لا تَنْس نَصيبك منَ الدنْيا قَالَ لَا تَنْس صحتَك و قُوتَك و فَرَاغَك و شَبابك و نَشَاطَك أَنْ تَطْلُب بِها الْ
ج 68 ص 177 ح 18 ) مولا علي عليه السلام در تفسير اين آيه مي فرمايد منظور اين كه خدا فرموده نصيبت را از دنيا
فراموش نكن، يعني اين كه اي مومن ! فراموش نكن صحتي را كه خدا به تو داده و جواني و نشاط و فراغي را كه به تو داده. كه
در تمامي اين ها، اين را كه آخرت را به دست بياوري فراموش نكن. نه اين كه قوه داشتي نكند قوه برايت وسيله عجب و غرور
شود و به اشتباه بيفتي كه [در راهي نامناسب آن را مصرف كني] و حداكثر بهره اي را كه براي آخرت در نظر گرفته شده از
دست بدهي. اگر اين طور شد، آن گاه ما اگر به طرف دنيا و آبادي دنيا برويم – نه زندگي دنيائي – همين كه براي آبادي دنيا
برويم، اين، آخرت خواهد شد.
پس تمام لذت ها، اگر مشغول خود لذت شديم، اين غفلت است. اما اگر از آن لذت مي بريم كه به سمت آخرت مي رويم، اين
خرَةَ " يعني هر چه كه خدا برايت داد، در آن زندگي آخرت را بجو. با Ĥ شد آخرت. چون مي فرمايد : " وابتَغِ فيما آتَاك اللَّه الدار الْ
چنين انگيزه اي نه تنها دنياي انسان خراب نمي شود، بلكه آبادتر هم مي شود. با اين ديد حتي در صنعت و كشاورزي و كارهاي
ديگر، اين شخص، نشاط و انگيزه اش بيش از كساني خواهد شد كه به عنوان خود دنيا دنبال دنيا هستند. حضرت پيامبر صلي
الله عليه و آله و سلم در حديثي به جناب ابوذر مي فرمايد : " يا اَباذَر ! والَّذى نَفْس محمد بِيده لَو اَنَّ الدنْيا كانَت تَعدلُ عنْداللّه
( جناح بعوضَة اَو ذُباب ما سقى الْكافرَ منْها شَرْبةً منْ ماء " (بحار ج 74 ص 81
پيامبر خدا به جناب ابوذر مي فرمايد : اگر ارزش اين دنيا به اندازه پر پشه اي بود و به آن اندازه در پيش خدا ارزش داشت،
خداوند به خاطر آن ذره ارزش پر پشه، يك جرعه آب از اين دنيا نصيب كافر نمي كرد. چون كافر موجود نجسي است و آن قدر
پست است كه به چيز ارزشمند لياقت ندارد كه برسد ؛ حتي به اندازه يك جرعه آب. پس حضرت با اين بيان مي فرمايد اولا كافر
چه موجود پستي است. كسي كه حقيقت پوش باشد و حقيقت آشكار خدا را بپوشاند و انكار كند و ثانيا اين همه نعمت هاي
ظاهري دنيا كه از سرشان مي ريزد، اصلا ارزش ندارد. پس ما را جدي تر مي كند در نفرت از خصوصياتي كه [در باره اهل دنيا
فرموده است]. همچنين آن حضرت مي فرمايد : " يا اَباذَر: الدنْيا ملْعونَةٌ و ملْعونٌ ما فيها الاّ ما ابتُغى بِه وجه اللّه " (بحار ج 74
ص 82 ) اي اباذر دنيا و هر آن چه در آن است ملعون است مگر آن چه به وسيله آن، وجه خدا به دست بيايد. و در راستاي رسيدن
به وجه الله باشد. آن مقدار كه ارزش آخرتي پيدا كرد، آن استثناء است. حتي قرآن مي خوانيم و تمرين مي كنيم صوت را نيكو
كنيم، همين مقدار كه توجه به من شد، اين شد دنيا. اما اي بسا يك شعر سعدي بخوانيم اما با توجه به آخرت، اين شد آخرت.
در روايتي ديگر از امام صادق عليه السلام مطلبي است كه خيلي تكان دهنده است : " قَالَ الصادقُ عليه السلام منْ صفَت لَه
دنْياه فَاتَّهِمه في دينه " (بحار ج 70 ص 98 ح 82 ). صافي چيزي يعني خالص و ممتاز آن. يعني كسي را كه ديديد در دنيا ممتاز
شده، او را در دينش متهم كنيد. معلوم مي شود دينش را بازيچه قرار داده و به دنبال حقيقت تسليم دين نيفتاده تا اين كه در
١٠۴
دنيا ممتاز شده. البته دنيا به آن معنا. وگرنه مي بينيد در آن مصاحبه آقاي احمدي نژاد [مصاحبه گر] مي گويد كه " خوب آقاي
بوش هم دين دارد. " اما اين چه ديني است ؟! لذا ديديد كه [آقاي احمدي نژاد] جواب را زدند به دهانش كه اين دين نيست،
اين آلت دست است براي مطامع خود و دنيا. پس وقتي مي بينيم در اين نظام مقدس صحبت از قدرت مي شود مثلا آيت الله
بهشتي (رحمة الله عليه) مي فرمايد : ما شيفتگان خدمتيم نه تشنگان قدرت. اين نوع نگرش به دنيا با تمام قدرت، اين مي شود
آخرت. اما بر عكس كارگري در كار خود ممكن است [نگرشي داشته باشد كه] اين بشود دنيا.
پس اگر ديديد كسي در دنيا ممتاز شد، و در آن تشكيلات مدل بالا، اي بسا با دين سر و كار دارد، او را در دينش متهم كنيد.
جلسات بعد انشاءالله در مورد آخرت از محضر حضرت استفاده مي كنيم.
١٠۵
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه بحث حديث معراج [مي رسيم به] " النصوص الواردة في فضل حب اهل الاخرة ". كه در باره حب اهل آخرت
مصداق كامل و اَتمش حضرات معصومين عليهم السلام هست كه در اين قسمت از حديث معراج، اين بزرگوار رواياتي را در
اهميت حب اهل بيت عليهم السلام آورده است و استناد به اين آيه قرآن كرده كه مي فرمايد : " ومن يتَولَّ اللّه ورسولَه والَّذينَ
آمنُواْ فَإِنَّ حزْب اللّه هم الْغَالبونَ " (مائده 56 ). و هر كس دوست بدارد، تولي كند خدا و رسول او و كساني را كه ايمان آورده اند،
- با اين شرط – از حزب الله محسوب مي شود و پس البته حزب الله، همان ها غالب هستند. در اين آيه به صراحت دوستي
مومنين را يكي از شرايط و ويژگي هاي حزب الله مي داند. " حب " يك امر باطني است كه حقيقتا ايجاد شود ؛ زوري و تحميلي
نيست و اين معياري است كه انسان با توجه به درون خود مي تواند ميزان ايمان خود را سنجش كند كه اهل ايمان را تا چه
اندازه دوست بدارد [مي دارد]. و اين كه اهل بيت را دوست بداريم، يك امر باطني است نه از روي تعصب و تلقينات اجتماعي.
عباراتي از معصومين عليهم السلام استفاده مي كنيم تا بعد تتمه مطلب را عرض كنيم : " قال رسول الله صلي الله عليه و آله و
سلم لا يؤمن عبد حتى أكون أحب إليه من نفسه و يكون عترتي أحب إليه من عترته و يكون أهلي أحب إليه من أهله و يكون
ذاتي أحب إليه من ذاته " (بحار ج 27 ص 86 ح 30 ) مومن، مومن نخواهد شد تا اين كه دوستي من بر دوستي خودش غلبه كند و
دوستي عترت من بر دوستي عترتش و دوستي و حب اهل من بر اهل خودش و ذات من بر ذات خودش غلبه داشته باشد.
در روايت ديگر از امام رضا عليه السلام نقل مي كند تا مي رسد به امام محمد باقر عليه السلام مي فرمايد : " من سره أن لا
يكون بينه و بين الله حجاب حتى ينظر إلى الله و ينظر الله إليه فليتوال آل محمد و يتبرأ من عدوهم و يأتم بالإمام منهم فإنه إذا
كان كذلك نظر الله إليه و نظر إلى الله " (بحار ج 27 ص 51 ح 2). هر كس خوشحال هست به اين كه بين او و بين خدا حجابي
نماند ؛ حجاب هاي بين او خدا برداشته شود تا آن كه به خدا نظر كند و خدا هم به او نظر كند – اين قدر حجاب كنار رود –
پس بايد تولي كند از آل محمد و تبري كند از دشمن آن ها و امامت آن ها را بپذيرد و پيروي كند (ياتم بالامام منهم) از امامي از
آنان، پس اگر اين طور باشد خدا به او نظر مي كند و او هم به خدا نظر مي كند. اين ديگر، صحنه لذت بخش تر از بهشت است.
همچنين آن حضرت مي فرمايد : " يا علي إن الله قد غفر لك و لأهلك و لشيعتك و محبي شيعتك و محبي محبي شيعتك
فأبشر فإنك الأنزع البطين منزوع من الشرك بطين من العلم " (بحار ج 27 ص 79 ح 13 ). پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم به
علي عليه السلام مي فرمايد البته كه خدا آمرزيد تو را و اهل تو را و شيعه تو را و دوستان شيعه تو را و دوستان دوستان شيعه تو
را. اين امواج، چه قدر قوي است كه از اهل و شيعيان هم گذشته و حتي به دوستان دوستان شيعيان رسيده است. پس مژده باد
به تو كه تو پاك و سرشار هستي. پاك از شرك هستي و سرشار از علم.
در روايت ديگر مي فرمايد : " من أحب أن يتمسك بالعروة الوثقى فليتمسك بحب علي و أهل بيتي " (بحار ج 27 ص 79
ح 14 ). هر كس دوست دارد كه به يك دستگيره محكمي چنگ بزند پس به حب علي و اهل بيت من چنگ بزند.
1386/08/11 جلسه 60
١٠۶
همچنين امام صادق عليه السلام مي فرمايد : " من أحب أهل البيت و حقق حبنا في قلبه جرى ينابيع الحكمة على لسانه و
جدد الإيمان في قلبه و جدد له عمل سبعين نبيا و سبعين صديقا و سبعين شهيدا و عمل سبعين عابدا عبد الله سبعين سنة "
(بحار ج 27 ص 90 ح 43 ). هر كس حب اهل بيت را داشته باشد و اين حب در قلبش تحقق پيدا كند، ثمره اش اين است كه
حكمت از قلب او به زبانش جاري مي شود و ايمان در قلبش زياد مي شود و براي او مي نويسند عمل هفتاد نبي و هفتاد صديق و
هفتاد شهيد را و عمل هفتاد عابدي را كه هركدام هفتاد سال عبادت كرده است.
در روايتي ديگر از اميرالمومنين عليه السلام است كه مي فرمايد پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمود : " يا علي من
أحبني و أحبك و أحب الأئمة من ولدك فليحمد الله على طيب مولده فإنه لا يحبنا إلا من طابت ولادته و لا يبغضنا إلا من خبثت
ولادته "
يا علي هر كس مرا و تو را دوست داشته باشد و امامان از نسل تو را، پس بايد شكر كند خدا را به سبب پاكي تولدش كه
رابطه خاصي است با حب حضرت.
امام صادق عليه السلام مي فرمايد : " المومن اعظم حرمة من الكعبة. " (بحار ج 65 ص 16 ح 20 ). حرمت مومن، بزرگتر از
حرمت كعبه است.
در يك روايت ديگر پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد : " لا يومن احدكم حتي اكون احب اليه من نفسه و
ابويه و اهله و ولده و الناس اجمعين " (بحار ج 22 ص 87 ح 41 – با اندكي تفاوت). هيچ يك از شما مومن نمي شود تا اين كه من
از فرزندان او و خود او و پدر او و اهل او و همه مردم دوست داشتني تر باشم.
همچنين مي فرمايد : " من احب ان يركب سفينة النجاة و يستمسك بالعروة الوثقي و يعتصم بحبل الله المتين فليوال عليا
بعدي و ليعاد عدوه و لياتم بالائمة الهداة من ولده. " (بحار ج 23 ص 144 ). هر كس دوست دارد كه سوار كشتي نجات شود و به
ريسمان محكم چنگ بزند.... بايد دوست بدارد علي را بعد از من و با دشمن او دشمني كند و پيروي كند ائمه هدي از فرزندان او
را.
همچنين امام باقر عليه السلام مي فرمايد : " يا جابر ! بلغ شيعتي عني السلام و اعلمهم انه لا قرابة بيننا و بين الله عز و جل و
. ( لا يتقرب اليه الا بالطاعة له. يا جابر ! من اطاع الله و احبنا فهو ولينا و من عصي الله لم ينفعه حبنا. " (بحار ج 68 ص 179 ح 28
اي جابر ! به شيعيان سلام مرا برسان و به آن ها اعلام كن اين كه بين ما و خدا هيچ قوم و خويشي نيست و نزديك نمي شود به
خدا مگر به اطاعت او. اي جابر ! هر كس خدا را اطاعت كند و ما را دوست داشته باشد، او ولي ماست و هر كس خدا را عصيان
كند، حب ما نفعي به او نمي رساند.
روايات بسيار فراواني در اين زمينه است كه اين ها نمونه هائي است خيلي خلاصه و جزئي در زمينه حب اهل بيت. و اما
تطبيق اين روايات :
١٠٧
چون مساله حب يك مساله باطني است، نمي شود فرد زوري به خود القاء كند كه من دوست دارم. اين احساس حب بايد در
درون و برون انسان نمود داشته باشد و اين كه ما اهل بيت عليهم السلام را دوست داريم، خودشان فرمودند كه اين همه اثر دارد.
ما تا زماني كه اهل بيت عليهم السلام را در تاريخ يا در هيكل مادي مباركشان بشناسيم، اين سوال حل نخواهد شد كه چگونه
اين دوستي ممكن است چنين آثاري داشته باشد. فلذا وقتي صلوات مي فرستيم يا [از آن ها] حاجت مي خواهيم فرد اگر خوب
ملاحظه و مراقبه داشته باشد، مي بيند كه نمي تواند به آن اندازه كه حاجت خود را مي خواهد به آن اندازه، درود فرستادن را
بخواهد. آن لحظه، لحظه امتحان است. الان كه اين دعا را مي خواهي، اين را بدهيم يا تو را محروم كنيم و آن را به
معصومين عليهم السلام بدهيم. اين جا احساس مي كند كه چگونه بخل مي كند در اين معنا. اين ها همه، لحظاتي است كه
انسان مي تواند خود را آزمايش كند كه تا چه اندازه خود و اهل بيت را دوست دارد. اگر شناخت ما در حد شناسنامه اي و تاريخ
باشد، ريشه اين حب هم شك برانگيز است. گاهي شيطان هم وسوسه مي كند به اين كه عصمت آن ها، جبري است. يا شيطان
وسوسه مي كند كه اين همه گفتند محبت اهل بيت [مهم است]، آخر ما اين همه دوست داريم، آن ها كه در سراسر عالم، اصلا
نام شيعه را هم نشيده اند، پس چرا آن ها چي ؟! مگر در دنيا فقط ما چند تا شيعه هستيم ؟ اين شبهات مي آيد و نمي گذارد
اين حبي كه نجات بخش است، از آن بهره مند باشيم.
پس لازمه اين، دو مسير است. يكي اين كه انسان اگر اهل بيت را بشناسد و عاشق آن ها باشد، نتيجه مستقيمش اطاعت و
معرفت خدا است و يا اين كه اگر اطاعت خدا كند، عشق اهل بيت ايجاد مي شود. پس يا فطرتش آن قدر پاك است كه اين
ارتباط وجودي [با اهل بيت] را پيدا خواهد كرد ؛ اگر چه اسمي هم از ائمه نشنيده باشد. حتي اگر خودش به اين عشق، آگاهي
نداشته باشد. ويا اين كه اگر حب اهل بيت را داشته باشد، به اطاعت خدا به واسطه معصومين عليهم السلام خواهد رسيد.
اين محبت، يك محبت وجودي است. مثلا وقتي مادري را از بچه اي جدا كرده اند يا در همان روزهاي اول، فوت كرده و اين
بچه در فضائي زندگي مي كند كه نام و نشاني از اين مادر، به گوشش نخورده و اي بسا كسي به جاي مادر، خود را جازده. در
شرايطي هم كه قرار بگيرد، خميره وجود اين بچه، عاشق مادرش است. اگر محبت همسايه باشد، احتياج به توصيف و آموزش
دارد كه فلاني ! ما يك همسايه داشتيم كه چنين و چنان بود و اخلاق چنان و..... تا اين كه محبت ايجاد مي شود و يا اين كه
نمي گوئيم و هيچ محبتي در كار نيست.
اما در اين شرايط كه او را به كلي از مادر جدا كرده و حتي كس ديگري به جاي مادر، جاي او را گرفته ؛ با اين همه در
خميره اين حقيقت، اين عشق را دارد. نهايتا اين است كه اين حب به مرحله خوآگاهي نرسيده. در حب همسايه اصلا ذاتا وجود
ندارد و بعدا القاء مي شود. اما در حب مادر، ذاتا آن حب وجود دارد. چون رابطه وجودي است. نهايت اين است كه به آن،
آگاهي ندارد.
پس ما اگر در بحث معارف، به بركت بندگي خدا به پاكي فطرت برسيم، اصلا خود به خود ارتباط با آن محبوب، ظهور مي
كند و به مرحله خودآگاهي مي رسد. يا اين كه [از طرف ديگر] اگر با حب اهل بيت باشيم، قطعا ضمير ما، ما را به بندگي خواهد
رساند. پس اين كه ما، اين معنا را كه رابطه وجودي مان با معصومين عليهم السلام است، آگاه باشيم، خواهيم ديد كه آن مقدار
كه ما خودمان را دوست داريم، قبل از آن، معصومين عليهم السلام را دوست داريم. يعني اين، استدلالي نيست ؛ اين احساس
١٠٨
ظهور پيدا خواهد كرد. آن جا، همه اين سوالات از بين خواهد رفت. به عنوان مثال اگر كسي در شرايطي باشد كه در دريا غرق
مي شود و كسي ديگر دست او را بگيرد تا او را نجات دهد، آيا آن لحظه او بخالت و حسودي مي كند كه چرا فلاني بازوي قوي
دارد ؟! هرگز ! بلكه با همه موجوديتش آرزو مي كند اين قدرت بازوي تو چند برابر قوي تر بود. ذره اي هم حسادت نخواهد كرد،
چون يك گره وجودي خورده بين آقاي نجات غريق و شخص. آن گاه مي بينيم چه قدر ذهنيت ها و توجه به منيت ها،
همه رفتند كنار. يا وقتي در مورد مثال مادر، متوجه باشد كه آن شخص، مادر من است، تا رابطه وجودي برقرار كرد، قضيه فرق
خواهد كرد. اما وقتي اين آقا در خشكي است، و رابطه وجودي، وجود ندارد، آن جا انواع نفسانيات است.
اين كه در روايات خوانديم گاهي معصومين عليهم السلام را به كشتي و دستگيره تشبيه كرده اند، البته نكات دقيقي دارد. اما
يكي از آثار كوچكي كه در اين معاني به ما توجه مي دهد اين است كه انسان ها در متن زندگي، برايشان شرايط مختلف پيش
مي آيد. بعضي ها كه در دريا زندگي مي كنند، وقتي غرق مي شوند، در آن جا با همه وجود، محبت و اهميت كشتي را مي
فهمند. همچنين كسي كه در چاه افتاده ارزش طناب را درك مي كند.
اگر برسد به ارتباط وجودي، آن گاه خواهد فهميد كه الان كه من اين حاجتم را مي خواهم، وقتي من صلوات را مي فرستم،
الان من هستم با آن امام در فلان مكان كه فرسخ ها با من فاصله دارد. اما وقتي فطرت، پاك شد خواهد ديد كه اين حاجت من،
نمي تواند برآورده شود مگر اين كه آن حاجت از طريق و به واسطه معصومين عليهم السلام به من خواهد رسيد. آن گاه نه تنها
سوال نمي شود، بلكه آن صلوات، قبل از حاجت است. چرا كه مي فهمد كه هر درجه اي كه به معصومين عليهم السلام مي دهند،
انعكاس آن به همه موجودات عالم مي رسد. آن گاه بخالت از بين مي رود و بالاتر از اين معنا، ديگر مني باقي نخواهد ماند كه
بپرسد حاجت من يا حاجت معصوم.
پس محبت ما و عشق ما به معصومين عليهم السلام، وقتي يك امر وجودي شد، آن سوالاتي هم كه گاهي مطرح مي شود، كه
مثلا حافظ، سني بوده يا شيعه بود ؟ فلان سني عارف، چگونه هم عارف بوده و هم سني بوده، همه قابل حل است. براي اين كه
قبل از اين كه نگرش ما به معصومين عليهم السلام، نگرش وجودي باشد، اين طور بحث ها يك بحث حزبي است : تو چگونه
حتي اسمي از علي عليه السلام نشنيده اي، از او استفاده مي كني. امام مال من است. يا اسمت را در حزب ما بنويس كه در
شناسنامه ات بنويسند شيعه، وگرنه تو چه حق داري بگوئي من از ولايت او استفاده كرده ام ؟ اين حرف هاي ساده بچگانه، آن
وقت ديگر كنار خواهد رفت.
اين طور نيست كه ولايت را با چيزهاي حزبي و نژادي مطرح كنيم. آن آقائي كه ولو سني باشد – البته به شرطي كه قاصر
باشد – چون اگر مقصر باشد، امكان ندارد از آن [ولايت] استفاده كند. فرض كنيد در آن مثال مادر، فرزند بعد از مدتي فهميد كه
اين مادر، مادر حقيقي او نيست و خود را به جاي مادر حقيقي جا زده است و فهميد كه فلاني، مادر من است. حالا اگر بيايد و
بگويد، ديگر چه مي توان كرد، ما ديگر با اين مادر، بزرگ شده ايم بگذار همين طور ادامه دهيم. اين ديگر نمي شود. اما كسي كه
از بيخ و بن اطلاعي ندارد كه اين مادر، مادر حقيقي او نيست. اما ذاتا كه از آن مادر حقيقي بهره برده و اين كه به اين مادر غير
حقيقي هم محبت مي كند، به خاطر همان محبت ذاتي مادر است. چرا كه اين را مادر حقيقي خود مي داند و به او محبت مي
كند.
١٠٩
وگرنه اي بسا كسي همان مادر حقيقي خود را هم مي شناسد اما فطرت او آن قدر آلوده است كه با چماق، كله مادر را مي
شكند. بر عكس، كسي روحش آن قدر لطيف است كه با اين كه حتي اسمي از مادر حقيقي خود نشنيده و او را از مادرش
منحرف كردند، اما با آن مادر غير حقيقي هم با آن عشق مادري باطني زندگي مي كند، حتي اگر او، دشمن مادر واقعي اش باشد
؛ چون اطلاع ندارد. اما به دشمن مادرش هم وقتي محبت مي كند، روي آن حرارت باطني از آن بهره مي گيرد.
فلذا اي بسا يك كسي باشد كه قاصر باشد، ولو غير مسلمان باشد، اما درون فطرتش كه همان است. وقتي فطرتش سالم
مانده، با آن زندگي مي كند. وقتي شجاعت را دوست دارد، بر فرض اصلا در روستائي زندگي كرده و تمام وجودش عشق به
شجاعت است. حتي وقتي تاريخ را مي خواند، همه وجودش عشق به كساني است كه شجاعت داشتند. يا اين كه در فلان جا،
فلاني آدم پاك يا دانشمندي بود يا ايثارگر بود. تمام اين صفات زيبا و اين پاكي و نور و نورانيت، آثاري از آن عشق ذاتي به آن
ولايت است : به آن معصوم است. حالا ما بگوئيم چرا شما كه شيعه نيستي مي گوئي فلان امام من را دوست داري ؟ چگونه مي
گوئي من آدم خوبي مي توانم باشم ؟ چگونه مي گوئي من معرفت الهي دارم ؟
اين بحثي است بسيار طولاني و مفصل در روايات. پس خلاصه اين شد كه حضرت هم فرمود " بين ما و خدا قوم و خويشي
نيست، محبت ما با طاعت خدا است " و اين از دو جهت است : يا اين كه عاشق معصوم است و اين عشق او را به خدا و اطاعت
خدا خواهد رساند. يا اين كه اگر كسي به خدا برسد، حتما عاشق معصوم خواهد شد.
پس در اين مرحله كه الحمدلله زمينه آن حب وجود دارد، از راه هاي مختلفي مي توانيم اين حب را در خود شكوفا كنيم.
مثلا با خواندن زندگي معصومين عليهم السلام يا خواندن احاديث ايشان. كلمات معصومين عليهم السلام را اگر با اين نيت
بخوانيد، خيلي آثار جالبي دارد. به مرور زمان، مي رسد به جائي كه كلمه به كلمه آن حديث را كه فرد مطالعه مي كند محبت
موج مي زند.
يا اگر آن زيبائي هائي كه در زندگي خود، به آن ها عشق مي ورزد مثل پاكي و شجاعت و ايثار و.... در آن ها اگر تفكر كند و
خودش را بررسي كند و بعد به كامل ترين آن ها برساند، خواهد ديد كه عشق به معصومين عليهم السلام ايجاد خواهد شد. و در
راس همه آن ها، " استغفار " از گناهان است كه خيلي آثار عجيبي دارد. و علاوه بر آن، صفات خوبي را كه خود را به آن ها
تربيت كند، وقتي مي بيند از علم لذت مي برد، عمق آن را برود و برسد، مي بيند كه نَمي است از لذت محبت معصومين عليهم
السلام.
پاكي را دوست مي دارد، به لباس و سر و صورت خود اهميت مي دهد. همان را در وجود خودش عمق بدهد ببيند چه كشف
مي كند. يا شخص شجاع را دوست دارد، آن را عمق بدهد نه به هيكل خاصي، بلكه به حقيقت آن. و راه هاي مختلفي است كه
انسان مي تواند رمز آن عشق را پيدا كند. پس اين ها را به درون توجه بدهد، كه انشاءالله بهره آن را در عالم هاي بعدي و لحظه
هاي تحول آفرينش بروز خواهد داد. مثل جان دادن، عالم قبر، محشر و الي آخر.
پس اگر ما بتوانيم معرفتمان را نسبت به معصومين عليهم السلام از تعصبات در بياوريم، انشاءالله از نور ولايت معصومين
عليهم السلام خدا به ما توفيق بدهد بهره مند شويم.
١١٠
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه بحث حديث معراج، در فصل پانزدهم مي فرمايد : " يا أحمد! إنَّ أهلَ الاْخرَةِ رقيقَةٌ وجوههم، كَثيرٌ حياؤُهم، قَليلٌ
حمقُهم، كَثيرٌ نَفْعهم قَليلٌ مكْرُهم، اَلنّاس منْهم في راحة وأنْفُسهم منْهم في تَعب، كَلامهم موزونُ، محاسبينَ لانْفُسهِم، متْعبِينَ لَها،
تَنام أعينُهم ولا تَنام قُلُوبهم، أعينُهم باكيةٌ وقُلُوبهم ذاكرَةٌ، إذا كُتب النّاس منَ الْغافلينَ كُتبوا منَ الذّاكرينَ، في أولِ النِّعمةِ
يحمدونَ، وفي آخرِها يشْكُرُونَ، دعاؤُهم عنْد اللهِ مرْفُوع وكَلامهم مسموع، تَفْرَح بِهِم الْملائكَةُ ويدور دعاؤُهم تَحت الْحجبِ يحب
الرَّب أنْ يسمع كَلامهم كَما تُحب الْوالدةُ الْولَد ، ولا يشْغَلُونَ عنْه طَرْفَةَ عين ولا يرِيدونَ كَثْرَةَ الطَّعامِ ولا كَثْرَةَ الْكَلامِ ولا كَثْرَةَ
اللِّباسِ، النّاس عنْدهم موتى واللهُ عنْدهم حي كَرِيم، يدعونَ الْ  مدبِرِينَ كَرَماً ويرِيدونَ الْمقْبِلينَ تَلَطُّفاً، قَد صارت الدنْيا والاْخرَةُ
عنْدهم واحدةً، يموت الناس مرة، و يموت احدهم في كل يوم سبعين مرة من مجاهدة انفسهم و هواهم و الشيطان الذي يجري في
عروقهم ؛ لو تحركت ريح لزعزعته، و ان قام بين يدي فكانه بنيان مرصوص، لا اري في قلبه شغلا بمخلوق. (فصل 15 – كتاب
( سرالاسراء – ج 2 – ص 132
با اين كه سروران، اهل علم هستند به عنوان استفاده از نورانيت كلام معصوم، ترجمه اي عرض بشود. در فرازهاي قبلي، اهل
آخرت را فرموده بود، حالا اين صفات را جمع كرده ؛ ما هر بند بند اين ها را در خود تطبيق مي دهيم تا در اين تطبيق بتوانيم
ميزان نفس خود را بررسي كنيم :
" يا احمد ! البته اهل آخرت، اين ها رقيق و نرم و خوشرو هستند و رفتارشان طوري است كه آن قدر نرم هستند كه هر
ضعيفي حتي مي تواند خيلي راحت با او صحبت كند و معاشرت كند و از او نترسد، از حيث حيا، بسيار با حيا هستند. حماقت و
ناداني شان بسيار كم است، بسيار سود بخش هستند، از حيث مكر و حيله گري، نيرنگ بازي شان بسيار كم است. مردم از
دست آن ها در راحت و آسايش هستند. اما جان آن ها، خود آن ها از خودشان در رنج و سختي هستند. نسبت به ديگران، همه از
آن ها در راحت هستند اما نسبت به خودش در رنج و سختي هستند. سخنشان سنجيده است. خودشان از خودشان چنان حساب
مي كشند كه نفس را توبيخ مي كنند. نمي گذارند نفس، عمل خود را توجيه كند. چشم هاشان مي خوابد در حالي كه دل
هايشان نمي خوابد، چشم گريان دارند و قلب هايشان در ارتباط ذكر هميشگي است و هنگامي كه مردم در رديف اهل غفلت
هستند، اين ها در رديف ذاكرين نوشته مي شوند. در آغاز برخورد با هر نعمتي حمد خدا را مي كنند و در اتمام استفاده از آن
نعمت، شكر خدا را به جا مي آورند. دعاي چنين انسان هائي به طرف خدا مي رسد و سخنشان پيش خدا قابل شنيدن است.
ملائكه به آن ها فرح مي كنند. دعاي آن ها تحت حجاب هاي خدا در گردش است. حضرت رب دوست دارد سخن آن ها را
بشنود. هم چنان كه مادر دوست دارد صداي فرزندش را بشنود. يك چشم به هم زدني چيزي آن ها را از خدا مشغول نمي كند و
زياده روي غذا و سخن گفتن و لباس را نمي خواهند. مردم در نظر آن ها مردگان هستند و خدا است در پيش آن ها زنده كريم
هميشگي. كساني كه از آن ها فرار مي كنند يا از حق فرار مي كنند، با آن ها با كرامت رفتار مي كنند و كساني كه به حق يا به
آن ها روي مي آورند، با آن ها با لطافت برخورد مي كنند. دنيا و آخرت پيش آن ها يكي است. دنيايشان هم رنگ آخرت دارد.
مردم در زندگي شان يكبار مي ميزند و اين ها هر روز هفتاد مرتبه مي ميرند از بس كه درگير نفسشان و درگير هوا و هوسشان و
1386/08/25 جلسه 61
١١١
درگير شيطاني كه در رگ هاي آن ها هست، مي باشند (به اين خاطر روزي هفتاد مرتبه مي ميرند). اگر بادي بوزد، اين ها را
تكان مي دهد. اما وقتي در محضر خدا و اطاعت خدا قرار مي گيرند، مثل بنيان مرصوص هستند. آن چنان اين ها از نظر وضعيت
وجودي، لطيف و نرم هستند كه حتي بادي مي تواند در لطافت آن ها اثر كند. يك مورچه، علي عليه السلام را مي ترساند كه اگر
حكومت عالم را به من بدهند كه كاهي را از دهان مورچه بگيرم، من نمي توانم ؛ مي ترسم كه دانه اي را از دهان او بگيرم.
اما وقتي در برابر اطاعت خداست، بنيان مرصوص است. من هيچ شوق و علاقه در آن ها به خلق در قلب آن ها نمي بينم. "
حالا چنين انسان هائي چگونه مورد عنايت خدا قرار مي گيرند : " فوعزتي و جلالي..... " تا آخر كلام.
" يا احمد ! ان اهل الاخرة رقيقة وجوههم " البته اهل آخرت نرمخو هستند.
در روايت حضرت امير عليه السلام مي فرمايد : " انَّ اَهلَ الجنَّةِ كُلُّ مومن هينٌ لَينً " (نهج البلاغه خطبه 225 ) البته كه اهل
بهشت هر آن مومن خوشرو و نرمخو است.
كه [البته] اين فرازهاي هر قسمت اين حديث، شايد در مراحل مختلفي در زندگي ما، در ما ظهور پيدا كند كه آن جا ما
خودمان را مقايسه كنيم. شايد انسان در محيط اجتماعي به لحاظ جو محيط، نرمخو باشد. اما هر كس در موقعيت هاي امتحاني
مي تواند خود را كشف كند، شايد شيطان انسان را فريب بدهد. در يك اجتماعي خيلي هم نرمخو باشد.
آن گاه كه من در يك فضائي قرار بگيرم كه سخت گيري هاي غير منطقي بكنم و حتي شيطان توجيه كند و تا آخر عمر هم
نداند كه اين جا جاي نرمخوئي بود [و اين انجام نداده است]. واقعا چه قدر زيبا بود اين ابتكار رئيس جمهور كه به منتقدين خود
جايزه بدهد. يا اين كه جلوي اين همه جمعيت و جلوي شبكه هاي ماهواره اي شخصيت انسان را خرد كنند و.... و اين انسان،
خود را نگه دارد و نرمخوئي خود را حفظ كند. اگر انسان، اهل آخرت نباشد، هر چه هم خود را در ظاهر نگه دارد كه نرمخو باشد،
بالاخره به طوري ظهور مي كند.
آنجا در مورد نرمخوئي آن چنان مطلب را بالا برد كه حتي فرمود باد هم اين ها مي تكاند. آن قدر نرمخو هستند كه حتي
حضرت، غلام خود را چند بار صدا مي كند و او جواب نمي دهد تا اين كه بالاخره به او مي گويد چرا جواب نمي دهي ؟ غلام مي
گويد چون مي دانم تو به من كاري نداري. مي خواستم صدايت را بشنوم. چه قدر نرمخوئي است كه يك غلام هم خيلي راحت
است كه مي دانم عصباني نخواهي شد. تا اين حد انسان نرمخو است. اما چون خدا مي خواهد ما را تربيت كند كه مبادا به افراط
بيفتيم و در راه دفاع از حق هم اين طور باشيم، مي فرمايد : در اطاعت خدا از كوه محكم ترند (مطابق روايتي). كوه را مي
شود با تيشه زدن كم كرد اما اين ها را نمي توان كم كرد و [كاري كرد] كوتاه بيايند. مومن در راه حق از كوه محكم تر است.
هيچ چيزي بر آن ها اثر نمي گذارد كه كوتاه بيايند تا مبادا انسان به افراط و تفريط بيفتد.
اصلا به طور طبيعي، اين ها ظهور خواهد كرد. اين رقت نمي گذارد به بهانه دفاع از حق، حتي در لحن كلامش زياده روي
كند و از اين طرف هم مثلا به بهانه رقت قلب، حق را پايمال كند و قدرت دفاع نداشته باشد.
١١٢
" كثير حياوهم " در اين جا هم بايد ملاحظه افراط و تفريط كرد. حيا در بيان حق و دفاع از آن را، حضرت، جهل معرفي مي
كند. حيا در برابر خدا است. پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد : " الْحياء حياءانِ حياء عقْلٍ و حياء حمقٍ فَحياء
الْعقْلِ هو الْعلْم و حياء الْحمقِ هو الْجهلُ " (كافي ج 2 ص 106 ح 6). حيا دو جور است. يك حياي عاقلانه و يك حياي احمقانه.
پس حياي عاقلانه همان علم است و حياي احمقانه همان جهل است. پس حيا تطبيق مي كند حياي عاقلانه به اين كه ما را از
حق باز ندارد. در آلوده شدن به باطل حيا داشته باشد و برعكس در رسيدن به حق، اين حيا نيست ؛ حيا باشد، حمق است.
همچنين امام باقر عليه السلام مي فرمايد : " الْحياء و الْإِيمانُ مقْرُونَانِ في قَرَنٍ فَإِذَا ذَهب أَحدهما تَبِعه صاحبه " (كافي ج 2
ص 106 ح 4) حيا و ايمان در يك رشته با هم هستند ؛ اين قدر ارتباطشان قوي است. اگر يكي برود، همراهش هم خواهد رفت.
ايمان اگر نباشد، حيا نيست و حيا اگر نباشد، ايمان نيست. پس وقتي ما مي خواهيم مسائل شرعي را ياد بگيريم يا قول حق
كنيم، اين جا حيا نيست.
امام علي عليه السلام مي فرمايد : " من استحيي من قول الحق فهو احمق " (الغرر و ادرر باب الحياء) هركس از گفتن حق
خجالت بكشد، او احمق است. اگر حقي بايد از آن دفاع شود، به هر شكلي مساله حيا پيش بيايد، آن اصلا حيا نيست. اما مي
بينيد در جامعه ما، يا همان حيا را حمق كرده اند و يا حمق را حيا كرده اند. جوان، در دانشگاه و اينجا و آنجا هر كاري بكند، اين
خوب است ؛ اگر نكند خجالت مي كشد. و از طرفي هم وقتي كار خوبي مي خواهد بكند، خجالت مي كشد.
" قليل حمقهم " نفرمود اين ها اصلا حمق ندارند، بلكه حمقشان بسيار كم است. مي فرمايند از اين جهت است كه انسان
وقتي از عالم نوري وارد اين عالم شد و خواص عالم طبيعت او را فرو گرفت، انگار در جهل خلق شده كه با مبارزه با آن بتواند تا
چه اندازه از آن را كنار گذارد. در ابتدا در جهل و ضعف، خلق شده. انسان اين ها را كنار مي زند و مبارزه مي كند. نوزاد، ضعيف
است. مبارزه مي كند و با تغذيه و.... به قدرت مي رسد. نوزاد در جهل خلق شده اما اهل آخرت با آن جهل مبارزه كردند تا آن را
از بين بردند و همچنين ساير شاخه هاي جهل، اول انسان روي آن ها خلق شده بود تا چه مقدار بتواند آن را كنار بزند. البته اگر
ريشه كن شود، اين اوج كمال است. اما اگر ريشه كن هم نشد، او را از اهل آخرت قبول مي كنند.
ابوحمزه ثمالي از امام زين العابدين عليه السلام مي پرسد : " لاَي علَّةٍ حجب الله عز و جل الخلق عن نفسه ؟ " به كدام دليل
خداوند خلقش را از خودش در حجاب قرار داد. قال : " لان الله تبارك و تعالي بناهم بنية علي الجهل " فرمود براي اين كه
( خداوند متعال ساختار او را در جهل قرار داده است. (بحار ج 3 ص 15 ح 2
در سوره روم آيه 54 مي فرمايد : " اللَّه الَّذي خَلَقَكُم منْ ضَعف " خدا آن خدائي كه خلق كرد شما را از ضعف.
پس صفات رذيله كه از آثار اين عالم است، وقتي وارد اين عالم شويم، چون از جهل خلق شديم، تمام اين ها در وجود ما
هست. حرص و طمع و حسد و..... لذا آن علمي كه ما به دست خواهيم آورد، آن علم در برابر جهل و عقل است. نوعي از آثار عقل
است نه آن علم ذهني و خيالي. لذا امام علي عليه السلام مي فرمايد : " رب عالم قتله علمه " (غرر و درر – باب العلم) بسا عالمي
كه علمش او را مي كشد. يا مي فرمايد : " رب عالم قد قتله جهله " اي بسا عالمي كه البته جهل او، او را مي كشد. اين بحثي
بود كه جا داشت كه در باره علم و عقل و جهل شود. اما چون قبلا در جلسات گذشته بحث شده، رد مي شويم.
١١٣
" كثير نفعهم " اين ها، پرسود هستند. همه اش از اين ها در برخورد و تجارت و معاشرت و..... سود صادر مي شود. لذا امام
زين العابدين عليه السلام مي فرمايد : " ان حوائج الناس اليكم من نعم الله عليكم، فلا تملوا النعم " البته وقتي كسي حاجتي
پيش تو آورد، حاجت هاي مردم پيش تو از نعمت هاي خداست. نگاه نكن او ضعيف شد و تو كسي شده اي. اين، منتي است كه
خداوند به تو مي گذارد كه نعمتش را به تو بفرستد. روايت هاي عجيبي در ميزان الحكمة است كه نوشته شده كه اگر مراجعه
فرمائيد در قسمت ارزش مومن مي توانيد مطالعه فرمائيد، كه به عنوان نمونه در مضمون يكي از آن ها است كه مي فرمايد اگر
كسي آمد در خانه كسي و او مثلا بچه را فرستاد كه برو بگو در خانه نيست و يا اين كه به هر نحو نخواهد حاجتش را بشنود
(البته به شرط اين كه امكان داشته باشد) مجازات سنگيني در روايت برايش در نظر گرفته است.
پس از نعمت هاي خدا ملول نباشيد، منت آن را بكشيد.
" قليل مكرهم " نيرنگ باز نيستند. مكرشان بسيار كم است. چون دو سه جائي است كه اجازه داده اند مكر داشته باشيم ؛ از
جمله در جنگ. لذا از ريشه نفرموده. در مورد مكر و نيرنگ، خداوند متعال در سوره نحل آيه 45 مي فرمايد : " أَ فَأَمنَ الَّذينَ
مكَرُوا السيئات أَنْ يخْسف اللَّه بِهِم الْأَرض أَو يأْتيهم الْعذاب منْ حيثُ لا يشْعرُونَ " آيا كسي كه مكر بدي را به كار مي برد، آيا اين
ها خود را در امان مي بينند كه خدا آن ها را به زمين فرو برد يا از جائي كه ذهنشان نمي رسد به آن ها عذاب وارد كند ؟ اين
تهديد بزرگي است.
در آيه 43 سوره فاطر مي فرمايد : " أَو لا يحيقُ الْمكْرُ السيئُ إِلاَّ بِأَهله " مجازات مكر و نيرنگ احاطه نمي كند مگر خود آن
نيرنگ باز را. در روايت ديگر امام علي عليه السلام مي فرمايد : " الصدق حياة التقوي " (غرر و درر باب صدق) نكته قابل توجهش
حياة است. صداقت خمير مايه حياتي تقوي است. يعني اگر كسي مي خواهد تقوايش زنده بماند و مرتبا رشد كند، خمير مايه
حياة تقوايش اين است كه صداقت داشته باشد. پس اگر كسي صداقت نداشته باشد، در زندگي، هركدام از شاخه هاي تقوي را هم
داشته باشد، مثل درخت خشكيده اي است كه هيچ سايه قابل استفاده اي ندارد. اين تطبيق را بتوانيم در زندگي خود داشته
باشيم كه لحظه هاي ترس، طمع، آز و مسابقه با يك حريف يا در لحظه اي كه دلمان مي طپد كه هر جور است، به آن برسيم.
اين جا مراقبه كار خود را مي كند كه خودش ببيند چقدر اهل صداقت است ؟ تبركا اين چند كلمه كه مختصرا معنا شد، عرض
كنيم تا ختم جلسه كنيم :
" يا أحمد! إنَّ أهلَ الاْخرَةِ  رقيقَةٌ وجوههم، كَثيرٌ حياؤُهم، قَليلٌ حمقُهم، كَثيرٌ نَفْعهم قَليلٌ مكْرُهم، اَلنّاس منْهم في راحة
وأنْفُسهم منْهم في تَعب " وصلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
١١۴
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه صفات اهل آخرت در حديث معراج فرمود كه " اَلنّاس عندهم موتي و اَللهُ عندهم حي كَريم لا يموت " مردم در
پيش آن ها مرده به حساب مي آيند و خدا در پيش آن ها زنده بزرگوار است كه نمي ميرد. اگر همين نكته موت و حيات را در
اين رابطه از مسائل اجتماعي، سياسي، خانوادگي و تمام معاشرت ها در نظر بگيريم، خدا در اين نكته به اصل كليد مطلب عنايت
داده تا اين كه تمام فرمول هاي برنامه ريزي ما در اين، حل شود.
وقتي ما به قبرستاني مي رويم كه در آن جا هزاران انسان موجود است، از بالاترين مقامات ظاهري دنيا گرفته تا ضعيف ترين
موجود و حتي يك بچه فلج، ما در آن جمع نسبت به آن ها چه احساسي داريم ؟ اصلا به تصور ما نمي رود كه اهالي اين
قبرستان اگر ما فلان حرف را بزنيم ما را مسخره مي كنند و ما خجالت مي كشيم. يا نمي توانيم فلان كار را بكنيم يا مي ترسم
كارشكني كنند و چه مي شود....
مي فرمايد اهل آخرت در بين مردم، اين طور هستند. توجه شان به اين است كه آن كه حي لا يموت كريم است، [خدا است
و مردم در نظرشان مرده اي بيش نيستند] البته يعني به اين معرفت رسيده باشند ؛ ذهني كه چنين اثري نمي تواند داشته باشد.
خوب وقتي اين احساس در زندگي شان باشد، ديگر در مورد انجام وظيفه خود هيچ ملاحظه اي نخواهد كرد. اگر تقيه مي كند نه
اين كه از استهزاء و كارشكني و.... ديگران بترسد و به بهانه اين كه شرع گفته تقيه كنم ؛ تقيه مي كند چون خدا در اين جا امر
فرموده تقيه كنيد. اگر جنگ مي كند بر اين مبنا است، نه اين كه عصبي شده و عقده دل را مي خواهد خالي كند، به بهانه اين
كه مي خواهم جهاد كنم. بلكه احساس مي كند امر خدا در اين جا است كه جهاد كند. اگر مماشات مي كند و..... در تمام موارد
توجه به اين نكته دارد كه خدا را حي كريمي كه لا يموت است احساس مي كند و ديگران را در مقايسه با او مرده مي بيند.
در نتيجه هيچ يك از شرايط زندگي، از طرف خلق و مردم بر او تاثير ندارد. و اين جا است كه تصميم گيري چنين انساني سالم
خواهد بود، البته بر اساس احكام شرع و علوم ظاهري. وقتي اين طور شد، در زندگي او يك فضائي باز مي شود كه فضاي نوراني و
نجات بخش است در تمام ابعاد زندگي او : " اَلنّاس عندهم موتي و اَللهُ عندهم حي كَريم لا يموت ".
الحديث " قال ابو عبدالله عليه السلام : طوبي لعبد نومة عرف الناس فصاحبهم ببدنهم و لم يصاحبهم في اعمالهم بقلبه،
( فعرفوه في الظاهر و عرفهم في الباطن " (سرالاسراء ج 2 ص 234 ح 1301
خوشا به حال آن بنده اي كه گمنام است. اين جا ديگر دغدغه اي ندارد كه من اين كار را چه طور انجام دهم، مردم چه طور
مي باشند. بيشترين انگيزه اين مشكلات، اين ملاحظه ديگران است ؛ نه به عنوان عرف عقلائي بلكه به عنوان [اين كه مبادا
شخصيت من در پيش ديگران لطمه بخورد.] بي نياز از اين است كه ديگران او را بشناسند و او را تائيد كنند و سعي مي كند در
بين مردم گمنام باشد. مگر ضرورت الهي ايجاب كند كه مجبور باشد در بين مردم مطرح باشد. كه جرياناتي شنيدني است از
زندگي بزرگان، اولياء الله و خود امام امت (رضوان الله تعالي عليه) در زمان مرجعيت حضرت آيت الله بروجردي (رحمة الله عليه)
كه [ايشان و] علماء چگونه در گمنامي خودشان مي كوشيدند. چون آرامش به وجود مي آورد. پس زماني كه مجبور نيست، هر
1386/09/23 جلسه 62
١١۵
چه گمنام تر باشد، حضور قلب و توجه و تذكر، بيشتر خواهد بود و در نتيجه از بركات آن حضور قلب، يك فائده عليحده اي مي
برد.
" عن اميرالمومنين عليه السلام في وصف المتقين : عظم الخالق في انفسهم فصغر ما دونه في اعينهم. " (تحف العقول
( ص 111
اين اهل آخرت، متقين كساني هستند كه خالق در حقيقت جان آن ها بزرگ است و غير خدا در چشم آن ها كوچك است.
ما در شرح اين فراز، به اين دو حديث تبركاً اكتفا كرديم. ديگر از صفات اهل آخرت :
" يدعون المدبرين كرما و يزيدون المقبلين تلطفا " يكي ديگر از خصوصيات آن ها اين است كه كساني كه از اين ها روي
برمي گردانند، با آن ها با بزرگواري رفتار مي كنند و به طرف حق دعوت مي كنند و كساني كه به اين ها روي آورده اند، در
تلطف و بزرگواري شان اضافه مي كنند.
اين هم يكي ديگر از مشكلات اجتماعي است : ما حتي كسي را كه روي برنگردانده و با او صميمي هم هستيم، همكار هستيم
و.... وقتي يك اشتباهي كرد و يك لفظي از زبان او در آمد كه نبايد در مي آمد، نمي دانيم چه بكنيم و او را به كجاها بكشيم ! اين
بزرگوارانه رفتار كردن نمي شود مگر با شرح صدري كه در ارتباط با آخرت باشد. ملاحظه مي فرمائيد همه اين ها در صفات اهل
آخرت است [يعني به اين خاطر در فرد موجود است كه او اهل آخرت است] در صفت بعدي، خواهيم رسيد كه اين، توجه به
آخرت است كه روح ما را بزرگ مي كند تا مي توانيم چنين صفاتي را داشته باشيم. [در شرح اين فراز :]
( " ولْيعفُوا ولْيصفَحوا أَلَا تُحبونَ أَن يغْفرَ اللَّه لَكُم واللَّه غَفُور رحيم " (سوره نور آيه 22
آن ها بايد عفو كنند و بايد بزرگواري نشان دهند و به رو نياورند [يعني اين افراد] مته روي خشخاش نمي گذارند مخصوصا
در مسائل شخصي تغافل مي كنند. آيا دوست نمي داريد خدا شما را بيامرزد ؟! و خدا مهربان است.
پشت سر اين امر به عفو و بزرگواري نشان دادن، توجه به آمرزش خدا مي دهد. يا در آيه 199 سوره اعراف مي فرمايد : " خُذ
الْعفْو وأْمرْ بِالْعرْف وأَعرِض عنِ الْجاهلينَ " عفو را پيشه خود بسازيد و به نيكي امر كنيد يا امري كه مي كنيد به نيكي باشد، آمرانه
آقا بالا سري نباشد و از جاهلين درگذريد.
در مورد عفو رواياتي فراوان است كه از كتاب ميزان الحكمة به چند نمونه اكتفا مي كنيم :
از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم در باره اهميت عفو و داشتن روح مدارا نقل شده كه : " تجاوزوا عن الذنوب الناس
يدفع الله عنكم بذلك عذاب النار " (مجموعه ورام ج 2 ص 119 ) از گناهان مردم كه نسبت به شخص شما پيش آمده درگذريد ؛
در نتيجه خداوند به خاطر همين گذشت شما، دفع كند عذاب آتش را از شما.
يا باز از آن حضرت است كه مي فرمايد : " تجاوزوا من عثرات الخاطئين يقيكم الله بذلك سوءالاقدار " (همان مدرك) از
لغزش هاي كسي كه خطا كرده درگذر تا اين كه خداوند تو را از قضا و قدر بد نگه دارد.
١١۶
همچنين امام علي عليه السلام مي فرمايد : " شيئان لايوزن ثوابهما : العفو و العدل " دو چيز است كه اصلا ثواب آن ها به
( سنجش نمي آيد يكي عفو است و ديگري عدل است. (مستدرك ج 11 ص 320
همچنين عنه عليه السلام : " شر الناس من لا يغفر الزلة و لا يستر العورة " (مستدرك ج 12 ص 427 ) بدترين مردم كسي
است كه كسي نسبت به او لغزش داشته، حالا آمده عذرخواهي مي كند و او، او را عفو نمي كند. و كسي كه عيب ديگران را نمي
پوشاند. يك بهانه اي و اشتباهي شده، ديگر ول نمي كند هر چه عذرخواهي مي كند. چنين شخصي شر الناس است.
در حديث ديگر مي فرمايد : (از امام علي عليه السلام) " العفو يفسد من اللئيم بقدر اصلاحه من الكريم. " (بحار ج 74
ص 421 ) از اين به بعد، روايات لحنشان را عوض مي كنند. و آن اين كه مي خواهد بفرمايد : وقتي ما در باره عفو اين همه ارزش و
اهميت داريم و حتي در خود آيات قرآن مي فرمايد : خوب ؛ كسي به تو ظلم كرد، او را ببخش ؛ بدي كرد، بدي را با خوبي جواب
بده. و خود قرآن فرموده : آيا نمي خواهيد كه خدا گناهان شما را ببخشد ؟ پس تو هم عفو داشته باش. لذا مي فرمايد : اين در
وقتي است كه موجب سوء استفاده نباشد. وقتي است كه تو قدرت بر انتقام داري و آن گاه عفو مي كني. نه اين كه هميشه انظلام
باشد. ما مي ترسيم از خودمان دفاع كنيم، اسمش را عفو مي گذاريم. اين به اين معنا نيست كه انظلام و ظالم پروري باشد. اين،
جايگاهي دارد و آن، زماني است كه موجب اصلاح شود. لذا همان مقداري كه عفو انسان بزرگوار، او را اصلاح مي كند (كسي كه
متوجه نبوده، تا او را ببخشي، متوجه مي شود و اصلا اين كار، انتقامي است كه گرفتي. او عصباني بود و رفتارهائي كرد. يك وقت
به عقل آمد و خشم كنار رفت. حالا ما بايد بزرگواري كنيم ؛ بدتر از آن انتقام، او را خرد كرديم و اصلاح كرديم.) همان طور، اگر
كسي كه لئيم است و حق تو را ضايع مي كند، اين جا حق شخصي نيست. عفو تو، ظالم پروري است.
عنه عليه السلام : " جاز بالحسنة و تجاوز عن السيئة ما لم يكن ثلما في الدين او وهنا في سلطان الاسلام " (غررالحكم
ص 245 ح 5014 ) تقصيرات ديگران را و ظلم آن ها بر نفس خودت را به نيكي مجازات بكن. از بدي هاي ديگران درگذر تا زماني
كه اين عفو تو در برابر بدي او لطمه در دين نياورد و در قدرت اسلام، وهني ايجاد نكند.
امام زين العابدين عليه السلام مي فرمايد : " حق من اساء اليك ان تعفو عنه و ان علمت ان العفو يضر انتصرت " (وسايل
ج 15 ص 177 باب 3 ح 20226 ) حق كسي كه به تو بدي كرد، اين است كه عفو كني از او ولو اين كه بداني اين عفو از او ضرر مي
آورد.
خود اين، يك نوع انتقامي است كه گرفته اي. اگر چه موجب ضرر شد اما آن قدر ارزش دارد كه تو در واقع با اين عفوت، از او
يك انتقامي گرفته اي كه كاري تر از انتقام هوست بود. (البته در انتصرت اشكالي داشتيم كه از حاج آقاي عالي پرسيديم ايشان
اين طور فرمودند. باز اگر مطلب خاص ديگري هست بفرمائيد تا استفاده كنيم.) حضرت دنبال اين روايت مي فرمايد اين آيه را
توجه مي دهد. اگر چه ما در باره عظمت عفو، اين چنين مطلب بالا و بلندي مي گوئيم كه هم انتقامت را گرفتي و هم گناهانت را
بخشاندي، روح خودت بزرگ شده، از قضا و قدر بد برطرف شدي، عزتت چه قدر بالا رفت. اما اگر كسي برايش ظلمي شد،
خواست انتقام بگيرد، عيبي هم ندارد. نبايد برايش اشكال بگيريم كه تو چه طور اهل خودسازي هستي ؟! نه خير. كار خلافي هم
نكرده. نهايت اين است كه از آن بركات بي شمار، محروم شده. مخصوصا اگر آن شرايط باشد. قرآن در سوره بقره آيه 194 مي
١١٧
فرمايد : " فَمنِ اعتَدى علَيكُم فَاعتَدواْ علَيه بِمثْلِ ما اعتَدى علَيكُم واتَّقُواْ اللّه واعلَمواْ أَنَّ اللّه مع الْمتَّقينَ " اگر كسي بر شما تعدي
كرد پس شما هم به مثل آن مقداري كه تعدي كرده با او برخورد كنيد و از خدا بترسيد و بدانيد كه خدا با پرهيزگاران است.
نكته ديگري كه بايد به آن توجه كرد [همان قسمت پاياني آيه است] كه [طوري نشود] كه حالا كه فرموده اجازه داري به او
بدي كني، ما هم از فرصت استفاده كنيم. بلكه حد و حدودش را مشخص كرده : به اندازه اي كه او بدي كرده، آن هم به نظر
اصلاحي نه به نظر انتقام جويانه ؛ به نيت نجات انسان، تا كار من، ظلم پروري نباشد، يعني بر اساس تقوي و آن جنبه هاي
مختلف قضيه. در آيه ديگر، اين مطلب را عرض كنيم : " وإِنِ استَنصرُوكُم في الدينِ فَعلَيكُم النَّصرُ " (انفال 72 ) اين آيه، ديگر
مطلب را روشن مي كند. از اين، استفاده مي شود كه موضوع عفو، مربوط به جاهائي است كه مربوط به شخص خودمان است
نه زماني كه به حق، يا به دين مربوط است. مگر صاحب ولايت دين [كه در اين موضوع، اختيار دارد] كه آن هم شرايط خود را
دارد.
اگر يك عده، ياري خواستند در مورد دين، در مورد دفع متجاوز، پس بر شما لازم است كه ياري كنيد. [در اين جا] نه تنه ا
صحبت عفو نيست، بلكه اين انتقام و دفع تجاوز لازم است. پس يكي ديگر از صفات اهل آخرت را عرض كرديم. تا انسان اهل
آخرت نباشد، بر اساس آيات و روايات، نمي تواند چنين وضعيتي داشته باشد. شايد يك عده بر اثر وضعيت روحي شان، اهل عفو
باشند. اما اين طور كه گفتيم، چنين روحيه اي نمي تواند باشد مگر اين كه انسان، اهل آخرت باشد، تا چنين توسيع روحي
داشته باشد و با قدرت بر انتقام، اين عفو را داشته باشد.
براي اين كه خداوند انشاءالله همه اهل مجلس را اهل آخرت قرار دهد، صلوات ختم فرمائيد.
١١٨
بسم الله الرحمن الرحيم
خداوند انشاءالله از شفاعت آقا امام حسين عليه السلام بهره مند كند و به احترام آن حضرت، گناهان ما و هر مانع و حجابي
كه مانع رسيدن به نور الهي و معرفت خودش است، از فضل خودش برطرف كند، صلوات ختم كنيد.
به مناسبت اين ايام، بحث سرالاسراء را استثنائا اين جلسه تعطيل م يكنيم و مختصر توضيحي از كتاب " نور هدايت " تاليف
حضرت آيت الله سعادت پرور (رضوان الله تعالي عليه) مطالبي را استفاده مي كنيم و ثوابش را هديه روح آن بزرگوار مي كنيم كه
انشاءالله دست ما را بگيرد و به آن راهي كه براي آن خلق شده ايم برساند 0
اساسا حادثه عاشورا كه يك حادثه اي است كه اگر بخواهيم ابعاد آن را بررسي كنيم، آن چنان گسترده است كه نمي توان به
عمق حقيقت اين حادثه رسيد. اين حادثه، حتي در ارتباط با ماه محرم – كه اثر خاصي اين ماه ها در نظام آفرينش انسان و
خلقت دارند – ارتباط خاصي دارد و نكات حساس اين ارتباط ها را – كه ارتباط حادثه عاشورا با ماه محرم و ماه محرم ارتباطش
در زندگي انسان در بين ماه ها – چيزي نيست كه انسان بتواند آن ها را كشف كند ؛ مگر به فرمايشات معصومين عليهم السلام
دقت كند و از كلمات نوراني آن ها، اين حقايق به دست آيد. وسعت اين حادثه به وسعت آسمان ها و زمين است كه در زيارت
عاشورا به عظمت آن در ارتباط با اهل آسمان ها و زمين عنايت هائي شده است. يك حادثه تاريخي ساده نيست. و گاهي مي شود
كه انسان، غفلت مي كند و يك سري فروعات را آن چنان بالا مي برد كه اصل و اصول، تحت الشعاع آن به فراموشي مي رود.
گاهي غفلت از اصول و اهميت دادن بيشتر به فروع، اين مشكل را پيش مي آورد.
مثلا مي بينيم بعضي از جاها در زمان هاي گذشته كه علم، هنوز در متن زندگي عامه محسوس نبود، مي ديديد خيلي از
فروعات، مقدم بود بر اهميت علم. آقا به پسرش مي گفت و مذمت مي كرد كه فرزند و پسر خوب، پسر فلاني است كه چه قشنگ
گوسفندها را مي دوشد و درخت ها را سم پاشي مي كند و ميوه ها را مي برد و مي فروشد، پسر، آن است. تو هم همه اش مي
گوئي درس مي خوانم و همه را دست انداختي. اين [فرد] نمي تواند اهميت آن علم را توجه كند. اين، همان محسوساتي است كه
در زندگي خود به آن ها اهميت داده، به آن ها توجه دارد. اگر به اين آقا بگوئيم اين علم، خيلي مهم است، همان داس و چكش و
سم پاشي درخت هايت كه در كشاورزي كاربرد دارد، و اتاقي كه در آن نشسته اي و چراغي كه روشن كرده اي، به علم بستگي
دارد. چون رابطه علم با اين امور زندگي را نمي تواند توجه كند، براي او اين مطالب قابل قبول نيست. آن چه كه در ذهن سطحي
خودش دارد، آن را مقدم بر علم مي داند. در حالي كه وقتي اين علم در متن زندگي انسان محسوس مي شود، كار به آن جا مي
رسد كه حاضر است همين باغ را بفروشد و به فرزند بگويد برو دنبال علم.
در موضوع حادثه كربلا، مي بينيم بسياري از فروعات، آن چنان زياده روي شده كه اصل آن اصول، دارد فراموش مي
شود. مي بينيد به ياد تشت حضرت، چه مراسمي به نام " تشت گذاري " با چه برنامه هائي اجرا مي شود. يا به ياد پرچم حضرت
ابوالفضل چه مراسمي به نام " بازكردن پرچم " برگزار مي شود. و يا باز كردن زنجير و فروعات ديگر، آن چنان رشد مي كند كه
1386/10/21 جلسه 63
١١٩
محور اصلي آن، كه توحيد است كه تحقق توحيد در نظام عالم، چه اثري خواهد داشت، به فراموشي و حتي به بيگانگي سپرده
مي شود.
حتي اهداف ارزشمند كربلا كه نسبت به توحيد، فرعي است – مثل امر به معروف و نهي از منكر، مبارزه با ظلم، تشكيل
حكومت اسلامي، تحقق اجراي احكام و الي آخر – در هر تك تك آن ها، صدها جلد كتاب نوشته شده و همه در اين ها
[فروعات] چرخ مي زند. اين ها همه درست هستند و با استناد به مطالب خود حضرت مي باشند. اما بازهم از نظر يك عده از
محققين بزرگوار، دارد به فراموشي مي رود كه اصلي ترين هدف، تحقق عبوديت و توحيد است و همه اين ها فرع بر اين مساله
هستند. اگر ما نتوانستيم اين معنا را درست تبيين كنيم، امر به معروف منهاي توحيد، امر به معروف نخواهد شد. نوعي مبارزه
سياسي بي معنا خواهد شد. اين امر به معروف مورد نظر اسلام، از بركات توحيد در مومن بروز مي كند. اگر دنبال حكومت
اسلامي هستيم، منهاي توحيد نخواهد شد. نوعي حكومت علمي و حكومت دانشمندان خواهد شد. اجراي احكام منهاي توحيد،
نوعي عوام فريبي براي جامعه است. انگيزه توحيدي است كه اجراي احكام را [در مسير صحيح هدايت مي كند]. مبارزه با ظالم، از
توحيد بايد شروع شود و گرنه يك حركت گروهي و اختلاف طايفه اي است كه خيلي ها به عنوان مبارزه با ظالم انقلاب كردند و
پس از به كرسي نشستن، بدتر از آن شده اند. اين، انگيزه توحيدي است كه از خطرات بعدي مصون مي كند.
خلاصه هر كدام از انگيزه ها را كه حضرت فرموده است، به عنوان فلسفه قيام معرفي كنيم، اين ها همه، فرعي است از اصل
تحقق توحيد در سخت ترين شرايط زندگي انسان كه به مرحله اثبات برساند و حجت را تمام كند براي تحقق عبوديت در همه
زمان ها بر اساس بينش توحيدي. پس در تمام اين اهداف، بايد اين معنا روشن شود. طوري باشد كه در جلسات عزاداري حضرت،
انسان بتواند عطر توحيد را استشمام كند. اين كه مي فرمايند كشتي حضرت سيدالشهداء سريع است در نجات انسان ها، نجات از
چي ؟ يخرجهم من الظلمات الي النور ؛ مغفرت گناهان كه خيلي موثر است. اگر گناهان، آمرزيده شود، اول نوري كه تابيده مي
شود، نور توحيد است. فلذا از كلمات خود معصومين عليهم السلام اين حقيقت كه اگر ما بقيه مطالب را به استناد خود فرمايشات
حضرت، اتنخاب مي كنيم، پر واضح است كه معصومين عليهم السلام، به تناسب درك مخاطبين خودشان با او صحبت مي كنند
و آن بعد از هدف را بيان مي كنند. وقتي [امام حسين عليه السلام] با جناب محمد حنفيه صحبت مي كند، يك بعد را بيان مي
فرمايد. در مكه با مردم، يك بعد ديگرش را ؛ در راه به يك نحو ديگر ابعاد قيام خود را بيان مي كند. اين مطالب را به تناسب
درك مخاطبينش بيان فرموده. اين ها در عرض هم نيستند ة همه، شعاع يك هدف هستند و آن، تحقق عبوديت توحيدي است.
آن وقتي كه با اصحاب خودش در شب عاشورا صحبت مي فرمايد [بايد ديد] آن جا چه مطالب بلندي است و چه مي فرمايد ؟ آن
جا كه در صبح عاشورا با خدا صحبت مي كند و مخاطب خداست [بايد ديد] آن جا چه عباراتي به كار برده است. پس ما اين اوج
را در مخاطبين با لياقت هاي بالا مثل اصحاب خودش در شب و روز عاشورا استفاده مي كنيم. براي اين كه وقت را نگيريم، نمونه
اي از اين دعاها و فرمايشات، اشاره مي كنيم كه ببينيم چه قدر پر هستند از حركت به سوي توحيد و مديريت عالم و جامعه
بشري به سوي توحيد. و اين كه اين حادثه عظيم در ماه محرم، از ارتباطات خاصي با آفرينش برخوردار است، از خود دعاي
معصومين عليهم السلام، هنگام رويت هلال مشخص مي شود. حضرت، با هلال ماه رمضان، يك جور صحبت مي كند كه به
تناسب خصوصياني است كه در ماه رمضان است. و نقش ماه رمضان را در زندگي انسان بيان مي كند. وقتي حضرت با هلال ماه
محرم صحبت مي كند در واقع نقش و خواص اين ماه را بيان مي كند.
١٢٠
اين امام معصوم است كه با يك بينش عميق آفرينشي، دارد حقايق را به ما بيان مي كند. ماه از شناخت ما در حد چيزي
است كه در شب به شكل مهتابي ظاهر مي شود و نور افشاني مي كند. اگر شناخت مان خيلي عميق باشد، كره اي است با
خصوصيات خاص اما وقتي امام با ماه صحبت مي كند، آن را يك شخصيتي داراي ويژگي خاص بيان مي كند.
البته با استناد به آيات قرآن – دعاي هلال ماه محرم را مي خوانيم : " الله اكبر، الله اكبر، الله اكبر " سه بار تكرار " الله اكبر
" ؛ اين [مطلب] چيست [كه] اول صحبت حضرت توجه به " الله اكبر " است. " ربي و ربك " اي ماه محرم ! كه آن الله،
( پروردگار من و تو است. " لااله الا هو رب العالمين " (نور هدايت ج 4 ص 227 فقره 1039
" الحمد لله الذي خلقني و خلقك و قدرك في منازلك " [حمد و سپاس خداوندي را كه من و تو را خلق كرد و] اين كه تو را
در منزل هاي تو مقدر كرد. " و جعلك آية للعالمين يباهي الله بك الملائكة " اي ماه محرم ! خداوند تو را براي عالمين نشانه قرار
( داد و به تو، به ملائكه مباهات مي كند. (همان، فقره 1040
در ادامه مي فرمايد : " اللهم انت الله لا اله الا انت " مي بينيد شروع ماه محرم با اين مطالب بلند توحيدي است. " اسالك
بك و بكلماتك و اسمائك الحسني كلها (همه توحيدي است !) و انبيائك و رسلك و اوليائك و ملائكتك المقربين و جميع عبادك
الصالحين الا تخليني من رحمتك التي وسعت كل شيي " (همان، ص 232 فقره 1041 ) اين همه قسم به اسماء خداوند و انبياء و
رسل و اولياء و ملائكه و..... به خاطر اين خواسته است كه مرا از آن رحمت واسعه خودش محروم نكند. در اين ماه، چه آثاري
است كه زمينه محروميت از اين رحمت واسعه [وجود دارد؛ رحمتي] كه تمام ذرات عالم را فرا مي گيرد. چه زمينه اي وجود دارد
كه ممكن است حتي از آن هم محروم شود. اين زماني است كه انسان، دچار گرفتاري هائي مي شود. و بزرگترين هنر انسان اين
است كه در بزرگترين [مشكلات و گرفتاري ها از ياد حق غافل نشود]. در ادامه مي فرمايد :
" اللهم املا قلبي وقار جلالك و جلال عظمتك و كبريائك و اعني علي جميع اعدائك و اعدائي. " (همان، فقره 1042
( ص 234
اين حادثه كربلا، [فقط مساله] آن روز نبود كه [بگوئيم] تصادفي اتفاق افتاد. اين مساله داراي ارتباط خاصي است در يك
نظام آفرينش كه حتي اين مساله كه اين حادثه در ماه محرم اتفاق افتاده، اتفاقي نيست.
" از تو مي خواهم كه قلب مرا به وقار جلالت و جلال عظمتت پر كني و مرا كمك كني به سركوبي دشمنان خودت و خودم.
" كه از خداوند، براي اين كار، جلال مي خواهد. انسان چه موجودي است كه هم در استعدادهاي جلالي خدا قابليت دارد و هم
در استعدادهاي جمالي. منتها جلال خدا را كه در خود ظهور مي دهد، اگر عنايت الهي نباشد، همان است كه منجر به گناه مي
شود. اما اگر از خدا بخواهد كه به او بدهد، اين [جلال] آن طور نخواهد بود.
مثلا خشم، از صفات رذيله است. اما خشمي كه در راه دشمنان خدا باشد، آرزوي يك مومن است. اين طور نيست كه مومن
در برابر آن ها زبون و ذليل باشد. از خدا جلال و هيبت خدائي مي خواهد. منتها دشمنش، دشمن خدا است نه دشمن نفس خود.
تا مي رسد به اين فقره كه مي فرمايد :
١٢١
بسم الله الرحمن الرحيم توكلت علي الحي الذي لايموت الحمدلله رب العالمين الرحمن الرحيم مالك يوم الدين اياك نعبد و
اياك نستعين لنفسي و ديني و سمعي و.... علي جميع من اخافه و احذر برا و بحرا من خلقك اجمعين " (همان، فقره 1045
( ص 241
همه مطالب را توجه به توكل مي دهد كه چه مطالبي در اين ماه زمينه اتفاق دارد. قدرت توحيد را [از خدا] مي خواهد تا
كمك كند به جميع آن چه حذر دارد از آن در بيابان ها و درياها و.... همگي.
تا اين كه مي فرمايد : " افتتحت شهره هذا و سنتي هذه و علي الله توكلت. " اين ماه و سال را شروع مي كنم و بر الله توكل
مي كنم. تا در ادامه، سوره توحيد را مي خواند و مي فرمايد : و محيط بي و بمالي و ولدي و اولادي. اين بينش توحيدي را
( مشاهده مي كند كه خدا احاطه دارد بر همه اين ها (همان ص 242
" توكلت علي الحي الذي لا يموت و اعتصمت بعروة الوثقي " تا ادامه دارد اين كه مي رسد به آخرين فراز : " واكفني اللهم يا
ربي ما لا يكفينيه احد سواك واقض لي جميع حوائجي و اصلح لي شاني كله و سهل لي محابي كلها في يسر منك و عافية يا
ارحم الراحمين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم ماشاءالله كان و صلي الله علي محمد النبي و آله و سلم كثيرا ماشاءالله كان
ماشاءالله لا حول ولا قوة الا بالله ماشاءالله توكلت علي الله ماشاءالله فوضت امري الي الله ماشاءالله حسبي الله و كفي. " (همان –
( فراز 1047 – ص 246
همه، توجه به توحيد است. اين ماه چه حوادث و مصيبت هاي سنگيني در خواص خود دارد كه انسان را از توجه به توحيد باز
دارد، كه انسان از اول توجه مي كند [تا مبادا توجه به توحيد را از دست دهد].
كفايت كن به من خدايا آن چه را كه هيچ احدي نمي تواند از آن كفايت كند (اين چه مصيبت هائي است كه انسان را به طور
كلي از توحيد باز مي دارد ) تمام شئون زندگي مرا اصلاح كن. اين تكه كه آخرين تكه دعاي رويت هلال ماه محرم است نكته
دقيقي دارد كه آيت الله سعادت پرور (رضوان الله تعالي عليه) به آن اشاره كرده است و آن اين كه همه اين ها را ختم به ماشاءالله
كرده است. توجه اول، به مرتبه پائين توحيدي است و آن اين كه هيچ تكان و جنبش و قوه اي نمي تواند باشد مگر به حول و قوه
اللهي كه علي و عظيم است. اما مطلب از اين هم بالاتر است. ماشاءالله ! بالاخره در نهايت، اسم مشيت خدا هر چه بخواهد [آن
خواهد شد]. اسم هاي ديگر نقش دارد اما در نهايت، اسم مشيت هرچه بخواهد. چون اول اسمي كه خداوند اراده فرموده از
حقيقت غيبيه [در] عالم خلق شود، همان اسم مشيت بوده كه بزرگان در باره آن صحبت هائي فرموده اند كه با اين اسم، اسماء
ديگر ظهور پيدا مي كند. حول و قوه به خداست اما ماشاءالله كان و صلي الله علي محمد النبي و آله و سلم كثيرا ماشاءالله كان
ماشاءالله آن چه مشيت او بخواهد، آن خواهد شد. لاحول ولاقوة الابالله، ماشاءالله توكلت علي الله، ماشاءالله فوضت امري الي الله.
تمام اختيارات در خود خدا است. اسم مشيت هر چه بخواهد. امرم را به خدا تفويض مي كنم. حالا كه همه الله شد، " حسبي الله
و كفي " من در اين جا چه كاره هستم ؟! وقتي توجه به توحيد شد، همه حوادث رنگ توحيد مي گيرد و غذاي روح مي شود،
براي توجه به توحيد. نه اين كه مانع توحيد شود. منتها اين آن قدر حساس است كه ما بايد دائما خود را تغذيه كنيم. از اول
رويت هلال، خودمان را آماده كنيم.
١٢٢
يك قسمت از دعاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام در صبح روز عاشورا را به عنوان نمونه چند سطر بخوانيم [تا مطلب
بيشتر روشن شود.] در روز عاشورا مستحب است كه انسان هزار مرتبه سوره توحيد بخواند. چرا؟ چه ارتباطي دارد ؟ [ارتباط] اين
است كه اين حادثه براي مومنين بسيار سنگين است ؛ نكند سنگيني حادثه به جائي برسد كه دشمن آن قدر نفوذ كند كه كسي
بگويد حالا كه زمين و آسمان دارد گريه مي كند، تو به فكر نماز هستي ؟! پس هزار مرتبه خواندن سوره توحيد بايد باشد تا نه
تنها توجه به توحيد ضعيف نشود، بلكه قوي تر باشد. تا آن گاه چنين موحدي، امر به معروف و نهي از منكر كند. چنين موحدي
نمي تواند در فكر تشكيل حكومت و اجراي احكام و امر به معروف و نهي از منكر و اصلاح امت نباشد. اين توحيد خالص بايد از
اين جا شروع شود تا دچار آفت ها نشود. اين دعاها و نمازهاي اين شب و روز [از اين رو است] كه توجه به توحيد مي دهد. تا
برسيم به دعاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام در صبح روز عاشورا، آن وقت كه آن ملعون ها تعدادشان زياد شد و جنگ قطعي
شد. ببينيم چگونه حضرت در اين جا صحبت مي كند. در اين جا ديگر، با يك فرد عادي در مسير راه صحبت نمي كند [بلكه
مخاطب، خود خدا است] :
" اللهم انت ثقتي في كل كرب " در اين گرفتاري گلوگير، چنين وضعيتي نه تنها مرا از توجه به تو كمرنگ ننمود، بلكه خيلي
هم قوي تر كرد. اين حادثه، تحقق اين مطلب است. خدايا ! تو اعتماد من هستي در هر كربي. " ورجائي في كل شدة." و در هر
شدتي اميد من به تو است. " و انت لي في كل امر نزل بي ثقة و عدة " (همان – فراز 1059 ص 264 ) و تو براي من محل اعتماد
و توشه من هستي در هر كاري كه براي من فرود آمد.
" كم من كربة يضعف فيه الفواد و تقل فيه الحيلة و يخذل فيه القريب و يشمت فيه العدو انزلته بك و شكوته اليك رغبة فيه
( اليك عمن سواك ففرجته و كشفته و كفيته. " (همان – فراز 1060 ص 265
خدايا ! بسياري از گرفتاري هاي سخت و كمر شكني كه دل انسان را به ضعف مي كشاند و حيله و راه چاره انسان را از او
مي گيرد و نزديكان، انسان را تنها مي گذارند و دشمنان، او را شماتت مي كنند ؛ چنين فشارهائي در زندگي من اتفاق افتاده كه
من شكايت [آن را] به تو كرده ام در حالي كه رغبت من به تو است. پس تو فرج دادي و كفايت كردي مرا در باره آن. سپس
مي فرمايد :
( " فانت ولي كل نعمة و صاحب كل حسنة و منتهي كل رغبة فلك الحمد كثيرا و لك المن فاضلا. " (همان – فراز 1061
نمي گويد كه خدايا ! آخر من براي تو آمده ام، تو چرا مرا به پيروزي ظاهري نرساندي ؟! من براي تو كار كردم ؛ تو چرا فلاني را
پيروز كردي ؟! [بلكه مي فرمايد] من توجه ام به تو است و از تو ممنونم. همچنان كه فرمودي من مومن را در ابتلائات پرورش
مي دهم، همچنان كه مادر فرزند خود را با شير خود پرورش مي دهد.
" اللهم صل علي محمد و آل محمد و سهل لي محنتي و يسر لي ارادتي و بلغني امنيتي و اوصلني الي بغيتي سريعا عاجلا
( واقض عني ديني يا ارحم الراحمين. " (همان – فراز 1062
هر تك تك اين ها حاجت هائي است كه در آخر آن دعا، از خدا مي خواهد : صلوات بر حضرت پيامبر صل الله عليه و آله
وسلم و آل او عليهم السلام، و آسان شدن آن گرفتاري. اين چه آسان شدن است ؟! [در ظاهر كه] سختي [آن چنان] بيشتر شد
١٢٣
كه آسمان را گرياند ! آسان شدن از ديدگاه حضرت، آن است كه اين فشارها كه بدون توحيد غير قابل تحمل است، با توحيد قابل
تحمل شود، پس آن توجه را زياد كن. [تصور ما در دعاهايمان اين است كه بايد فورا خواسته ما عملي شود آن هم در ظاهر و
مطابق ميل ما] ما حتي گرد و غبار كفش امام حسين عليه السلام هم كه نمي توانيم باشيم. پس حضرت وقتي آسان بودن را از
خدا مي خواهد خوب پس لشكر بايد خود به خود فرار كنند و هم ديگر را بكشند و..... اما اين طور كه نشد. پس آن چه آسان
شدني است ؟ اين است كه هر چه توجه توحيدي قوي تر شود، آن حادثه، آسان خواهد شد و بر عكس هر چه اين توجه، ضعيف
تر شود، آن حادثه و گرفتاري سنگين تر خواهد شد.
آسان كن براي من خواسته من را و به آرزويم نايل گردان و سريع و زود به مطلوبم برسان " واقض عني ديني " خدايا ! اين
دين سنگيني را كه الان در عهده من است به عنوان حجت الله و رهبر عالم هستي، خدايا تو خودت كمك كن من اين دين خود
را بتوانم صحيح به جا بياورم. يا ارحم الراحمين. اين ماموريت سنگيني كه بر عهده من گذاشته شده، آن را بتوانم از عهده اش
برآيم.
پس مي بينيم در زيارات، و مطالب [خود حضرت] پيدا است كه اصلي ترين هدف، تحقق توجه توحيدي و پياده كردن آن در
نظام خلقت است تا از بركات آن، نه تنها ما، بلكه عالم خلقت بهره مند شوند.
١٢۴
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه حديث معراج مي فرمايد : " قد صارت الدنيا و الاخرة عندهم واحدة يموت الناس مرة و يموت احدهم في كل يوم
سبعين مرة من مجاهدة انفسهم. " (سرالاسراء ج 2 فقرات 88 و 89 ). در فصل 15 از حديث معراج كه در باره اهل آخرت بود،
مطالبي را از حديث استفاده كرديم كه فرمود : " اهل آخرت : رقيقة وجوههم كثير حياوهم قليل حمقهم..... محاسبين لانفسهم
متعبين لها.... " تا رسيد به اين جا كه " البته دنيا و آخرت در پيش آن ها يكي مي شود. "
اين بحثي است كه در تجسم اعمال، مفصل بحث شده است كه در اين مراقبه اي كه ما در زندگي خود داريم، توجه مي كنيم
كه چگونه هر حركتي كه از ما صادر مي شود، از بين نمي رود. [بلكه] دستگاه هاي بسيار حساس و فوق تصور ما كه خداوند در
نفس و روح ما قرار داده است – كه مامورين الهي از ملائكه مي باشند كه تعيين شده اند – بلافاصله مي گيرند و با آن نيتي كه
ما آن فعل را انجام داده ايم، ما را تبديل مي كنند به حقايقي بالاتر كه ما را مي سازند، و وقتي ما از اين دنيا و بدن خارج مي
شويم، مي بينيم كه ما همان [اعمالمان كه به آن حقايق تبديل شده اند] هستيم. در حالي كه در آن جا(دنيا) اصلا توجه
نداشتيم. و همين طور تا بي نهايت اين احساس كما و كيفا قابل افزايش است.
هم چنان كه وقتي كودك بودم، اين معنا را بسيار ضعيف متوجه مي شدم. وقتي يك مقدار بزرگتر مي شويم و با علومي آشنا
مي شويم، يك مقدار بالاتر درك مي كنيم. تا اين كه مثلا كسي در پزشكي تخصص پيدا مي كند و در يك بعد از جسمش
شناخت بيشتري پيدا مي كند. روان شناسي مي خواند، در يك بعد شناخت پيدا مي كند كه در يك بعد از روح است، يك مقدار
بالاتر مي فهمد. تازه اين، شناخت تجربي بود ؛ تا برسد به معرفت كه بفهمد من در اين عالم، كيستم ؟ تازه همه اين ها در ميدان
اين بدن مادي است. توجه ندارم كه از همين بدن مادي، مرتبا در حال ساخته شدن هستم. تا مي رسم به زماني كه پوسته
[جسم] را كندند و انداختند كنار ؛ تازه مي فهمم كه عجب ! من اين موجود جديد هستم.
در حديث مي خواهد ما را به آن نكته اصلي توجه بدهد كه اهل آخرت، وقتي اين معنا را – نه در ميدان ذهن كه در ميدان
حس وجودشان – عميقا مي فهمند، چه حالي به آن ها دست مي دهد ؟
به عنوان مثال، فرض مي كنيم صنعت گري كه مثلا بخاري درست مي كند در كارگاه خودش آزاد و بي توجه كار مي كند.
اما همين كه به او مي گويند دوربيني در اين جا نصب كرديم و تمام حركات تو در عالم، منعكس مي شود، دو حالت اتفاق مي
افتد. يا اين فرد آن قدر بي سواد است كه اصلا باورش نمي شود. در آن فكر ناقص خودش مي گويد يعني چه كه همه عالم
مرا مي بينند ؟ تا ديوار نشكند يا كسي به پشت بام نرود، اصلا امكان ندارد مرا در اين جا ببينند. اما كسي كه معنا را خوب مي
فهمد و به حد باور رسيده است، تا بگوئيد دستگاه كار مي كند، خودش را جمع و جور مي كند. هر كار اشتباه را توجه مي كند
كه نكند از او سر بزند. آشغال زير پايش و حتي نظم كارگاهش و نحوه لباس پوشيدنش را هم توجه دارد. پس يك مراقبه براي او
ايجاد مي شود با باور شدن اين معنا.
1386/11/05 جلسه 64
١٢۵
تا اين جاي بحث، روشن و حتي تكراري است. اما مطلب، اين نكته ظريفش است. اگر ما خوب به حالات اين شخص دقت
كنيم، مي بينيم كه تا اين فرد مي خواهد كاري را انجام دهد، اول توجه مي كند كه دارند ما را مي بينند. در حالي كه اغلب
برعكس است. اول كار را مي كنيم، بعد مي گوئيم اين كار را ديدند. در حالي كه اگر حساسيت بيشتر باشد، برعكس مي شود ؛
فرد اول بيرون را مي بيند كه مرا مي بينند. بعد با آن توجه دارد به كارش، كه مثلا كار را تميز انجام دهم. در واقع اين فرد، اول
از فضاي كارگاه، بيرون مي شود. بعد از آن جا كار فضاي كارگاه را مي نگرد و انجام مي هد.
پس كسي كه مراقبه آخرتي اش تنظيم شد و توانست به اين مرحله از باور برسد، آن گاه هر كار را انجام دهد، اول توجه به
اين دارد كه " آن شخصيت پس از عالم چيست ؟ " بعد مثلا اين حرف را مي زند. با آن تنظيم مي كند بعد نگاه مي كند. اين،
آن قدر قوي مي شود كه اسم اين مرحله از مراقبه را مي فرمايند " آخرتي ". پس از اين كه ما، مراقبه مقدماتي را توانستيم انجام
دهيم، اين [مراقبه] آخرت را به صورت قوي براي ما طبيعتا ايجاد خواهد كرد. آن گاه دنيا و آخرت، يكي خواهد شد و آن قدر
عميق خواهد شد كه اصلا انگار در جهنم مي سوزيم و فرد مي گويد الان چه كار كنم كه از آن نجات پيدا كنم. يا انگار در بهشت
هستيم، مي فهميم كه بابا اين بهشت چه مراتب بالائي دارد. در حالي كه درك ما از آن مثل اين بود كه نستعيذ بالله بلا تشبيه
مثلا براي گربه اي يك تكه گوشت در يك مهماني مفصل انداخته اند.
پس ملاحظه مي فرمائيد كه آخرتش با دنيايش يكي مي شود. مثل آن صنعت گر كه در بيرون كارخانه قرار مي گيرد و بر
مبناي آن به كارخانه برمي گردد و كار را انجام مي دهد.
چون امروز توفيق پيدا كرديم از محضر حاج آقاي عالي استفاده كنيم بنده اين تكه را ترجمه كردم [و بس است] : " قد
صارت الدنيا و الاخرة عندهم واحدة. " اين ها به جائي مي رسند كه دنيا و آخرت در نزد آن ها يكي مي شود. اگر به اين مراقبه،
به اين صورت برسيم، تازه آماده مي شويم براي مراقبه مرحله بعد. اما اگر بدون اين كه آن مراقبه مرحله اول، جايش را خوب پيدا
كند، با عجله به مراقبه مرحله هاي بعد برويم، يك چيزهائي را متوجه مي شويم و يك چيزهائي را اصلا متوجه نمي شويم. اگر
با عجله باشد، مشكلات روي مشكلات و گرفتاري روي گرفتاري مي شود. اما اگر با ترتيب و قوي باشد، نتيجه گرفته مي شود. نه
بايد عجله كنيم و نه سستي.
اين مختصر معنائي بود در معناي مراقبه اي كه حديث معراج به اين صورت بيان فرموده بود.
١٢۶
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه بحث حديث معراج در احوالات اهل آخرت مي فرمايد : " يموت الناس مرة و يموت احدهم في كل يوم سبعين مرة
( من مجاهدة انفسهم " (سرالاسراء ج 2 ص 246 فقره 89
در اين قسمت از حديث معراج خداوند به كيفيت و سختي اين راه عنايت دارد كه اين طور نيست كه با چند تا عمل به
دستورات و چند تا انجام وظايف با برخورد چند تا مشكل در اين مسير، به ما آن امور ظاهري دنيائي يا هر اموري غير از مجاهده
نفس مشتبه شود كه در آن ها انسان توقع دارد كه كارهائي كه انجام داد، نتيجه اش را هم بلافاصله ببيند و برآورد به معناي
ذهني خودش داشته باشد. مثلا در مسائل علمي انتظار دارد كه من فلان كتاب ها را خواندم، به فلان مرحله رسيدم. يا در كار
اقتصادي، فلان فعاليت را انجام دادم، اين مقدار پس انداز كردم. در تزكيه نفس اين طور نيست كه ما خيال كنيم با چند تا
مجاهده به فلان نتيجه برسيم. همان كه ما احساس مي كنيم و توجه داريم كه به فلان مرحله رسيديم، خود اين، علامت پس
رفت است. يعني هنوز ما توجه به خود داريم. يا آن كه [توجه مي كنيم كه] به آن نتيجه هائي كه مورد نظر ماست نرسيديم و
شيطان وسوسه كند و نااميد كه كو؟ ما نرسيديم ! چند سال زحمت ها كشيديم، آخر هم طوري نشد. در اين قسمت حديث،
خداوند توجه مي دهد كه يك ديدگاه عميق تر از اين به اين مسائل پيدا كنيم و آن اين كه اين راه، جان كندن و خون جگر
خوردن مي خواهد. گاهي شده كه بعضي عزيزاني كه منظم در جلسات نبوده اند يا با ديدگاه هاي مختلف ديگري در اين راه وارد
شده اند، توقع دارند به طور معجزه آسا با چند تا دستورالعمل و ذكر، به طور كلي منقلب شوند. مي پرسند چه ذكري است كه
من انجام دهم تا بتوانم از چنگال گناه آزاد شوم ؟ يا گاهي بعضي از ديدگاه ها اين راه را آن چنان آسان نشان مي دهند كه خيلي
آسان است كه اگر ما مثلا رساله عمليه را بخوانيم و به آن عمل كنيم، سالك الي الله شده ايم. [و در نتيجه] طوري مي شود كه
شعله هاي عشق به راه را از ما بگيرد. يا اين كه مي گويند احتياج به اين همه دستورالعمل نيست. اگر چند تا واجبات را جدي
انجام دهيم، [همان كافي است]. در حالي كه خداوند به صراحت در اين حديث مي فرمايد : " يموت الناس مرة و يموت احدهم
في كل يوم سبعين مرة من مجاهدة انفسهم. "
" اگر مردم يك بار مي ميرند، اين ها در اثر مجاهده با نفس هايشان، هر روز هفتاد بار مي ميرند. " اين عبارت مي خواهد چه
بفرمايد ؟ يعني مي خواهد بفهماند كه كسي كه در اين راه قدم مي گذارد بايد با كمر همت بالائي در آن قدم گذارد.
گاهي ملاحظه فرموده ايد كه در يك پادگان نظامي، سرباز وظيفه اي را كه تازه از يك خانواده ناز پرورده رسيده و فضاي آن
برايش خيلي سخت است، آن فرمانده گردان او مي گويد : حواست را جمع كن كه ديگر در خانواده خودت نيستي. به خودت
توجه بده كه اين جا محيط درگيري و نظامي است. آن حال و هوائي كه ما در خانواده با ناز و غمزه داشتيم، اين جا آن نيست.
مي خواهد بفهماند تا زماني كه در آن حال و هواي خانواده هستي، اين سختي برايت طاقت فرسا است. اين سختي كه احساس
مي كني، به خاطر آن است كه از آن حال و هوا در نيامده اي. اگر از آن در آئي، اي بسا اين [كارها] آسان هم هست. در آن حال
و هوا هر وقت دلت مي خواست بيدار مي شدي، اما حالا ساعت چهار صبح با سه سوت بايد كفش ها را بپوشي و آماده باشي.
1386/11/19 جلسه 65
١٢٧
وقتي اين برايت توجيه شد، خيلي هم راحت است. يعني [بايد] خودت را با آن وضعيت وفق بدهي. انسان، طوري است كه مي
تواند خود را وفق بدهد، به شرطي كه از آن وضعيت قبلي بِبرَد.
گاهي مي بينيد انسان در انجام برنامه ها، يك وقت متوجه مي شود كه مراقبه فراموش شده است. آخر بنا بود من فلان
مراقبه را انجام دهم ! اما يك هفته بعد يادم افتاده است. يا در محاسبه مي بينيد يك كار فرعي مرا آن چنان مشغول كرد كه
محاسبه را فراموش كردم. اين موارد هي تكرار مي شود تا انسان را نا اميد كند. اينجا است كه بايد به نفس و شيطان پرخاش
كنيم كه : تو ديگر آن فرد ديروزي نيستي ؛ فردي كه آزاد و ول بود. تو يك راهي را انتخاب كرده اي كه خدا مي فرمايد انگار در
هر روز هفتاد بار مي ميري. تا انسان اين توجهات را در خودش ايجاد نكند، همان حالات قبلي و الان، يكي است و صرفا چند تا
دستورالعمل را انجام دادن، اين بيشتر نفوذ شيطان و آفت هاي پشت سر آن را به دنبال دارد.
پس اين كه انگار هفتاد مرتبه در روز مي ميريم، توجه كنيم كه چه راه مهمي است كه مي ارزد هفتاد مرتبه بميريم. وقتي
براي رسيدن به خلق خدا يا يك هدفي سرمايه ها و وقت هاي مهمي را گذاشتيم، آخرش چه بوده ؟ آن، خلق خدا بوده [كه آن
طور سرمايه و وقت و.... برايش صرف كردم] براي خود خالق بايد چه برنامه اي داشته باشيم ؟ مي خواهم خالق را به دست آورم،
قلذا به تناسب اهميت هدف، مجاهده سنگين است. با دقت در اين مطالب در انسان تنبهي ايجاد مي شود كه تا آرام آرام از
وضعيت قبلي ببرد تا آماده شود. حالا كه آماده شد، طبيعي است كه چيزهائي خواهد فهميد. با يك بار مردن، انسان چه چيزهائي
مي فهمد ؟! چه ذلت هائي كشف مي شود ؟! حال اگر انسان هفتاد بار بميرد چه مي شود ؟! اين كلام خدا است كه هفتاد بار
مردن را مي فرمايد. نعوذ بالله لغو كه نيست. در هفتاد بار مردن، چه چيزهائي به انسان مي رسد ؟! [بازهم] آن جا چيزهائي
خواست بفهمد، شيطان توجه مي دهد. مثل يك كودكي كه وقتي به اسباب بازي مي رسد، خيلي چيزها را فراموش مي كند.
اين جا خدا مي فرمايد توجه كنيد كه همه اين ها از فضل خدا بوده و نه از خودت.
در سوره يوسف در آيه 53 خداوند از قول حضرت يوسف عليه السلام مي فرمايد : " و ما ابري نفسي ان النفس لامارة بالسوء
الا ما رحم ربي ان ربي غفور رحيم " قبل از اين آيه همان جرياني است كه وقتي فرستاده عزيز مصر به زندان مي آيد و حضرت
يوسف را اجازه دادند كه آزاد شود، حضرت به فرستاده گفت كه برود به عزيز بگويد كه : " من خيانت نكرده بودم " بلافاصله به او
اين عبارت (آيه مذكور) را فرمود.
مرحوم علامه طباطبائي رضوان الله تعالي عليه در اين مورد، يك نكته دقيقي را اشاره مي كنند و آن اين كه حضرت يوسف
عليه السلام مرد خدا، عبد صالح خدا و اهل مراقبه بود. تا آن لفظ را به كار برد كه من خيانت نكرده بودم، از اين عبارت، بوي "
من " مي آيد كه خيلي ادعاي بزرگي است. چون اهل مراقبه است، بلافاصله اين عبارت را به كار مي برد كه : " و ما ابري
نفسي.... " منظورم اين نيست كه من خيانت نكردم، من به عنوان طبيعت بشري اماره به سوء است، و چون من در اين مسير عدم
خيانت حركت كردم، مورد رحمت خدا واقع شدم ؛ خدا كمك كرد و توفيق را به من داد كه من خيانت نكردم.
پس در سير الي الله، همان كه توفيق پيدا كرديم در مبارزه با نفس، قدمي برداريم، دقت به اين معنا داريم كه اين، از من
نبوده. " من " در تمام وجودش گناه است. رحمت او بود. توجه به اين معنا، مانع مي شود كه شيطان، نفوذ كند و بدتر از
گذشته شود. عبارت هاي به سياق اين آيه، فراوان است :
١٢٨
در سوره نور آيه 21 مي فرمايد : " و لو لا فضل الله عليكم و رحمته ما زكي منكم من احد ابدا " اين جا از آن آيه هم با
صراحت بيشتري مي فرمايد : اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود، هيچ احدي از شما تزكيه نمي شد. اصلا اين استعداد و تلاش
و.... همه ظهور فضل و رحمت خدا است، نه اين كه آخر پس من مجاهده مي كنم پس چرا نفهميدم ؟! انسان تا متوجه به اين
معنا نشود، دائما در معرض تير شيطان است ؛ چه آن وقت كه متوجه نمي شويم و چه وقتي كه متوجه مي شويم. اما وقتي
بگوئيم ما وظيفه خودمان را انجام مي دهيم، حال هرچه از رحمت خدا برسد مي رسد، [راه نفوذ شيطان بسته مي شود]. به
عنوان مثال كسي كه در شب تاريك در بيابان، چراغ يا كبريتي را روشن مي كند، اگر يك فرد عوام عادي باشد، تمام توجهش به
اين ماده سوختي مي شود. تا جائي كه اين را در مقابل خورشيد قرار مي دهد و مي گويد : حالا خورشيد هم نباشد، اين نفت و
كبريت را دارم. يك استقلالي به اين ها قائل است ؛ تا جائي كه چنين تصور مي كند. اما يك آقاي شيمي دان وارد، در همان
لحظه و در همان شرائط، درست برعكس اين فكر مي كند. مي گويد : جل الخالق ! اين خورشيد چقدر چيز عجيبي است ! روز،
آن طور همه جا را روشن مي كند و در شب، ذخيره هايش چنين روشن مي كند. با چه قدرت و شگفتيي، آن انرژي در اين نگه
داشته شده و الان همان انرژي خورشيد را دارد پس مي دهد. خيلي فرق است بين اين نوع نگرش و آن ديگري كه احساس كند
خوب كبريت به جاي خودش و خورشيد هم به جاي خودش.
يا يك كسي كه در صحراي ديم كشت مي كند، با كسي كه آبياري او از موتور و چشمه است، خيلي فرق مي كند. كسي كه
در آبياري از چشمه و موتور استفاده مي كند در آن لحظه كه آبياري مي كند، توجهش از ابر بريده شده و به چاه و چشمه و
موتور است. در حالي كه كشاورز ديم، تمام توجهش به طرف خود ابر است. اين كشاورز آبياري، توجهش بايد خيلي قوي باشد كه
در لحظه آبياري با چاه و.... بازهم تمام توجهش به ابر باشد. آن لحظه غفلت، لحظه ورود شيطان است و گرنه از نظر علمي كاملا
علم دارد كه اين آب، از ابر آمده است ؛ اما مهم، توجه در آن لحظه است. اين، مطلبي است كه بزرگان در باره آن مطالبي فرموده
اند، كه بنده در يك آيه به آن اشاره مي كنم :
در سوره جاثيه آيه 23 مي فرمايد : " افرايت من اتخذ الهه هواه و اضله الله علي علم " آيا پس نمي بيني و جاي تعجب
نيست كه [كسي] اله خودش را هواي خودش انتخاب كرد و خداوند گمراهش كرد او را در عين اين كه علم به آن داشت ؟! براي
اين آيه، معني هاي مختلفي ذكر كرده اند. علامه طباطبائي رضوان الله تعالي عليه اقوال مختلف را نقل مي كند و بعضي ها را
ضعيف و اي بسا مردود مي داند. ايشان در اين باره به معناي دقيقي توجه داده است و آن اين كه خداوند نفرمود هوايش را اله
خود قرار داد، بلكه فرمود اله خودش را هوايش قرار داد. چرا كه انساني كه اين كار را انجام مي دهد، اين طور نيست كه نمي
فهمد الهش چه كسي است. اما در عين اين كه مي فهمد، در زمان انتخاب كشش هوا، طوري است كه توجهش را به خود مي
كند و اله را فراموش مي كند. مثل آن كشاورز كه در لحظه آبياري، آن چنان به موتور توجه مي كند كه اصلا ابر را فراموش مي
كند. اما كشاورز ديم، تمام توجهش به خود ابر است.
واضله الله علي علم : لذا آن بزرگوار مي فرمايد : اين كه انسان علم به چيزي داشته باشد، آن علم او را هدايت نخواهد كرد تا
زماني كه به لوازم آن علم، ملتزم نباشد. پس مي فرمايد خدا او را گمراه مي كند در عين حال كه او عالم است. پس اين توجه به
اين كه ما به بركت مجاهده نفس چيزي فهميديم، اگر اين توجه را مستقيما از خدا نبينيم و احساس كنيم اين، از مجاهده من
١٢٩
است، اين عين گمراهي و پس رفت خواهد شد. اين را به ما مي فرمايد و اين جا است كه مي فرمايد در مبارزه توجه داشته
باشيم به اين كه مبارزه با نفس، كار سختي است. اين توجه از اول، خودش در انسان اراده ايجاد مي كند. گاهي عزيزان مي گويند
ما چه كار كنيم ؟ ما اصلا اراده نداريم. چند روز نمي توانيم يك عمل را ادامه دهيم يا از يك عمل غلط جلوگيري كنيم. اولا
اشتباه برداشت از اين جا است كه به خود تلقين منفي مي كند. بايد به جاي آن تلقين منفي، توجه به نقطه هاي مثبت داشته
باشد. توجه كند كه اگر من اراده نداشتم، اين همه مسير زندگي را با چه طي كردم. ثانيا مشكل ديگر اين جا است كه ما خود را
با افراد استثنائي مقايسه مي كنيم و اين مقايسه ايجاد منيت مي كند و در اثر آن احساس حقارت ايجاد مي شود [وقتي كه مي
بينيم ما با آن ها چه قدر فاصله داريم] توجه كنيم كه آن موارد، استثناء است. ما بايد در اين راه، زحمت بكشيم. اين طور نيست
كه ما اراده نداريم ؛ اراده، قوي هم هست. انگيزه از بين رفته است. انگيزه داشته باشيم. [اين فرد] بايد توجه كند كه من كه خدا
را مي خواهم برسم، كار بزرگي انتخاب كرده ام. ومن چه كاري بكنم و چه نكنم، به محضر او خواهم رفت. توجه كنم كه اين كار،
ذاتا سخت است. توجه كنم تا انگيزه ايجاد كنم. و همچنين از كارهاي ضعيف شروع كنم و انجام دهم تا اراده ايجاد شود.
پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد : " من جعل شهوته تحت قدميه فر الشيطان من ظله " (بحار ج 67 ص 71
باب 45 حديث 21 ) خيلي مژده فوق العاده اراده آفريني است : " هركس شهوت خودش را زير پاي خودش بگذارد، شيطان نه
فقط از خود او كه از سايه او فرار مي كند. " خوب انسان، انگيزه را توجه داشته باشد كه اين، كلام وحي و معصوم، و حق است.
اين چه ثمره اي است كه شيطاني كه آن چنان خطرناك است – كه در برابر خدا با اين همه كينه توزي قرار گرفته – چه شد كه
از سايه من فرار مي كند ؟! شيطاني كه گاهي ما را واقعا زمينگير مي كند، اين چه عملي است ؟! اين شهوت چيست ؟! اگر توجه
كند، خود به خود انرژي مي گيرد.
مثلا فرد، صبح زود در يخبندان ساعت ها كار مي كند و تا چند ساعت بعد خسته مي شود اما تا ياد آن مبلغ فوق العاده اي
مي افتد كه به او خواهند داد، فورا انرژي مي گيرد و دوباره كار مي كند. تا انسان توجه كند كه [به مرحله اي مي توانم برسم كه]
شيطان از سايه من فرار كند [انرژي خواهد گرفت]. از انسان، چه امواجي و نورهائي صادر مي شود كه شيطان حتي جرات نزديك
شدن به سايه او را هم پيدا نمي كند ؟! و ما مي توانيم از خدا كمك بخواهيم و اگر اهداف و انگيزه ها را توجه كنيم، اين
سختي هفتاد بار مردن، براي ما زمينه تحمل آن ايجاد شود.
حضرت علي عليه السلام مي فرمايد : " املكوا انفسكم بدوام جهادها " (سرالاسراء ج 2 ص 254 شماره 1362 ) از اول بايد توجه
داشته باشيم كه اين مجاهده تا آخرين لحظه عمرمان ادامه دارد. مثل درس هاي علمي نيست كه بگوئيم خوب من اگر هشت
سال بخوانم، دكترا مي گيرم و بعد از ثمره آن استفاده مي كنم. يا مثل تجارت نيست كه بگويم اگر تلاش كنم و سرمايه ايجاد
كنم، بعدا ديگر سرمايه كار خود را مي كند و گردش آن مي تواند براي من ثمره ايجاد كند. اين يك راهي است كه وقتي ما از
اول، قدم گذاشتيم، اين آمادگي را از خدا مي خواهيم كه تا آخرين نفس بايد مجاهده داشته باشيم. مي فرمايد :
" اللهم اني اسالك ايمانا لا اجل له دون لقائك " (بحار ج 95 باب 7 ص 132 ) " خدايا ! من از تو مي خواهم آن چنان ايماني
كه براي آن اجلي نباشد تا وقت ملاقات تو. "
١٣٠
يا امام علي عليه السلام مي فرمايد : " قاتل هواك بعقلك تملك رشدك. " (غرر ودرر باب الهوي) به وسيله عقل مي خواهيم
مالك رشد باشيم. عبارت " قاتل " آورده است تا سختي هاي درگيري را يادآور شود.
( همچنين اميرالمومنين عليه السلام مي فرمايد : " الق عنك واردات الهموم بعزائم الصبر. " (الفقيه ج 4 ص 384 شماره 5834
آن وقت كه افكار تشتت آور مي خواهد داخل ذهن و قلب من شود، اين طور نيست كه فقط ذكر بگويم. ذكر لازم است اما كافي
نيست. حضرت مي فرمايد " بعزائم الصبر " بايد در آن درگيري، توجه داشته باشيم كه من آن فرد قبل از سير و سلوك
نيستم و اهداف، فوق العاده بلند است. اين ها را دارم متوجه مي شوم. اين جا آماده باشم به جنگ، با قوي ترين تصميم ها.
و همينطور " ياد مرگ " [بسيار مي تواند موثر باشد]. در آيات و روايات و دعاها، به ما دستور داده اند كه وقتي خيلي شيطان
و نفس فشار مي آورد، يكي از قوي ترين كارها، ياد مرگ است.
" عن ابي بصير قال شكوت الي ابي عبدالله عليه السلام الوسواس. فقال يا ابا محمد اذكر تقطع اوصالك في قبرك و رجوع
احبائك عنك اذا دفنوك في حفرتك و خروج بنات الماء من منخريك و اكل الدود لحمك فان ذلك يسلي عنك ما انت فيه. "
(كافي ج 3 كتاب الجنائز باب النوادر ص 255 ح 20 ) ابي بصير مي گويد من به امام صادق عليه السلام از وسواس شكايت كردم.
كلام امام صادق عليه السلام است ؛ دستورالعمل چه كسي بهتر از آن حضرت ؟! مي فرمايد : هر وقت سختي به آن جا كشيد، به
ياد بياور كه بندبند استخوان هايت از هم جدا مي شود. اين ديگر حتمي و قطعي است. و آن لحظه را توجه كن كه تو را
دوستانت در آن چاله گذاشتند و برگشتند و آن وقت كه در قبر افتادي، كم كم مي بيني كرم ها از سوراخ هاي بيني ات رفت و
آمد مي كنند. چه وضع كثيف و بدترين ذلتي است كه آن كرم ها در آن جا عرض اندام مي كنند. و به ياد بياور آن وقتي را كه
كرم ها گوشت تو را مي خورند. چطور مي شود كه يك گوسفندي را سر مي برند و گوشتش را سر سفره مي گذاريم يا مرغي را
پر مي كَنيم و آن را يك انساني مي خورد كه نتيجه آن و قوه آن، علم و كار مفيد است. اما پس از اين همه، ما در سر سفره كرم
هائي هستيم كه حتي نگاه كردن به آن ها را هم دوست نداشتيم.
حضرت، درمان و دستوري مي دهد. با يك ديد عميق اگر باشد، آن اوضاع و احوال، همه از بين مي روند. اين برايت آسايش و
آرامش خاطر مي آورد و در درگيري با دشمن، به كمك ات مي رسد.
١٣١
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه توصيف اهل آخرت، خداوند مي فرمايد : " لو تحركت ريح لزعزعته، و ان قام بين يدي فكانه بنيان مرصوص " اهل
آخرت طوري هستند كه اين ها آن قدر سبكبال هستند، آن قدر در ذلت نفس خود، خود را ناچيز و هيچ مي بينند كه اگر بادي
بوزد، باد اين ها را از جا مي كند و مي برد. اما در بندگي خدا و اطاعت امر خدا آن چنان محكم و وزين هستند كه انگار [براي]
يك ساختمان، پي محكمي را با سرب ريخته گري كرديد كه امكان تخريب آن نيست.
" لو تحركت ريح لزعزعته، و ان قام بين يدي فكانه بنيان مرصوص " اگر بادي بوزد، آن باد او را از جا مي كند ؛ آن قدر در
توجه به خودشان هيچ هستند. اما وقتي در برابر اطاعت من قرار مي گيرند، مثل اين كه ساختمان ريخته گري شده از سرب و
فولادند. اين [مطلبي است كه] تقريبا عبارت هاي گوناگون شبيه اين عبارت در روايات و دعاها هست. حضرت علي عليه السلام
در دعاي كميل مي فرمايد : " و قعدت بي اغلالي " اين غل و زنجير، مرا زمين گير كرده. يا در روايت هاي ديگر هست كه اين ها
آن قدر در معاشرت با ديگران نرم هستند كه حتي ضعيف ترين فرد جامعه هم از آن ها نمي هراسد و خيلي راحت با آن ها
ارتباط برقرار مي كند. همان جريانات سيره معصومين عليهم السلام مثلا رفتار حضرت علي عليه السلام با ضعيف ترين فرد
جامعه، يعني يتيمي كه هيچ ندارد [طوري است كه او] خيلي راحت و اي بسا جسارت آميز با حضرت رفتار مي كند.
مثلا آن داستان غلام حضرت، كه او را صدا مي زند و جواب نمي دهد تا اين كه بعد از چند مرتبه صدا زدن جواب مي دهد.
حضرت مي فرمايد تو كه مي شنيدي، چرا جواب نمي دادي ؟ و غلام مي گويد چون مي دانستم كه تو به من دعوا و تنبيه
نخواهي كرد ؛ مطمئن بودم. آن قدر امنيت دارد و از رفتار نرم حضرت در اطمينان است كه به راحتي مي تواند در محضر حضرت
با آن سليقه خودش زندگي كند.
رفتار بزرگان هم همين طور. خلاصه خيلي فرق مي كند كه فرد به بهانه اين كه ما رئيس تشكيلات هستيم، مسئول خانواده
و مديريت فلان جا هستيم و مثلا بايد نظم باشد و كارها پيش برود و.... به بهانه اين مسائل، منيت خودش را اعمال كند. اين غير
آن روش مديريت الهي است كه امام خميني رحمة الله عليه فرمودند براي حكومت هاي دنيا : كه شما آن طور كه مي خواهيد به
ظاهر انسان ها حكومت كنيد، سعي كنيد بر دل انسان ها حكومت كنيد. حكومت بر دل انسان ها نمي شود مگر اين كه انسان،
چيزي در خودش نبيند. چون انسان ها موجودات حساسي هستند. خدا دستگاه هاي گيرنده و فرستنده قوي اي در انسان قرار
داده كه او از امواجي كه از نيات انسان ها خارج مي شود، مي فهمد كه در درونش چه مي گذرد ؟ حتي يك بچه هفت هشت
ساله وقتي مي بيند برادرش با عجله، آمد كتابش را گذاشت و چيزي نگفت و برگشت، مي فهمد كه نيت او چه بوده. مخصوصا
هرچه زمان پيش مي رود، انسان ها رشدشان بالاتر مي رود و اين امواج را زودتر مي گيرد. يك سلام مي كني مي فهمد كه اين
سلام به من از روي اهانت بود يا كرامت. بشريت مي رود به سوي آن نقطه كه انسان ها، ديگر منيت همديگر را نمي پذيرند
و عقول، از منيت نفرت دارند و تنها چيزي كه مي تواند حكومت صحيح و طبيعي را در يك مجموعه، تحقق بخشد، آن است كه
آن مدير " من " نداشته باشد و آن نمي تواند باشد مگر اين كه اين " من " از بين برود و فقط خدا باشد. وگرنه هرچه انسان
بخواهد با هر سياستي ديگران را گول بزند كه من را از بين برده، اما شايد در ظاهر امر " من " را كنار گذاشته اما چون باطن من
1386/12/03 جلسه 66
١٣٢
از بين نرفته، امواجي بيرون مي زند كه گيرنده هاي قوي، آن را مي گيرند و مي فهمند كه بوي " من " مي دهد. لذا حاضر
نيست تسليم شود. و اين همان است كه در حكومت معصوم و به دنبال آن، حكومت تالي معصوم، چون حقيقتا من وجود ندارد، و
در هر مجموعه اي حقيقتا خودش در بندگي خدا قرار گرفته است، آن جا است كه امواج آن، امواجي است كه اين انسان را در
مديريتش آن چنان راحت مي كند كه ديگران را هم با او راحت مي كند و چون " من " ندارد و آن چنان سبك است كه بادي او
را از جا مي كند و از طرف ديگر در بندگي خدا، بنيان مرصوص است. آن جا است كه آن مجموعه تحت مديريت، روال تسليم و
اطاعت پيش مي گيرد و يك مديريتي است الهي و محكم. آن وقت چگونه خواهد شد ؟ ديگر نياز به بازرسان چنين و چنان
نيست. هزينه هائي كه بيش از اهداف خود مجموعه صرف مي شود براي حفظ مديريت آن مجموعه، [اين هزينه ها ديگر نخواهد
بود]. اين مطلبي است بسيار دقيق كه عبارت اُخراي آن، اين است كه حضرت در دعاي كميل عرض مي كند كه اين غل و زنجير
نمي گذارد كه من تكان بخورم. همين غل و زنجيرها اگر بريزد، انسان خواهد ديد [كه اين بهتر است]. بد نيست اشاره اي شود
كه زندگي بزرگان، با چنين مبنائي با زندگي ما فرق دارد [وما نبايد خودمان را با آن ها مقايسه كنيم] مثلا زندگي بزرگواري را
مطالعه مي كنيم كه سه ساعت مي خوابيد و در عين حال، سخت ترين كارها را انجام مي داد و بنده هم به هوس بيفتم كه من
هم بايد اين گونه باشم و حتي با خودم بگويم من علاوه بر آن بايد جبران گذشته خود را هم بكنم، چون من دير متوجه شده ام.
او كه سه ساعت مي خوابيد، من بايد يك ساعت بخوابم. توجه ندارد كه من با او، روحمان خيلي تفاوت دارد. من روحم زمين گير
اين عالم است. يك " برو ببينم " به من بگويند، چند روز اعصاب خوردي هايش از من نمي رود. حالا من مي خواهم با اين
خستگي روحي سه ساعت بخوابم ؟! در حالي كه آن بزرگوار، مثل من زمين گير نشده است. طوفان ها براي او مثل پر كاهي است
كه آمد و رفت. روح او از جاهائي ديگر، تغذيه مي كند. تازه اي بسا او، خوابش با من فرق مي كند. من اگر اين مقدار لازم هفت
ساعت را نخوابم، با اين وضعيت روحي معلوم نيست چه خواهد شد. پس اين سبكي روح به اين معنا، يك مطلبي بسيار مهم است
كه خداوند به آن ها اشاره مي كند. اين ها، رها هستند از آن چه كه تك تك آن ها، ما را داغون مي كند.
ديگر از صفات اهل آخرت در اين حديث – كه تقريبا آخرين صفت است – اين است كه :
" لا اري في قلبه شغلا بمخلوق " (سرالاسراء ج 2 فقره 93 ) من در قلب آن ها مشغوليت به مخلوقي نمي بينم. كه عبارت
اُخراي بحث هاي گذشته است كه در مورد ذكر مطالبي استفاده كرديم. فقط تبركا يك حديث مي خوانيم و رد مي شويم :
عن الامام موسي بن جعفر عليه السلام..... عن علي بن الحسين عليهما السلام قال : " ان جميع ما طلعت عليه الشمس في
مشارق الارض و مغاربها، بحرها و برها، و سهلها و جبلها، عند ولي من اولياءالله و اهل المعرفة بحق الله كفيئ الظلال. " ثم قال
.( عليه السلام : " اولا حر يدع هذه اللماظة لاهلها !." يعني الدنيا. (سرالاسراء ح 1392
حضرت مي فرمايد : البته همه آن چه كه طلوع مي كند بر آن خورشيد – پيداست كه ميدان شعاع هاي خورشيد در عالم در
چه وسعتي است كه حضرت اشاره مي كند – در مشرق هاي زمين و مغرب هاي زمين، در ياي آن، بيابان آن، دشت آن، كوه آن
كه بر همه اين ها خورشيد مي تابد، همه اين ها در پيش ولي خدا و كسي كه معرفت به حق خدا دارد، به اندازه سايه ارزش ندارد
– كه در بحث دنيا معناي سايه مفصلا عرض شده است. حالا چرا حضرت، سايه فرموده، با توجه به توضيحات جلسات قبل،
مطالب روشن است. كل عالم در حد يك سايه ارزش ندارد – آيا يك آزاده اي نيست كه ول كند، بدهد اين لماظه را به اهلش ؟
١٣٣
بسپارد اين لماظه را به اهل خودش. لماظه آن خرده غذاهائي است كه در لاي دندان بماند و با مسواك يا نخ بيرون مي ريزند. اين
چه قدر بي ارزش است كه حتي آن را فرو نمي برند و بيرون مي ريزند.
حضرت، زندگي دنيا را به چنين خرده ريزه هائي تشبيه مي كند و مي گويد : آزادي ؛ آزاده اي نيست كه اين ها را به همان
اهل دنيا بدهد و به خاطر اين بي ارزش ها، با آن ها كلنجار نرود و خود را دل مشغول نكند به اين ها ؟ كه همه بلاها از اين دل
مشغولي ها است. " لا اري في قلبه شغلا بمخلوق "
پس نتيجه اين صفات را بيان مي دارد كه فرمود : " فوعزتي و جلالي لاحيينه حياة طيبة " (سرالاسراء ج 2 فقره 94 ) خدا
قسم ياد مي كند به عزت و جلال خودش كه : البته او را البته البته حتما او را حياتي مي دهم ؛ يك حيات طيبه.
در سوره نحل آيه 97 مي فرمايد : " من عمل صالحا من ذكر او انثي و هو مومن فلنحيينه حياة طيبة و لنجزينهم اجرهم
باحسن ما كانوا يعملون " هركس عمل صالحي انجام دهد از مذكر يا مونث و در حالي كه مومن هم باشد، پس البته حتما او را
زنده مي كنيم به يك حيات طيبه و البته حتما حتما پاداش مي دهم او را به بهترين آن چه عمل مي كند. "
مي فرمايد " باحسن ما كانوا يعملون " نه اين كه اين شخص مي تواند بهترين كار را انجام دهد، بلكه چون عمل صالح با
ايمان انجام گيرد خدا از فضل خودش پاداش بهترين كار را مي دهد ولو اين كه عمل او در حد عمل صالح و حسن بوده است اما
خدا آن را پرورش مي دهد تا اين كه آن را احسن مي كند.
معناي عمل صالح هم نه اين كه عمل خوب و شايسته اي باشد بلكه مي فرمايند عملي كه شايستگي قبول الهي را داشته
باشد. فرق است بين كسي كه هي كار خوب بكند و حتي خيلي پر حجم با اين كه بتوانيم نيرو را در خالص بودن عمل بگذاريم.
اگر عملي، چنين جوهري پيدا كند، اين عمل، قابل رشد است و خدا خودش آن را پرورش مي دهد. اين كه هسته اي را كه پوك
است بكارم فرق دارد با اين كه دانه اي [ولو كوچك اما پر مغز بكاريم كه قابليت رشد داشته باشد ] اين كه مدام هزينه كنيم و
هياهو راه بيندازيم و كارهاي پرطمطراق انجام دهيم كه درونش پوك است و دنيا است، نهايتش آن مي شود كه گاهي كه انسان
به خودش دقت كند، از كارهاي خوبش خجالت مي كشد.
مثلا جوان سر كوچه را مي بيند كه عجبا به خاطر شهرت آن مدل راه مي رود يا در ميدان فوتبال آن گونه حركت مي كند.
وقتي از او بپرسيم كه براي خودنمائي و كف زدن چند نفر يا سر كوچه براي ديدن چند نفر، چرا خودت را اين همه داغون مي
كني ؟ او در جواب مي گويد : خوب ! من اين توپ پلاستيكي و دست و پا و كفش را آلت دست قرار دادم تا به وسيله آن در
مردم مورد توجه واقع شوم، تو چه كار كردي ؟ تو هم دين خدا و احكام خدا و شعائر الهي را كه آمده بود تو را از اين ها نجات
دهد، همين ها را وسيله قرار دادي براي شهرت و احترام و نفوذ بين ديگران. حالا در باطن قضيه كدام، نمره كم مي گيريم ؟ هر
دو يكي است. فرق اين است كه من با اين لنگه كفش، اين كار را مي كنم و تو همان احكام نوراني را آلت دست قرار دادي. پس
چه ايراد مي گيري ؟
پس اين كه عمل، صالح باشد مهم است. اين همه خودمان را به آب و آتش مي زنيم كه وقتي چه مي شود، چه بشود. [به
جاي آن] اگر ما نصف آن فعاليت و زحمت و دقت را در اين بگذاريم كه چه كار كنيم اين عمل ما صلاحيت قبولي خدا را داشته
١٣۴
باشد، مي فرمايد اين، عمل صالح مي شود و پرورش آن در دست خود خدا است كه آن را به احسن برساند. مثلا مرحوم شيخ
عباس قمي كه كتاب شريف مفاتيح را جمع آوري كرده است و اكنون در اكثر خانه ها و ادارات و حتي در بيابان ها و در
روستاها و دانشگاه ها و مساجد و..... در كنار قرآن، مفاتيح هم هست، آيا اصلا در زماني كه آن كتاب را مي نوشت، به مخيله اش
مي آمد كه چون اين كتاب در همه جا خواهد بود، چه بشود و چه نشود ؟! او صرفا در خانه نشسته بود تا كتابي قابل استفاده
عموم بنويسد. خدا خودش آن را پرورش داده است. مديريت، ديگر دست خود خدا است. مربوط به نفس انسان نيست كه چه
باشد و چه نباشد. آيات و روايات زيادي است كه جا دارد بحث شود.
در هر حال، عمل صالح و در حالي كه [شخص،] مومن است ثمرش اين است كه انسان را رشد مي دهد و به حيات طيبه مي
رساند و اثرش هم كه گفته شد.
در سوره انفال آيه 24 مي فرمايد : " يا ايها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم " اي آن ها كه ايمان
آورديد ! اجابت كنيد خدا و رسول را هنگامي كه دعوت مي كند شما را به آن چه كه آن شما را زنده مي كند. اين بحث حيات و
زنده بودن، چيزي است كه انشاءالله بگذاريم براي جلسه بعد. مي ترسم اگر باز شود عزيزان خسته شوند. و صل الله علي محمد و
آله الطاهرين.
١٣۵
بسم الله الرحمن الرحيم
خداوند انشاءالله از شفاعت آقا رسول الله صلي الله عليه و آله وسلم و آقا امام حسن عليه السلام و آقا امام رضا عليه السلام
بهره مند كند و ما را از پيروان حقيقي آن انوار مقدسه قرار دهد و مجلس ما را مورد نظر آن انوار مقدسه قرار بدهد، صلواتي ختم
كنيد.
تا اين جا بحث در باره خصوصيات اهل آخرت بود كه خداوند در اين حديث، مطالبي را در باره اهل آخرت فرمود و نتيجه و
ثمره داشتن اين ويژگي ها در اهل آخرت، اين خواهد شد كه مي فرمايد : " فوعزتي و جلالي لاحيينه حياة طيبة " (سرالاسراء
ج 2 ص 270 فقره 94 ) كساني كه داراي آن ويژگي ها باشند، پس قسم به عزت خودم و قسم به جلال خودم البته، البته او را
حيات مي دهم يك حياتي پاكيزه.
در آيات متعددي صحبت از حيات پاكيزه فرموده كه به دو نمونه از آن، اين بزرگوار اشاره كرده است : " منْ عملَ صالحاً منْ
ذَكَرٍ أَو أُنْثى و هو مؤْمنٌ فَلَنُحيِينَّه حياةً طَيبةً و لَنَجزِينَّهم أَجرَهم بِأَحسنِ ما كانُوا يعملُونَ " (سوره نحل آيه 97 ) " هر كسي عمل
صالحي از مذكر يا مونث انجام بدهد و در حالي كه او مومن باشد پس البته او را حيات مي دهيم يك حياتي پاكيزه و به او جزا
مي دهيم (پاداش) اجرش را به بهترين آن چه انجام مي داده. " در آيه ديگر مي فرمايد :
" يا أَيها الَّذينَ آمنُوا استَجِيبوا للَّه و للرَّسولِ إِذا دعاكُم لما يحيِيكُم. " (سوره انفال آيه 24 ) " اي آن هائي كه ايمان آورده ايد !
اجابت كنيد خدا و رسول را هنگامي كه شما را دعوت مي كنند به آن چه كه شما را زنده مي كند. "
دعاهائي را هم در اين رابطه، اين بزرگوار شاهد مثال آورده كه بعضي از آن ها در مناجات شعبانيه و بعضي در جاهاي ديگر
است. در مناجات شعبانيه مي فرمايد :
" إلهي هب لي كمال الانقطاع إليك و أنر أبصار قلوبنا بضياء نظرها إليك حتى تخرق أبصار القلوب حجب النور. " اي معبود
من ! به من كمال انقطاع به خودت را عنايت فرما و چشم هاي قلب هايمان را نوراني كن به روشنائي نگاه آن به تو. از اين كه اين
چشم ها به تو نظاره كند از آن نظاره به ما نور بده. آن چنان نورانيتي كه پاره كند حجاب هاي نور را آن چشم هاي قلب ما. " و
در دعاهاي ديگري كه [مثلا] از دعاي غرفه فرازهائي بيان فرموده اند.
بحث در اين است كه خداوند ثمره آن رياضت هاي سنگين را كه نمونه اي از آن اين بود كه فرمود : ديگر مردم يك بار مي
ميرند و اهل آخرت هفتاد بار در روز مي ميرند. و مطالبي از اين قبيل، در جمع بندي آن مطالب، اول اثري كه مي فرمايد آن هم
با قسم به عزت و جلال خودش، اين است كه ما او را با حيات طيبه زنده مي كنيم. اين جا حضرت آيت الله سعادت پرور رضوان
الله تعالي عليه در توضيح، اشاره به اين آيات فرموده اند تا يك معناي محسوسي به ما داده باشند. ملاحظه مي فرمائيد بين حيات
و موت يك رابطه خاصي است كه خداوند، در آيات متعدد بين موت و حيات، چه در خلقت موت و حيات يا زنده كردن زمين بعد
از موتش يا ديگر جاهائي كه اين دو واژه را دركنار هم به كار برده. اگر دقت كنيم، يك انقطاع خاصي است از يك مرحله به مرحله
1386/12/17 جلسه 67
١٣۶
ديگر، تا آن مرحله ديگر، ظهور پيدا كند. تا انقطاع كامل از وضعيت موجود پيدا نشده، آن وضعيت جديد، موجوديت پيدا نكند.
مثلا قطرات آب تا زماني كه انقطاع كامل از مايع پيدا نكند، نمي تواند به صورت گاز اوج گيرد. يا يك ماده سوختني تا زماني كه
به انقطاع كامل [از خواص قبل از سوختن) نرسيده، نور و شعله از آن به ظهور نمي رسد. [در همه اين ها] يك انقطاع كامل
منظور است. زندگي و حيات گياهان را وقتي توجه مي كنيم، مي بينيم اين ها از ديدن، انقطاع كامل دارند ؛ از شنيدن و صدا
زدن همين طور. زندگي اي كه در حيوانات است، حيات حيواني، يك انقطاع كاملي است آن مقدار از زندگي حيواني با حيات
گياهي. همين طور در انسان نسبت به حيوان يك انقطاع كاملي است نسبت به اين دوتا. حيوان، مي بيند ؛ مي شنود ؛ اما آن جا
فهمي در كار نيست ؛ آن هم در حد انقطاع كامل. آن قدر اين انقطاع كامل محسوس است كه بلافاصله وقتي صحبت از زندگي
حيوان و گياه مي آيد، اين انقطاع كامل را حس مي كنيم. به طوري كه وقتي مي گويند يك گياهي مي شنود، بلافاصله تعجب
مي كنيم و قبول نمي كنيم. يا اگر بگويند يك تخته سنگي رشد مي كند [همين احساس را داريم و] به طور كامل انقطاع كامل
اين حيات نباتي را از آن تخته سنگ حس مي كنيم.
مطلب ديگر اين كه اين حيات هاي مراحل بالائي كه در حيات هاي ديگر است [تفاوتشان با مراحل پائين تر] نه در حد يك
تصاعد حسابي، بلكه بالاتر از آن است. هر مرحله كه بالاتر برود، وسعت، آن قدر زياد مي شود كه فهم ميزان تفاوت ممكن نيست.
حياتي كه از مرحله گياهي به حيواني رسيده، چه تحول و وسعت عظيمي را كماً و كيفاً پيدا مي كند ؟ كه باز كاملا محسوس
است. همان طور وقتي حيات بشري به مرحله حيواني مقايسه شود، نه تنها همان تغييرات وسيع [وجود دارد] بلكه علاوه بر
وسعت و گستردگي، يك گستردگي مضاعف دارد. اين ها را احساس مي كنيم.
وقتي صحبت از حيات طيبه مي شود، ملاحظه مي فرمائيد حيات، يك قيدي به خود پيدا مي كند : حيات نباتي، حيات
حيواني، حيات بشري. اين هم يك قيدي به صورت صفت آمده است كه : حيات طيبه. حياتي كه پاك است. حالا اين حيات هائي
كه در مرتبه پائين بودند، اين قدر اختلاف آن ها را مي فهميم. نمي توانيم خود آن حيات را در تمام ابعادش بفهميم. حالا اين
حيات، در ميدان محسوسات ما بود. حالا حياتي كه پاك است از هرگونه ويژگي هاي عالم حيات هائي كه در محسوسات مادي ما
باشد (يعني حيات گياهي و حيواني و انساني) [چگونه حياتي خواهد بود]. اين جا است كه براي ما يك هدف و نكته اي را توجه
مي دهد كه از يك طرف، اجمالا مي فهميم كه به كجا مي خواهد توجه دهد و از طرف ديگر، ماهيت آن براي ما مفصلا معلوم
نيست. از يك طرف مي فهميم كه هر مرحله از حيات كه بالا مي رود، چه وسعتي پيدا مي كند ؟! و از طرف ديگر حياتي است
كه پاك است از همه خصوصياتي كه اين حيات هاي محسوس داشتند. مثل اين كه كسي به ما مي گويد : " آقا يك ميوه اي
وجود دارد. " ما فورا مي فهميم يعني چه. بعد ويژگي هائي را مي شمارد كه ما يك مقدار متوجه مي شويم و آن خصوصيات، ما
را به طرف خود مي كشد : مثلا مي گويند : اين ميوه، شفاي هزاران بيماري در آن است ؛ مواد زائد غذائي اصلا ندارد ؛ عوارض هم
اصلا ندارد. يك سمت آن ويژگي ها براي ما محسوس است و سمت ديگر آن را بايد حركت كنيم تا معلوم شود. نه كاملا محسوس
است، و نه كاملا مجهول. و از طرف ديگر مي فرمايد به آن نمي رسيد مگر با كمال انقطاع. اين كمال انقطاع است كه ما را به
حركت مي اندازد. از يك طرف، ما را متصل به حقيقتي مي كند و از طرف ديگر ما را از وضعيت موجود به طور كامل به
انقطاع مي رساند. مي فرمايد به اين نمي رسد، مگر [كسي كه] اهل آخرت باشد. كه صفات اهل آخرت بحث شد.
١٣٧
مي فرمايد خودت مي فهمي كه با تمام وجود، چه مي خواهي و به دنبال آن، خودت را فدا مي كني. از طرف ديگر مي فرمايد
همه آن عوارضي كه در اين حيات داشتيد، هيچ يك از آن ها را نخواهد داشت. طبيعي است ؛ حقيقتي است كه ما را به طرف
خود خواهد كشيد. لذا در راه سير و سلوك، ما را دعوت به توجه به اين عالم طبيعت مي كنند و اين كه بدون جهت، خودمان را
ممنوع از لذات مشروع اين عالم طبيعت كنيم، اين را اجازه نمي دهند. مي فرمايند لذت همين حيات را كه داريد، بچشيد تا
بفهميد كه چگونه موجودي هستيد.
البته آن هائي كه متاسفانه راه انحراف را رفتند، مي گويند ما جوان ها را بايد به عشق مجازي بيندازيم تا از آن چيزهائي
بچشند و پس از آن، به عشق حقيقي برسانيم. اين افراد، خودسرانه و بر اساس واردات افكار ديگران مي خواهند افراد را تربيت
كنند. اما [بزرگان] ما را به لذت هاي اين دنيا مي كشند اما در محدوده شرعي خودش تا از آن ها استفاده كنيم و از آن به حيات
طيبه منتقل شويم.
با مثالي عرايضمان را جمع مي كنيم. مثلا ماشيني را كه حركت مي كند، ما به راحتي متوجه مي شويم كه راننده، محرك آن
است و حركت مي كند. يعني فورا متوجه مي شويم كه حركت كننده، ماشين است و حركت دهنده موجود ديگري به نام راننده ؛
چون دو موجود مجزا هستند. در حالي كه همان ماشين وجود خودمان را كه حركت مي دهيم [اگر دقت كنيم مي بينيم كه] اين
ماشين، حركت مي كند و حركت دهنده هم خودمان هستيم. چون مثل آن ماشين نيست و بين محرك و متحرك يك اتحاد
بسيار محكم و تنگاتنگ است. اين جا متحرك را متوجه مي شويم كه من حركت مي كنم. اما محرك را نمي توانيم متوجه شويم
كه " اين منم كه من را حركت مي دهم. " اگر ما بتوانيم اين نكته را در خودمان كشف كنيم، حيات را در خودمان احساس
خواهيم كرد. آن چنان كه مثال راننده و ماشين را فورا متوجه مي شويم و در باره حركت خودمان كه حركت را به راحتي متوجه
مي شويم. اما اين را كه : اين منم كه من را حركت مي دهم، اگر بتوانم به همان روشني آن راننده و ماشين متوجه شوم، حياتم
برايم محسوس خواهد شد. اين نكته اي است بسيار دقيق. ما تا حالا آن چه براي ما محسوس است، حركت خودمان است. توجه
به جسم و خيالات نمي گذارد آن " من " را به آن وضوح راننده و ماشين احساس كنيم. لذا لذت حيات را نمي توانيم بچشيم. آن
گاه حيات طيبه هم معلوم نخواهد شد و در نتيجه آن، عشق به حيات طيبه هم ايجاد نخواهد شد. فلذا ما را در لذات مشروع
اين عالم، اجازه دادند و گاهي به وسيله عذاب هاي اين عالم خواستند نياز به لذات اين عالم را بيشتر توجه كنيم، تا اين كه آن
لذت كه در آن " من " است، ظهور پيدا كند چون حيات همين طور خواهد شد و تا زماني كه اين " من " برايم محسوس نشده،
" من " در ميدان مرگ هستم. اگر اين محسوس شد، اين "حيات در من" كم كم ظهور پيدا خواهد كرد و لذت حيات را خواهم
چشيد. آن گاه عشق به حيات طيبه به دلم خواهد افتاد. و اين يك رابطه خاصي دارد كه قرآن در سوره انعام آيه 122 اشاره
فرموده است : " أَ و منْ كانَ ميتاً فَأَحييناه و جعلْنا لَه نُوراً يمشي بِه في النَّاسِ كَمنْ مثَلُه في الظُّلُمات لَيس بِخارِجٍ منْها " آيا آن
كسي كه ميت بود پس ما او را زنده كرديم و براي او نوري قرار داديم كه زندگي مي كند به وسيله آن نور در بين مردم، اين
انسان (كه مرده بود، زنده اش كرديم) آيا مثل آن كسي است كه مثلش در تاريكي ها است كه از آن نمي تواند بيرون آيد ؟
اين كه خداوند او را زنده نكرده اما او زندگي مي كند، مي فرمايد "مثله" نفرموده "كمن" يعني مثل او در ظلمات است،
يعني نمي توانيم زندگي او را زندگي حساب كنيم. يك پوسته و مثل و شبه زندگي است. آيا اين دو تا مساوي اند ؟
١٣٨
پس تا زماني كه انسان نتوانسته خودش را كه محرك خودش است درك كند، در تاريكي است در درك اين مطلب. مثلا
كودكي كه در قنداق است و شير مي خورد اگر او را در زير خيره كننده ترين نورافكن ها قرار دهي، اين، در عين تاريكي زندگي
مي كند. چون نمي تواند بفهمد كه موجودي در گهواره زندگي مي كند و اين منم كه گرسنه ام و شير مي خورم و.... در يك
تاريكي وحشتناكي است.
" پس خداوند نوري به او مي دهد كه او در بين مردم زندگي مي كند. " اين چه نوري است كه خدا به او مي دهد ؟
يك جمع بندي كنيم : پس اهل آخرت را خداوند به عزت و جلال خودش قسم مي خورد كه ما او را زنده مي كنيم. اين زنده
شدن را خدا مي كند، ما نمي توانيم خودمان آن را بكنيم. حيات طيبه به وسيله انقطاع كامل از حيات فعلي ايجاد مي شود و
حياتي است كه ما خودمان را مي شناسيم و آن گاه لذتش را خواهيم چشيد و آن گاه خدا خود، زنده خواهد كرد.
چون نيازمند به اين هستيم كه از انوار مقدسه استفاده كنيم، از دوستان اگر چند دقيقه روضه اي بخوانند استفاده مي كنيم.
بسم الله الرحمن الرحيم
جلسه شصت و هشت توضيح اشعاري از "جمال آفتاب" بود كه يادداشت برداري مقدور نشد .
1387/01/02 جلسه 68
١٣٩
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه بحث حديث معراج، مي رسيم به ساير صفات اهل آخرت ؛ مي فرمايد :
" يا أحمد إن أهل الآخرة لا يهنؤهم الطعام منذ عرفوا ربهم و لا يشغلهم مصيبة منذ عرفوا سيئاتهم يبكون على خطاياهم
يتعبون أنفسهم و لا يريحونها. إن راحة أهل الاخرة في الموت و الآخرة مستراح العارفين ؛ مونسهم دموعهم التي تفيض على
خدودهم و جلوسهم مع الملائكة الذين يمشون علي أيمانهم و شمائلهم، و مناجاتهم مع الجليل الذي فوق عرشهم. إن أهل
الآخرة قلوبهم في أجوافهم قد قرحت يقولون متى نستريح من دار الفناء إلى دار البقاء "
البته اهل آخرت از صفاتشان اين است كه گوارا نمي شود غذا براي آن ها از آن زماني كه پروردگارشان را شناختند، و از اين
كه مصيبتي به آن ها وارد شود، دل مشغولي ندارند [البته مي فرمايد] از آن وقتي كه گناهانشان را شناختند. بر خطاهايشان گريه
مي كنند و نفس هاي خودشان را به سختي مي اندازند و به آن ها آسايش نمي دهند. البته كه راحتي اهل آخرت در مرگ است
و آخرت، محل استراحت عارفين است. انس آن ها، مونس آن ها اشك هاي آن ها است كه بر گونه هايشان جاري مي شود و
همنشين آن ها ملائكه هائي هستند كه در اطراف آن ها رفت و آمد مي كنند و نجوا و راز و نيازشان با آن خداي جليل است كه
در بالاي عرششان است. البته اهل آخرت، دل هايشان زخمي است از فراق خدايشان. مي گويند كي به راحتي مي رسيم از اين
دنياي فاني به دنياي [عالم] باقي. "
البته اهل آخرت كساني هستند كه گوارا نمي شود براي آن ها غذا از آن زماني كه پروردگارشان را شناختند و هيچ مصيبتي
آن ها را دل مشغول نمي كند از آن زماني كه سيئاتشان را شناختند. مي گريند بر خطاهايشان و نفسشان را به سختي مي اندازند
و به آن آسايش نمي دهند.
عن اميرالمومنين عليه السلام : " ينبغي لمن عرف الله سبحانه ان يرغب فيما لديه. " (الغرر و الدرر باب الله تعالي شانه)
شايسته است براي كسي كه خدا را شناخت اين كه عاشقِ راغبِ آن چه در نزد خدا است باشد.
" من امل غيرالله سبحانه اكذب آماله. " (همان) هر كس به غير خدا دل بندد و آرزو داشته باشد، آرزوهايش را دروغ پنداشته
[يعني] به چيزهاي دروغين گرفتار شده.
در روايت ديگر مي فرمايد : قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم : " إِنَّ أَولياء اللَّه سكَتُوا فَكَانَ سكُوتُهم ذكْراً و نَظَرُوا
جالُ الَّتي قَد كُتبت علَيهِم لَم تَقرَّ Ĥ فَكَانَ نَظَرُهم عبرَةً و نَطَقُوا فَكَانَ نُطْقُهم حكْمةً و مشَوا فَكَانَ مشْيهم بينَ النَّاسِ برَكَةً لَو لَا الْ
أَرواحهم في أَجسادهم خَوفاً منَ الْعذَابِ و شَوقاً إِلَى الثَّوابِ . " (اصول كافي ج 2 ص 237 ح 25 ) اولياء خدا كساني هستند كه
ساكتند پس سكوتشان ذكر است و نگاه مي كنند پس نگاهشان عبرت است و نطق مي كنند پس نطقشان حكمت است و در
بين مردم زندگي مي كنند و زندگي آن ها بركت است. اگر اين طور نبود كه اجل ها وقت معيني داشتند، روحشان در
جسدهايشان قرار نمي گرفت به سبب خوفي كه از عذاب دارند و شوقي كه به ثواب خدا دارند.
1387/01/16 جلسه 69
١۴٠
امام صادق عليه السلام مي فرمايد : " إِنَّ الرَّجلَ لَيكُونُ بينَه و بينَ الْجنَّةِ أَكْثَرُ مما بينَ الثَّرَى إِلَى الْعرْشِ لكَثْرَةِ ذُنُوبِه فَما هو
إِلَّا أَنْ يبكي منْ خَشْيةِ اللَّه عزَّ و جلَّ نَدماً علَيها حتَّى يصيرَ بينَه و بينَها أَقْرَب منْ جفْنه إِلَى مقْلَته. " (بحار ج 90 ص 329 باب 19
ح 4) مرد، به سبب كثرت گناهانش بين او و بهشت فاصله اي است بيشتر از فاصله بين زمين و عرش. مگر اين كه از خشيت خدا
گريه كند و به سبب پشيماني از گناهانش كه به بركت آن گريه، آن قدر نزديك مي شود [به بهشت] كه نزديك تر از حدقه چشم
به سفيدي و سياهي چشم مي شود.
در اين قسمت بحث فرمود : " اهل آخرت، طعامشان گوارا نمي شود از آن وقتي كه پروردگارشان را شناختند و مصيبتي آن
ها را به خود مشغول نمي كند از زماني كه گناهانشان را شناختند. " اين، بياني است كه چون بزرگان تاكيد دارند كه ظرافت هاي
عبارت، توجه شود كه گرفتار وسوسه شيطان در افراط و تفريط نشويم، [لذا نكاتي عرض مي شود] : غالبا با مطالعه اين عبارت ها،
يا احوالات بزرگان، انسان، شكل آن ها را در مي آورد و گرفتار مي شود. اين مساله به آن مي ماند كه مثلا بچه اي هوس كرده كه
مثل برادر بزرگ خود باشد ؛ بنابر اين كيف برادرش را برمي دارد، كفش و كت او را مي پوشد و تصور مي كند كه او هم مثل
برادرش شده و واقعا اين كار را جدي انجام مي دهد و حقيقتا انتظار دارد بگويند تو داداش بزرگ شدي. اين مساله، علتش
لطافت احساس او است، چون او را دوست دارد مي خواهد مثل او باشد. اما از راه احساسات مي خواهد به او برسد. در حالي كه
واقعيت، اين است كه بايد تغذيه كند، در تحت تربيت قرار گيرد و نظام عالم، به تدريج او را از قوه به فعل برساند. لذا اين جا نمي
فرمايد كه ما غذا را براي خودمان ناگوار كنيم تا اهل آخرت شويم. مي فرمايد از وقتي پروردگارشان را بشناسند، اين اثر به وجود
مي آيد . نه اين كه به تغذيه اهميت ندهيم ؛ چرا ؟ چون مي خواهيم اهل آخرت شويم ! مثل اين كه ميوه اي را نارس بچينيم و
در كاه يا جاي ديگر بگذاريم تا سرخ شود و آن گاه بگوئيم رسيده. در حالي كه اين سرخ شدن، بايد بعد از رسيدن باشد نه اين كه
بگوئيم سرخ شده است پس رسيده. اين كه غذا ناگوار شود تا ما بگوئيم اهل آخرت شويم، با اين كه كسي خدا را بشناسد و در اثر
آن [شناخت] غذا برايش ناگوار شود، تفاوتش در كجا است ؟ تفاوت اين دو تا در تمام ابعاد زندگي ما محسوس است. چرا ؟ چون
در وضعيت اولي كه ما نرسيده ايم و اثر آن ها را در خود پياده مي كنيم، پشت اين كارها، نفس و شيطان خوابيده و اين كارها ما
را به خدا نمي رساند و [بلكه] دور مي كند. چرا كه با احساسات خيالي دنبال آن مي رويم و از خيلي از وظايف جسمي و
خانوادگي و اجتماعي غافل مي شويم و اي بسا ما را از اين مسير هم بيشتر دور كند. اما در صورت دوم كه انسان برسد و به طور
طبيعي، آن آثار بروز كند، روح كه به حضرت رب رسيد، وسعت پيدا مي كند و به وظايف خودش اشراف پيدا مي كند. اين روح
كه به طور طبيعي به غذا اشتها ندارد، از لذائذ بالاتر برخوردار است و بي نياز از اين غذاها است.
به عنوان مثال وقتي براي گوسفندي، پوست خربزه مي ريزيم، خيلي هم با لذت مي خورد. در حالي كه همان پوست خربزه
براي انسان، اصلا چنين لذتي را ندارد. چون روح او لطافت دارد و از لذت هاي بالاتري بهره مند است ؛ از مغز و عطر اين خربزه يا
از اكرام ميزبان و.... بهره مند است و اين لذت هاي بالاتر آن قدر زياد است كه اصلا ياد خود خربزه هم نمي افتد. وقتي چنين
كسي، پوست خربزه بخورد، موافق طبع او نيست. اين، تصنعي نيست ؛ واقعي است. انسان بايد رشد كند كه به طور طبيعي از
حقايق بالاتر بهره مند است. مثلا آن مقدار كه روح گوسفند بر خودش اشراف دارد، اشراف چوپان بر او بيشتر است.
١۴١
اينجا هم مي فرمايد : از آن وقتي كه پروردگارشان را شناختند، اين طور مي شوند. نه اين كه اين طور كنيد تا پروردگارتان را
بشناسيد. اين، آفت هاي شقّ ديگر را نخواهد داشت. نياز او در حد ادامه وضعيت جسمي او است آن هم به عنوان وظيفه و به روح
او فشار نيامده است. و بعد هم، روح او اشراف پيدا مي كند و از وظايف خودش غافل نمي شود.
مي فرمايند يكي از علامت هاي منافقين اين است كه – البته متن حديث در خاطرم نيست و نقل به معنا مي كنم – مثلا
شوهري در زندگي خودش در غذا خوردن و انتخاب غذا سليقه خودش را تحميل مي كند به همسر خودش. و يا آن كه انتخاب
خودش را مطابق مي كند با مذاق همسرش. يعني در صورت اول، شاخه اي است از علامت هاي نفاق، [و در صورت دوم
( شاخه اي از علامت هاي ايمان است] چون توجه به وظيفه همراهي خودش دارد. ( 1
يا مثلا مي بيني به جائي مهماني دعوت شده است، فلان غذا را نمي خورد كه ما، مقدس هستيم و چنين و چنان مي خوريم
و برنامه داريم. [در حالي كه آن كس كه به وظيفه خودش آشنا است] همان غذاي لذيذ را مي خورد و حتي خيلي تحريك آميز
هم مي خورد كه ميزبان لذت ببرد. چرا كه وظايفش را در آن لحظه، كنترل و دقت دارد.
پس اين كه پروردگارشان را شناختند، اثرش اين است كه غذا ناگوار مي شود.
" و لا يشغلهم مصيبة منذ عرفوا سيئاتهم يبكون على خطاياهم يتعبون أنفسهم و لا يريحونها. " در مورد اين قسمت هم مي
گوئيم : الكلام ! الكلام ! [يعني] همان بحث ها در مورد جملات قبل را تكرار مي كنيم. [تا از افراط و تفريط دور بمانيم]. چون
اين معنا را فهميدند كه هر حادثه اي اتفاق مي افتد، نتيجه گناهي است كه انجام داده و [الان از اين جا به بيرون] پس مي زند.
بنابر اين ديگران را محكوم نمي كند. در همه حال، يك آرامش و تحمل دارد. چون احساس مي كند كه اين نتيجه گناهان من
است. خدا مي خواهد با اين مصيبت ها، گناهان من پاك شود، چون خدا مرا دوست دارد، مي خواهد اين جا پاك شوم. [چون مي
داند كه] من توان تحمل آن ها را در برزخ ندارم. [چرا كه] من هر اشتباهي كرده ام، چون اين عالم در حال رشد است [آن عمل
اشتباه من هم در حال رشد است] پس هر چه اين، زودتر به من برسد، بهتر است تا اين كه [بماند و در عالم برزخ مصيبت هاي
بزرگي را به وجود آورد.] مثلا ما گناهي كرديم و در عوض [همان روز] مثلا چاقوئي انگشت مرا ببرد بهتر است تا اين كه يك روز
ديگر اگر اين اتفاق به تاخير بيفتد و آن گناه مرتبا رشد كند ؛ آن جا دست من از جا كنده خواهد شد. و اگر بازهم به من نرسد و
اين رشد، ادامه پيدا كند، روزي خواهد رسيد كه بدتر از آن خواهد شد، تا اين كه خداي نكرده به عالم برزخ برسد. اين جا دستي
بود ؛ بريده شد و تمام شد. اما در عالم برزخ، بدن از جنس ماده نيست. وقتي دست بريده شد، با آن عذاب خودش، بازهم دست به
حالت اول برمي گردد و دوباره بريده مي شود و دوباره برمي گردد، آن هم با چه عمق عذابي ؟!
-- --- --- --- -- --- --- --- -- --- --- --- -- --- --- --- -- --- --- --- -- --- --- --- -- --- --- --- -- --- --- --- -- --- --- ---
-- -- --- --- --- -- --- --- --- -- --- --- ---
پاورقي : 1 – ظاهرا اشاره به اين حديث مي باشد : " قَالَ رسولُ اللَّه صلي الله عليه و آله و سلم الْمؤْمنُ يأْكُلُ بِشَهوةِ عياله
(أَهله ) و الْمنَافقُ يأْكُلُ أَهلُه بِشَهوته. " (كافي ج 4 ص 12 – وسائل الشيعه ج 24 ص 240 ) ترجمه : مومن مطابق ميل عيالش
( (خانواده اش) غذا مي خورد و منافق، خانواده اش مطابق ميل او غذا مي خورند. (بهشت خانواده ج 1 ص 42
١۴٢
كسي كه خودش را شناخت و گناهانش كشف شد، حتي گناهان قبل از بلوغش، مي بيند كه همين گناهان، به من برمي
گردد. اين فرد چه قدر ديدش فرق مي كند با آن كسي كه مي گويد : خدايا ! من كه توبه كرده ام. چرا پس اين طور مي شود ؟
يا اين كه هميشه نسبت به ديگران بدبين باشد و عقده داشته باشد [وعلت مصيبت ها را] از ديگران ببيند. [اين بهتر است] يا اين
كه ببيند اگر اين گناهان مي ماند با من، به صورت يك موجود بسيار موذي و خطرناك به من مسلط بود و چه سال هائي [من
اين عذاب را داشتم] آن هم از سال هاي عالم برزخ. اما خدا الان رشد شده آن گناهان را در يك همسفر يا هم خوابگاهي يا هم
حجره اي يا يك همكار يا مشتري يا.... به مدت چند سال به من مسلط كرد. در اين صورت، چه قدر انسان، روحش تربيت و
معني دار مي شود از مشكلات زندگي ؟! [البته] نه اين كه بگويد هر چه مي خواهد بشود تا من پاك شوم. اين، جايز نيست و مثل
آن بحث طعام است. اين كه مثلا بگويد همسفرش هر كه مي خواهد باشد يا هر هم خوابگاهي مي خواهد باشد يا..... ما اجازه
نداريم با دست خودمان، خودمان را به مشكل بيندازيم. بلكه بايد اقدام مناسب را در بهترين بودن انجام دهيم. اما حالا كه اين
طور شد و اراده خدا اين بود كه با مصيبت، مرا پاك كند و از طرف خداست، خوش آمده ! و از اين مصيبت، درس استغفار و پاكي
و توبه و شكرگذاري به خدا [داشته باشيم] كه چه قدر مهرباني كه مي خواهي مرا پاك كني. آن گاه وسعت تحمل روح بالا
مي رود. انگار نه انگار. گوئي داروي تلخي است كه با لذت، آن را براي سلامتي خودش تغذيه مي كند. روحش بزرگ مي شود.
چيزهائي را كه با نماز شب و روزه هاي تابستان نمي شد به دست آورد، با همان هم حجره اي و مشتري و همسايه و هم
خوابگاهي و.... به دست مي آورد. البته به شرطي كه با اين ديد برخورد كند. و گرنه اي بسا " خسر الدنيا و الاخرة " باشد. اي بسا
خود اين مشكلات، عامل طغيان هاي ديگري باشد و بدتر از گذشته باشد. اما كسي كه بداند هيچ خراشي به پائي يا دستي نمي
خورد مگر به واسطه گناهان، چنين وسعت روحي دارد. " و لا يشغلهم مصيبة منذ عرفوا سيئاتهم." مصيبت، صبر او را از او نمي
گيرد از آن وقتي كه گناهان را شناخت. مي داند كه هر چه هست از گناهان خودش بوده است. " يبكون علي خطاياهم " كه اين
هم بماند براي جلسه بعد.
١۴٣
بسم الله الرحمن الرحيم
در اين قسمت حديث معراج كه [مي فرمايد] مرگ براي مومن، راحتي است، مقداري در مورد خود مرگ از ديدگاه روايات از
محضر معصومين عليهم السلام استفاده كنيم : مرگ، يك حقيقتي است كه هر كس در آن لحظه مرگ، با مجموعه شخصيت
ساختاري خودش روبرو مي شود. فلذا يك حادثه بسيار بسيار شگفت انگيزي است، طوري است كه هم صورت ظاهر آن براي
ديگران محسوس است و هم باطن آن براي خود شخص. و تمام ابعاد و جهات آن مرگ، به تناسب خودش براي هر شخص قابل
توجه است. مگر كسي خودش را به بي خيالي بزند و نخواهد از آن استفاده كند. روايت ها، طوري اين مرگ را ترسيم مي كنند
كه مطلب را براي اثبات آخرت، محسوس تر مي كند. مثلا آن عذاب هائي كه در پس از مرگ خواهد شد، در آستانه مرگ، در
انسان مشهود است : حالات پيري، يا شكنجه هائي كه انسان در بستر نرم و راحت مريضي مي كشد. با همه راحتي كه در
رختخواب خودش دارد، در سخت ترين شكنجه يك زندان، قرار گرفته است.
انسان هرچه بخواهد خود را به بي خيالي بزند، شايد اين مطلب، عادي باشد. اما اگر با ديد عميق بخواهد [نگاه كند] هركدام
اين ها، دريچه اي است براي اثبات آخرت ؛ كه براي تقويت ايمان به آخرت، يكي از پايه هاي سير و سلوك است. و در حديث
معراج به عنوان يكي از پايه هاي [سير و سلوك از آن ياد شده است].
اگر خداوند متعال، اين پير شدن و شكنجه هاي مريضي را براي پس از اين عالم مي گذاشت و همه انسان ها در اوج شادي و
قدرت و جواني از دنيا مي رفتند، [آن وقت] اگر يك وقت از سختي هاي پيري مي گفتند، مي گفتيم چگونه ممكن است ؟ انسان
در اتاق پذيرائي و در رختخواب نرم و راحت خود، زير آن چنان شكنجه اي باشد ؟ اصلا متناقض و محال است. در حالي كه
خداوند، از لطف و كرم خود، گوشه ناچيزي را در اين طرف، نشان داد تا خيلي چيزها ثابت شود. فلذا در روايتي مي فرمايد :
" الموت اول عدل الآخرة " (غرر الحكم ص 161 صح 3084 ) كلام معصوم عليه السلام، يك پارچه آتش است براي قلب هاي
مستعد. كوتاه، اما بيدار كننده است. مي فرمايد چه كسي است كه در عدالت خدا شك مي كند و مي گويد در آن عالم هم پارتي
بازي است ؛ آن كه ثروتمند است مي برد و فقير باز هم مي ماند و.... يك چيزهائي مي بافد و در عقيده جوان ها با يك عبارت
پردازي جذاب، القاء مي كند. حضرت مي فرمايد اگر باور نداريد به عدالت خدا و.... به همين مرگ نگاه كنيد. اول آستانه عدالت
خدا با مرگ شروع مي شود. چه كسي است كه [تصور كند] در اين مرگ هم پارتي بازي و... مي خواهد و تبعيض دارد ؟! الموت
اول عدل الآخرة !
يا پيامبر اكرم صلي الله و عليه و آله و سلم مي فرمايد : " اذا مات احدكم فقد قامت قيامته (فان احدكم اذا مات فقد قامت
قيامته) فاعبدوا الله كانكم ترونه و استغفروه كل ساعة " (ميزان الحكمة ج 9 باب الموت ح 18757 ) هنگامي كه يكي از شما بميرد،
البته قيامت او بر پا شده است.
1387/01/30 جلسه 70
١۴۴
آن قيامتي كه [بعضي جاهلان] القاء مي كنند كه آقا چند ميليارد سال زمان مي خواهد و بعد هم جسارت مي كنند و مي
گويند تا آن زمان از ياد مي رود و آن، نسيه است و تازه بشود يا نشود ؛ ما نقد اين عالم را مي خواهيم. [در حالي كه] آن، قيامت
كبري و قيامت كل عالم است. اما كپي و نمونه اي از آن در لحظه جان دادن براي انسان، اتفاق خواهد افتاد.
اين است كه بعضي بزرگان در باره مرگ مي فرمايند كه وقتي جان انسان از استخوان ها بيرون مي آيد، احساس مي كند كه
تمام كوه هاي عالم با همه عظمت شان گرد و غبار شد و پودر شد و داغون شد. و وقتي جان به مغز برسد انسان احساس مي كند
كره خورشيد با همه عظمتش، تيره و تار شد و از بين رفت. يك حالتي از قيامت مشاهده مي شود تا اين كه برسد به محاسبه
اعمال.
" فاعبدوا الله كانكم ترونه " اين اصلا يك نوع مراقبه است، اگر اين معنا را متوجه باشد. پس در بندگي خدا جدي باشيد
چنان چه او را مي بينيد " " واستغفروه كل ساعة " باز هم مراقبه است كه " هر ساعت ذكر استغفار را بگوئيد. "
يا امام علي عليه السلام مي فرمايد : " الموت الزم لكم من ظلكم و املك بكم [لكم] من انفسكم. " (غررالحكم ص 163
ح 3161 و ميزان الحكمة ج 9 باب الموت ح 18783 ) "ملازمه"، همراه بودن را مي گويند ؛ مرگ همراهتر است به شما از سايه
شما به شما و مالك است براي شما از خودتان به خودتان. هر قدر كه براي خود، اختيار و مالكيت داريد، مرگ از شما بيشتر
مالكيت دارد. ولي به لحاظ [ديد مادي] و فريب شيطان، مانع ديدن اين حقيقت به اين آشكاري مي شود. [مي گوئيم] فلاني كه
تا ديروز مي گفت و مي خنديد، پس چطور شد كه اين گونه شد و امروز مرده است ؟ [مي گويد] هيچي ! ايست قلبي كرد ؛
پايش ليز خورد ؛ يك لحظه چشمش پله را فلان چيز را اشتباه ديد و.... حتما بايد به يك چيز مادي بچسبانيم. در حالي كه ديد
روايات در اين مسائل [بسيار وسيع تر از اين است. حقيقت اين است كه] هر انساني ملائكه محافظ دارد كه در حالت محافظت آن
ها، انسان در حال اعتدال در اين عالم زندگي مي كند. يك لحظه كه آن مامور الهي، ول كرد، اين پا، يك لحظه هم بيشتر نمي
تواند و مالك نيست كه راه برود. يا مي گوئيم چشم اشتباهي ديد. خوب اين چشم كه مسائل و چيزهاي ظريف تر از آن را با دقت
مي ديد، حالا چه طور شد ؟! آن لحظه كه آن مامور، ول كرد ما ديگر مالك خودمان نيستيم. حالا اهميت مرگ كه خود، مطلبي
است. آن چه كه دقت مي خواهد [توجه به] مثالي است كه قبل از اين حديث عرض بشود تا از حديث استفاده كنيم. البته بلا
تشبيه. مطلبي كه اين حديث مي فرمايد اصلا اين طور نيست بلكه اين مثال، فقط براي تقريب به ذهن عرض مي شود :
در قالب گيري مواد، ديده ايد كه وقتي فلان ماده سيال را در آن قالب مي ريزند، بلافاصله سفت مي شود. لذا كاري مي كنند
كه اين امر قالب گيري، خيلي حساب شده باشد. چرا كه تا [سيال] خودش را بگيرد، ديگر نمي شود كاري كرد و اگر بخواهيم
تغيير شكلي ايجاد كنيم، مي شكند. پس بايد در ريخته گري دقت كرد. مرگ هم يك وضعيتي است كه ما، قبل از لحظه مرگ به
هر قالبي مي توانيم بيفتيم. اما آن لحظه كه رسيد، ما آن قالب را گرفتيم و هر طور شد ما ديگر آن شديم. و اين خيلي نكته قابل
دقت و توجهي است. مرگ، يك وضعيتي است كه ما تا آن لحظه به هر قالبي مي توانيم بيفتيم، اما تا مرگ رسيد، در همان حال
كه مرگ به سراغمان آمد، آن قالب شديم. فلذا توصيه هاي عجيبي شده كه مواظب باشيم كه در چه حالي مي ميريم.
عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم : " من مات علي شيئ بعثه الله عليه. " (همان ح 18765 ) و عن رسول الله صلي الله
عليه و آله و سلم : " يبعث كل عبد علي ما مات عليه. " (همان ح 18766 ) [حديث اول مي فرمايد :] هركس بر هر شيئ بميرد،
١۴۵
خداوند بر همان شيئ او را مبعوث مي كند. [و حديث دوم مي فرمايد : ] خداوند هر بنده اي را مبعوث مي كند بر آن وضعيتي
كه در آن وضعيت، مرده است.
حالا يك كسي در حال گناه مرد. آن لحظه، لحظه سرنوشت سازي است. اي بسا عمري عبادت مي كرد. يا يك كسي در حال
توبه مرد. يا در حال بندگي خدا، يا در حال توجه به خدا، يا در حال غضب و خشم، يا در حال ايثار، يا در حال ترحم به ديگران
مرد. در آن حال كه مي ميرد، خيلي سرنوشت ساز است. به آن حال مبعوث خواهد شد. پس مراقبه اين نيست كه ما مرگ را به
ياد آوريم و بترسيم و از ترس مرگ گناه نكنيم. البته اين خوب است در مراحل مقدماتي. اما مراقبه آخرتي از اين بالاتر است : آن
لحظه، چه لحظه اي است كه من از آن مامور، بدانم كه چه موقعي است كه من مواظب باشم ؟
لذا مستحب است در لحظه جان دادن، به آن شخص تلقين شود [اعتقادات]. يا لا اقل توجهي به " لا اله الا الله " داشته باشد.
و خطرات شيطان، در لحظه جان دادن، خيلي سخت تر است. و از آن فرصت، شيطان بيشترين استفاده را مي كند. فلذا دعاهائي
كه در لحظه جان دادن مستحب است، خيلي پر معنا است. و حتي بهتر است انسان، قبلا آن ها را بخواند.
در روايت ديگر مي فرمايد الامام زين العابدين عليه السلام : " اشد ساعات ابن آدم ثلاث ساعات : الساعة التي يعاين فيها
ملك الموت و الساعة التي يقوم فيها من قبره و الساعة التي يقف فيها بين يدي الله تبارك و تعالي " (همان ح 18769 ) مي فرمايد
شديدترين ساعات فرزند آدم، اين سه ساعت است : ساعتي كه ملك الموت را مي بيند ؛ كه چه روايت هائي در اين زمينه است !
اين چه سختي است كه حضرت مي فرمايد از سخت ترين ساعات بني آدم است ؟! [دوم] ساعتي است كه از قبر بيرون بيايد
و [سوم] ساعتي است كه در محضر خداي تبارك و تعالي براي حساب قرار مي گيرد.
يا در بخشي از يك حديث طولاني، حضرت علي عليه السلام مطلبي را مي فرمايد كه شاهد همين مطالب است. از همين
قسمت حديث كه مربوط به بحث ما است مي خوانيم ؛ خود حديث طولاني است : "..... و لَا بد أَنَّه مدرِكُه فَكُنْ منْه علَى حذَرٍ أَنْ
يدرِكَك و أَنْت علَى حالِ سيئَةٍ قَد كُنْت تُحدثُ نَفْسك منْها بِالتَّوبةِ فَيحولَ بينَك و بينَ ذَلك فَإِذَا أَنْت قَد أَهلَكْت نَفْسك " (نهج
البلاغه نامه 31 ) ناچار است كه بالاخره آن، تو را خواهد گرفت. شاهد مثال اين است : پس برحذر باش و مواظب، كه در آن حال،
در حال گناهي نباشي. آن هم گناهي كه به خودت وعده بدهي كه بعدا توبه مي كنم كه آن گاه، مرگ برسد و فرصت توبه را
بگيرد و در حال سيئه بميري كه در اين صورت، نفس تو هلاك شد. كه [اين هلاكت] معناي وسيعي دارد. يعني آن عدم
بودن او و محروميت او از ارزش هاي وجودي خود تثبيت شد.
اين مقدار، مربوط به حتمي بودن مرگ و توجه به آن بود. و اما در اين روايت، مقداري از جان دادن و عذاب آن [بحث است]
كه مي فرمايد : قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم : " و إن كان لأوليائنا معاديا و لأعدائنا مواليا و لأضدادنا بألقابنا ملقبا
فإذا جاءه ملك الموت لنزع روحه مثل الله عز و جل لذلك الفاجر سادته الذين اتخذهم أربابا من دون الله عليهم من أنواع العذاب
ما يكاد نظره إليهم يهلكه و لا يزال يصل إليه من حر عذابهم ما لا طاقة له به فيقول له ملك الموت يا أيها الفاجر الكافر تركت
أولياء الله إلى أعدائه فاليوم لا يغنون عنك شيئا و لا تجد إلى مناص سبيلا فيرد عليه من العذاب ما لو قسم أدناه على أهل الدنيا
لأهلكهم. " (ميزان الحكمة همان ح 18830 و بحار ج 6 ابواب الموت و... باب 7 ص 175 ) اين حديث در باره جان كندن انساني
است كه با دوستي با دشمنان دين و از روي بيگانه پرستي، نام خودش و بچه هايش را از القاب دشمنان ما انتخاب كند [منظور
١۴۶
دشمنان اهل بيت عليهم السلام است] كه الان هم مد روز شده است. آن لحظه كه ملك الموت آمد و جان كندن شروع شد،
آن لحظه آن هائي را كه اهل بيت را ول كردند و دنبال غيره رفتند و تسليم آن ها شدند، تمثل آن ها را در عالم واقع، به اين
شخص نشان مي دهند كه مي بيند اين ها خودشان در چه عذاب هائي هستند. آن ها آن چنان در عذابند كه از آن عذاب،
حرارتي به اين مي رسد كه اين شخص، عذاب مي كشد. [عذابي كه] طاقت آن را ندارد. پس ملك الموت به او مي گويد : اي فاجر
كافر ! دوستان خدا را براي دشمنان او ترك كردي. پس امروز از آن ها به جز حرارت عذاب، چيزي به تو نمي رسد و هيچ راه
نجاتي از آن ها نيست. و آن لحظه به اين بيچاره عذابي مي رسد كه اگر پست ترين مقدار آن عذاب را بردارند و به اين عالم
پخش كنند، همه اين عالم را هلاك مي كند. چون آن جا عالم ماده نيست كه فرد، مي ميرد و تمام مي شود. جنس [بدن در] آن
[عالم] طوري است كه هر عذابي بر اين انسان وارد شود، ظرفيت ادامه آن عذاب در آن وجود دارد.
شايد كسي بگويد آخر خدا با اين همه مهرباني، چه طور ممكن است آن عذاب ها را بكند ؟ مي گوئيم خدا [نمونه هائي از آن
را] نشان داده است : يك انسان تنومند و قوي در بستر بيماري افتاده است. در تختخواب راحت و نرم اما در شكنجه و عذاب است
و چهار پنج تا دكتر، با هم هيچ كاري نمي توانند بكنند. خودش و پسرش و دامادش و.... هيچ كدام نمي توانند كاري كنند. در
تختخواب راحت، عذابي مي كشد كه هيچ كس كاري نمي تواند بكند. پس اين چه طور مي شود ؟!
در روايت هاي ديگري كه چند نمونه از حالات جان دادن است استفاده كنيم بعد ببينيم مرگ براي مومن در چنين وضعي
چگونه است ؟
از حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم روايت است كه در ادامه روايتي مفصل مي فرمايد : ".... والذي نفسي بيده !
قسم به آن قدرتي كه وجود من در اختيار اوست. لمعاينة ملك الموت اشد من الف ضربة بالسيف. البته كه ديدن ملك الموت
شديدتر است از ضربه اين كه انساني را با هزار شمشير، قطعه قطعه كنند. حالا خود ملك الموت را نمي خواهيم بحث كنيم. ملك
الموت به عنوان يك حقيقت نيرو است، نه يك هيكل انساني كه بگوئيم چه مي شود. يك نفر در آن طرف كره زمين و فردي
ديگر در اين طرف، يكي در كوه و يكي در زير دريا، اين ها را هم زمان قبض روح مي كند. بلكه او قوه اي است از اسماءالله. مثلا
يك آتش انفجاري را كه مربوط به يك شيئ مادي است [در نظر مي گيريم] وقتي آن شيئ منفجر مي شود، چگونه كل وجود
انسان را خرد مي كند. حالا بيائيم و بگوئيم كه اين آتش چند تا دست دارد ؟! اين هم نيرو است. برخورد با آن نيرو و اسم الهي،
او را ريزريز مي كند.
در ادمه، حضرت مي فرمايد : " والذي نفسي بيده ! لا تخرج نفس عبد من الدنيا حتي يتالم كل عرق منه علي حياله. "
(ميزان الحكمة همان ح 18927 ) يعني وقتي كسي مي خواهد جان بدهد (بعد از ديدن ملك الموت در آن عذاب كه اشاره شد )
قسم به خدا كه قدرت من در اختيار اوست، از رگ رگ بدن او، اين عذاب را احساس خواهد كرد (به اعتبار قول امروز ما از هر
سلول او اين عذاب حس خواهد شد). چه طور كه در اين عالم وقتي پاي كسي خواب رفته باشد، مي بيند كه انگار هزار سوزن به
پاي او فرو مي كنند. در حالي كه هنوز طوري نشده است، فقط يك مقدار جريان خون آن جا، قطع شده است. حتي پايش را در
اين هواي لطيف نمي تواند تكان دهد. هر جائي مي خواهد پا بگذارد، دادش بلند مي شود.
١۴٧
ظاهرا در مورد امام رضا عليه السلام است كه نقل مي كنند ايشان به عيادت مريضي از دوستانشان مي روند و بعد، يك وقت
ديگر دوباره به او سر مي زنند و مي پرسند حالت چه طور است ؟ او مي گويد شما كه تشريف برديد، مرگ را ديدم ؛ ولي بعد خدا
دوباره مرا برگرداند. حضرت در پاسخ او مي فرمايند نه خير ! مرگ به اين آساني نيست، آن چه كه تو ديدي، آن علائمي از مرگ
بود كه به تو نشان دادند. خود مرگ، خيلي بالاتر از آن است كه به تو نشان دادند. "
[خطاب به افراد ظاهربين] تو كه مي بيني. اي بيچاره چرا اين حرف ها را مي زني [كه چه طور مي شود انسان را عذاب مي
كنند] اين لقمه حرام، همين است. آخر تو كه مي بيني ؛ چرا همه اين عذاب هاي روايات را دهن كجي مي كني و مي گوئي
ساخته هاي چنين و چنان است ؟!
در مورد جان دادن مومن مي خواستيم بحث كنيم كه وقت نرسيد ؛ بماند براي جلسه بعد.
١۴٨
بسم الله الرحمن الرحيم
با توجه به اين كه ياد مرگ يكي از دستورالعمل هاي مهم در سير و سلوك است و در آيات و روايات، از اهميت ويژه و آثار
سازنده برخوردار است، باز در ادامه بحث جلسه گذشته در مورد موت، رواياتي را استفاده مي كنيم. جلسه قبل در مورد سكرات
مرگ و سختي جان دادن كفار و گنه كاران، روايات و مطالبي عرض شد : عبارت هائي از اين قبيل كه فرمودند كه اولا مستي
موت و بي هوشي و وحشت جان دادن، آن چنان شديد است كه تمام انسان ها را فرا مي گيرد مگر مومنين بسيار خاص. و فرمود
كه عذاب جان كندن، آن چنان سخت است كه همان مشاهده عزرائيل، چنان عذابي دارد كه گوئي فرد را با هزار ضربه شمشير،
قطعه قطعه مي كنند. يا فرمود كه ساده ترين عذابي كه براي بعضي گنه كاران مي شود، مثل اين است كه خاري را از درون پشم
در مي آوريم. همان طور كه وقتي خار از داخل پشم در مي آيد حتما مقداري پشم به آن مي چسبد، [اين جا هم همين طور
است]. تازه ساده ترين عذاب او، اين است و عرض شد كه فرمود عذاب هائي در حال جان كندن براي آن طايفه هاست كه اگر
پائين ترين عذاب آن كه او گرفتار است، تقسيم شود به همه اهل اين عالم، همه اهل عالم را هلاك مي كند به خاطر سعه
وجودي آن عالم. و روايات ديگري كه استفاده كرديم.
و اما رواياتي كه براي جان دادن مومن است كه مي فرمايد :
عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم : " انَّ ملَك الْموت لَيقف منَ الْمؤْمنِ عنْد موته موقف الْعبد الذَّليلِ منَ الْمولَى فَيقُوم
و أَصحابه لَا يدنُونَ منْه حتَّى يبدأَه بِالتَّسليمِ و يبشِّرَه بِالْجنَّةِ " (ميزان الحكمة ج 9 باب الموت ح 18816 ) حضرت مي فرمايد : "
البته ملك الموت (آن ملك الموتي كه آن طايفه فقط از اولين برخورد ملاقاتش در جانش عذابي مثل تكه تكه شدن با هزار
شمشير حس مي كند، مشاهده اين هيبت و عظمت در زماني كه مي خواهد جان مومن را بگيرد) وقتي مي خواهد پيش مومن
بيايد، مثل اين كه بنده ذليلي است در برابر مولاي خودش. پس مي ايستد و اصحاب او هم مي ايستند (وقتي فرمانده كل، خبردار
بايستد، معلوم است زيردستان چه وضعي دارند) نزديكش نمي شوند تا اين كه به آن مومن سلام مي كنند و مژده بهشت را مي
دهند. "
چه قدر فرق است بين جان دادن مومن و كافر يا مشرك يا گنه كار.
حضرت امام صادق عليه السلام مي فرمايد : " أما المؤمن فما يحس بخروجها و ذلك قول الله سبحانه و تعالى يا أَيتُها النَّفْ  س
الْمطْمئنَّةُ ارجِعي إِلى ربك راضيةً مرْضيةً فَادخُلي في عبادي و ادخُلي جنَّتي ثم قال ذلك لمن كان ورعا مواسيا لإخوانه وصولا لهم
" (همان ح 18817 ) اما مومن كه جان مي دهد، اصلا حس نمي كند كه اين جان، كي در مي آيد و بعد از اشاره به آيه " يا أَيتُها
النَّفْس الْمطْمئنَّةُ.... " (آيه 27 الي 30 سوره فجر) مي فرمايد، سپس مي فرمايد كه اين گونه مرگي كه اصلا احساس نمي كند، به
خاطر اين است كه در اين عالم ورع كرده و مواسات كرده با برادرانش و با آنان ارتباط خدمت گزارانه داشته و با هدف سود
رساندن، به آنان نزديك مي شد.
1387/02/13 جلسه 71
١۴٩
عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال : " إن أشد شيعتنا لنا حبا يكون خروج نفسه كشرب أحدكم في يوم الصيف
الماء البارد الذي ينتقع به القلوب و إن سائرهم ليموت كما يغبط أحدكم على فراشه كأقر ما كانت عينه بموته " (همان ح 18819
البته در آن جا، اين حديث از حضرت علي عليه السلام نقل شده است) " شيعيان ما، يك عده كه شدت حب و عشق و علاقه به
ما دارند، اين طبقه وقتي جان از آن ها خارج مي شود، مثل اين كه شما در تابستان آب خنكي مي خوريد كه آن آب خنك،
طوري است كه انسان را سيراب مي كند و طوري است كه در آن تشنگي تابستان، اين آب خنك چه احساسي دارد، آن عاشقان
مخصوص ما اهل بيت، چنين احساسي دارند و بقيه شيعيان ما، اين ها هم جان دادنشان به قدري شيرين است كه شما آرزو مي
كنيد به حال آن ها كه اي كاش ما هم آن طور جان مي داديم. " البته [اين سهولت جان دادن] نه در حد آن طبقه اول [باشد].
في حديث معراج : " و إِذَا كَانَ الْعبد في حالَةِ الْموت يقُوم علَى رأْسه ملَائكَةٌ بِيد كُلِّ ملَك كَأْس منْ ماء الْكَوثَرِ و كَأْس منَ
الْخَمرِ يسقُونَ روحه حتَّى تَذْهب سكْرَتُه و مرَارتُه و يبشِّرُونَه بِالْبِشَارةِ الْعظْمى و يقُولُونَ لَه طبت و طَاب مثْواك إِنَّك تَقْدم علَى
الْعزِيزِ الْحكيمِ الْحبِيبِ الْقَرِيبِ. " (همان ص 239 ح 18820 ) " هنگامي كه بنده در حال مرگ مي افتد (آن بنده مومن) ملائكه مي
ايستند بالاي سر او در حالي كه در يك دست هر كدام از آن ها كاسه اي از آب كوثر است و در دست ديگرش كاسه اي از شراب
طهور بهشتي. زماني كه جان داد، از اين شراب و آب كوثر به او مي خورانند و او را سيراب مي كنند. آن چنان كه آن سختي و
تلخي جان دادن كه در عذاب بود، از بين برود و براي آن ها بشارت بزرگي مي دهند و مي گويند خوشا به حالت ! پاك باشي و
پاك باشد محل استقرار تو. البته كه تو وارد شدي بر عزيز حكيم، حبيب قريب. "
در اين حديث معراج، نكته اي كه قابل دقت است، اين است كه مي فرمايد : " حتي تذهب سكرته و مرارته " اين فرد، مومن
است ؛ آن چنان مومني كه ملائكه به استقبالش آمده اند و به او آب كوثر و شراب بهشتي آورده اند. اما مي فرمايد : سختي و
تلخي عذاب جان كندن با آن آب ها از بين برود. پس معلوم مي شود براي چنين مومني چنين عذابي و تلخيي دارد كه با اين آب
ها برطرف مي شود. حالا براي آن كسي كه چنين مومني نباشد، اين عذاب، چند برابر است و پشت سر آن، محروميت از اين
شراب ها.
و دوم اين كه مي فرمايد : " إِنَّك تَقْدم علَى الْعزِيزِ الْحكيمِ الْحبِيبِ الْقَرِيبِ " اين عبارت ها، عبارت يك انسان عادي نيست كه
بگوئيم كلمات و مطالبي را گفته، بلكه حتي ترتيب كلمات هم با منظور و هدف گفته شده است. مي فرمايد : تو وارد شدي بر
عزيز. معلوم است كه انسان وقتي مي خواهد از قفس اين عالم تنگ، وارد آن عالم با عظمت شود، معلوم است با اسم عزيز حضرت
رب وارد آن عالم مي شود. وقتي يك تكه يخي مي خواهد آب شود، اول با حرارت آنش روبرو مي شود تا بعد به لطافت رطوبت
و.... برسد. تا اين اسم عزيز را طي كند، معلوم است كه مرحله اي را بايد طي كند. وقتي آن مرحله را طي كند، حضرت رب را به
اسم حكيم ملاقات مي كند، كه آن اسم، تماما علم و آگاهي و حكمت است و وقتي به مرحله بالاتر برسد، به خود عشق و حب مي
رسد و از آن هم فراتر برود تا مي رسد به اسم قريب. يعني همان عاملي كه او را سرگردان كرده بود و تمام عذاب هائي كه در
دوران هاي مختلف خلقت گرفتار آن بود، كه همان دوري از آن حقيقت بود، حال به آن حقيقت رسيد و آن گاه هر عذاب در هر
مرحله اي به آخر مي رسد.
١۵٠
در روايت ديگر از حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم روايت مي كند كه مي فرمايد : " اَولُ ما يبشُّرُ بِه المومنُ روح
و ريحانٌ و جنُّةُ نَعيم، و اَولُ ما يبشِّرُ بِه المومنُ اَن يقالُ لَه : اَبشر ولي اللهِ بِرِضاه و الجنَّةِ ! قَدمت خَيرَ مقدمٍ، قَد غَفَرَاللهُ لمن
شَيعك، و استَجاب لمنِ استَغفَرَ لَك، و قَبِلَ من شَهِد لَك. " (همان ص 239 ح 18821 ) " اول چيزي كه براي مومن در حال جان
دادن بشارت داده مي شود، راحتي و بهشت و نعمت هميشگي است. و اول چيزي كه به او گفته مي شود اين است كه : مژده باد
اي ولي خدا به رضاي او و بهشت. (اين پيدا است كه همان آرزوي هر مومن است كه اين خطاب به او برسد كه حضرت رب از تو
راضي شد.) خوش آمدي، البته كه خدا بخشيد هر كسي را كه تو را تشييع جنازه كرد، و هركه به تو استغفار كرد آن را قبول كرد.
و هر كس به ايمان تو شهادت داده بود، همه آن ها را قبول كرد. "
در نهايت در روايت ديگري حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد : " الموت كفارة لكل مسلم " (همان
ص 240 ح 18829 ) اين جا ديگر لفظ مومن نيست ؛ اسلام به معناي عامش مطرح است. " مرگ براي همه مسلمان ها، كفاره از
گناهان او است. " نكته قابل دقت در اين احاديث اين است كه در روايت هاي مختلف، عبارت هاي مختلفي بيان شد كه صورت
ظاهر آن ها متفاوت بود : يك جا مي فرمايد مومن وقتي مي خواهد جان بدهد، عزرائيل در برابر او مثل بنده ذليلي مي ايستد ؛
در جاي ديگر مي فرمايد روح مومن طوري از بدن جدا مي شود كه گوئي موئي از خمير جدا شد ؛ آن قدر راحت است. يا در
حديث ديگر است كه ملائكه ها بعد از جان كندن مومن، به او آب كوثر و شراب مي نوشانند تا سختي ها و تلخي هاي جان دادن
از او برود و.... اين عبارت هاي به ظاهر متفاوت، نشان مي دهد كه احاديث، متفاوت نيست بلكه اين، درجه ايمان است كه متفاوت
مي شود. هر كس در هر درجه اي از ايمان است مشمول عبارتي از احاديث مي شود. دليل و نشانه اين مطلب هم همان است كه
در يك حديث، دو عبارت را فرمود كه : اشد عاشقان ما اهل بيت، آن چنان جان مي دهند و ديگر شيعيان، اين چنين. پس معلوم
است كه اين درجه بندي هست تا اين كه به پائين ترين درجه مي رسد كه فرمود كفاره گناهان است. كه در اين موضوع، روايات
فراواني بود و از باب نمونه استفاده كرديم.
مطلب ديگري كه در خود توضيح حديث فرموده است، عدم توجه به آرزوي مرگ است. در روايتي مي فرمايد : " عن ام
الفضل قالت : دخَلَ رسولُ اللَّه صلي الله عليه و آله و سلم علَى رجلٍ يعوده و هو شَاك فَتَمنَّى الْموت فَقَالَ رسولُ اللَّه صلي الله
عليه و آله و سلم لَا تَتَمنَّ الْموت فَإِنَّك إِنْ تَك محسناً تَزْدد إِحساناً و إِنْ تَك مسيئاً فَتُؤَخَّرُ تُستَعتَب فَلَا تَتَمنَّوا الْموت " (سرالاسراء
( ج 2 ص 326 روايت 1493
"حضرت براي عيادت مرد مريضي داخل شد در حالي كه آن مرد از شدت ناراحتي مريضي، شكايت مي كرد و آرزوي مرگ
مي كرد، حضرت فرمود : آرزوي مرگ نكن. پس اگر تو اهل احسان هستي، احسانت را زياد كن و اگر اهل گناه هستي، خدا برايت
تاخير بيندازد و تو جبران كن ؛ پس آرزوي مرگ نكن. "
عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم قال : " لَا يتَمنَّى أَحدكُم الْموت لضُرٍّ نَزَلَ بِه و لْيقُلِ اللَّهم أَحيِني ما كَانَت الْحياةُ خَيراً لي
و تَوفَّني إِذَا كَانَت الْوفَاةُ خَيراً لي. " (همان ح 1494 وسايل ج 2 ص 449 ح 2617 ) " هيچ كدام از شما آرزوي مرگ نكنيد، آن گاه
كه ضرري به شما وارد شد و اين طور بگويد از شما كه خدايا به من حيات بده اگر اين حيات به خير من است و وفاتم را برسان
اگر خير من در آن است. "
١۵١
در روايت ديگري از امام سجاد عليه السلام كه فرازي از دعا است مي فرمايد : " و عمرْني ما كانَ عمرِي بِذْلَةً في طَاعتك، فَإِذَا
كَانَ عمرِي مرْتَعاً للشَّيطَانِ فَاقْبِضْني إِلَيك قَبلَ أَنْ يسبِقَ مقْتُك إِلَي، أَو يستَحكم غَضَبك علَي. " (صحيفه سجاديه دعاي بيستم)
روش دعا را ياد مي دهد كه خدايا به من عمر بده تا زماني كه عمر من بذل شود در اطاعت و خدمت تو. پس اگر عمر من چراگاه
شيطان شد، قبل از اين كه غضب تو بر من وارد شود، روحم را به سوي خودت بازگير. "
پس با نگاه به اين احاديث، آن معناي افراطي و تفريطي روشن مي شود كه اين كه مي فرمايد مومن عاشق مرگ است يا
خداوند در قرآن نسبت به يهوديان مي فرمايد اگر شما مومن واقعي بوديد آرزوي مرگ مي كرديد، منظور اين است كه انسان بايد
آرزوي مرگ داشته باشد. بله، كسي كه دستش از اهل بيت بريده شده، طبيعي است كه چنين برداشت هاي اشتباهي مي كند. در
حالي كه اين روايات است كه آيات را توضيح مي دهند و منظور را مشخص مي كنند.
مومن از خدا عافيت و سلامتي و طول عمر با بركت مي خواهد ؛ نه اين كه مرگ آرزو مي كند. آرزوي مرگ وقتي است كه
عمر، چراگاه و مرتع شيطان باشد. و جائي ديگر هم كه هست كه نهي كردند كه آرزوي مرگ نكنيد، نه از اين جهت كه ملاقات
خدا است آن، معناي بسيار بالائي است. آن معناي آرزو كه در مرگ به لقاءالله برسد يعني حتي در عالم بشري [ماندن] كه
بالاخره مانع است، [آن هم رفع بشود ] آن معناي ديگري است. پس اگر براي ما ضرري يا مشكل سختي برسد كه اشتباها خيال
كنيم با مردن از اين ها نجات پيدا خواهيم كرد، پس آرزوي مرگ كنيم، [حضرت] از آن نهي فرمود. و اين اشتباه انسان است كه
خيال مي كند با مردن، از اين عذاب ها نجات پيدا خواهد كرد. چون نمي داند كه بعد از مردن، عذاب هاي اصلي شروع مي شود
و تازه وقتي مرگ تمام شد، عذاب هاي بعد از آن كه بعد از مرگ است، مرگ از آن ها آسان تر است.
عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال : " لم يلق ابن آدم شيئا قط منذ خلقه الله اشد عليه من الموت ثم ان الموت
لاهون مما بعده. " نفرمود كه براي مومن، كافر و يا فاسق و....، فرمود ابن آدم، از آن وقتي كه خدا او را آفريد، تا آخرين لحظه
اين دوران، شدتي شديدتر از مرگ براي او نرسيده است. تمام سختي هاي زندگي او به يك طرف [و سختي مرگ به يك طرف]
چون همه اين ها در درون عالم ماده بوده. اما بعد از آن، ديگر جنس بدن، ديگر از ماده نيست. تازه سخت ترين عذاب ها كه مرگ
بود، سپس اين مرگ، آسان ترين عذابي است نسبت به عذاب هائي كه بعد از آن شروع خواهد شد.
اين انسان نمي داند و عدم شناخت دارد نسبت به عالم خلقت. اگر ما از اهل بيت عليهم السلام استفاده نكنيم، احدي از نابغه
هاي عالم نمي تواند مطالبي به اين روشني و اطمينان بيان كند و بفهماند. تازه مي فرمايد اين عذابي كه سخت ترين عذاب از
لحظه خلقت است، آسان ترين عذاب نسبت به ما بعد از آن است.
پس ما را نهي فرمود از اين كه وقتي مصيبتي وارد شد، ما آرزوي مرگ كنيم و به ما توجه داد كه به جاي اين آرزو، بيدار
باشيم و ذلت خود را بيشتر حس كنيم. آن عذاب هائي كه گفته مي شود و شيطان آن را براي ما نستعيذ بالله دور و بلكه افسانه
نشان مي دهد، ببينيم كه مي شود. پس يك وقت به ما اجازه آرزوي مرگ را داده اند و آن، آن وقت است كه احساس كنيم اين
عمر مرتع شيطان شده است. خداوند انشاءالله ما را مستعد براي مرگ قرار دهد و از فضل و كرم خودش، درك معارفي را كه بعد
از مرگ به طور جبري مشاهده خواهيم كرد، قبل از مرگ با نور يقين به ما بفهماند، صلوات ختم كنيد.
١۵٢
بسم الله الرحمن الرحيم
از آن جا كه بحث ياد مرگ يكي از دستورالعمل هاي بسيار مهم سير و سلوك است و نقش و تاثير نوراني خاصي بر سالك
دارد و بسياري از مشكلات و سختي هاي سير و سلوك را آسان مي كند و بزرگان بر آن تاكيد خاصي دارند، لذا تتمه بحث جلسه
گذشته در مورد موت، در باره ذكر موت از ديدگاه روايات [عرض مي شود] :
عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال : " أَفْضَلُ الزُّهد في الدنْيا ذكْرُ الْموت و أَفْضَلُ الْعبادةِ التفكر فَمنْ أَثْقَلَه ذكْرُ
الْموت وجد قَبرَه روضَةً منْ رِياضِ الْجنَّةِ " (ميزان الحكمة ج 9 باب ذكرالموت ح 18841 ) با فضيلت ترين زهد در دنيا، ياد مرگ
است و با فضيلت ترين عبادت، تفكر است. پس هر كس ياد مرگ، او را فراگيرد، قبرش را باغي از باغ هاي بهشت مي يابد.
عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم : " أَفْضَلُ الزُّهد في الدنْيا ذكْرُ الْموت و أَفْضَلُ الْعبادةِ ذكْرُ الْموت و أَفْضَلُ التَّفَكُّرِ ذكْرُ
الْموت فَمنْ أَثْقَلَه ذكْرُ الْموت وجد قَبرَه روضَةً منْ رِياضِ الْجنَّةِ " (همان ح 18842 ) با فضيلت ترين زهد در دنيا، ذكر موت است و
با فضيلت ترين عبادت، ذكر موت است و با فضيلت ترين تفكر، ذكر موت است. پس هر كس ذكر موت، او را فرا گيرد، قبرش را
باغي از باغ هاي بهشت مي يابد.
الامام الهادي عليه السلام : " اذكر مصرعك بين يدي أهلك و لا طبيب يمنعك و لا حبيب ينفعك " (همان ح 18843 ) توجه
كن ! به ياد بيار محلي را كه آن جا افتاده اي. (نعشت آن جا ذليلانه افتاده و بدجور هم ذليلانه ! گاهي اخيراً مد شده كه كسي كه
مي خواهد جان بدهد، نزديكان نمي گذارند ديگران بيايند و او را ببينند ؛ از بس ذليلانه است و گاهي حتي مشمئز كننده است.
اما خيلي عبرت انگيز است ؛ لا اقل يك بار هم شده از نزديك بتوانيم آن كسي را كه جان مي دهد، در جائي يا بيمارستاني، اصلا
خودمان دنبالش باشيم كه ببينيم. علاوه بر ثواب عيادت مريض و خواندن سوره هاي يس و صافات، با يك ديد عميقي [ذلت
انسان را در] آن جا مشاهده كنيم.) به ياد بيار آن محل افتادنت را، پيش روي اهل و عيالت در حالي كه هيچ پزشكي نمي تواند
مانع رفتن او باشد حتي اگر آن پزشك، پدرش يا فرزندش باشد، و هيچ دوستي و عاشقي كه عاشق توست، هيچ فائده اي برايت
ندارد. كلام نوراني معصوم عليه السلام است.
الامام علي عليه السلام : " اذكروا هادم اللذات و منغص الشهوات و داعي الشتات اذكروا مفرق الجماعات و مباعد الامنيات و
مدني االمسنيات و الموذن بالبين و الشتات " (همان ح 18844 ) به ياد بياوريد آن هادم و ريشه كن كننده لذتها را (ريشه كن مي
كند نه فقط از بين مي برد) شهوات را تبديل به تلخي مي كند و فرياد و دعوت كننده پراكندگي ها است. ياد كنيد جدا كننده
جماعات را كه آرزوها را دور مي اندازد و ديگر قابل دسترسي نمي كند. "
اين ها هركدام، دستورالعملي است در زندگي هر كس به تناسب خودش. يك راه ميان بري است. اگر لذت هائي ما را از ياد
خدا غافل كرده، يا افرادي به شما مراجعه مي كنند مخصوصا جوانان كه ما چه كار كنيم شهوات را خاموش كنيم، درمان و
دستورالعمل را مي فرمايد، ياد جدي از مرگ. يا اگر فرد گرفتار دلخوشي براي انجمن و گروه خودش شده است، ياد مرگ است
كه خطر غفلت آوري آن جمع را كنار مي زند. يا اگر شخص گرفتار آرزوها است، همان طور.
1387/02/27 جلسه 72
١۵٣
گاهي كسي مي گويد من موفق به نماز صبح نمي شوم يا با حال نمي توانم نماز بخوانم. سعي هم مي كنم اما نمي توانم. يا
پس چرا ما افسرده و كسل هستيم. اگر عميق باشيم، خواهيم ديد در باطن ضمير ما و اي بسا در باطن باطن ضمير ما، در سرّ
ضمير ما، آرزوئي به ما پيچيده شده و تمام لذت و شادي و غم زندگي مرا او تعيين مي كند. و من توجه ندارم ؛ امورات من با آن
آرزو گره خورده و نمي دانم كه چنين آرزوي ريشه داري با زندگي من گره خورده [و بر حالات من تاثير مي گذارد] البته اگر بقيه
عوامل نباشد. مي بينيم كه من در ظاهر درس مي خوانم و مي گويم من براي نمره نمي خوانم اما آرزوي ديگري در سرّ ضمير
است. يا من در تجارت براي خدا، دارم به مردم خدمت مي كنم. يك آرزوئي در ضمير من با اين تجارت، گره خورده و مرا
فريب مي دهد. يا در محل كارم، مي گويم من نمي خواهم رئيس تشكيلات باشم و حتي آن جا را جارو مي كنم، م هم نيست،
مهم خدمت به اسلام و نظام است. اما در باطن، يك آرزو گره خورده و مرا فريب مي دهد [كه كار براي اسلام و نظام است] فلذا
وقتي از اداره مي آيم، افسرده هستم. خيال مي كنم كه شدت كار، مرا كسل كرده است. يا وقتي از دانشگاه مي آيم خيال مي
كنم سنگيني درس است كه مرا كسل و افسرده كرده است. توجه ندارم كه آرزوئي در درون من ريشه دوانده و با كار من گره
خورده و آن تحريك مي شود ؛ چه مثبت و چه منفي. كه تا اين موانع برطرف نشود، ممكن نيست من پيشرفت كنم. كليد اين ها
را حضرت در ياد مرگ مي فرمايد.
عن الامام علي عليه السلام : " من ذكر الموت رضي من الدنيا باليسير. " (همان ح 18846 ) هر كس اهل ذكر موت باشد، از
زندگي دنيا به آن مقدار آسان و امكان متعارف زندگي برايش كاملا رضايت دارد. دنبال فلان روان شناس و روان پزشك بودن لازم
نيست ؛ كليدش در ياد مرگ است.
عن اميرالمومنين عليه السلام : " كيف تنسي الموت و آثاره تذكرك. " (همان ح 18847 ) چه طور انسان ياد مرگ را فراموش
مي كند ؛ مگر ممكن است ؟ در حالي كه خود مرگ، آثارش را ظهور مي دهد. آثار اين [مرگ]طوري است كه دائما به انسان
توجه مي دهد. چه قدر [بايد كسي] پوست كلفت و سنگين خواب و بيچاره باشد كه مرگي كه آثار آن به عبارت ها و شكل هاي
گوناگون فرياد مي زند، باز هم بگوئيم من فراموش كردم و غفلت كردم. اين سوال، خيلي جاي تعجب است. چگونه مرگ را
فراموش كنيم در حالي كه او با آثارش به تو تذكر مي دهد ؟!
قال الصادق عليه السلام : " ذكْرُ الْموت يميت الشَّهوات في النَّفْسِ و يقْطَع منَابِت الْغَفْلَةِ و يقَوي النَّفْس بِمواعد اللَّه و يرِقُّ
الطَّبع و يكْسرُ أَعلَام الْهوى. " (همان ح 18848 ) امام صادق عليه السلام مي فرمايد : ذكر موت، شهوات را در درون نفس اماره
انسان مي كشد. راه علاج از هر شهوتي است. همين طور محل هاي رويش و ريشه غفلت ها را ازبين مي برد ؛ منابت الغفلة، يقلع.
غفلت كه خطرش آن قدر آشكار است كه احتياج به توضيح ندارد. و نه يك غفلت [را از بين مي برد] و نه دو غفلت، نه ده ها
غفلت، نه غفلت از خدا و نعمت و وظيفه و غفلت هاي ديگر، [بلكه] محل هاي رويش غفلت. ياد مرگ، آن ها را از ريشه مي كند و
قلع و قمع مي كند. ياد مرگ، يقلع منابت الغفلة. نه خود غفلت، [بلكه] عوامل غفلت را كلاً از بين مي برد. بعد چه بركاتي دارد :
" يقوي القلب بمواعدالله " آن گاه اين قلب، قابليت پيدا مي كند با وعده هاي الهي تقويت شود. آن گاه [است كه] غل و
زنجيرها را به زمين انداخت و قدرت پرواز پيدا كرد. و طبع، رقيق مي شود. " و يكسر اعلام الهوي " پرچم هاي هوا و هوس را مي
شكند. و آتش حرص را خاموش مي كند و كوچكي دنيا را به ما نشان مي دهد.
١۵۴
اين حديث، اگر دقت بفرمائيد عبارت هايش به ترتيب است. معلوم است كلاس بزرگي است كه همه اين ها را در يك جا
جمع كرده است : ذكر موت كه اثرش شهوت را در نفس ما كشت، اگر اين مرحله را طي كرديم، قابليت پيدا خواهيم كرد غفلت را
كنار بزنيم. پس آن چه نمي گذاشت غفلت را كنار بزنيم، شهوات بود. غفلت اگر برود، انسان استعدادش باز شد براي كمالات.
بعضي از دوستان مي گويند من هر چه تلاش مي كنم، موفق نمي شوم و تازه شب يادم مي افتد كه بايد مراقبه كنم. خوب، چه
قدر در اين حالت هستيم ؟ يك هفته، دو هفته،.... ؟ اما اگر عادت شود [بايد متوجه شويم كه] غفلت نمي گذارد.
وقتي اين قلب به قدرت رسيد، طبع او رقيق مي شود. آن گاه لطافت روحي حاصل مي شود كه آرزوي هر سالكي است.
قساوت قلب [يكي از مشكلات اصلي است]. لطافت روحي، آثارش فراوان است. يكي از آثار آن گريه و اشك است كه مفصلا در
سال هاي گذشته عرض شده كه گريه چگونه به وجود مي آيد و اثراتش چيست. به طور خلاصه عرض شد كه گريه به دو نوع
تقسيم مي شود : گريه اي كه از جانب شيطان است كه از آثار آن ايجاد عجب و خود برتربيني و... است. و گريه اي كه از جانب
رحمان است كه انسان را در خود مي شكند. اين تقسيم بندي بزرگان در مورد گريه است.
پس ياد مرگ يك نيروي كمكي قويي است كه براي پشتيباني سالك آمده است. آتش حرص هم كه از خطرات بزرگ و بلكه
بزرگترين خطر نفساني است كه انسان مي خواهد همه اش مال او باشد، اما ياد مرگ حتي چنين آتش را خاموش مي كند. اگر
همه اين ها تحقق پيدا كند، با همه وجود، ناچيز بودن خود را خواهد فهميد. آن جا است كه سير و سلوك، آثارش را بروز مي
دهد.
" عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قيل يا رسول الله ! هلْ يحشَرُ مع الشُّهداء أَحد قَالَ نَعم منْ يذْكُرُ الْموت بينَ الْيومِ
و اللَّيلَةِ عشْرِينَ مرَّةً " (همان ح 18849 ) از حضرت سوال شد كه آيا مي شود كسي با شهداء محشور شود ؟ حضرت فرمود بلي،
كسي كه در شبانه روز بيست بار موت را ياد كند.
" عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم انه مر بمجلس قد استعلاه الضحك فقال شوبوا مجلسكم بذكر مكدر اللذات قالوا و
ما مكدر اللذات قال الموت " (همان ح 18850 ) حضرت، زماني از مجلسي گذشت كه صداي خنده، آن جا بلند شده بود. پيدا
است خنده هاي غفلت آميزي بوده است. حضرت فرمود جلسه خود را به ذكر مكدر كننده لذت ها قاطي كنيد. عرض كردند
مكدر كننده لذت ها چيست ؟ حضرت فرمود : ياد مرگ.
" عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال : أَكْثرُوا منْ ذكْرِ هادمِ اللَّذَّات قيلَ يا رسولَ اللَّه فَما هادم اللَّذَّات قَالَ الْموت
فَإِنَّ أَكْيس الْمؤْمنينَ أَكْثَرُهم ذكْراً للْموت و أَشَدهم لَه استعداداً " (همان ح 18852 ) حضرت فرمودند زياد به ياد از بين برنده لذت
ها باشيد. عرض شد از بين برنده لذت ها چيست ؟ حضرت فرمود موت. بعد فرمود پس همانا زيرك ترين، تيزهوش ترين و با فهم
ترين مومنين كسي است كه موت را زياد به ياد دارد و شديدتر آماده مرگ است.
" عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال : اكثروا ذكر الموت فانه يمحص الذنوب و يزهد في الدنيا فان ذكرتموه عند
الغني هدمه و ان ذكرتموه عند الفقر ارضاكم بعيشكم " (همان ح 18853 ) ذكر مرگ را زياد ياد كنيد. پس البته كه آن (" محص
" مي فرمايند آن است كه از هر عيب و نقصي پاك شود يا زر و جواهري كه مخلوط است، آن را در آتش طوري ذوب مي كنند
١۵۵
كه همه ناخالصي ها از بين برود) پس البته كه ياد مرگ باعث مي شود از گناهان، اين طور پاك و خالص شود و در دنيا زاهدش
كند. پس اگر آن را در هنگامي كه احساس غنا مي كنيد ذكر كنيد، (غنا از هر جهت : امكانات جسمي و مالي و جاه و جلال
ظاهري و اولادي)، ياد جدي مرگ آن ها را از تو مي شكند و آن گاه زيادي آن را نمي بيني و مي بيني كه از دست رفتني است و
هنگامي كه ناچيزي و ناداري [فشار مي آورد] و در فقر هستي، سختي آن فقر را از تو مي گيرد.
اين نشان مي دهد كه در بيرون، هيچ چيزي نيست ؛ نه عذاب از فقر و نه لذت از غنا. هر چه هست در درون ما است. اگر از
چاله اين عالم ماده، كانالي به عالم بالا باز شود، آن گاه تحت تاثير آن ها قرار نخواهد گرفت. و آن ها زندگي تو را تعيين نخواهند
كرد. و بزرگتر و قوي تر از آن " كوچك ها " خواهد شد.
" عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال : اكثروا ذكر الموت، فما من عبد اكثر ذكره الا احيي الله قلبه و هون عليه
الموت " (همان ح 18854 ). خيلي عبارت جالبي است. آرزويمان است. مرگ را زياد ياد كنيد. پس هيچ بنده اي نيست كه مرگ
را زياد ياد كند مگر اين كه خدا قلب او را زنده مي كند و موت را براي او آسان مي كند.
" الامام علي عليه السلام قال : و أَكْثرُوا ذكْرَ الْموت عنْد ما تُنَازِعكُم إِلَيه أَنْفُسكُم منَ الشَّهوات و كَفَى بِالْموت واعظا و كَانَ
رسولُ اللَّه ص كَثيراً ما يوصي أَصحابه بِذكْرِ الْموت فَيقُولُ أَكْثرُوا ذكْرَ الْموت فَإِنَّه هادم اللَّذَّات حائلٌ بينَكُم و بينَ الشَّهوات " (همان
ح 18859 ) مولا علي عليه السلام فرمود : مرگ را زياد ياد كنيد هنگامي كه نفستان شما را به سوي شهوات مي كشاند. آن لحظه
اي كه گاهي انسان در لب پرتگاه قرار مي گيرد و احساس مي كند [نفس] مي خواهد اختيار را از انسان بگيرد، اين، دستورالعمل
مولا عليه السلام است. اگر با توجه و باور آن را اجرا كنيم، در تمام زندگي ما نجات بخش خواهد بود. آن چيست ؟ ياد مرگ. و
كفايت مي كند ياد مرگ از جهت واعظ بودن ؛ آن قدر قدرتش قوي است. و دنبال آن از پيامبر خدا ياد مي كند كه حضرت، زياد
به اصحابش ذكر موت را سفارش مي فرمود. پس مي فرمود زياد ذكر موت كنيد. پس البته آن، ريشه كن كننده لذت ها است و
حائل شما و شهوات است. تا آن جدي باشد، ديواره اي بين تو و شهوت مي شود كه اين رابطه را مي برد.
اين، خيلي ادامه دارد و بحثي طولاني است كه ان شاءالله خود عزيزان از اين كتاب [ميزان الحكمة] مطالعه فرمايند. ان شاءالله
خدا ما را مستعد براي موت قرار دهد.
پس جلسه قبل گفتيم كه فرمودند تمناي موت را ما نداشته باشيم. به استثناي اولياي خدا كه آن ها در يك فضاي ديگر
زندگي مي كنند و آن چنان عاشق خدا هستند كه دنيا زندان است. [كه روايات مي فرمايند] اگر نبود اجل، آن ها لحظه اي هم
در اين بدن نمي ماندند. اين معنا براي بزرگان و مشاهدان حضرت احديت است كه صفات و اسماء الهي را مشاهده مي كنند. اما
در مرحله ما كه هنوز به آن مشاهدات نرسيده ايم، نبايد چنين تمنائي داشته باشيم و مطابق مطالب جلسه قبل بايد در اين
عالم از خدا عافيت بخواهيم تا بتوانيم از بندگي خدا بهره ببريم. فقط زماني به ما اجازه تمناي موت داده شده است كه عاجز شده
ايم از بندگي خدا و عمرمان مرتع شيطان شده است. كه در اين صورت از خدا مي خواهيم كه جان ما را بگيرد. و نكته ديگر اين
كه يكي از جاهائي كه اصلا مذمت شده كه انسان تمناي موت داشته باشد، جائي است كه مشكلات و سختي هاي زندگي، طوري
فشار بياورد كه انسان صبرش را از دست بدهد و آرزوي مرگ كند. اين امر، بسيار مذمت شده است.
١۵۶
در اين راستا هم عرض كرده ايم كه تاكيد بزرگان هم همين است كه در سير و سلوك، تزكيه نفس برخلاف روش هاي اهل
رياضت غير شرعي است كه فشار نامعقول به جسم وارد مي كنند آن هم از همان ابتدا. [بزرگان مي فرمايند] كه سالك به صحت
جسم و روان اهميت بدهد. حتي روايات فراواني در اين باره از معصومين عليهم السلام به ما رسيده است. حتي تا آن حد كه
خود معصومين عليهم السلام طبابت كرده اند و دستورات طبي در اين زمينه داده اند. كتاب هاي طب الصادق و طب النبي و طب
الرضا عليهم السلام از اين دست روايات را جمع آوري كرده اند. اما چون اين روايت ها جنبه تخصصي دارند و در آن ها
صحبت از طبايع و مزاج ها شده و خواص ميوه ها و غذاها و.... و تشخيص اين كه هر كس با طبع خودش بتواند غذاي مطابق با
طبع خودش را بشناسد سخت است، در حالي كه در مراحل مقدماتي سير و سلوك، همه اين نيست كه مشكلات سالك از مسائل
روحي است، بلكه از همان مشكلات جسمي بيشتر نشات مي گيرد. مثلا سالك نحوه غذاي مناسب با طبع خود را نمي داند. يا
اين كه دو غذاي ناسازگار را باهم مي خورد و آن دو غذا، در گوارش او مشكل ايجاد مي كند و اين مشكلات باعث كسالت يا
سردرد يا شكم درد يا استخوان درد مي شود يا حتي به فشار خون و.... منجر مي شود. در حالي كه نمي داند راه جلوگيري از اين
مشكلات، خيلي كار ساده اي بود : نبايد فلان غذا را با فلان غذا مي خورد. بعد هم مي نشيند و مي گويد من حتما سرطاني شده
ام، آخر چرا اين معده من هميشه درد مي كند، و خيال، پرواز مي كند و آن گاه ديگر همه سير و سلوك رفت كنار. در حالي كه
با يك تشخيص، همه اين ها حل شده بود. يا نوع غذاهاي سازگار با طبع خودم را نمي دانم و فلان غذا با طبع من سازگار نبود
آن را خورده ام و مشكلات ايجاد كرده است. در حالي كه اگر مي دانستم همان غذا را با فلان غذاي ديگر مي خوردم، هيچ
مشكلي برايم ايجاد نمي كرد و همان غذا حتي جذب مي شد و از آن استفاده مي شد و مفيد هم بود.
چون اين يك چيز تخصصي است براي اين كه عزيزان، مطالب اصلي را آشنا شوند، از يك دكتر متخصص بزرگوار كه فرزند
شهيد هستند و متعهد، جناب آقاي دكتر گوارا دعوت كرده ايم كه اين مطالب را توضيح دهند. ايشان هم پزشك هستند و هم
تحقيقات عريض و طويل و گسترده اي را در طب اسلامي و سنتي انجام داده اند. سنتي كه نمي شود گفت، ايشان خودشان مي
فرمايند نگوئيد سنتي ؛ اين دستورات را انوشيروان و كوروش كه نداده اند، دستورات معصومين عليهم السلام است. در هر حال از
ايشان دعوت كرديم تا از مطالب كلي طبايع و.... صحبت كنند تا از صحت مزاج بهره مند شويم و از بقيه دستورات سلوكي بتوانيم
استفاده لازم را ببريم.
١۵٧
بسم الله الرحمن الرحيم
با توجه به اين ايام كه ايامي بسيار حساس ، سرنوشت ساز و موثر و سريع الاثر در امور تزكيه نفس [است] كه در واقع از
امروز شروع مي شود [و تا] آن درك شب قدر و در نهايت ، رسيدن به فطرت و بازگشت به فطرت [ادامه مي يابد ، كه در واقع
دوري از فطرت] بزرگترين عيبي است كه انسان [دارد و اين انسان] با بازگشت به فطرت پاك خودش ، از همه مواهب الهي بهره
مند خواهد شد و فطرت توحيد كه در واقع همان فهم اين معنا است كه ما بر توحيد آفريده شده ايم و رسيدن به حضرت حق كه
بالاترين لذت ها است ؛ به لحاظ اهميت اين سرنوشت ، تشريفات عريض و طويلي در اين ايام از حالا شروع مي شود تا شايد
انسان به تناسب استعداد خودش ، توفيق درك آن حقايق را پيدا كند .
فلذا دقت در دستورالعمل هاي اين ايام در امور عبادي و فكري و ذكري و مضامين دعاها ، همه و همه [در اين جهت است]
حتي دعاهائي كه مخصوص سراسر آن ماه است يا دعاهائي كه مخصوص روزهاي خاصي يا ساعات خاصي است ، هر كدام بيانگر
آن اسرار و خاصيت آن ساعت و روز و آن ماه است . فلذا ما دستورالعمل هائي كه حداقل در حد مفاتيح است ، دقت مي كنيم .
اگر با اين ديد به اين دعاها و دستورالعمل ها توجه كنيم ، آن گاه به يك مفاهيم و حقايقي عميق تر از آن مفاهيم ظاهري كه
به دست مي آيد ، مي رسيم . مثلا وقتي روزه را در اين ايام ، اين همه تاكيده شده – از امروز تا ماه رمضان و در طول ماه رمضان
هم البته واجب شده – اين ، بيانگر يك مراقبه تام و تمامي است به عنوان يك روزه جامع در زندگي انسان . نه آن روزه عوامانه
كه دهانمان را ببنديم و تمام اين روزها را روزه بگيريم و در آخر هم عجب بگيرد كه ما چه قدرتي داريم كه در اين روزهاي گرم
تابستان همه اش را روزه گرفتيم . ما اگر متوجه باشيم كه اين روزه با تمام وجود ، چه ارتباطات و تحولاتي در ملكوت عالم وجود
و خود من دارد كه من بي خبر هستم و تشويق شده ام و بلكه در ماه مبارك ، مجبور شده ام كه چنين مراقبه هائي را داشته
باشم . ... ما كه نمي دانيم در ملكوت چه خبر است ؟! حداقل اين است كه اجمالاٌ به اهميت آن ، توجه پيدا مي كنيم و به
اهميت آن ، يك احساس و اراده و همت خاصي در من ايجاد مي شود به عنوان اين ايام مخصوص . چون روح انسان ، آن قدر
ضعيف است كه وقتي چيزي براي هميشه به او وظيفه مي شود ، با اين كه آن وظيفه به عنوان يك وظيفه محدود باشد ، فرق
مي كند . [در] وظيفه محدود به مكان و زمان خاص [انسان] آمادگي بيشتري دارد كه آن را جدي بگيرد . مثلا اگر به ما بگويند
كه شما در اين اتاق باشيد اما معلوم نيست تاكي ، ولو نيم ساعت بيشتر منتظر نيستيم ، اما چون معلوم نيست ، همراه با يك
سنگيني است و روح انسان نمي پذيرد . اما اگر بگويند يك ساعت اين جا باشيد ، ولو سنگين است اما مي گويد خوب ،
زمان معيني است . همت خود را جمع مي كند . حالا ما كه نمي توانيم در طول نامعلوم عمر ، مراقبه جدي داشته باشيم و
شيطان ، همت ما را كم مي كند ، اما وقتي اين زمان محدود مي شود كه اين 90 روز را به خودت زحمت بده و تحمل كن . چون
يك زمان معيني است ، آمادگي بيشتري مي تواند داشته باشد . بنابراين همان محدود بودن زمان ، نكته اي است كه مي تواند قوا
و همت و اراده ما را تمركز بدهد و وقتي تمركز پيدا كرد و جدي گرفت ، نتيجه اي كه پيدا خواهد كرد ، شيريني آن نتيجه ، او را
تربيت مي كند براي طول عمرش . و اين دستورالعمل ها ، در واقع اسرار آن روز و ساعت و ايام و ليالي را مي فهماند . پس اگر ما
دعاها را انشاءالله با آن ديد ، معنا و مطالعه كنيم ، بهتر است از اين كه فلان دعا و سوره را هزار يا ده هزار مرتبه بخوانيم . فعلا
لازم نيست اين همه فشار بياوريم ، بلكه در اثر مراقبه ، انشاءالله [اين مسائل] معلوم خواهد شد .
1387/04/14 جلسه 73
١۵٨
يكي از دعاهاي ماه رجب كه هر روز هم وارد شده ، معنايش طوري است كه امام شناسي را با توحيد در طول هم قرار مي
دهد ؛ مي فهماند كه اگر انسان ، امام خود را خوب بشناسد ، از اين راه به توحيد خواهد رسيد و آن توحيد حقيقي است .
بعضي را اشاره مي كنيم :
" بسم الله الرحمن الرحيم اللهم اني اسئلك بمعاني جميع ما يدعوك به ولاة امرك " خدايا من از تو مي خواهم به معاني
جميع آن چه كه مي خوانند تو را به آن . چه كسي مي خواند ؟ ولاة امرك . صاحبان امرت مي خوانند تو را به آن . خوب ، اين
صاحبان امر را به ما توصيف مي كند : المامونون علي سرك . آن ها امين هاي سر توحيد تو هستند . امين بر سر و اسرار تو . اين
كه اساتيد به ما توصيه مي كنند كه اگر چيزهائي در توحيد فهميديد ، آن ها را فاش نكنيد ، اين ، دستورالعمل خود خدا است
براي پيامبران و اوصياء تا به تدريج بيايد به پائين . اين يك وظيفه است كه مامور است آن ها را حفظ كند . " المستبشرون
بامرك " آن ها با نشاط و سرحال و مژده پذير هستند به امر تو . با وجود اين كه سخت ترين و بدترين بلاها و مصيبت ها براي
آن ها است ، در عين حال آن ها بشاش هستند به امر تو . " الواصفون لقدرتك المعلنون لعظمتك " اصلا وقتي ما آن ها را
بشناسيم ، مي بينيم اصلا قدرت تو را توصيف مي كنند . علني كننده عظمت تو هستند . اگر كسي اين انوار مقدسه را بشناسد ،
عظمت خدا برايش علني مي شود .
" اسئلك بما نطق فيهم من مشيتك " از تو مي خواهم به آن چه كه در آن ها گويا است از مشيت تو ؛ هر چه مشيت الهي
بخواهد اراده كند ، اول در اين انوار مقدسه ظهور پيدا مي كند . " فجعلتهم معادن لكلماتك " پس آن ها را قرار دادي معدن
هائي براي كلماتت . يكي از معاني "كلمات الهي " موجودات عالم است . چون كلمه ، آن چيزي است كه معنائي را منتقل كند .
موجودات ، داراي معنا هستند . هر كدام ، با موجوديت خود مي فهماند كه در وجود ، چنين حقيقتي هم بود كه من آن را ظهور
مي دهم . آن ها را معدن موجوداتت قرار دادي . پيدا است كه معدن است كه از استخراحات آن ، اجزاء مي تواند كارساز باشد .
صدها كارخانه يا انواع قطعاتي كه از آن استفاده مي كند ، اصل و ريشه آن ها ، از استخراج معدن آن ها شروع شد ؛ ريشه از
معدن است . پس تمام موجودات ، [وقتي كه] مي خواهد موجود شود ، متصل به معدن خود است [با اتصال به معدن خود است
كه مي تواند موجود شود] . تمام موجودات عالم با انوار مقدسه مي توانند لباس موجود بپوشند . الان من اگر دستم را تكان دادم
و حادثه جديدي اتفاق افتاد ، اين نمي تواند منهاي نور آن انوار مقدسه ، ظهور پيدا كند .
حالا ما اگر مي توانيم دستمان را تكان دهيم ، اين به اين دليل بوده كه نيزوئي در عضلات وجود داشته و وجود نيرو در
عضلات هم به اين دليل بود كه حياتي داشته اند ، يعني حياتي بوده كه حركت كردني به وجود آمده و گرنه ناخن تو هم نمي
توانست تكان بخورد . از آن اراده و حيات بود كه " حركت " توانست " حركت " شود . حرف زدن و شنيدن و .... هم همين طور
است . اگر نيروئي نبود ، نمي توانست باشد . تا اين مقدار را فهميديم ؛ اما اين كه از اين هم نزديكتر و جدي تر ، قدرت
ولايت معصوم است يعني چه ؟ اين جا فهم ، سخت مي شود . چون هنوز توجه ما به هيكل ها و جسم هاي مبارك [آن ها] است
. اين نمي گذارد متوجه شويم .
" و اركانا لتوحيدك و آياتك و مقاماتك التي لا تعطيل لها في كل مكان " خدايا آن ها را ركن قرار دادي براي توحيدت و
آياتت و مقاماتي كه هيچ وقت ، هيچ تعطيلي براي آن ها نيست . همه اين ها ، ركنش آن انوار مقدسه است . پس ما هر چه
١۵٩
بخواهيم از آيات و معارف ، چيزي بفهميم ، بايد روي ركن انوار مقدسه قرار گيرد وگرنه نه تنها ناپايدار است ، بلكه آن ، حقيقت
توحيد نيست و شيطان است . در عالم نمي شود به توحيد رسيد مگر بر اساس ركن توحيد . " يعرفك بها من عرفك " هر كس
بخواهد تو را بشناسد ، مي شناسد تو را به وسيله آن انوار مقدسه ، منهاي آن انوار مقدسه ممكن نيست شناخته شوي .
" لا فرق بينك و بينها " اصلا فرقي نيست بين تو و آن ها . " الا انهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدوها منك و
عودها اليك " اما اين [فرق نداشتن] به اين معنا نيست كه مثل آدم مغرضي بگويد خدا در قرآن گفته " و لا تقربوا الصلوة " .
بخش اصلي آن ( " و انتم سكاري " ) را حذف كند [و نتيجه گيري كند] .
كساني كه مغرض هستند ، فورا مي گويند ديديد ، شيعه دارد مي گويد بين اين انوار مقدسه و خدا ، هيچ فرقي نيست . در
حالي كه اين طور نيست . شيعه گفته " الا انهم ... " مگر اين كه يك فرق مهمي است و آن اين كه آن ها بنده تو هستند ، شروع
و برگشت آن ها از تو ست و به توست . اين ، به معناي مستقل بودن نيست . هر چه شد ، تو هستي و كامل ترين جلوه اي كه
بخواهد از تو به اين عالم ظهور بدهد [ظهور پيدا كند] آن ها هستند .
الان ما اگر آهني را در كوره بگذاريم ، هيچ وقت نمي گوئيم آهن همان آتش است . مي گوئيم اين آهن كه ذوب شده ، هر
چه كه خاصيت ، در آتش بخواهي ، در آهن هست . دقيق تر اين كه همين آتش ، خود حقيقت آتش نيست . آتش حقيقتي دارد
كه اصلا نمي تواند در اين عالم ، بيايد . اين عالم ، ظرفيت آن را ندارد كه حقيقت آتش در اين عالم ظهور پيدا كند . ما اصلا
دسترسي به آن نداريم . اين شعله ، نمودي از آن حقيقت است كه ما با اين آشنا هستيم و با اين ، آتش [حقيقي] را مي
شناسيم . اما اين ، حقيقت آن نيست . و ما نمي توانيم منهاي اين شعله آتش ، مفهومي از آتش پيدا كنيم . عظمت و فوق
العادگي حقيقت آتش ، اعلا از اين است كه در اين عالم مادي [بتوان مفهومي براي آن تصور كرد] يا [بتواند ظهور كند] .
از طرف ديگر ، [وقتي] ما بخواهيم نزديكترين چيزي را از حقيقت آتش پيدا كنيم ، همان شعله را دنبالش مي رويم . ما
نگفتيم كه اين معصومين عليهم السلام ذات تو هستند . گفتيم اين ها بنده تو هستند ؛ پس هر چه تعريف كنيم ، حقيقتي جدا
نيست كه شرك باشد . پس در بين موجودات عالم ، نزديكترين حقيقتي كه ما ، خدا را بشناسيم ، اين ها هستند .
" فبهم ملات سمائك و ارضك حتي ظهر ان لااله الاانت " پس با آن ها پر كردي آسمان و زمينت را تا اين كه ظهور پيدا
كند كه هيچ معبودي جز تو نيست . تا در ادامه دعا پس از اين كه [دعا كننده] از مقام ولايت چيزهائي فهميد ، قابليت توحيد را
پيدا مي كند : " ان تصلي علي محمد و آله و ان تزيدني ايمانا و تثبيتا يا باطنا في ظهوره و ظاهرا في بطونه و مكنونه يا مفرقا
بين النور و الديجور يا موصوفا بغير كنه ...." خدايا از تو مي خواهم به محمد و آلش صلوات بفرستي . اين چطور " لا فرق بينك و
بينه " است كه اين قدر محتاج است كه منِ هيچي از خدا مي خواهم كه به او عنايت كن .
البته منحرفين ، كه كلماتي همچون لااله الاالزهراء و غير آن را مي گويند پيدا است كه اين مطالب از طرف دشمنان دين
است . از يك طرف ، خودشان مي بافند اين مطالب را و از طرف ديگر ، همان ها را سند سازي مي كنند . اما حضرت ، اين جا
مي خواهد كه خدايا به آن ها دعايت [عنايت و رحمتت] را برسان . با اين شناخت مي خواهم كه ايمانم را زياد گرداني و مرا
ثابت قدم گرداني . " يا باطنا في ظهوره و ظاهرا في بطونه و مكنونه . "
١۶٠
اين حقايق وقتي خواهد شد كه انسان ، با معصومين عليهم السلام چنين ارتباطي داشته باشد . منهاي معصومين عليهم
السلام قابل فهم نيست و هر چه فكر كنيم كه فهميديم ، اين افسانه است .
" يا مفرقا بين النور و الديجور " [اين مطالب] در عالم ماده ، قابل درك نيست . شما يك سايه را ملاحظه كنيد : اين طرف
نور و آن طرف ، تاريكي است . آن حد وسط را كه جدا كننده تاريكي با نور باشد ، قابل تشخيص نيست . يك چيزي كه آن دو تا
لطيفه نور و تاريك را از هم جدا كند ، خارج از تصور و چشم ماست . معصوم عليه السلام به ما مي فهماند كه نه خير ! آن جا
حقيقتي است كه اسمي از اسماء الهي ، نور و تاريكي را از هم جدا كرده . البته معاني بالاتري هم مي تواند داشته باشد .
" يا موصوفا بغير كنه و معروفا بغير شبه " در عالم ، نمي شود به كنه چيزي نرسيم و[لي] توصيف بشود . يا اين كه شبيه
نداشته باشد ، اما شناخته شده باشد . فهم اين مسائل ، فراتر از ذهن است و فقط انس با معصومين عليهم السلام مي تواند اين
ديد را باز كند كه هر چه كه محدود است ، محدود كننده آن ، تو هستي . (يا حاد كل محدود) ما به هر چه نگاه مي كنيم ،
محدود مي بينيم ؛ كسي انس با معصومين عليهم السلام پيدا كند ، با محدود ، محدود كننده را مي بيند ! يك بچه ابتدائي ،
تكان خوردن پرده يا برگ را مي بيند . اما اين كه بتواند هواي لطيفي را كه در آن جا حركت مي كند ، [تشخيص دهد و
بداند كه] آن ، حركت كننده است ، آن را نمي تواند بفهمد . اما چرا اين معنا قابل فهم است . اگر روحش رشد يافته باشد [مي
فهمد كه] اين ديگر با اين چشم ديده نمي شود . در عين حال كه مثل بچه ، آن برگ يا پرده را مي بيند ، در عين حال ،
آن هواي لطيف را مي بيند كه با اين چشم نمي بيند [ديده نمي شود] .
يا مثلا بچه وقتي مي بيند كه از ناودان خانه ها يخ آويزان شده است ، سرماي زير صفر را نمي بيند . براي او قابل فهم نيست
. اما پدر او اتفاقا با آن بلور يخ ، سرما را هم مي بيند .
" يا حاد كل محدود " ما كودكان محروم از عالم توحيد و ولايت ، محدود را مي بينيم : اين ميز ، محدود به آن اضلاع است .
اما او حاد را مي بيند . چقدر توحيد را به ما محسوس مي كند و چقدر انگيزه مي دهد كه ما چرا توحيد به اين واضحي را نمي
توانيم بفهميم ؟ چرا اين باد را ببينيم و ....
" و شاهد كل مشهود " هر چه كه مشهود من است ، با آن شاهد ، مشهود من مي شود . " و موجد كل موجود " هر چيزي
به نام موجود در حواس پنچ گانه مي بينيم ، [به وسيله] موجد ، آن را مي بينيم . " و محصي كل معدود و فاقد كل مفقود
ليس دونك من معبود اهل الكبرياء و الجود " هر چه كه به عدد مي آيد ، آن محصي و قابليت شمارش آن عدد را مي بيند .
خوب ، باز در ادمه دعا ، توجه به اسماء الهي دارد كه اجمالا اين دعاها با اين مضامين ، اين انگيزه را به ما مي دهند كه ما در
اين سه ماه ، چه كار كنيم به آن حقايق برسيم . اين خلاصه دستوراتي است كه در اين مضامين به ما مي فرمايند . انشاءالله در
اين سه ماه ، آن چه به بندگان مخلَص خود عطا خواهد فرمود ، به همه اهل مجلس ما و به همه آن هائي كه به عشق معرفت
الهي ، قدم در اين راه مي گذارند ، عطا كند .
١۶١
بسم الله الرحمن الرحيم
همان طور كه سروران ، مستحضريد دعاها هر كلمه به كلمه شان ، مخزن گنج هاي بي پاياني است از حقايق و معارف الهي
و راه و روش هاي تربيتي نفس . پر است از غذاهاي مقوي روحي و معيارهائي است بر تشخيص پيشرفت ها و پس رفت هاي
انسان در مراتب و مراحل مختلف تربيت نفس . عرض شد كه دعاها به تناسب ايام ، توصيفي از چگونگي آن ايام را و چگونگي
خواص آن ايام را مي كند . حتي دعاهاي ساعات معين و مخصوص ، پيامي از وضعيت آن ساعات را مي دهد .
از جمله آن دعاها كه دعاي روز مبعث است ، فرازهاي بسيار جالبي را در اين دعا مي شود از مراحل مختلف تربيت به دست
آورد ، از جهات مختلف زندگي يك سالك .
يكي از فرازها در اين دعا اين است كه مرحوم حضرت آيت الله سعادت پرور با استفاده از بيانات مرحوم علامه طباطبائي
رضوان الله عليهما ، نكات دقيق و برجسته اي را به ما توجه داده اند كه در واقع اين ها ، روش استفاده از دعا است كه به صورت
نمونه توضيح داده اند :
" فنسئلك به و باسمك الاعظم الاعظم الاعظم الاجل الاكرم الذي خلقته فاستقر في ظلك فلا يخرج منك الي غيرك (نور
( هدايت ج 5 ص 174 فراز 103
اين چه اسمي است كه حضرت در اين روز مهم ، اين گونه آن را توصيف مي كند . مي خواهيم از تو به آن (كه كلمه " آن "
مربوط است به فرازهاي قبلي) و باسمك : آن اسم تو چيست ؟ " الاعظم الاعظم الاعظم " نه فقط اسم اعظم ، بلكه اسم اعظم
اعظم اعظم . " الاجل الاكرم " . جلسات گذشته مفصلا عرض شده كه اسم جلال با اسم جمال (الاكرم) ، چه رابطه اي با هم
دارند و سالك ، با اين دو اسم ، چگونه تربيت مي شود و سالك در فراز و نشيب زندگي خود ، چگونه با اين دو ارتباط دارد . و اين
كه اسم جلال ، باطن اسم جمال است و اسم جمال ، باطن اسم جلال است .
" الذي خلقته فاستقر في ظلك فلا يخرج منك الي غيرك " خلق كردي او را پس مستقر كردي آن اسم را در سايه خودت
(سايه چيست ، باز هم قبلا عرض شده) آن اسم را با آن توصيف خلق كردي و در ظلّت مستقر كردي و آن را از خودت خارج
نكردي به غير خودت . چطور مي شود كه اين اسم ، هم خدا اين را آفريده (البته منظور [از آفريننده] حقيقت غيبيه است . چون
اسم " الله " هم بالاخره " اسم " است) و هم در خود اسم خدا ، مستقر است و هم از آن حقيقت غيبيه هم خارج نيست . و تمام
اسماء ديگر از اين اسم ، جدا شده اند و تمام مخلوقات عالم از اسم مخصوص خودش . چطور مي شود كه هم مخلوق است و هم
در خود ظل خدا است و هم خارج از آن ظل نيست و هم تمام موجودات عالم از او است .
اگر خاطر شريف باشد ، از باب مثال عرض كرديم (البته مطلب ، اعلي و اجلّ از اين است و اين فقط از باب تقريب به ذهن
است) كه چگونه مي شود چيزي ، هم خود آن باشد و هم در آن باشد و هم جدا از آن نباشد . عرض كرديم كه مهندسي در قوه
عقل خودش ساختمان بسيار جالب را با هدف مشخص كاربرد خودش ، طراحي مي كند . در اين ساختمان ، ديوارها و پنجره و
ستون و ... در قوه عقل ، از چه جنسي است ؟ اين ، در خود قوه عقل است اما خارج از عقل هم نيست . در روي كاغذ، جنس
همه آن ها از خط است ؛ وقتي در عالم طبيعت ، ظهور پيدا مي كند ، پنجره از آهن است و ستون از بتن و ...
1387/05/11 جلسه 74
١۶٢
اگر مقايسه كنيم ، اين ساختمان كه در قوه عقل مهندس است ، با آن ساختماني كه در بيرون است ، از تمام جهات يكي
است و قبل از به وجود آمدن ساختمان ، در قوه عقل مهندس بود . در اين عالم ، جنس آهن ، غير از شيشه است . در قوه عقل
هم ، شيشه غير از آن آهن است . اما در عين حال كه غير آن است ، نه مثل آن غيري كه در [عالم] بيرون است . بلكه همه ،
عين هم هستند . گچ و شيشه و .... همه از جنس قوه عقل است ؛ در عين غير هم بودن ، عين هم هستند . برخلاف آن ساختمان
بيرون هم غير همند و در عين حال هم غير هم هستند . اين ، به دليل عظمت ، قدرت و ظرفيت وجودي قوه عقل است كه
توانسته در آن چيزهاي غير هم ، عين هم باشند ولو اين كه ضد هم باشند . اما در اين عالم ، اين مساله ، مربوط به ضعف عالم
طبيعت است .
اين مربوط به قدرت قوه عقل است كه آن ساختمان ، در عين حال كه عين قوه عقل است ، در عين حال ، مستقر در آن قوه
عقل است و آن چه هم كه مي خواهد بيرون بيايد ، بر اساس آن ظهور پيدا مي كند . پس ممكن است حقيقتي ، حقيقتي را خلق
كند و آن ، غير آن باشد و در عين حال ، عين آن باشد و در عين حال مستقر در آن باشد و در عين حال ، خارج از آن هم
نباشد 0
قوه عقل ، يك ساختمان نمي سازد . خزينه ساختمان هاي زيادي است كه با يك اراده به وجود مي آيد . پس وقتي در قوه
عقل انسان ، چنين قدرتي وجود دارد و هر چه پيشرفت مي شود ، از راه عقل خلق شده و با قوت قلم و دست به بيرون نمود پيدا
كرده است [حتما خداوند متعال هم صاحب چنين قدرتي هست] .
اين اسم ، با الفاظ مختلفي در دعاها آمده ؛ گاهي " مشيت " فرموده اند . گاهي اسم محمديه فرموده اند . .... حالا هر نامي
كه باشد ، بحث اين است كه از آن حقيقت غيبيه ، حقيقتي ظهور پيدا كرده و آن ، خارج از ذات باري تعالي نيست و همه
موجودات ، از آن خلق شده اند . اين بحث ، يك يادآوري بود از آن جلسات گذشته كه چه اسمائي از اسماء جلال يا جمال ،
ظهور پيدا كرده اند ، [آن چه كه در مورد] اين اسم ها ، در راستاي تربيت نفس سالك است ، اين است كه پس از اين كه اين ، به
او كشف شد كه هر چه در عالم به صورت موجود است – حتي اين خلاء نسبي كه در خلاء بودن خود ، موجود است – پس از
اين كه سالك ، به اين حقيقت رسيد كه هر چه موجود است ، مستقل نيست ، اين تازه اول سير و سلوك است ، تا از اسم بگذرد
و به مسمي برسد ؛ و فرق بين اسم و مسمي كه اثنينيت دارد ، از بين برود .
اين مرحله از سير الي الله وقتي شروع مي شود ، تازه معلوم مي شود كه اين همه كه در اين راه ، مجاهده مي كنيم [براي اين
بود] تا از اين اشتباه بزرگ كه موجودات را مستقل مي ديديم [درآئيم و] به اسماء برسيم و تازه بعد متوجه شويم كه به معنا
برسيم ، بدون توجه به اسم ، و از معنا به اسم برسيم . بلا تشبيه البته اين مثال ، ناقص است و بيان حقيقت نيست ؛ مثلا يك
وقت است كه كسي گريه مي كند ؛ به اين شكل كه در يك فضائي قرار گرفته كه بالاخره مي بيند بايد گريه كنيم وگرنه فلاني به
دلش مي آيد ، يا جو طوري است كه گريه اي از ما بيرون بيايد . اين [فرد] ، اول توجه به گريه دارد و بعد ، اين گريه را به خود
تزريق مي كند تا گريه ، كه معناي آن صورت بود ، به وجود آيد . اما يك وقت برعكس است . يك عزيري از كسي فوت كرده ، در
اين حالت از معناي گريه ، آن گريه به وجود مي آيد . يا در مورد خنده ، يك وقت فرد از صورت به معنا حركت مي كند و يك
وقت اين طور نيست بلكه در وضعيت خنده قرار مي گيرد و از معنا ، صورت خنده به وجود مي آيد . يك وقت است كه از توجه به
١۶٣
اسماء ، به معنا توجه مي كنيم . يك وقت هم دعاها ما را توجه به معنا مي دهند تا از معنا به اسماء توجه كنيم . اين جا [در
صورت دوم] ، توجه به اسماء ، استقلال ندارد . سايه آن معنا ، اين صورت است كه ظهور پيدا مي كند كه ديگر آن قابل توجه
نيست . مثلا كسي كه عزيزي را از دست داده توجه به اين كه چگونه گريه مي كند ، ندارد . [گريه] سايه آن حقيقت است ؛
نيازي به توجه نيست . در حالي كه هنرمند براي گريه كردن در روي سن ، توجه اش به دو معنا است .
اين ها از فهم ما خيلي دور است و در حد فهم معصوم است [و اين دعاها بيان مي كند] تا قله اين معنا را برساند . تا هر
كسي چه قدر بتواند استفاده كند . از خود روايت استفاده مي كنيم تا ببينيم حضرت ، ما را به چه نكته دقيق و لطيفي توجه
مي دهد .
امام صادق عليه السلام مي فرمايد : " يا هشَام اللَّه مشْتَقٌّ منْ إِلَه و إِلَه يقْتَضي مأْلُوهاً و الاسم غَيرُ الْمسمى فَمنْ عبد الاسم
دونَ الْمعنَى فَقَد كَفَرَ و لَم يعبد شَيئاً و منْ عبد الاسم و الْمعنَى فَقَد أَشْرَك و عبد اثْنَينِ و منْ عبد الْمعنَى دونَ الاسمِ فَذَاك
( التَّوحيد " (كافي كتاب التوحيد باب المعبود ص 87
آن كه حركات صورت گريه ، علامتي است بر حقيقت گريه در درون انسان . پس اين الله كه از اله مشتق شده و اين اله است
كه اقتضاي معبوديت دارد . اما در عين حال اين ها اسم هستند . ابتدائا توجه ما را اين اسم جذب مي كند . چه معرفتي لازم
است كه توجه به مسمي باشد؟!
پس ما وقتي در عبادت خودمان ، توجه به اسم مي كنيم بدون توجه به معنا ، اين عبادت ، كفر ا ست در مراحل بالاي
بندگي . چيزي عبادت نشده است . اگر كسي رشد كند و به مراحلي برسد كه همراه توجه به اسم ، توجه به معنا هم پيدا كند ،
اين هم " فقد اشرك " چون دو تا توجه است . او دو تا معبود را بندگي مي كند . " و من عبدالمعني دون الاسم فذاك
التوحيد " وقتي كسي رسيد به اين معنا ، آن وقت به توحيد رسيده است .
در يك روايت ديگر مي فرمايد : " عنْ منْصورِ بنِ حازِمٍ قَالَ قُلْت لأَبِي عبد اللَّه عليه السلام إِنِّي نَاظَرْت قَوماً فَقُلْت لَهم إِنَّ اللَّه
( جلَّ جلَالُه أَجلُّ و أَعزُّ و أَكْرَم منْ أَنْ يعرَف بِخَلْقه بلِ الْعباد يعرَفُونَ بِاللَّه فَقَالَ رحمك اللَّه " (اصول كافي ج 1 ص 86 ح 3
اين آقا عرض مي كند كه به يك قومي رسيدم با آن ها مناظره مي كردم . به آن ها اين طور گفتم كه خدا ، اعز و اجل و اكرم
از اين است كه به وسيله خلق شناخته شود بلكه اين بندگان هستند كه به الله شناخته مي شوند . نه اين كه بندگان بتوانند الله را
بشناسند ، تا ما در اين مسير هستيم كه مي خواهيم خدا را بشناسيم ، هنوز در تاريكي هستيم تا اين كه برسيم به .... مي گويد
حضرت تائيد فرمود اين حرف را و فرمود : آفرين بر تو . خدا رحمت كند بر تو .
در يك روايت ديگر مي فرمايد : " عنْ أَبِي عبد اللَّه عليه السلام قَالَ منْ عبد اللَّه بِالتَّوهمِ فَقَد كَفَرَ و منْ عبد الاسم دونَ
الْمعنَى فَقَد كَفَرَ و منْ عبد الاسم و الْمعنَى فَقَد أَشْرَك و منْ عبد الْمعنَى بِإِيقَاعِ الْأَسماء علَيه بِصفَاته الَّتي وصف بِها نَفْسه فَعقَد
( علَيه قَلْبه و نَطَقَ بِه لسانُه في سرَائرِه و علَانيته فَأُولَئك أَصحاب أَميرِ الْمؤْمنينَ عليه السلام حقّاً " (اصول كافي ج 1 ص 87 ح 1
١۶۴
هركس خدا را در وهم خودش عبادت مي كند ، البته كافر است و هركس اسم خدا را بدون معنا بندگي مي كند ، البته كافر
است . و هركس اسم و معنا را با هم عبادت مي كند ، مشرك است . اما هر كس بندگي معنائي را مي كند كه آن اسماء و
صفات ، مطابقت با آن معنا كند (يعني معنا ، طوري صحيح فهم شود كه آن اسماء از آن ظهور پيدا كند ، مثل همان كه در گريه
حقيقي با دل شكسته ، صورت گريه هست اما نمايشي نيست . توجه يكي است ، صورت از آن معنا ظهور پيدا مي كند) آن وقت
دل چنين موحدي گره مي خورد ، زبانش نطق پيدا مي كند در سرائر و علانيه . اين جا ديگر ظاهر و باطن نيست . اين ديگر
درون و بيرونش يكي است . كسي اگر به چنين مرحله اي رسيد ، پس اين ها اصحاب اميرالمومنين هستند حقا .
در اين بحث " اسم " مطلب فراوان است اما وقت تمام شد . در 27 روز تربيت در ماه رجب به ما مي فهماند كه آمادگي فهم
اين معنا را كه مربوط به اين روز است پيدا كنيم و با اين فهم ، اين دعا را بخوانيم و اگر كسي نمي فهمد ، فاصله خود را كشف
كند و در فرصت هاي ديگر خود را آماده كند .
يك بار هم شده يكي از دعاهاي اين ايام ، ما را اين طوري به خودمان بازگرداند ، به ما قابليت مي دهد بدانيم چگونه از دعاها
استفاده كنيم و سپس [ببينيم چگونه] در اين دعا ما را توجه داد به اين حقيقتي كه " و باسمك الاعظم الاعظم الاعظم ...." .
پس آن چه كه ما دنبال اسم اعظم هستيم و با حروف ابجد و راه و بيراهه [تلاش مي كنيم] مستجاب الدعوه شويم ، [ببينيم]
دعا مي خواهد ما را به كجا بكشاند و ما به كجا مي رويم . ما خود دعا را مي گيريم و آلت دست خود قرار مي دهيم براي رسيدن
به هواي نفس خود .
آن وقت در سوره توحيد ، " لم يلد و لم يولد " بيشتر باز مي شود : خدائي كه همه عالم را خلق كرده و همه خلق هم نه
مثل توليدي است كه توليد شد و جدا شد . بلكه همه چيز در خود اراده حق است . چيزي جداي حق ، در عالم نيست .
و آن وقت معناي " هو معكم اينما كنتم " مشخص خواهد شد . آن هم نه معيت شيشه و آب ، بلكه معيت آب و رطوبت ،
بلكه بلاتشبيه ، اين كلام خدا است ، تو جدا از او نمي تواني باشي . معيت اگر حل شود ، آن گاه معناي قرب حل مي شود و
حداقل اثرش اين است كه اگر نتوانيم به اين چيزها برسيم و بچشيم ، كلام معصوم را مي فهميم كه كجا داريم مي رويم . كه
خود اين ، زندگي بزرگي است . خدا توفيق بدهد در اين لحظات عمرمان ، از زندگي توحيدي استفاده كنيم .
١۶۵
بسم الله الرحمن الرحيم
خداوند ان شاءالله از بركات اين ايام بهره مند كند و از شفاعت مولود اين ايام بهره مند كند و در تعجيل ظهور ، و اين كه اين
جلسه تحت عنايت آن حضرت قرار گيرد ، صلوات ختم كنيد .
در مورد بحث جلسه گذشته ، اين كه براي خيلي از عزيزان ، خوب روشن نشده بود ، اين زبان قاصر ، نتوانسته خوب بيان
كند . البته مطلب هم بسيار بلند است . [لذا توضيحي دوباره داده مي شود] فرمود : " الاسم غَيرُ الْمسمى فَمنْ عبد الاسم دونَ
الْمعنَى فَقَد كَفَرَ و لَم يعبد شَيئاً و منْ عبد الاسم و الْمعنَى فَقَد كَفَرَ و عبد اثْنَينِ و منْ عبد الْمعنَى دونَ الاسمِ فَذَاك التَّوحيد "
(كافي كتاب التوحيد باب المعبود ص 87 ) فرمود كه در اسماءالله اسم غير از مسمي است پس هر كس اسم را بدون معنا بندگي
كند ، پس البته كفرورزيده و هيچ چيز را پرستش نكرده و هركس اسم و معنا را بندگي كند ، پس البته شريك ورزيده و دو چيز
را بندگي كرده و هركس معنا را بدون اسم بندگي كند پس آن همان توحيد است . بحث جلسه گذشته را با مختصر اشاره اي با
مثالي ، جمع بندي مي كنيم : اسم و معنا اصلا يعني چه ؟ هر چيزي كه علامتي باشد به وجود چيز ديگر ، به آن اسم
مي گويند ، حالا به هر صورتي باشد ، باشد . لفظ ، صورت ، خط و يا هر صورتي باشد . اگر چيزي علامتي باشد براي چيز ديگر ،
آن اسم است . آن چيزي كه اسم ، آن را نشان مي دهد ، مسماي آن اسم است .
مطلب ديگر اين كه معنا ، در درون انسان وجود دارد ، يك چيز بيروني نيست . آن چه بيروني است ، مسمي است . معنا ،
حس باطني انسان است از آن مسمي . مثلا ما مي گوئيم سيب . اين س ي ب ، علامتي است براي آن ميوه مشخص . پس اين
س ي ب ، اسم است . آن ميوه ، مسمي است و آن چه كه من در درونم از آن ، احساسي دارم ، چه در ذهن و چه در مراحل
گوناگون روحم ، اين ، معنا است . حالا در اين مثال ، گاهي مي شود انسان ، توجهش به اسم است . گاهي به هر دو است و گاهي
به خود معنا است . چگونه چنين چيزي ممكن است ؟ فراوان در زندگي ما وجود دارد . فرض كنيد يك آقاي خطاطي است ، او
تمام توجهش به س ي ب است ؛ به زيبائي خط و غلطي يا درستي آن . هيچ توجهي به معنا ندارد و فقط توجهش به اسم است .
گاهي توجه به هر دو است ؛ مثلا كسي يك سيني را در بازار برداشته و دنبال سيب مي گردد . گاهي توجهش به ليست خريد
است و گاهي به خود سيب كه كجا بخرم و .... پس گاهي توجه به هر دو است . يك وقت هم خيلي تشنه است و وارد باغي شده
است و چنان توجهش به خود سيب است كه اصلا توجهي به سيب لفظي يا خطي ندارد .
يا مثلا قدرت ؛ چه قدرت در نوشته باشد يا لفظ ، هر دو اسم است . مسمي ، نيروئي است كه معنا را به آن توجه مي دهد .
آن توجه هم كه انسان ، در درون دارد ، معنا است . يك وقت است كه [هردو] توجه ، با هم است . قدرت را كه مي شنود و
مي خواند و نيرو را هم متوجه مي شود . يك وقت هم هست كه با كسي دعوا كرده ، او اين را بلند كرده و روي زمين زده و روي
سينه اش نشسته و چنان تحت فشار قرار داده كه نمي تواند دست و پايش را هم تكان دهد . اين جا با همه وجود ، قدرت را
حس مي كند و تمام توجه ، به خود قدرت است . پس ديديم كه مي شود انسان يا توجه به هردوي اسم و مسمي داشته باشد يا
توجه به خود معنا منهاي اسم .
حال ، در جلسه گذشته ، حضرت در آن حديث ، در باره اسماء الله اين طور فرمودند : " الاسم غَيرُ الْمسمى فَمنْ عبد الاسم
دونَ الْمعنَى فَقَد كَفَرَ و لَم يعبد شَيئاً " هر كس خدا را ، اسمش را بدون توجه به معناي اسم ، بندگي كند اين كفر كرده و اين ،
1387 مطابق با نيمه شعبان /05/25 جلسه 75
١۶۶
بندگي نيست . " و منْ عبد الاسم و الْمعنَى فَقَد كَفَرَ و عبد اثْنَينِ " يكي هم يك خورده ترقي كرده و توجه به اسم و معنا را باهم
مي تواند داشته باشد . اين هم شرك ورزيده و دو چيز را پرستش كرده . [در نهايت مي فرمايد] " و منْ عبد الْمعنَى دونَ الاسمِ
فَذَاك التَّوحيد " اما هر كس خود معناي خدا را بندگي كند و توجه به اسم نداشته باشد ، پس آن همان توحيد است .
اين حديث به ما مي فهماند كه ما كجا هستيم و كجا بايد باشيم . در باره اسماءالله ، يك و قت مثلا اسم سميع را توجه
مي كنيم ، خود اسم را ؛ يك وقت هم اسم را با آن معناي سميع توجه مي كنيم . يك وقت هم از اين ها گذشته ايم و خود
معناي سميع را توجه مي كنيم . در اولي فاصله مان در بندگي خدا ، خيلي دور است كه در ذهن با معناي سميع و بصير و عليم
و .... سر و كار داريم . يك وقت ، يك خورده نوراني تر مي شود و علاوه بر اسم ، معنا را هم احساس مي كند ، توجه به معنا هم
مي رود . مثلا در نماز ، هي زور زوركي مي خواهيم معنا را هم توجه داشته باشيم . باز هم اين كفر است و توحيد نيست . يك
وقت ، چنان توجه است كه از اين ، خبري نيست . مثل قدرت كه در زير دست و پاي آن شخص ، فرد خود قدرت را توجه دارد و
توجه از اسم بريده شده . يعني انسان به خود اين [توجه] دارد كه خداوند سميع است و مي شنود مرا ، بدون اين كه ذهن
دخالت كند .
انسان در يك مراحلي شايد در خود ، ابتدائاً كشف كند كه " من بينا هستم " اما ممكن است توجه ، آن قدر قوي شود كه
[ببيند] من همان بينائي ، و بينائي همان من [است] . اما يك وقت بالاتر هم مي رود و توجه مي كند كه خود بينائي ، بينائي
خدا است . همين طور در مورد شنيدن و قدرت و علم ، كه خود شنيدن و خود قدرت و خود علم ، شنيدن و قدرت و علم خدا
است . آن جا توجه به اسم نيست ؛ به خود معنا توجه مي شود . كه آن توحيد است .
در بحث مناجات در ادامه بحث دعاها عرض شد كه دعا يعني اين كه دعا كننده به هر نحوي مي كوشد توجه دعا شونده را به
خود جلب كند . پس از اين كه مطمئن شد توجه او به دعا كننده جلب شده ، سوال خود را مي كند ؛ حالا به هر شكلي كه
باشد : لفظي ، حالي ، قالي و .... عرض شد كه در غير خدا ، همين طور است اما در باره خدا برعكس است . اين جا ، اين طور
نيست كه خدا توجه به انسان ندارد و او سعي مي كند خدا را تحت تاثير قرار دهد . اين كه اصلا كفر است . دعا در ارتباط با
خدا ، اين است كه انسان كه غافل بود از اين كه خدا به او توجه دارد ، بفهمد كه خدا به او توجه دارد . مثلا چيزي تا در ميدان
آينه قرار نگرفته ، اين تصوير ظهور پيدا نمي كند . اينجا دو چيز است : يك شيي و يك آينه . [براي ظهور تصوير ] دو جور
مي شود انجام داد . يا آينه ثابت است و شيي را حركت مي دهيم تا در ميدان آينه قرار گيرد يا اين كه بر عكس ، آينه را حركت
مي دهيم تا در ميدان شيي قرار گيرد . [اما در مورد خورشيد، اين آينه هست كه بايد حركت كند تا در مسير شعاع نور خورشيد
قرار گيرد] .
در موجودات غير خدا ، اين شيي توجهش به من نيست . من مي خواهم كاري كنم تا توجه او با توجه من متصل شود و اين
دعا تحقق پيدا كند و اثر دعا ظهور پيدا كند . تا اين دو تا نباشد ، دعا تحقق پيدا نمي كند . اما در مورد خدا ، بر عكس است .
خدا توجهش به من ثابت است . اين من هستم كه از ميدان خارج شده ام . آن قدر بايد خود را تكان دهم كه اين غفلتي كه به
من غلبه پيدا كرده و توجه خدا به خود را غافلم ، اين از بين برود . همين اتصال كه برقرار شد ، دعا كارش را كرده است .
١۶٧
در مورد دعاهاي معصومين عليهم السلام ، هركس با يك ديدگاه ، اين دعاها را توجه مي كند . يكي در اين حد [توجه دارد]
كه معصوم عليه السلام ، مي خواهد به ما ياد بدهد كه چگونه دعا كنيم . يكي دركش بالاتر است و توجه دارد كه معصومين
عليهم السلام بي نياز از اين ها هستند و اين مطالب از نوع استغفار و ... از زبان امت است . اولي عيب دارد ولي دومي عيب ندارد ؛
هر چند خيلي ضعيف است .
مثلا بچه اي كه در مهماني چيزي را مي شكند ، ممكن است اصلا هم خودش خجالت نكشد اما پدر او عرق مي كند ، به
لحاظ مسئوليت ولائي كه در مورد او دارد . يا در صفي ايستاده و مي خواهد گوشت يا روغن يا .... بگيرد ؛ اين ها را براي خود كه
نمي خواهد براي خودش يك لقمه بس است . اين ها را براي فرزند خود مي خواهد . اين درست است . آن قدر كه آن ها نگران
هستند كه ما لحظه جان دادن و با اين گناه هنگام رفتن [چگونه خواهيم بود] خود ما نگران نيستيم .
اما يك دقت بالاتر از معناي اين دعاها اين است كه خود آن ها هم به عنوان عالم بشري در مقام خودشان ولو از باب وظيفه
الهي ، لحظه اي كه به عالم طبيعت توجه مي كنند ، اين را گناه مي دانند . [و چنان احساسي دارند] كه ما براي گناهان بزرگ
خود هم چنين احساسي نداريم به خاطر پوست كلفتي مان . مثل غبار در چشم كه آنقدر كه عذاب دارد ، زغال افروخته در
دست ، آن همه عذاب ندارد .
و الي آخر از فهم هاي عميق تر . يا اين كه مقامات بالائي را از خدا مي خواهند . چون هر لحظه اين احتمال را مي دهند كه
ممكن است خداوند او را از اين مقام ، ساقط كند . درست است كه ما مي گوئيم هرگز خدا اين كار را نمي كند ؛ درست است . اما
آن ها در آن مقامات خود خوف دارند . چون خدا [كاري را كه بكند كسي نمي تواند به او بگويد چرا؟]
اهل معرفت خيلي اين مسائل را در زندگي خود مي بينند كه تا از ذهن مي گذرد كه فلان چيز با اطمينان خواهد شد ، خدا
گوشمالي مي دهد كه [اگر من نخواهم نمي شود] و سلطنت خود را نشان مي دهد . البته بعضي ها را خدا به حال خود ول كرده
و اين طور هم نمي شوند [واين اتفاقات هم براي آن ها نمي افتد] . اما معصومين عليهم السلام مي ترسند چون اگر چه خدا
فرموده كه شما چنين هستيد و چنان ؛ اما او خوف دارد كه خدا را چه كسي مي خواهد [و مي تواند] بگويد چرا [چنين كردي ؟]
و هم چنين ثبات آن نعمت ها را از خدا مي خواهند .
يك معناي بالاتر اين كه اگر يك خورده لطيف تر دقت كنيم ، مي بينيم آقا ! سراپا توحيد و معرفت الله و توجه به الله است .
چيزي غير از اين نيست . اين حالات ، در اتصالات توحيدي از آن ها صادر مي شود . چيز ديگري نيست . مثلا كسي را در نظر
بگيريد كه گرفتار يك درد و يك مريضي خاص شده است ؛ گاهي به شدت آب مي خواهد ، گاهي مرتب غذا مي خورد ، گاهي
تب شديدي مي كند ، گاهي لرز گرفته و لحاف مي خواهد ، گاهي هذيان مي گويد ، گاهي گريه مي كند ، گاهي داد مي كشد ،
گاهي خوابيده و ..... صورتاً افعال و حالات متضادي از او صادر مي شود . اگر يك فرد عادي به نظر ابتدائي به او نگاه كند ، افعال
متعدد و متضادي را در او مي بيند . [چون ] به خود افعال توجه دارد ، اما اگر دقيق نگاه كند مي بيند نه ! يك چيزي به نام درد
به او حكمفرما شده و اثرات اين درد است كه حالات مختلفي را در او ايجاد مي كند و حالات و الفاظ گوناگون ، ظهور يك چيز
بيش نيست ، و آن حكومت و فشار آن درد است كه گاهي شديد است و گاهي شديد نيست و ....
١۶٨
ماها از اين طرف به طرف خدا مي رويم كه سنگي در بيابان مي بينيم و [پي به وجود سازنده مي بريم] يا گرسنه ايم و به
طرف خدا مي رويم و از خدا اين غذا را مي خواهيم . تشنه ايم يا مشكلي داريم يا گناهانمان يادمان مي افتد و ياد مرگ و
عذاب هاي برزخ و .... همان طور يعني ما از اين طرف به خدا توجه مي كنيم و آن خواسته را مي خواهيم . اما معصومين
عليهم السلام تحت قدرت توحيد هستند و تحت قدرت اتصال ذات باري تعالي هستند و در اين اتصال ، حالات گوناگوني در
آن ها ظهور مي كند و در دعاها و مناجات ها ، هرآن وقت كه مي گريند يا اميدوارند يا .... همه اين ها بازتاب هائي است از آن
اتصال و توجه كه در اين ها جلوه مي كند . بنابر اين يك چيز بيشتر نيست : دعاهاي معصومين عليهم السلام مي بينيم از اول تا
آخر عطر توحيد مي دهد كه اين معنا ان شاءالله در جلسه بعد جمع بندي شود .
١۶٩
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه ترجمه فرازهائي از مناجات شعبانيه مي رسد به اين قسمت كه عرض مي كند :
– " الهي ! لم تكن لي حول فانتقل به عن معصيتك الا في وقت ايقظتني لمحبتك " (نور هدايت ج 5 – شرح فراز 122
( ص 211
اي معبود من ! من يك همچون توانائي ، قدرت و اين امكان و اين شرائط كنترل كننده كه مرا از معصيت تو انتقال بدهد و
نگذارد كه من به تو عصيان كنم ، من چنين توانائي و چنين قدرتي را ندارم ، نمي توانم گناه نكنم ؛ معصيت نكنم مگر " في وقت
ايقظتني لمحبتك " در آن وقتي كه مرا به محبت خودت بيدارم كني . براي محبت خودت بيدارم كني . ظاهر عبارت ، بيش از
يك سطر نيست . اما يكي از تفاوت هاي قابل توجه تربيتي را از يك راه ميان بري به ما نشان مي دهد .
آن وقتي كه انسان در شرايط گناه ، در يك وضعيتي قرار مي گيرد كه احساس مي كند ديگر هيچ اختياري و هيچ اراده اي و
هيچ تواني را ندارد كه اين گناه را نكند ؛ شيطان طوري بر او القاء مي كند كه با همه علاقه اي كه دارد پاك باشد ، با همه آگاهي
كه دارد كه اين گناه ، خطر دارد ، با همه احساسي كه دارد كه الان دارد گناه مي كند ، با همه اين وضعيت ، هر چه مي خواهد
خود را نگه دارد و آن گناه را زير پا گذارد ، احساس مي كند ديگر به سرازيري افتاده و اختيار از دستش رفته ، اين يك حالت
خاصي است كه گاهي شيطان پيش مي آورد ؛ آن هم عصيان و در حد طغيان و نافرماني آشكار . هر گناهي مي خواهد باشد .
بالاخره اين احساس را دارد .
مولا عليه السلام ، دارو و درمان اين درد بزرگ و خطرناك را مي فرمايد . آن هم يك داروي اثربخش بسيار مفيد و يك راه
حل ميان بر و موثر . و آن اين است كه از خداوند مي خواهد كه او را به محبت خودش بيدار كند . از واژه محبت ، نكته هائي
فهميده مي شود كه بسيار قابل دقت است :
1 – اين كه معلوم مي شود انسان آن لحظه اي كه به حال طغيان در گناه رسيد ، صحبت آن گناه نيست . صحبت اين است
كه يك عشقي از درون براي آن گناه شعله مي زند و گرفتار آتش يك محبت و عشقي شده كه آن عشق ، اختيار او را از دست
داده . آن عشق را بايد با آتش عشق از بين برد و آن عشقي كه مورد نظر است ، متاسفانه گاهي محدود مي شود به غرايز جنسي
و براساس همين است كه بعضي از افراد منحرف ، بعضي از جوان ها را به عشق مجازي مي اندازند در تحريكات غرايز جنسي ، به
اين عنوان كه ما مي خواهيم اين ها را از عشق مجازي ، به عشق الهي منتقل كنيم . اين يك ان حراف است ؛ راه تربيت نفس
نيست . ما در هيچ جاي قرآن و روايات نداريم كه از راه حرام و گناه ، انسان هدايت شود . هيچ جا در متون اسلامي ، اين تجويز
نشده كه به اين بهانه ، جوان را به عشق خطرناك غرايز جنسي بيندازيم .
2 – مطلب دوم اين كه عشق ، فقط غرايز جنسي نيست . انسان در برهه هاي مختلف از زندگي خود ، صورت هاي مختلفي
از عشق را مي تواند احساس كند . لازم نيست خود را به گناهي بيندازد به بهانه اين كه مي خواهيم به عشق الهي برسيم . همان
انساني كه در بيابان در دماي چهل درجه كار كرده و از شدت تشنگي و عشق به آب ، نزديك است كه چشم و گوش او كور و كر
شود ، اين عشق است . يا كسي كه در گرسنگي شديد است ، در عشق به غذا است . يا كسي كه در سرماي شديد ، وجودش دارد
1387/06/08 جلسه 76
١٧٠
يخ مي بندد و يك اتاق گرمي را مي خواهد ، اين در آن لحظه ، داراي عشقي است . يا بر عكس مريضي كه در رختخواب نرم
خودش ، به خود مي پيچد [او هم در عشق آرامش و سلامت است] مادري كه فرزند برومند خود را از دست داده و ..... همه
اين ها عشقند . فقط اين نيست كه ما عشق را در گناهي منحصر كنيم كه آن هم [به اين بهانه كه به گناه] بيفتد تا منتقل به
عشق خدا شود .
مولا عليه السلام ما را به يك نكته دقيق توجه مي دهد : آن لحظه اي كه عشق گناه در انسان افتاده و اختيار انسان را از او
گرفته و هيچ نصيحتي ؛ هيچ دوست صميمي و هيچ چيزي نمي تواند او را نجات دهد ، و كار به جائي رسيده كه حاضر است صد
تا شلاق بخورد ؛ اعدام شود ، اما آن گناه را بكند ، آن لحظه ، آن شعله عشق ، عامل اصلي اين گرفتاري است . آن لحظه ، ما را
توجه مي دهد به اين حقيقت كه اين عشق در قوه خيال تو آن چنان شعله مي زند ، محل و ميدان اين عشق ، يك عشق
خيالي است . تو در آن لحظه ، محتاج به يك عشق حقيقي هستي و اين يك عشق خيالي است . و با هزاران تاسف ، گاهي انسان
با بعضي از جوان ها روبرو مي شود كه مي گويد : من به فلان روان شناس مراجعه كردم و او تجويز كرد كه تو از نظر
روان شناسي اگر مي خواهي درمان شوي ، اشكالي ندارد فلان گناه را بكني تا اين كه از فشار رواني آزاد بشوي و مشكلي براي
سيتم رواني تو پيش نيايد . [بنا بر اين اشكالي ندارد كه] تخليه كني خود را .
طبيعي است كسي كه از غرب و چنان مراكز گنديده بخواهد تحصيل علم كند و بريده از روحي ، در مورد اين دستگاه
پيچيده روان انسان ، تغذيه شود ، كارش به آن جا مي رسد . در اين مورد ، خاطرات بسيار تلخي است كه بعضي از عزيزان ،
گرفتار دام چنين به اصطلاح روان شناساني شده اند . ما در اين مسائل حساس ، نمي توانيم به اشخاصي كه مبناي آن ها
تجربيات محدود است و آن هم با آن وضعيتي كه دارند ، اتكا كنيم . ما اين جا بايد به روح شناس و روان شناس حقيقي ، يعني
معصومين عليهم السلام مراجعه كنيم . آن ها چه داروي سالم و مطمئن و موثري را مي دهند ؟ آن ها به ما مي فرمايند كه اي
جوان ! آن لحظه عصيان ، كه عامل اصلي ، فشار رواني تو است تحت يك عشق خيالي ، تو توجه به عشق حقيقي پيدا كن تا آن
از بين برود . منتها در آن لحظه ، نمي توانيم با تدبير و اراده خود – كه تقريبا همه از دست رفته – چنين انتقالي [ايجاد] كنيم .
پس چه كنيم ؟ اين جا است كه عرض مي كند : " ايقظتني " " توجه به اين حقيقت كه تو مرا بيدار خواهي كرد " از من يك
انتظار و توجهي است به سوي تو . آن لحظه ، يك لحظه عجيب و سرنوشت سازي است . لحظه اي است كه انسان كه نياز عميق
و شديد به عشق حقيقي دارد ، و توجه شديد به اين عشق خيالي ، دردمند است . در درد اين لحظه ، مي سوزد و يك توجهي
خواهد كرد . " ايقظتني " [يعني] همين توجه [همان ،] و همين اثر ، همان .
ملاحظه فرموده ايد وقتي انسان شدت تشنگي داشته باشد ، به جائي مي رسد كه از هر جائي كه فكر كند تشنگي او برطرف
مي شود ، توجه مي كند . قدرت توجه خيلي زياد است . حتي رنگي از معشوق خود را در سايه درخت يا ديواري احساس
مي كند . آن لحظه بهترين فرصت است براي توجه كردن . اين ، آن عشق زلال و حقيقي انسان به خدا است : لمحبتك در واقع ،
عاشق اوست ؛ اين آمده و رنگ پيدا كرده . اين آبي كه در بحث مطهرات و غسل و وضو و .... در فقه هست ، نكته دقيقي دارد .
مي فرمايد غسل و وضو و تطهير بايد با آب مطلق باشد ، با آب مضاف نمي شود . اين آب ، مطلق است . به هر چيز كه بخواهد
١٧١
مخلوط شود ، مضاف است و قابليت تطهير از نجاسات ظاهري و باطني را ندارد . آب سيب و آب مخلوط به شكر و آب مخلوط به
نمك و .... قابليت تطهير ندارد .
زندگي انسان ، براساس يك عشق مطلق ، زلال ، بي رنگ و بي بو از [رنگ ها و] بوهاي غير خودش است . تا آن عشق ، رنگ
پيدا كرد و عشق به آب ، به غذا ، و .... و عشق به هر چيزي غير از خدا [به آن مخلوط شد و] تا مضاف شد ، موجب دردسر است .
در همه اين آب هاي مضاف ، حقيقتي است به نام " آب مطلق " .
اگر درون انسان را بشكافي ، اثر عشق او است . آن لحظه كه عشق را از او بگيريم ، او مرده است . حتي اگر نمرده باشد ، با
همه وجود ، خود را از بين مي برد . اگر عشق ، بريده شد [آن لحظه ، لحظه مرگ انسان است] . منتها عشق ، رنگ پيدا كرد و
اين انسان ، در واقع عاشق خداست و [وقتي عشق او] رنگ پيدا كرد ، به اين مشكلات افتاد . اين كه در بيابان ، او عاشق آب
است ، اثري است از عشق به خدا . اگر با بينش حيواني نگاه كند ، مي شود عشق به آب ؛ اگر با بينش واقع بينانه نگاه كند ،
مي بيند عشق به خدا است . و عشق به هر چيز ديگر [نيز همين طور است] . پس اگر انسان از اين عشق خيالي بيرون بيايد ، به
آن عشق به خدا خواهد رسيد ؛ و قرآن چه قدر صريح و روشن ، اين مطلب را فرموده است ! در سوره بقره آيه 165 مي فرمايد : "
و منَ النَّاسِ منْ يتَّخذُ منْ دونِ اللَّه أَنْداداً يحبونَهم كَحب اللَّه و الَّذينَ آمنُوا أَشَد حبا للَّه " و از مردم (يعني كساني كه توجه ندارند
كه تمام موجوديشان به سوي عشق به خدا است) از اين ها كساني هستند كه امورات غير خدا را انتخاب مي كنند ، آن معشوقي
كه خدايشان بود ، مثل خدا را ، عشق مي ورزند به آني كه انتخاب كرده اند ، مثل عشق به خدا .
شما بچه اي را در يك ميداني دقت كنيد كه اين بچه ، مادر خود را گم كرده است و دنبال يك خانم چادري كه شبيه مادر
خود ديده است ، اشتباها دنبال او افتاده و با عشق و گريه و علاقه عجيبي دنبال او مي رود . اين ، عاشق مادر است و او را مثل
مادر انتخاب كرده و دنبالش مي رود . پس از 10 الي 20 متر دوندگي ، تا به علامتي فهميد كه او مادرش نيست ، از همان لحظه
برمي گردد تا ببيند مادر كجاست ؟ حالا فرض كنيد آنقدر دويد كه خود مادر را پيدا كرد ؛ حالا اين عشق ، چند برابر شعله
مي زند . خدا چه قدر زيبا مي فرمايد : اي آني كه غير خدا را مثل خدا انتخاب كردي و به او عشق مي ورزي ، اين عشق به او
[غير خدا] نيست ؛ اين عشق به الله است ، اشتباها انتخاب كرده اي . آن عشق ، نه عشق به آن گناه است ، عشق به الله است . تا
يك لحظه بفمي كه اين عشق به الله است نه عشق خيالي ، آن گاه آن عشق به الله ، با شعله بيشتري تو را نجات خواهد داد .
" و الَّذينَ آمنُوا أَشَد حبا للَّه " آني كه درست انتخاب كرد ، آن ديگر عشقش چيز ديگر است . پس ما آن لحظه سرازيري گناه چه
كار كنيم ؟ " اَيقَظتَني " توجه كن كه تو اين جا هيچ كاره هستي ، الان بهترين لحظه توجه است . توجه به خدا كن و ببين :
1. بدان كه اين عشق الهي است و تو اشتباهي گرفته اي .
2. توجه را به خدا كن .
3. بلافاصله خواهي ديد .
آن لحظه يك يا الله بگو . تدبير ندارم ؛ فكرم نابود شده ؛ آن لحظه يك يا الله بگو با آن شعله عشق ، توجه به آن [كن] كه اي
آن كه من به تو عاشقم !
اگر اين توجه را نداريم ، توجه به اسماءالله كه معصومين عليهم السلام هستند داشته باشيم . يا علي ! يا حسين ! اگر روحم
نمي تواند به آن آسمان هاي بالاتر متصل شود ، بگويم يا اباالفضل ! يا زينب ! يا فاطمه معصومه ! عليهم السلام . اگر باز هم
نمي توانم ، توجه كنم به يا اباذر ! يا مقداد ! يا سلمان ! . اگر با زهم نمي توانم ، به علماي رباني توجه كنم : يا روح الله ! يا علامه
طباطبائي ! بازهم اگر نمي توانم ، به شهدا توجه كنم . آن شهيدي كه روحم با او خيلي مانوس است ، او را صدا بزنم با توجه به
روحش .
١٧٢
همان توجه در آن شعله عشق فوق العاده ، به طور معجزه آسا احساس خواهم كرد كه هيچ خبري از اين توجه به سوي گناه
كه بود ، نيست و واقعا عشقي به خدا در دلم مشاهده شد . آن گاه تازه خواهم فهميد كه فلسفه اين كه مرا خدا اين طور خلق
كرد و آن گناه را اين طور خلق كرد و اين امتحان را قرار داد ، نه اين كه به خاطر اين است كه من به گناه بيفتم ، بلكه تا به اين
برسم .
[البته] اين به اين معنا نيست كه ما خود را در زمينه گناه قرار دهيم تا اين گونه بشود ! آن وقت ديگر اين طور نيست ؛ ما
آن جا گناه را انتخاب كرده ايم . آن جا ديگر آن شرايط انفجار ، توسل نيست . آن جا ما خودمان را توسل مي دهيم . بلكه من
دنبال گناه نمي روم و حتي از آن فراري ام و زمينه را هم ايجاد نمي كنم . اگر بدون انتخاب ، يك شرايط گناهي پيش آمد ، اين
قضيه براي آن موضوع است . [همين طور است مثلا در مورد اين كه گفته اند هنگام گناه ، انسان خشم خود را كنترل كند و
توجه مذكور را داشته باشد] اين طور نيست كه من يك موجود خشمناك باشم ، بلكه اگر ناخواسته طوري آتش غضب فوران كرد
كه اختيار را از من گرفت ، آن جا چنين توجهي كارش را خواهد كرد و همين مساله در شرايط گناهان ديگر هم صادق است . نه
اين كه با دست خودم ، گناه را فراهم كنم و بگويم بيفتم در عشق مجازي تا منتقل شوم به عشق حقيقي . اشتباه و نقطه
انحراف ، در اين است .
پس نتيجه اين شد كه " الا في وقت ايقظتني لمحبتك " : تو مرا بيدارم كني به محبت خودت . در ادامه دعا هم بحث هاي
قابل توجهي بود كه چون وقت تمام شد فقط چند فراز را بخوانم :
عنه صلي الله عليه و آله و سلم : " اللهم اني اسالك .... الذي ..... نفسي .... البارد . " اين شاهد مثال عرض قبلي بود .
چيزهائي را بيان مي كند كه كاملا محسوس است عشق يعني چه : " خدايا من از تو مي خواهم .... و عشق هركاري را كه مرا به
عشق تو مي رساند . خدايا عشق خودت را بر من محبوبتر كن از جان خودم و از اهل خودم و از آب خنك . "
نمونه هائي را فرمود و از اول تا آخر ، نياز حقيقي را كه عشق به خدا است ، توجه مي دهد . ما كارهائي داريم كه آن كارها ما
را به عشق خدا مي رساند . عزيزان به كتاب " المعجم المفهرس في الفاظ القرآن " در ماده " حب " مراجعه فرمايند . در اين
قسمت تمام اعمالي را كه موجب عشق به خداست در آيات ، آن ها را آورده است . آيات را نگاه كنيم و ببينيم خداوند به صراحت
كدام اعمال را عامل ايجاد عشق خود فرموده است . و بالاتر از اين كه ما عاشق خدا شويم ، خدا را عاشق ما كند ! پيداست كه اين
چه بهره بالائي از عشق است . تمام آن اعمال را بشناسيم و از خداوند ، موفقيت در اين اعمال را بخواهيم . به هر مقداري كه
مي توانيم [تلاش كنيم] . همين كه نيت ما همين باشد ، [خودش موثر است] كه بالاترين دستورالعمل است . همه اين ها را
مراقبه كنيم .
در اين كتاب ضدش را هم فرموده ، هم حب را و هم بغض را . مراقبه مان را [در ماه مبارك رمضان] در اين محور قرار
دهيم ، آن وقت ببينيم شب قدر را چه مي يابيم و عيدي فطر را چه چيزي مي گيريم . ان شاءالله اين برنامه اين ما ه مبارك
مي تواند باشد .
يكي ديگر از دستورالعمل ها ، ياد اموات است كه در همه ماه ها توصيه شده و مخصوصا در اين ماه ، بركات فراوان دارد .
يكي از مواردي هم كه خيلي موثر است ، همان مراقبه و محاسبه است روي حب و بغض . لااقل اگر نتوانستيم در اين معجم
و همه موارد ذكر شده در آن كار كنيم ، لااقل يكي از صفات رذيله را انتخاب كنيم و روي آن كار كنيم . بگويم انگار من خودم را
يك ماه در زندان انداخته ام . كه اين مساله خيلي اثرات ميان بري دارد . خداوند ان شاءالله ما را از اين ايام بهره مند كند و توفيق
دهد كه شب قدر را درك كنيم ، صلواتي ختم كنيد .
١٧٣
بسم الله الرحمن الرحيم
ما همين الان از مسافرت آمديم . اين تاخير را سروران عزيز ببخشند. خداوند وقتي را كه ما از عزيزان ضايع كرديم ، به حق
امام حسين عليه السلام از فضل و كرم خودش جبران كند . در اين قسمت جلسات ماهانه اگر خدا توفيق بدهد ، ما سعي
مي كنيم مشكلات سير و سلوكي را از طبيبان كامل روح و روان ، معصومين عليهم السلام استفاده كنيم و بهره مند شويم .
به مناسبت اين مسائل از امام سجاد عليه السلام 15 مناجات نقل شده كه هر كدام از اين مناجات ها به تناسب حال سالك ،
بياناتي دارد كه اگر انسان در محتواي اين مناجات ها دقت كند ، هركسي به نسبت وضعيت روحي خودش و مرحله سير و
سلوكي خودش ، به همه وجودش احساس مي كند حضرت دارد درد دل او را مي گويد .
اولين مناجات " تائبين " است . آن كسي كه در مرحله توبه است ، پس از اين كه اعمال گذشته را محاسبه كرد و غسل و
نماز توبه را انجام داد و تصميم به جبران گرفت ؛ كسي كه در اين مرحله است و اين مناجات را بخواند ، واقعا در عمق وجود
خودش توبه را مي يابد و احساس مي كند كه توبه يعني چه ؟
اگر خدا توفيق داد و توبه اش قبول شد و به تناسب حال هر كس ، در فكر جبران و مشغول جبران شد و مشغول برنامه هاي
مقدماتي شد ، نورانيتي در او ظهور مي كند كه عيب ها و رذايل خودش را متوجه مي شود . ابتدائاً [اين امر] برايش خيلي آسان
است و فكر مي كند كه در عرض چند روز مي توانم اين ها را (رذايل را) از بين ببرم . اگر از اهل غفلت باشد ، به استعداد و
تصميم خودش اتكا مي كند . آن جا است كه در عرض مدتي ، با مشكلاتي روبرو مي شود كه با تمام وجود ، عجز خود را
مي فهمد و هر چه تلاش مي كند ، وضعيت بدتر مي شود و اين جا است كه زبان به شكايت باز مي كند و به مناجات " شاكين "
مي رسد و مي فهمد كه اين قدر هم آسان نيست با اين نفس مبارزه كردن . زندگي بزرگان را مي خواند و تازه مي فهمد كه به
چه راه مهمي قدم گذاشته است .
اگر به اين مناجات شاكين دقت كند ، شيطان نمي تواند او را گول بزند و از اين راه نااميد كند . گاهي برخي عزيزان به خط
قرمز نااميدي مي رسند و مي آيند و مي گويند كه نشد و نمي شود . در حالي كه اگر اين روحيه را از دست بدهيم ، نمي شود .
ما به جاي نااميدي بايد ببينيم كه اين ، يكي از مشكلات عمومي اين راه است كه امام عليه السلام ما را به آن توجه مي دهد .
تبركاً فرازهائي از آن را با هم مي خوانيم :
" بسم الله الرحمن الرحيم الهى الَيك اَشْكُو نَفْساً بِالسوء اَمارةً ، والى الْخَطيئَة مبادرةً ، و بِمعاصيك مولَعةً ، ولسخَطك
متَعرِّضَه " اي معبود من ! فقط به تو شكايت مي كنم از دست اين نفسم كه هر چه كوشيدم و بالاخره تلاش كردم ، بيشتر خطر
او را فهميدم . نه اين كه مرا به كار زشت وامي دارد ؛ اگر توبه قبول شود و كارساز شود ، چهره نفس باز مي شود و مي بينيم كه
به زشتي وارد مي كند نه كار زشت . كار زشت تعدادش محدود است . اما مرا به زشتي وارد مي كند و آن هم اماره (به صورت امر
و دستور) و الي الخطيئته مبادره ، وقتي توبه انسان كم كم قبول شد ، تازه مي فهمد كه براي خطاها سبقت مي گيرد و
بي ملاحظه وارد مي شود و به معصيت ها حريص مي شود . اين ها به ترتيب ، طوري بيان شده كه حالات سالك را بيان
1387/12/02 جلسه 77
١٧۴
مي كند . اي بسا در يك مرحله كه نفس را مي شناسد ، مي فهمد كه به سوء اماره است و عميق تر كه مي شود ، مي فهمد كه
به خطا مبادرت كردن است . و بالاخره تا جائي مي رسد كه مي فهمد اصلا نفس ، اهل عصيان است .
فرد در ابتدا خيال مي كند بعد از اين كه توبه كردم و مورد قبول واقع شد ، كم كم سير و سلوك كرديم و در نتيجه آن پاك
شديم و چند خواب خوش ديديم و حل شد . اين معلوم مي شود كه فريب شيطان را خورده ايم . در حالي كه بر عكس است ؛
اگر توبه قبول شود ، نفس ، عمقش براي انسان باز مي شود . ابتدا فكر مي كرد كه كار زشت مي كند . بلكه بعدا مي بيند كه
اصلا اين ، عصيان مي كند . مثل بچه اي كه وقتي رشدش كم بود ، هر كار زشتي مي كرد و حتي انتظار تشويق را هم داشت كه
به من بخندند . اما همين بچه وقتي بزرگ شد ، تازه مي فهمد كه همين كار نه كار زشتي است ، بلكه عصياني در برابر بزرگتر و
پدر و مادر است .
" ولسخَطك متَعرِّضَةً " و هميشه مرا در معرض سخط الهي قرار مي دهد و اصلا كارش اين است . نه عصيان كه حتي مرا در
معرض خشم و غضب الهي قرار مي دهد . اين نيست كه دو سه تا گناهي كه كردم ، تمام شد . تازه مي فهمم كه نفس ، اصلا
كارش اين است كه مرا در معرض خشم و غضب خود قرار دهد . " تَسلُك بى مسالك الْمهالك " اصلا كارش اين است كه مرا
وِل كن نيست ، تا مرا به مراحل مهلكه و نابودي نكشانده ، دست بردار نيست . خيال مي كنم كه فلان رذيله از بين رفت ، اما
متوجه نيستم كه رذيله از بين رفته اما نفس كه از بين نرفته و همچنان باقي است و لباس عوض مي كند . اين رذيله رفت و
تبديل شد به رذيله ديگر كه 20 سال ديگر شايد متوجه شوم كه فلان رذيله را داشتم .
وقتي توبه قبول شود ، تازه مي فهمم كه چه موجود خطرناكي در درونمان است و در وجودمان رشد كرده است . مثل كودكي
كه انگل خطرناكي در دل او رشد مي كند و اصلا هم نمي فهمد و فكر مي كند و احساس مي كند كه دلش براي فلان غذا
[ضعف] مي رود و احساس گرسنگي مي كند . هم بچه است (و نادان) و هم انگل به گونه اي با او يكي شده و با او عجين شده كه
قابل جداسازي از وجود او نيست و به گونه اي پنهان شده است كه ظلمات در ظلمات است و بچه هي غذا مي خواهد و
نمي فهمد كه شيره و عصاره اين غذا ، انگل را پرورش مي دهد و بچه خيال مي كند كه اين غذا را براي خودش مي خواهد و اين
به نفع او است . نمي داند كه اين انگل تمام وجود اين فرد را استخدام كرده و او مي گويد برو اين غذا را بخور و آن يكي غذا را
بخواه . نمي داند كه دارد او را بزرگ و كلفت مي كند . حالِ بچه را مي بينيم كه چه قدر دچار اشتباه شده و دشمن خود را
پرورش مي دهد و به خيال خود ، نياز گرسنگي خود را برطرف مي كند . خوب ، حال چه قدر سخت است كه اين كودك ، اين
حقيقت را كشف كند كه آن چه كه اين نياز خود احساس مي كند در واقع نياز آن دشمن او است كه او را تحت استخدام خود
درآورده است . [اين كودك] وِل كن هم نيست . اگر هم او را از فلان غذا منع كني ، اي بسا داد و فرياد راه مي اندازد يا اي بسا
مي دزدد . چون خيال مي كند براي خودش است .
اين امام عليه السلام است كه اين انگل خطرناك فوق العاده بي رحم را به ما شناسائي مي كند ؛ آن چه كه شما خيال
مي كني دوستش داري ، آن را تو دوست نمي داري ، يك انگل مرموز وحشتناكي در تو فرو رفته و تو داري او را بزرگ مي كني .
داري غذاي او را مي دهي و خيال مي كني خودت دوست داري . خيلي نكته قابل دقتي است . حال آن بچه را ببينيم كه چگونه
اشتباه كرده [و در عالم خيال ، تصور مي كند كه خودش را پرورش مي دهد] و در عالم واقع ، در حال رشد دشمن خودش است
١٧۵
با دست خودش . منتها در اين " تاريكي در تاريكي " فرو رفته و هرچه بخواهي توضيح بدهي ، [درك آن] با ذهن ، امكان پذير
نيست ، مگر اين كه اين انگل تحت درمان قرار گيرد و آن وقت كه مثلا از گلويش بيرون بيايد و آثارش ديده شود ، آن جا بيفتد
و [بي هوش شود و وجود آن را] ببيند .
" وتَجعلُنى عنْدك اَهونَ هالك " حضرت مي فرمايند اين نفس مي خواهد مرا هلاك كند آن هم نه اين كه هلاكت من ،
هلاكت در محضر خدا . آن هم نه فقط هلاكت در محضر خدا ، هلاكت همراه با بدترين خواري در محضر خدا . (يك وقت انسان
فقط هلاك مي شود ؛ اما مي گويد هلاك شدن با بدترين خواري ، آن هم در محضر خدا) پس هر چه كه ما از جنس گناه و
هوس انجام مي دهيم و خيال مي كنيم اراده خود را نمي توانيم كنترل كنيم ، امام عليه السلام مي فرمايد اين به تو نمي رسد .
اين ، نقش آن انگل است .
" كَثيرَةَ الْعلَلِ طَويلَةَ الاْملِ " اين ها همه ، معيار است . فلان دستورالعمل را آقا من نمي توانم ؛ دلم گرفته و حوصله ندارم .
بايد مراقبه و محاسبه كنم تا ببينم به چه دليلي است ؟ بله آقا ! چون امروز عصر جمعه شده و آقا امام زمان عليه السلام نيامده
به خاطر همين دلم گرفته است ! آيا واقعا اين است ؟ اگر اين باشد خيلي خوب است . اما آيا واقعا اين طور است ؟! يا با خود
مي گويد : بله براي فلان مومني در فلان جاي دنيا گرفتاري و مشكل و ناراحتي پيش آمده و چون روح مومنين با هم در ارتباط
است ، روح من تحت تاثير قرار گرفته و اين ناراحتي به من منتقل شده است ! خيلي خوب است ! اما آيا واقعا دليل اين ناراحتي
من ، آن است ؟! يا اين كه نه . اگر در خود عميق تر فرو بروم و خوب مراقبه و محاسبه كنم ، مي بينم كه يك آرزوي دنيائي
مرموز ، مثل انگلي در دلم فرو رفته و من اصلا متوجه نيستم . مثلا جرياني پيش آمد يا در فلان جلسه كاري انجام شد كه به آن
آرزوي دنيائي من لطمه وارد كرد و به آن برخورد . يا آن آرزوي دنيائي مرا يك سال به تاخير انداخت . و بعد مي بينم كه حال و
حوصله ندارم . حضرت مي فرمايد : اين ، موجودي است كه در دلم آرزو توليد مي كند و آن هم چه آرزوهائي ؟! و ما بايد آن انگل
را بيرون بياوريم نه اين كه بگوئيم حوصله فلان دستورالعمل را ندارم . مثلا من آرزوي جاه طلبي داشتم و در فلان مجلس ،
مساله اي پيش آمد كه آن آرزو به هم خورد . بعد انسان مي بيند اين مساله ، همه موجوديت انسان را به هم ريخت و بعد هم
مي گويد كه من نمي توانم اراده كنم و دستورات سلوكي را انجام دهم .
وقتي من مي بينم اشتها ندارم ، چرا به شكسته بند نمي روم و يا وقتي پاي من شكسته است چرا به دكتر غدد نمي روم ؟
درد از هر كجا كه هست بايد همان جا دنبال درد برويم . ما در محاسباتمان گاهي فكر مي كنيم نمي تو انيم دستورالعمل ها را
انجام دهيم ؛ بايد دقت كنيم كه آرزوي مرموزي است يا اثر فلان گناه است يا دليل جسماني دارد . ما به جاي اين كه بنشينيم
علت را پيدا كنيم كه مثلا آرزوي مرموز است يا عامل جسمي اثر فلان گناه است ، مي گويم من كه اراده ام ضعيف است و
بنشينم و بگويم ديگر نشد و شيطان هم كه انسان را نااميد مي كند . در حالي كه من اين همه وقت ها كه مي گذارم ، وقت
بگذارم و عامل را پيدا كنم و روي آن كار كنم ، خود به خود راه باز مي شود . بعضي ها توقع دارند كه موانع به صورت آماده حل
شود . مثلا مي آيد و مي گويد : من سرگذشت فلان بزرگي را خوانده ام كه مشكل مالي برايش پيش آمده بود ، پيش استاد خود
رفته بود و او به اين فرد گفته بود كه برو و صله رحم كن و دل فلاني را به دست بياور و او رفته بود و اين كار را انجام داده بود و
مشكل هم حل شده بود .
١٧۶
بايد توجه داشت كه اين مثال ، قاعده كلي تربيتي نمي تواند باشد . اگر بنا بر اين بود ، ديگر اين همه تربيت و سختي و ...
مطرح نبود . همين كه من مي گردم مشكل را پيدا كنم ، همين ، كارش را مي كند و استعداد را رشد مي دهد و مرا پرورش
مي دهد . همين كه من با خودم ور مي روم به نيت اصلاح و كشف علت مشكل در خودم ، همين مساله كارش را مي كند .
خداوند ما را طوري آفريده كه ما بايد اين كار مراقبه و محاسبه را پيگير باشيم تا رشد بكنيم . خداوند اين همه غيب در توي
غيب و سرّ در درون سرّ و اين عالم هستي و حركت آن و .... را قرار داده كه انسان بگردد و به اين اميد كه چه برسم و چه نرسم
بايد بگردم .
برخي بهانه مي كنند كه ما ماه ها به استاد دسترسي پيدا نكرديم . استاد مگر كي هست ؟ بله اگر دسترسي به استاد پيدا
كردم چه بهتر . اما اگر نشد ، بالاتر از او كه خود حضرت امام زمان عليه السلام كه حضور دارند و خدا هم فوق همه ، شاهد است .
خواست خدا اين بوده . حالا چه عملي بوده است كه نتيجه اش اين شده ، در هر حال اگر اصل بر عمل باشد ، انسان نااميد
نمي شود .
" طَويلَةَ الاْملِ ، انْ مسها الشَّرُّ تَجزَع ، وانْ مسها الْخَيرُ تَمنَع " اگر برايش شري برخورد كند ، جزع و فزع و بي تابي
مي كند . طوري بي تابي مي كند كه حتي ابتدائي ترين وظيفه هايش را فراموش مي كند و اگر خيري برايش برسد بخالت به
خرج مي دهد و بخل مي ورزد . و حس بخالت - كه همه آن خير را براي خود مي خواهد و نمي خواهد براي ديگران برسد -
بروز مي كند .
" ميالَةً الَى اللَّعبِ واللَّهوِ " ميل فراواني به لهو و لعب دارد . " مملُوةً بِالْغَفْلَةِ والسهوِ " و كارش اين است كه مرا به غفلت از ياد
خداي تبارك و تعالي و ياد قيامت و ياد مرگ و غفلت از اهميت راهي كه انتخاب كرده ام و غفلت از نعمت ها مي كشاند . هر
كدام از اين غفلت ها مشكلاتي پيش مي آورد . تا مشكلي پيش مي آيد تمام زندگي او به هم مي ريزد . در حالي كه خداي
تبارك و تعالي آن قدر به او نعمت داده است كه اگر توجه به آن ها بكند ، اصلا مشكل را فراموش مي كند . اما اگر از همه
نعمت ها غفلت پيدا كرد ، يك بريده شدن انگشت ، او را به جزع و فزع مي اندازد .
" تُسرِع بى الى الْحوبةِ ، وتُسوفُنى بِالتَّوبةِ " سرعت مي بخشد مرا در انداختن به گناه و مرا به تسويف وامي دارد و امروز و فردا
مي كند . فلان مشكلم حل شود يا فلان امتحان را بدهم و بعد شروع به انجام دستورات مي كنم . تا چند وقت ديگر ماه رجب كه
بيايد ديگر شروع مي كنم و بعد از آن رمضان مي آيد و شب قدر هم كه ديگر غوغا مي كند . اين كارم انجام شود ديگر شروع
مي كنم . اين معامله را انجام دهم تا با حواس جمعي كامل ، شروع كنم . غافل از اين كه توبه و توجه به خدا در همين مشكلات
ارزش دارد و حواس جمعي در همين مشكل بايد حل شود و خدا اين مشكل را پيش آورده تا در همين مشكل دلمان را به او
بدهيم . وگرنه اگر " فردا اين طور خواهم كرد " باشد ، اين همان كار نفس است .
" الهى اَشْكُو الَيك عدواً يضلُّنى ، وشَيطاناً يغْوينى ، قَد ملاَ بِالْوسواسِ صدرى ، واَحاطَت هواجِسه بِقَلْبى " خدايا شكايت
مي كنم به تو از عدوي كه مرا گمراه مي كند . خدايا حالا فهميدم كه او دشمن بي رحمي براي من است كه مرا گمراه مي كند .
شكايت مي كنم به تو كه سينه ام را به وسواس پر كرده و احاطه كرده خيالات او قلبم را . كه يكي از عوامل مهم در شكست يا
موفقيت در سير و سلوك ، وسوسه [و كنترل آن] مي باشد كه علت هاي مختلفي دارد ، از افراط و تفريط گرفته تا عجب و
١٧٧
خشكه مقدسي و ضعف اعصاب . مثلا زندگي بزرگان را مطالعه كرده كه مثلا مرحوم مقدس اردبيلي رضوان الله تعالي عليه اسبي
يا خري را كرايه كرده بودند تا به مكه يا محلي بروند . هنگام شروع مسافرت ، كسي خود را به ايشان مي رساند و نامه اي را به او
مي دهد كه شما مي رويد اين نامه مرا هم در آن جا به فلاني بدهيد . ايشان از خرشان پياده مي شوند و پياده راه مي افتند . از
ايشان علت اين كار را مي پرسند . مي گويند چون اين مومن براي ما حاجتي مطرح كرد ، صحيح نبود كه حاجت مومن را رد
كنم . از طرفي هم من اين حيوان را كرايه كرده ام براي اين سفر مكه و با صاحب حيوان شرط كرده ام كه مرا با وسايلم حمل
كند و اين نامه را شرط نكرده ام كه بار حيوان كنم . بنابراين اين خلاف شرع مي شود . پس مسير رفت را پياده مي روم و پس از
تحويل نامه ، در راه برگشت سوار حيوان مي شوم .
خوب اين مساله ، يك مساله باريك تر از مو و بسيار دقيقي است . حال من اين را مطالعه مي كنم و فردا يا علي ! خودم را
مقدس اردبيلي مي كنم . مراقبه هاي عجيب و غريب و خارج از ظرفيتي را انجام مي دهم و به خودم هم نمره مي دهم كه بله
من خيلي دقيقم و مي افتم به خط وسوسه .
توجه ندارد كه اين مراقبه مال چه كسي است ؟ مقدس اردبيلي با آن ظرافت روحي . در حالي كه در مورد من اي بسا خيلي
از واجبات و محرمات است كه حتي اسم آن ها را نشنيده ام ! چنين مراقبه هائي را مي كند و در اثر وسوسه آن قدر به انسان
فشار مي آيد كه حتي به خود خدا هم شك مي كند و همه نظام زندگي اش به هم مي ريزد و سوالاتي از درون او مي جوشد كه
او را به هلاكت مي كشاند .
يكي ديگر از عواملي كه امام عليه السلام مي فرمايد نمي گذارد انسان پيشرفت كند ، " احاطت هواجسه بقلبي " تشطط
خاطر است و اين كه انسان دلش را به هرچه كه آمد مي دهد . مخصوصا انساني كه در اوايل راه است بايد توجه كند كه من فقط
به چيزهائي كه ضروري زندگي من است ، فقط به آن ها توجه كنم و بي خودي فكر خود را مشغول ديگران نكنم تا دلم را به اين
طرف و آن طرف ندهم . در كلاس هستم به درس و مسائل ضروري خودم توجه كنم ، به من چه كه فلاني چه كار مي كند و چه
شد ! در بازار توجه ام به كسب حلال خودم باشد . اين كه فلاني چه كار كرد ، به من ربطي ندارد . در اداره فلان كارمند چه شد
و .... در مسائل سياسي آن مقدار اهميت بدهم و وارد شوم كه وظيفه من است . نه اين كه آن مقدار كه وظيفه يك وزير امور
خارجه يا يك كاردار سياسي است راه برود . آن وظيفه او است . خوب من هم يك وظيفه اي دارم . اي بسا وظيفه اصلي خودم را
گاهي فراموش كرده ام ، دلم را قاطي پاتي مي كنم و مي خواهم سير و سلوك هم بكنم .
يا مثلا مشكلات خانوادگي پيش آمده است و براي پدر و مادرش ريش سفيدي مي كند . تو مي خواهي او را بهتر كني ؟
وقتي آن چه كه تو مي گوئي فلاني در برابر آن لج مي كند ، تو كه ديگر وظيفه نداري . وظيفه تو اين ها نيست . هدايت عمو و
دائي و .... كه كار تو نيست . بهترين كمك تو به پدر و مادرت اين است كه بروي و چند سال قوي درس بخواني . با اين خيال ها
كه كاري از پيش نمي برم و وضعيت بدتر مي شود .
فردا هم مي افتم روي دوش همين ها و سربارشان مي شوم . به جاي احساس مسئوليت هاي بي مورد ، پنج شش سال با
حواس قوي درس بخوانم و خدا توفيق بدهد كه شخصيت قابل قبولي براي خانواده بشوم و بعد انشاءالله دست آن ها را هم
١٧٨
بگيرم] . حداقل اين است كه سربار اين ها نمي شوم . چيزهائي كه وظيفه نيست ، آن قدر اهميت مي دهم كه از وظايف اصلي
خودم مي مانم .
" واَحاطَت هواجِسه بِقَلْبى ، يعاضد لى الْهوى ، ويزَينُ لى حب الدنْيا ، ويحولُ بينى وبينَ الطّاعةِ والزُّلْفى " تشطط خاطر او به
قلب من احاطه كرده و از من با هواي نفس پشتيباني مي كند و حب دنيا را براي من آرايش مي دهد و حائل شده بين من و تو و
قرب و نزديكي به تو .
" الهى الَيك اَشْكُو قَلْباً قاسياً مع الْوسواسِ متَقَلِّباً ، وبِالرَّينِ والطَّبعِ متَلَبساً " خدايا از اين كه مرا به چرك ها و كثافت ها – به
طوري كه ديگر طبع و سرشت من شده – پوشانده ، به تو شكايت مي كنم . " وعيناً عنِ الْبكاء منْ خَوفك جامدةً ، وِ الى ما
تَسرُّها طامحةً " شكايت مي كنم به تو از چشمي كه از خوف تو گريه ندارد و به آن چه كه او را شاد مي كند ، نگاه كننده است .
" الهى لا حولَ لى ولا قُوةَ الاّ بِقُدرتك " خدايا حالا فهميدم كه چرا عليرغم اين همه فعاليت ها و جدي بودن ها به هيچ جا
نمي رسم . رمزش را به ما نشان دادي . رمز آن اين است كه خودم را در اين كار ، كاره اي مي دانستم . چون به خود متكي بودم
و مي گفتم من توبه خواهم كرد و جبران خواهم كرد و ... تصميم خواهم گرفت ؛ حالا فهميدم كه تو بايد عنايت كني . من اين
راه را قدم گذاشتم كه با توفيقات تو اين كار را انجام مي دهم . و اصلا وارد اين راه شدم تا اين را بفهمم كه تو هستي و لا غير .
" ولا نَجاةَ لى منْ مكارِه الدنْيا الاّ بِعصمتك ، فَاَسئَلُك بِبلاغَةِ حكْمتك ، ونَفاذ مشيتك ، اَنْ لا تَجعلَنى لغَيرِ جودك متَعرِّضاً ، ولا
تُصيرَنى للْفتَنِ غَرَضاً ، وكُنْ لى علَى الاْعداء ناصراً ، وعلَى الْمخازى والْعيوبِ ساتر اً ، ومن الْبلاء واقياً ، وعنِ الْمعاصى عاصماً ،
بِرَاءفَتك ورحمتك يا اَرحم الرّاحمينَ . "
١٧٩
بسم الله الرحمن الرحيم
طبيعت آيه الهي است و هر كس برداشتي دارد . حيوانات برداشت خود را از طبيعت دارند ، علف را مي خورد ؛ همان مقدار ،
حشرات همان مقدار ، بچه ها به آن مقدار كه در هواي آزاد بازي كنند ، كشاورز در ميدان خود ، هر كس در سطح خود ،
دانشمند و انديشمند ؛ تا اين كه قرآن مي فرمايد اين ها آيات الهي است . فلاسفه يك جوري مي بينند . انواع و اقسام ظرافت
بيرون مي ريزد . گل و ..... هر كس در ميدان استعداد خود . اهل معرفت ، فيلسوف . درجه هاي وجود چه قدر زياد است . اهل
معرفت ، حضرت رب و ربوبيت ؛ تا اهل توحيد ، افعال خدا را مي بينند . بزرگترين حجاب ، نفس است . انشاءالله آن را رفع كند .
عرض شد كه مناجات خمس عشر مراتب تربيت نفس را بيان مي كند . حالات باطني سالك است و بزرگان عنايت خاصي به
آن دارند . در اين قسمت از مناجات (مناجات المطيعين لله ، مناجات هفتم) اَللّهم اَلْهِمنا طاعتَك ، وجنِّبنا معصيتَك ، سالك وقتي
توفيق پيدا كرد كه نفس را تميز كند ، تا ديروز فكر مي كرد كه خودش زحمت مي كشد ؛ اما مي بيند كه اين طوري نيست ، هر
چه بوده عنايت خدا بوده است و قبل از انجام هر كاري احساس انجام آن كار از سوي حق در او ايجاد مي شود و اين ا حساس ،
سرچشمه اش از كجا است ؟ احساس ، قبلا ايجاد شد ، اين از كجا ايجاد شد ؟ چراغ روشن شد ، از كجا روشن شد ؟ انسان
حساس مي شود كه اين احساس از جايي ظهور پيدا مي كند و كار خوب كه انجام مي دهد از كجا به دل من افتاد و روي من اثر
گذاشت . در ابتدا ، توجه به اين مساله نبود ؛ ولي با نورانيت بيشتر ، اين را قشنگ لمس مي كند كه احساس در من ايجاد شد و
بعد من اين كار را انجام دادم و با نورانيت بيشتر مي فهمد كه با الهام خدا ، من اين كار را كرده ام . اگر الهام خدايي باشد ، ديگر
نفس نيست و همه چيز درون آن است . اراده هست ؛ همت هست . بعد اين را مي فهمد و مي گويد : اَلْهِمن ا آن را از من مبر ،
فكر نمي كند كه خودم [انجام داده ام] . نگران است كه الهام قطع شود . متاسفانه افرادي كه با رياضت هاي غير شرعي به قدرتي
مي رسند ، شروع به قدرت نمايي و خودنمايي مي كنند ؛ پز مي دهند ؛ من اين كار را مي كنم ؛ چيزهايي مي دانم كه اين كار را
مي كنم . براي فريب افراد جامعه ، قدرتي را نشان مي دهند . او تمام ، نفس را تربيت كرده است . قصه و داستان مي گويد تا
جذب مسايل كند . اما اگر در مكتب اهل بيت عليهم السلام تربيت شود ، مي فهمد كه هيچ بوده است . خدا الهام مي كند و
وحشت مي كند كه مبادا اين الهام از او گرفته شود . پس مي گويد اَلْهِمنا طاعتَك ، طاعت كه چيز كمي نيست ؛ اگر تحقق پيدا
كند ، همه چيز پيدا شده است . خوف دارد كه يك لحظه قطع شود من چه مي شوم . خدا اگر عنايتش را قطع كند ، [چه
مي شود] . شيطان چي شد ؟ با يك امتحان ، بلعم باعور چي شد ؟! در زمانِ حاضرِ ما هم مثال هايي هست . امام علي
عليه السلام نصف شب تاريك در نخلستان به چه كسي درس مي دهد كه اين گونه باشيد ! مگر گاهي [به طور] اتفاقي خود علي
عليه السلام [به كسي اجازه داده باشد] مثل كميل . غالبا خوف خودش بود و اين معرفت را داشت كه اگر لحظه اي عنايت او
بريده شود ، چه مي شود ؟! معصوم عليه السلام قبل از اين عالم ، امتحاناتي داده و نمي شود كه عنايت حق از او قطع شود ، ولي
محال نيست و ممكن است ؛ و از همين احتمال ببينيد چه وحشت دارد . و لذا اين را از ته دل مي خواهد ؛ نه اين كه درس
مي دهد .
وجنِّبنا معصيتَك ، طاعت و معصيت خيلي نزديك به هم هستند . اگر از گناه دوري مي كنم ، من دوري مي كنم ! چه قدر
پاكم ! در دانشگاه و بازار و مدرسه ، خوابگاه و .... به خودم نگاه مي كنم . حالا فهميدم كه اين طور نبود . قدرت ديگري اين
1388/01/07 جلسه 78
١٨٠
عنايت را مي كند . اگر ياد گناه مي شود ، حالم به هم مي خورد . از خودم نيست و ديگر منيت از بين مي رود و قابليت به مراحل
بعدي پيدا مي كند .
ويسرْ لَنا بلُوغَ ما نَتَمنّى منْ ابتغاء رِضْوانك اگر اين معنا ايجاد شد و فهميد كه هر چه هست عنايت و الهام الهي بود ، من كنار
رفت و حقيقتا خوف پيدا كرد . آن جا قابليت حقيقي پيدا مي شود ؛ آرزويش يك چيز است : رضوان الهي . آرزو به بركت
احساس پيدا مي شود ؛ لفظي و خيالي نيست . اين يك احساس است كه از درون مي جوشد ، يك چيز محسوسي است . آرزو
مي كنم رضوان خدا را ؛ واقعا آرزو است . در يك بيابان سوزان ، سه چهار روز يك قطره آب نيست ، به سايه درخت پناه مي برد
تا تَري و نَمي پيدا كند ، چيزي گيرش نمي آيد . [در اين حال] چگونه در آرزوي آب زلال است ؟ به كسي پز نمي دهد . و اگر
چوپاني ببيند ، ديگر حال اظهار ندارد و اگر هم اظهار كند ، از شدت نياز است ، تا شايد از او چيزي برسد . حقيقتا دنبال معنا
است ، اصلا فكر نمي كند يك لحظه به اين آقا خودي نشان بدهم .
بعضي عزيزان مي پرسند كه ريا را چگونه از بين ببريم ؟ معصومين عليهم السلام راه را نشان داده اند . ع لت اين كه
مي گوييم بحث هاي مقدماتي را بخوانيد ، اين است كه بشناسيم چگونه راهي است و مراحلش چگونه بايد طي شود ؟ اگر اين ها
شناخته نشود ، هر لحظه ممكن است اين راه را شيطان وسيله بدبختي او قرار دهد . تا نفهميدم كه طاعت ما از او است ، مراقبه
ما از اوست ، امكان ندارد كه تمناي رضوان الهي بكنم . پيدا است انسان وقتي تصميم مي گيرد كه گذشته خود را جبران كند ،
همين ، اثر وضعي دارد ، ولي اين به آن معنا نيست كه اگر چيزي فهميد ، خدا را شناخته است . به همان مقدار كه انسان ناراحت
شد كه عمر او ضايع شده ، اثر وضعي دارد و نبايد فكر كنيم كه ديگر همه چيز را به دست آورديم . و راهش اين است كه با تمام
حقيقت احساس كنيم كه اين ها از عنايت و الهامات حق تعالي است . كلمات معصومين عليهم السلام مثل سخنان افراد عادي
نيست كه جو جلسه گرفته باشد ؛ كلماتشان علمي و علم آفرين است ، نه خشك . در عين حال كه معرفتي و توحيدي است . اين
طور نيست كه بي حساب و كتاب باشد . وقتي گندم را كشاورز به دست مي آورد ، كاه هم دارد . مي فرمايد : يسرْ لَنا معلوم
مي شود كه راه آسان نيست ، با شعر و حركات و .... نيست ، كار سختي است ، يك شبه حاصل نمي شود . وقتي ريا نمي كنيم
كه براي ما آرزو باشد كه مي خواهيم رضوان خدا را به دست آوريم . اگر اين حاصل شد ، ديگر به صورت طبيعي اين احساس
قطع مي شود . يك بچه اي كفش قرمزي مي خرد ، دوست دارد برود كوچه ، [ولي] كسي توجه ندارد ، كاري مي كند كه توجه
كنند ، اگر كسي توجه نكرد غمگين مي شود . با آن حال و هوا آمده بود ، از درون مي افتد . ولي اگر كسي بگويد كفش هاي
جالبي داري ، نشاط عجيبي پيدا كرد ، از خوشحالي ناهار يادش نمي افتد ، خانه فراموش شد . شادي و غم بچه گانه از اين است
كه توجه او به آن كفش است . توجه به كفش اين احساس را ايجاد مي كند . برادر بزرگ اين طور نيست ، [او به اين فكر است
كه] فلان نمره را بگيرم . پدرش به فكر فلان چك است كه پاس شود . توجه ، اين كار را مي كند ، از درون توجه ايجاد شد ،
رضوان خدا . توجه به غير خدا قطع شد . ديگر چه نيازي به ريا و عوام فريبي دارد . پس اين راه نه اين طور است كه محال است
و مخصوص دو سه نفر باشد ، و نه اين قدر آسان است .
مثلا مربي رزم كار ، سنگ مرمري را به شاگردش مي دهد ، [اين سنگ] نه آن قدر محكم است كه نشكند ، [چون در آن
صورت] خلاف حكمت مربي است . نه مثل چوب كبريت است كه تا ضربه بيايد ، شكسته است . مربي ضخامت و سختي سنگ را
١٨١
به گونه اي انتخاب مي كند كه شاگرد را تربيت كند . شكستن مشكل است ، اي بسا گوشتش كوفته شود ، [اما] اين طور هم
نيست كه استخوانش شكسته شود . حتما شكستني است ، محكم مي زند . در عين حال سنگ است . اگر اين آقا آهني را به
دستش دهد ، با آن ضربه نمي زند ، [چون] مي داند كه نمي شكند . آن كس كه مي داند حتما مي شكند ، با آن ضربه ، بالاترين
ضربه را مي زند .
نفس و شيطان اين طور نيست كه قابل تسخير و شكستن نيست و محال است . و نه اين قدر ساده است كه با چند تا ذكر و
چند تا برنامه حل شود . اين جا است كه مي فهمم كه اگر عمري هم صرف اين كار كنم ، مي ارزد . چون مي دانم كه شيطان و
نفس شكست پذير است و اين توجه باعث مي شود كه بالاترين ضربه را وارد كنم .
خدايا راهي كه مي روم ، آن را آسان قرار بده ؛ سختي دارد . اَللّهم اَلْهِمنا طاعتَك ، وجنِّبنا معصيتَك ، ويسرْ لَنا بلُوغَ ما نَتَمنّى
منْ ابتغاء رِضْوانك ، واَحللْنا بحبوحةَ جِنانك خدايا محل مرا در بحبوحه بهشت هاي خود قرار ده . بحبوحه ، مركز و بهترين و
بالاترين نقطه بهشت است و پيدا است كه بهشتي نيست كه باغي هست و وسط آن را مي خواهد ؛ او بالاترين درجه يعني
بالاترين كمال وجودي خودش را مي خواهد . هر قدر كه در اين عالم وجودم باز شود و هر قدر در وسعت وجودم كار كردم و با
آن به عالم بعد رفتم ، ذاتا همان هستم مگر اين كه در بعضي جهات هم در برزخ رشد كند . ذات من در اين عالم ريخته
مي شود . عقاب باشم ؛ پرنده باشم ؛ انسان باشم . ذات ، اقسامش فرق مي كند . اگر حشره باشد ، حال چه طور حشره نمي تواند
عقاب باشد . پس ذات را هرگونه كرديم ، در عالم بعد آن گونه هستيم . پس من اين جا آن چه كه هستم ، كامل ترين آن باشم تا
آن جا آن باز شود . بعد چند سال نوري خواهد آمد ، قيامتي خواهد شد ، باغاتي و .... آن ويلا مال شما است ! همين الان وقتي
فهميدم به دنبال رضوان الهي هستم ، دارم ذاتم را تغيير مي دهم و خود اين تكامل دارد . وارد اين جنس شوم ، بايد سير كنم تا
كجا ؟ بحبوحه . و اين گونه نيست كه اگر احساس كردم كه رضوان را مي خواهم ، تمام شد . بلكه دوباره راه دارم .
واقْشَع عنْ بصائرِنا سحاب الاِْرتيابِ ، واكْشف عنْ قُلُوبِنا اَغْشيةَ الْمرْية والْحجاب خدايا از بين ببر از چشم هاي ما ، از
بصيرت هاي ما ، سحاب ها ، ابرهاي ريب ها و شك ها و شبهات و .... را . سحاب ، معلوم مي شود كه ابر بيايد جلوي خورشيد را
مي گيرد ، جلوي ماه را مي گيرد ، تاريك كننده است . گرفتاري انسان اين است ، هر كس در مرحله خودش گرفتار شك است .
شك مخصوص افرادي نيست كه چند جلد فلسفه غرب خوانده اند و دچار انواع شبهات شده اند ، بلكه هر كس در مرحله خودش
گرفتار شك است تا مراحل بالاتر . شك ها با اعمال انسان در ارتباط است . به عنوان درد دل عرض مي كنيم ؛ كي اين دردها
درمان خواهد شد ؟!
استاد اخلاق بزرگواري بوده كه به شاگردش از اهميت بسم الله الرحمن الرحيم صحبت مي كند ، شاگرد خيلي با صفا و قابل
بوده ، در جرياني در مسافرتي به رود بزرگي برخورد مي كنند كه بايد رد شد و رد هم نمي شود شد . شاگرد طبق دستورات و با
توجه و ايمان و باور خاصي بسم الله الرحمن الرحيم را گفته ، بدون اين كه خيس شود ، رد مي شود . ولي استاد مي ماند آن جا ؛
شاگرد مي گويد بيا ديگر ، استاد مي گويد كه من حرفش را گغتم ولي در عمل شك مي كنم كه آيا اين
بسم الله الرحمن الرحيم اثر دارد يا نه ؟ اين در مقام عمل معلوم مي شود . شايد [استاد] به خودش يك احساس خاصي داشت [و
با خود خيال مي كرد كه] ما چه مطالب شيريني [بيان مي كنيم] ، امتحان پيش نيامده بود ، رسوايش مي كند ، شك در ضمير
١٨٢
باطني داشت و متوجه نبود ، امتحان پيش نيامده بود تا آن شك بيرون بيايد . استاد به حرف هاي خود شك ندارد ، شك هايي
مخفي در درون بود كه در مقام امتحان ظهور مي كند . ما گرفتار شك هايي هستيم كه نمي گذارند [برنامه ها را عمل كنيم] .
مي گويد من اراده ندارم برنامه ها را عمل كنم ؛ اراده ندارم فلان كار را [انجام دهم] . چه طور اگر بگويند اين امتحان را بدهيد
فلان امتياز را مي دهيم ، اصطلاحات عجيب و غريب حفظ كردم . اين نيست كه من اراده ندارم ، شك ها نمي گذارد . هنوز به
آن باور نرسيدم كه اگر من مراقبه جدي داشته باشم چه خواهد شد ؛ در معرفت الهي بيفتم ، زندگي ام عوض مي شود . اين
حيات حيوانات و چهارپايان است ؛ تا حالا در قنداق زندگي مي كردم ، نمي دانستم هنوز . الان نماز مي خوانم ، اما در عين حال
هنوز اين ها به انسان كشف نشده است . دعا ، بند بندش مرحله اي از رشد انسان است نه شك هاي ذهني كه آيا خدا هست يا
نه ! خيلي عالي تدريس مي كنم ، چنان اثبات مي كنم كه شنونده با همه لجاجت تسليم مي شود . در عين حال گرفتار
شك هاي ديگري هستم . قبل از امتحان به خودم بگويم كه شك هايي دارم ، بايد برطرف شود . شك ها ما را گرفتار كرده ،
شك ها ابر است . در انساني كه به جايي رسيده و رذيله خودش را احساس كرده ، اين دعا را صد بار خوانده ، سير نمي شود .
چون دردش را احساس مي كند و مي گويد : اگر صد بار هم خواندم شايد عرضه نداشتم كه دعايم مستجاب شود . شايد در
جلسه اي (جلسات ذكر) يك نفر آبرومندي اين را خواند و به واسطه او به من توجه شد و با جلسات ذكر چنين برخوردي دارد .
بعضي ها مي گويند دعاي جديدي ! چيز تازه اي ! يعني چه ، چه چيز تازه اي از انس با حضرت حق ، هر لحظه تازه است . مث لا
اين تريبون از مدل افتاده ، مدل جديد ، تنوع طلب است . ديد باز شود كه اين هر لحظه تازه مي شود تا خود تازه را مي بيند . تا
خسته شدم ، روايت را چند بار خواندم . هر چه [بيشتر] مي خواند ، آن درد [بيشتر برايش روشن مي شود] ، سحاب الارتياب .
واكْشف عنْ قُلُوبِنا اَغْشيةَ الْمرْيةِ والْحجابِ ، امان از دست مريه . گاهي انسان خود را حق مي داند و خودش به خودش نمره
مي دهد ؛ من احتياج به استاد ندارم ، با نوارها مي خوانم مي روم جلو . در حالي كه متوجه نيست . انسان اگر نواري بار بيايد ،
اين سوادها اعتبار ندارد . لااقل يك ماده درسي را استاد ببينم . ده تا كتاب خودم بخوانم ، اشكال ندارد . استاد نبينم ، خودش را
گول زده . لااقل يك ماده درسي استاد ببينم . در علم نحو خودم بلدم ، اين سواد اعتبار ندارد .
گاهي انسان به برداشت هاي خود اعتماد مي كند [و مي گويد] حق اين است ، تا ميرسد به آن جا كه تعصب نشان مي دهد
و روي آن تعصب مجادله مي كند ، [اين يعني] مريه . حاضر نيست از ديدگاه خود عدول كند ؛ ديگران را باطل مي بيند ؛ ديگري
استدلال كند اين در فكر اين نيست كه آقا چه مي گويد . الان به حرف او گوش كنم ، در فكر او انديشه كنم ، اگر واقعا اشتباه
دارد قربه الي الله اشتباه او را راهنمايي كنم و يا لااقل مجادله نكنم و بگويم بله نظر شما محترم است . اگر از روي تعصب باشد ،
گوش نمي كنم يا حرف هايي كه مي زند گوش مي كنم تا از حرف هاي او چيزي را گرفته و با آن ها خود او را محكوم كنم ، اين
را مريه مي گويند . مجادله ، مباحثه علمي نيست . كساني كه در راه معرفت نفس قرار مي گيرند ، اين خطر [برايشان] بيشتر
است . روح هم دخالت دارد . و از طرفي نورانيتي كه پيدا مي شود ، آن نورانيتي نيست كه خود نورانيت باشد ، درجه اي از
تاريكي است ، مخلوط به تاريكي است . ما گرفتار شبهاتي هستيم ، قطعي نيست خود حق باشد . از طرفي چون جذبه هاي
خاصي اين فهم را براي من شيرين كرده و صرفا ذهني نيست ، بنابراين انسان گرفتار مريه شده و براي دريافت هاي خودش
تعصب نشان مي دهد و ديگران را باطل مي داند . حضرت از خطرهاي راه دانه دانه اطلاع دارد : خدايا كشف كن از قلب هاي ما
پرده ضخيم مريه و حجاب را .
١٨٣
واَزهقِ الْباطلَ عنْ ضَمائرِنا ، واَثْبِت الْحقَّ فى سرائرِنا باطل را از ضماير ما نابود كن . ديگر ، اعضاء و جوارح و فكر ما پاك شده
است ، الحمدلله ، ديگر چشم من عكس نامحرم هم نمي افتد ، عكس نامحرم از خيالم هم پاك شده و به جاي آن مباحث علمي و
معرفتي در فكرم كار مي كند و همين خلوت كه براي خيلي ها خطرناك است ، همين خلوت و همان قوه خيال تحت عقل قرار
گرفت و عامل بسياري از اختراعات و كشف حقايق است ولو قوه خيالم اين قدر پاك شده ، ولي باطل هنوز هم در عمق ضمير من
باقي است . در اول مناجات فهماند اين را ، خدا اين عنايت را مي كند . خيال پاك شد ، ضمير ؛ باطل در آن است . امتحاني بايد
پيش بيايد يا در مراقبه و محاسبه كشف كند . مريه رفت كنار ولي ضمير هنوز [به طرف] باطل مي رود . [كنار رفتن مريه]
كفايت نكرد ، حق بايد تثبيت شود . مثلا فلان رذيله را نبايد بكنم [چون] گناه است ، اما اين كافي نيست ، فلان حميده بايد در
من تثبيت شود ، واَثْبِت الْحقَّ فى سرائرِنا . سراير ، باطن تر از ضماير است . اين عقل هم چنان كه باطن نفس است ؛ باطن فكر
است ، باطن عقل هم قلب است و باطن قلب هم سرّ است . در سرّ من ، حق را ثابت كن . هم چنان كه اين شك ها ؛ اين ظن ها
تلقيح فتنه مي كنند و مكدر مي كنند صفاي نعمت هاي الهي را . زيبايي جالبي دارد . نعمت هايي كه بهره مند هستيم ، يك
وقت لذت حيواني مي بريم ، يك وقت از صفاي اين نعمت بهره مند مي شويم . مثلا بزرگواري يك چيزي را هديه مي دهد ، به
خود هديه توجه مي كنم ، لازم داشتم مفتكي دستم رسيد ، يك احساس بچه گانه . يك وقت صفاي هديه را مي بيند ، بزرگي
كه داده ، عنايت بزرگ را احساس مي كند ، [اين احساس] غير از آن است . يك وقت خانواده را دعوت به ناهار مي كنند ، بچه
دو سه ساله مي گويد من گرسنه ام است ، از آن شربت بده و .... ، كيف مي كند . برادر بزرگتر در سطح ديگر لذت مي برد ، اما
پدر با ديد بالاتر ، اگر نان و پنير هم مي دادند ، همين كه رحمت طرف شامل او شده و همان لحظه توجه را از سوي بزرگوار
متوجه مي شود و همان لحظه كه قلم را برداشت و نامه را نوشت ، آن را مي بيند ، كه صفاي ديگري است . نعمت هاي الهي
است . صفاي چشم را ، لحظه اي كه به من عنايت كرد . لحظه اي كه مغز را به من مي داد . آن را درست مي كردند ، آن
عنايت ، اين ثمره آن صفا است . اين زبان و .... ، علم و توفيقات .
شك ها و ظن ها فتنه ايجاد مي كند ، صفاي نعمت ها را مكدر مي كند . اَللّهم احملْنا فى سفُنِ نَجاتك ، ومتِّعنا بِلَذيذ
مناجاتك ، واَورِدنا حياض حبك . اين جا راه نجات [است] . از زير خاك ، گل رشدهاي ابتدايي را انجام داد، ريشچه و .... زير
خاك بود ، الان خاك را پاره كند و وارد فضاي ديگر شود . در حوضه هاي حب تو ، اين ها ديگر وارد شد به مسير زندگي ، فضاي
باز .
١٨۴
بسم الله الرحمن الرحيم
در قسمتي از مناجات تائبين در بعضي از فرازها عرض شد كه مربوط به حالات يك سالك است كه به تناسب حالات آن
سالك ، حضرت اين ها را اظهار مي كند و هم بدين معنا كه حتي امام معصوم عليه السلام نسبت به ديگران ، فوق العاده است و
در محضر خدا هيچ است و بيش از ديگران احساس ذلت و گناه مي كند و آن چه را كه عقل متوسط مي فهمد ، او بيشتر
مي فهمد . پس با اين ديدگاه ، اين عبارت ها عين حال معصوم عليه السلام است منتها در مرحله خودش . گناهي را كه ما
مرتكب مي شويم ، با گناهي كه آن ها احساس مي كنند در ارتباط با حضرت احديت ، به تناسب معرفت افراد تفاوت مي كند و
الّا به نوعي گناه محسوب مي شود .
مثلا قطره آبي كه در دريا بود هيچ مفهومي از استقلال نداشت . همين كه از دريا جدا شد ، در عالم واقع يا به زبان حال
مي گويد من و دريا ، همين اندازه . يك استكان آب وقتي در دريا بود ، چنين صحبت ي نبود ولي حالا به زبان حال يا قال
مي گويد منِ استكان آب و تو دريا . اين دقت لطيفي است كه بالاخره در اين حد هم كه شده يك احساس جديدي پيش
مي آيد . گذشته اين كه اين ليوانِ آب رنگين مي شود ؛ گنديده مي شود و به تناسب گند خود ، بيشتر از دريا و از ز لالي دريا
فاصله مي گيرد و بالاخره به هر حال مي گويد منِ استكان آب و تو دريا . اين معنا را كه انسان درك مي كند ، احساس
شرمندگي مي كند .
شخصي در باره عظمت شخصيت يك بزرگواري آن چنان ابهت آن شخص در دل اين استقرار يافته كه وقتي در محضر او
خلوت مي كند ، آن چنان عظمت او ، وي را فرا مي گيرد كه وقتي مي خواهد يك استكان چاي بخورد خجالت مي كشد ، سفره
پهن مي شود نمي تواند غذا بخورد . هر چه قدر معرفت عميق تر باشد ، اين شرمندگي و احساس خجالت بيشتر مي شود . پس
اين مناجات ها و تمام دعاها درست است كه ما از آن ها استفاده تربيتي مي كنيم ، در عين حال بياني از مسائل بلند توحيدي
مي باشد كه توحيد در چه قله اي است و ما در كجائيم .
مطلب دوم [اين كه] توبه با انابه يك تفاوت جزيي دارد كه در توبه انسان به طرف خدا برمي گردد ولي در انابه با همه وجود
به خدا برمي گردد ، كه معنا و حالي عميق تر از توبه را مي طلبد . ديگر اين كه وقتي براي انسان حال توبه ظهور مي كند كه
انسان بيدار شود و يقظه پيدا كند و بعد از بيداري است كه به مقدار بيداري ، حال توبه پيدا مي شود . انساني كه با نشاط و خنده
از خانه بيرون آمده و در حادثه اي به بيمارستان افتاده ، بعد از يكي دو روز كه به هوش مي آيد و به ميزاني كه هوشيار مي شود
احساس مي كند دست او درد مي كند ؛ كم كم مي بيند كمر ، گردن و پاهايش نيز درد مي كند . هر چه به هوش مي آيد ، آن
دردي كه سراپا در آن فرورفته بود برايش محسوس مي شود . تا زماني كه به هوش نيامده بود همه اين دردها برايش محسوس
نبود و به ميزان بيداري احساس مي كند كه چه قدر در اين دردها پوشيده شده بود و همزمان با اين درد يك حالت عشق و
علاقه اي براي پيدا كردن سلامتي اش پيدا مي شود و دو انگيزه در او به وجود مي آيد ، يكي احساس درد و عذاب و دومي
آرزوي واقع شدن در سلامتي كه مثلا نمي تواند آب بخورد ؛ كه اين يك درد ديگري است كه اين درد عشق و آرزو مي باشد .
دست و پايش درد گرفته ، اين يك دردي است و ميدان وجودي خودش در آن فضاي ميدان ، يك درد ديگري است .
1388/02/04 جلسه 79
١٨۵
مثلا بچه دو ساله اي ميدان آرزويش كم است و وقتي كه ده دوازده ساله شد ، به مقدار ميدان وجودي خودش آرزو مي كند ،
مثلا آرزو مي كند كه مي رفتم توپ بازي مي كردم . يا يك قهرمان يا تاجر ؛ كه هركس در ميدان وجودي خود عذاب آرزو را
مي كشد . پس اين توبه ، اين چنين وضعي است كه : 1 – انسان با چه وضعيتي بيدار مي شود 2 – به مقدار توبه اي كه كرده و
بيدار شده ، عذاب را احساس مي كند 3 – آرزوهايش به مقدار وسعت وجودي خودش او را عذاب مي دهد .
حال پيدا است كه آرزوي امام چه بوده و از چه چيزي درد مي كشد . اين چكيده بحث تائبين بود ، پس آن آقا كه در بستر
بيمارستان افتاده ، آن موقع احساس مي كند كه پوشيده شده براي اين عذاب و اين پوشيده شدن ، لباسي است كه تمام وجودش
را گرفته است . لذا حضرت مي فرمايد : " الهى اَلْبستْنى الْخَطايا ثَوب مذَلَّتى ، وجلَّلَنى التَّباعد منْك لباس مسكَنَتى ، واَمات قَلْبى
عظيم جِنايتى ، فَاَحيِه بِتَوبةٍ منْك ، يا اَملى وبغْيتى " خود الهي تا برايمان محسوس نشود بقيه مطالب به ميزان همان بيان الهي
ما است . تمام عبارتي كه بعد از اين مي آيد تناسب دارد به اين كه الهي در وجود ما چگونه ظهور مي كند . كسي كه خدا را در
ميدان ذهن شناخته ، توبه اش هم به همان ميزان مي باشد . كسي كه در حد استدلال خدا را شناخته به همان حد مي باشد .
كسي كه ميدان دلش باز شد و الهي را فهميد كه تمام عشق من تمركزش در كجا است ، آن مقدار دردهايش باز مي شود . پس
اين بيداريِ انسان به كجا بايد برسد تا به هوش بيايد كه چه موانعي است كه به اله نمي رسد ، آن وقت است كه حال توبه پيدا
مي شود . اين ذلت كه انسان در بستر افتاده ، با همه وجود احساس مي كند كه چه قدر با ذلت و درد پوشيده شده است . اين ها
را با حيات حيواني درك مي كنيم و خيلي هم جدي مي گيريم . اگر حيات بالاتر و انساني اش باز شود ، آن وقت دردش بدتر از
دردهاي جسماني مي باشد . اين شكستن استخوان ، زخم و درد كه خيلي هم جدي است ، مربوط به حيات حيواني است . اگر به
هوش بياييم مي فهميم كه تك تك خطاها خيلي بالاتر از شكستن استخوان مي باشد و چه بلاهايي بر سر ما مي آورد . چون به
هوش نيامدم ، هيچ احساسي نمي كنم . مانند كسي كه استخوان هايش خرد شده ، ولي چون به هوش نيامده ، چيزي نمي داند .
لذا ما هم نمي بينيم كه خطاها چه بلاهايي بر سر ما مي آورد و معصوم عليه السلام است كه مي فهمد و اين عبارت را از جان
وجود خود ندا مي كند وجلَّلَنى التَّباعد منْك لباس مسكَنَتى .
عرض شد كه چنين فردي كه عظمت بزرگ را فهميد ، چاي خوردن و اصلاً نفس كشيدن را هم خجالت مي كشد . معصوم
عليه السلام در عالم بشري احساس مي كند كه بالاخره من به زبان قلب هرگز جسارت نمي كنم ، ولي وجود مي گويد كه
" من " و " خدا " ، ولو به زبان حال تكويني ، و از اين حال زجر مي كشد . معصوم عليه السلام تمام لحظات عمرش در چنين
وضعي در محضر خدا است و ما را تربيت مي كند تا به هوش بياييم . واَمات قَلْبى عظيم جِنايتى ، جنايت بزرگ من ، قلب مرا
كشت فَاَحيِه بِتَوبةٍ منْك ، يا اَملى وبغْيتى ، و زنده كن آن را به توبه اي از طرف خودت تا بيدار شود . معصوم عليه السلام
مي گويد آرزوي من ، مقصد من ، اصلاً سوال من ، مطلب من تويي . پس ملاحظه مي شود كه اين ها چه رابطه دقيقي با توبه
دارد . پس سالك در مرحله اول ، عمر خودش را بررسي مي كند و گذشته خود را جبران مي كند و غسل و نماز توبه [انجام
مي دهد] كه اين ها مرحله ابتدايي توبه مي باشد . در روش هاي سير و سلوكي عملي با مسائي نظري و فكري فرقش اين است
كه آن جا (عرفان نظري) انسان مي گويد فلان كتاب را خواندم بروم سراغ كتاب ديگري ، ولي در عرفان عملي درست برعكس
اين است . اين جا مي گويد كه من پنج سال پيش محاسبه عمر كردم ولي اين بار با دلي نوراني تر خطا ها و مسائل جديدي
كشف مي شود . پس در سير عملي ، تكرار نيست و درست برعكس عرفان نظري ، نه تنها تكرار نيست بلكه هر چه قدر تكرار
١٨۶
مي شود يك چيز جديدتر و عميق تر كشف مي شود . فلاني دكتراي عرفان گرفته ولي شايد فردي متوسط الحال در عرفان
عملي ، چيزهايي مي فهمد كه غير قابل بيان است . پس توبه نه تنها تمام نمي شود ، بلكه عميق تر هم مي شود و تا آخرين
لحظه عمر بايد توبه كنيم .
دوستاني بودند كه مي گفتند كه اين دستورات را تا چه زماني انجام دهيم . معلوم است كه اين ها سير عملي را با عرفان
نظري قاطي كردند . البته گاهي اساتيد ، برخي دستورات را عوض مي كنند يا تعطيل مي كنند . اين بدان معنا نيست كه اين
تعطيل شد ، آن ها به خاطر وسع وجودي ما دستور سنگين تري مي دهند ، همان دستورات قبلي است ولي به تناسب وجود
خودمان مي باشد .
روايت است كه پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم در هر مجلسي كه مي نشستند و بلند مي شدند ، بيست و پنج مرتبه
استغفار مي كردند كه غير از استغفارهاي شبانه روز بود . در حالي كه ما چنين گرد و غباري را احساس نمي كنيم . چرا ما شير را
مي خريم و تا خانه رويش چيزي مي گذاريم تا غبار نگيرد ، به خاطر حساسيت آن كه خيلي زود فاسد مي شود ، در حالي كه
سيب زميني را با گوني خاك مي خريم و هيچ تغييري در حال آن ندارد . پس لطافت حضرت چه قدر بالا است كه فوراً گرد و
غبار را احساس مي كند .
دوستي آمده بود كه در رشته اي از معارف تحصيل كرده بود . ما عرض كرديم محاسبه عمر را انجام دهيد . پس از يك سال
آمدند گفتند كه من با يك نفر مشورت كردم گفتند كه فلاني با جلال خدا افراد را تربيت مي كند ، شما برويد به دنبال كسي كه
از راه عشق و جمالي تربيت مي كند . ما عرض كرديم كه اين حرف بنده كه نيست ، حرف معصوم عليه السلام است . حالا برخي
مي گويند كه عشق مجازي را در دل بيندازيم و بعد متوجه خدا مي شود ! ما نمي دانيم اين ها چه طور تربيت مي كنند . اگر
امروز محاسبه عمر را انجام ندهيد ، بالاخره روزي مي آيد كه از پوستت مي كَنَند و حساب مي كشند . چه بهتر كه خدا عمر داده
با خداي خود خلوت كنم و محاسبه را انجام دهم . حالا مي گويد يادم نمي آيد ، خُب نيايد . خدا مي گويد كه اگر تو به طور
جدي قدم برداشتي ، ما خودمان براي تو جبران مي كنيم .
عزيزي مي گفت كه من آن را انجام دادم . اين كه كلاسيك نيست كه بگويد تمام شد ، هر چه عميق تر توجه كنيم ، پاك تر
و نوراني مي شويم به شرطي كه افراط نكنيم . وقتي پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم در هر مجلسي بيست و پنج بار استغفار
مي كند ، ما ديگر چه ادعايي داريم كه با يك بار انجام دادن ، منتظر دستور ديگري هستيم . اساتيد مجربي كه دستور
مي دهند ، نتيجه و روشني از خود سالك است . اين طور نيست كه مثلا اين دوست صميمي من است ، بيايم دستورات را تند
تند بگويم كه رشد كند . اساتيد مي بينند كه آثار كدام مرحله در سالك ظهور پيدا مي كند ، براي او همان دستوراتي را
مي دهند كه متناسب با حال آن ها باشد . پس اين بحث توبه يكي از اصولي ترين دستورالعمل هاي سلوكي مي باشد .
" فَو عزَّتك ما اَجِد لذُنوبى سواك غافراً ، ولا اَرى لكَسرى غَيرَك جابِراً ، وقَد خَضَعت بِالاِْنابةِ الَيك ، وعنَوت بِالاِْستكانَةِ لَديك "
پس حالا كه بيدار شدم و به هوش آمدم و درد و عذاب ها و زخم هاي خطاها را احساس كردم ، در زمين گيري دردها ، آرزوي
تو تمام وجود مرا آتش زده و آمادگي پيدا كردم به اين معنا كه قسم به عزت تو با تمام وجود فهميدم كه نمي توانم براي غفران
ذنوب خودم به غير از تو كسي را پيدا كنم و نمي توانم ببينم غير از تو كسي اين شكستگي مرا جبران كند .
١٨٧
در باره اين قسم به عزت خدا ، آيت الله تحريري مي فرمايند قسم به عزت : اولا چرا اسم عزت از بين اسماء انتخاب كرده ،
چون عزت اسمي است كه در برابر آن هيچ موجودي نمي تواند اظهار وجود كند . مثل پنبه اي در محضر حرارت آتش و كوره
آهنگري كه اصلا امكان اظهار وجود ندارد ، اسم عزت خدا آن اسمي است كه هيچ موجودي به آن احساس اگر بخواهد برسد بايد
هيچ اصالت از خود نداشته باشد . توبه مقدماتي مي خواهد به اين معنا برساند كه مالكيت و منيت را از ما بگيرد . اگر اين گونه
شد هرگونه امتيازات خيالي را از ما مي گيرد . پس در توبه مقدماتي تا زماني كه براي خودمان نكته هاي مثبتي قائليم ، هنوز از
مرحله ابتدايي توبه بيرون نيامديم . اين خطاها مثل تير و چاقو كه استخوان را به درد مي آورد ، بايد آن طور ما را هم به درد
آورد و تا اين درد پيدا نشود ، توبه محقق نمي شود كه اگر اين طور شد يك صداقتي در توبه پيدا مي شود . سوالي در من ايجاد
شد كه اين صداقت چه ربطي به عزت دارد ؟ بعد از تفكر زياد ، فهميدم كه اگر انسان اين عزت را بداند ، آن وقت هيچ امتيازي
براي خودش قائل نمي شود و مي داند كه اين خطاها او را چه قدر خرد كرده است . مثل بچه فلجي كه در قنداق افتاده و هيچ
عذابي از اين حالت ندارد و لذت مي برد ، در حالي كه در درد بزرگي است . اما وقتي كه رشد كرد و بزرگ شد آن گاه عذاب ها
يكي پس از ديگري بروز مي كند . هي مي خواهد پايش را بكشد ، نمي تواند . كمي رشد كرد مي خواهد بازي كند ، نمي تواند .
و زماني كه بيشتر رشد كرد مي خواهد گردش كند ، نمي تواند و از آن هم بالاتر رشد كرد مي فهمد كه تا كي مي خواهم بگويم
برايم غذا بياوريد . اين ها همه در قنداق بودند . هر چه رشدش بيشتر مي شود ، اينها ظاهر مي شود تا جايي كه وقتي به او
محبت مي شود عذاب مي كشد كه دلسوزي مي كنند .
معصوم عليه السلام مي فرمايد فَو عزَّتك ، هنوز من در لذت جاه طلبي و حسد و در قنداقي كه در دنيا هستم و عذابي كه
آن ها دارد مرا خرد مي كند و من آن ها را نمي فهمم ، دروغكي مي گويم فَو عزَّتك . اما اگر مراحل توبه مقدماتي طي شود و
رشد پيدا كنم و اين منيت ها كنار رود ، در آن وقت است كه با صداقت مي گويم كه جز تو كسي را پيدا نمي كنم كه گناه مرا
جبران كند . فَانْ طَرَدتَنى منْ بابِك فَبِمنْ اَلوذُ خدايا اگر مرا از آستانه خود رد كني به چه كسي پناه ببرم . پس اين ها مقامات
معنوي هر شخص است . فَوا اَسفاه منْ خَجلَتى وافْتضاحى وقتي حضرت شبانه به خاك مي افتد و گريه مي كند ، مي پرسند چرا
شما اين گونه گريه مي كنيد ؟ حضرت از مقام معرفتش جواب اين فرد را مي گويد و با مثالي مي فرمايند كه چه طور مي شود
كه خدا برادرم حضرت يونس را يك طرفه العيني به حال خود گذاشت ، آن بلا به سرش آمد و در سه تاريكي زنداني شد . يكي
تاريكي شكم ماهي ، تاريكي آب دريا و تاريكي خود تاريكي . پس چه طور خوف نداشته باشم كه طرفه العيني خدا مرا به خود
واگذارد . وقتي مي گوييم فَانْ طَرَدتَنى منْ بابِك ، دنبال اين هستيم كه در عربي چه معنا دارد ؟! تجزيه و تركيبش چيست ؟! اما
زنداني شدن در اين [اصطلاحات] ما را از خوف آن و از درك اين كه اگر خدا مرا يك لحظه واگذارد چه مي شود ، غافل مي كند .
وقتي از طناب آويزان شدم به طرف چاه ، آن جا متوجه مي شوم كه اگر يك لحظه طناب پاره شود ، چه مي شود ؟! اين نشانه اي
است كه اي انسان ! شما كه در حيات حيواني چنين احساسي داري و چنين معنايي را متوجه مي شوي ، چرا نمي فهمي ؟! هم
چنان كه اگر مرغ يا گوسفندي [از طناب به طرف چاه] آويزان شود ، به اندازه تو نمي فهمد . اصلا فرياد بكش به گوش مرغ ،
نمي تواند بفهمد . من هم نمي توانم بفهمم كه اگر طرفه العيني مرا رها كند ، چه مي شود ؛ كه اين مربوط به مراحل حيات هر
موجودي است . فلذا حضرت فرياد مي كشد و با سوز عرض مي كند فَبِمنْ اَعوذُ ، فَوا اَسفاه منْ خَجلَتى وافْتضاحى افسوس و دريغ
و غم و غصه فراوان و مرگبار بر من كه اگر اين طور باشد به چه خجالت و افتضاحي گرفتار مي شوم . اَسئَلُك يا غافرَ الذَّنْب
١٨٨
الْكَبيرِ ، ويا جابِرَ الْعظْمِ الْكَسيرِ ، مثالي كه در اول جلسه عرض شد ، انساني كه بي هوش در بيمارستان افتاده ، وقتي به خود
مي آيد از شدت درد و شكست استخوان هايش چه حالي دارد ؟ حضرت دقيقا اشاره مي كند اي كسي كه اين استخوان شكسته
را ترميم و جبران مي كند ، طوري كه فرد دوباره بلند شده و به آرزوهايش نايل مي شود ، اين گناه بزرگ كه استخوان هاي
حقيقت مرا در آن فضاي بالاتر خُرد كرده ، آن ها را جبران كن تا با پاي و قدمي محكم بتوانم در راه تو حركت كنم ولا تُخْلنى
فى مشْهد الْقيامةِ منْ برْد عفْوِك و غَفْرِك ، پيدا است كه سختي و وحشت هاي روز قيامت را اشاره مي كند كه اين عفو و غفران
تو آن قدر لذت بخش خواهد شد كه مانند شخصي كه در بيابان سوزان ، لب تشنه و در حال مرگ بود ، شربت گوارايي بدهيد ،
چه لذتي دارد ؟ ما در روز قيامت براي عفو و غفران خداوند از اين آتش گناهانمان آن چنان نيازي داريم كه اگر اين احساس در
اين دنيا معرفتش براي ما باز شد ، آن جا هم بهره مند خواهيم شد و الا اين طور نيست . همين الان بايد معنا و معرفت براي ما
باز شود و اين حقيقت براي ما كشف شود كه ما در آتش گناهان مي سوزيم و نياز شديد به شربت گواراي خنك عفو و مغفرت
الهي داريم ، به همان ميزان كه اين جا براي ما اين احساس پيدا مي شود ، در روز قيامت براي ما ظاهر مي شود . آن جا كه به
شهود رسيدم ، باطنش ظهور مي يابد . اگر در اين دنيا اين معاني و حقايق براي ما آشكار نشود ، در آن جا باطن چه چيزي ظهور
پيدا مي كند ؟ اين جا كور بوده آن جا هم كور ظاهر مي شود .
١٨٩
بسم الله الرحمن الرحيم
با توجه به قضاياي مسايل روز كه مطلب فوق العاده قابل دقت و اهميت است لذا با اجازه سروران عزيز ، ما بحث اين جلسه
را ، قسمت گذشته را تعطيل مي كنيم و مطالبي كه مربوط به اهميت مسايل روز است اشاره اي مي شود .
مساله ولايت فقيه يك موضوعي نيست كه ما با ديد يك حزب سياسي محض نگاه كنيم . با عينك مسايل جناحي و گروهي
سياسي محض نگاه كنيم . موضوع ولايت فقيه يك حقيقتي فراتر و بسيار بسيار اعلي از اين است كه بتوان آن را كوچك كرد و
محدود به مسايل محض اجتماعي نمود . موضوع ولايت فقيه يك ريشه عقيدتي و بالاتر از آن ، ريشه قرآني د ارد . معصومين
عليهم السلام براي تشكيلات و چگونگي اداره سيستم بسيار پيچيده دستگاه ولايت فقيه ، دستورالعمل ها داده اند ، آيين نامه ها
دارد . اين طور نيست كه ما اين موضوع را خيلي ساده و نعوذبالله بازيچه حتي سياسي كاري خود كنيم ، بلكه بر اساس عقيده
كه يك واجب عيني و بسيار مهمي است ، بر هر فرد مومن ، حتي احتمال اين بدهد كه حريم مقدس ولايت تهديد مي شود با
همه آمادگي به خود وظيفه مي داند كه از آن دفاع كند . چون الحمدلله سروران عزيز همه اهل كمال و اهل مطالعه و اهل دقت
هستند ، بنده وارد مسايل ريز در اين مسايل نمي شوم و وقت سروران را به مسايل و مصاديق ريز نمي گيرم .
و اما اين كه كل مردم آذربايجان يك پارچه آتش باشند كه بخواهند در دفاع از ولايت فقيه خود را قرباني كنند و يا خداي
نكرده برعكس و بلكه كل كشور ايران ، قابل دسترس نيست اين مقام نوراني كه ما بخواهيم – مثبت يا منفي – بخواهيم قدمي
برداشته باشيم . لذا ما از اين باب نيست كه مثلا اين جلسه يك مطالبي عرض كنيم كه اين مطالب در سرنوشت جريان اثر بگذارد
ويا مي تواند اثر بگذارد ، بلكه ما فقط براي اين كه در اين امر مهم انجام وظيفه كرده باشيم ، در محضر خدا اداي وظيفه كرده
باشيم در اين امر عقيدتي ، لذا اين بحث را مي كنيم ، يا خدا توفيق داد به طور متناسب در جامعه انجام وظيفه كرديم ، صرفا بر
اين مبنا است كه در محضر خدا و روز قيامت بي تفاوت محسوب نشويم و الا اين طور نيست كه اين صحبت ها يا اين فعاليت ها
يك نوع سرنوشت ساز باشد و اگر خدا قبول بكند ، اي بسا ، امورات دست خدا است ، سرنوشت ساز هم باشد ، اي بسا هزار تا راي
از همان مجموعه عزيزان ، سرنوشت را جابجا كند . اين ها را خدا مي داند . ما موثر در سرنوشت اين جريانات ، خودمان را
نمي دانيم ، الا وظيفه .
اساسا مديريت از ديدگاه اسلام يك ويژگي هاي منحصر به فردي دارد كه در هيچ يك از تشكيلات ها ، آن مديريت آن
ويژگي ها را ندارد ، و تفاوت و اختلاف هاي ذاتي دارد ، ماهوي دارد . روش هاي مديريت از ديدگاه توحيد با روش هاي غير
توحيدي اعم از مديريت در خانواده ، مديريت در يك كارخانه ، مديريت در يك اداره ، مديريت در يك شوراي روستا ، شهر ، در
حد كلان در حد رياست جمهوري و هر موقعيتي ديگر باشد ، كلا مديريت ها يا آن زير مجموعه را به سوي ولايت الله مي رساند
يا ولايت طاغوت ، ديگر سومي نداريم و اين تقسيم بندي را خود قرآن فرموده ، خود قرآن مي فرمايد اصلا ا صل سلطنت و
حكومت نه در جامعه بشري [بلكه] در نظام هستي مال خود خدا است . و انسان آفريده شد اين حقيقت را بفهمد و اين يك
حقيقتي است و لذا عالَم تحت ولايت الله است . انسان به خاطر اختياري كه داده شد ، اين فرجه كه در بحث عقل و جهل مفصلا
عرض شد ، باز شد به حساب خاص خلقت انسان كه در جلسات گذشته مفصل به عرض رسيده است .
1388/03/01 جلسه 80
١٩٠
آيه الكرسي كه ما مي خوانيم اين همه اثرات فوق العاده اي دارد ، اصلا از اولين حرفش تا آخرين حرفش مي خواهد اين را
اثبات كند كه حكومت مخصوص الله است . الله لااله الاهو ، نشان مي دهد حكومت و سلطنتي كه معشوق بر عاشق خود دارد كه
قوي ترين سلطنت است ، در بين سلطنت ها حقيقتش الله لااله الاهوالحي ، سلطنت حيات بر ذي حيات چه سلطنت قوي است .
شما هر موجود صاحب حياتي را دقت بفرماييد آن صاحب حيات آن چه بر همه وجودش تسلط دارد ، حيات است كه بر آن
سلطنت مي كند چه سلطنت قوي است . حالا اين را ما در موجودات ذي حيات ، سلطنت حيات بر ذي حيات را احساس
مي كنيم . پس سلطنت خود حي چيست ؟ مطلق حي . القيوم ، همين طور باز بحث سلطنت است . هر موجودي در موجوديت
خودش ، تحت سلطنت قيوم خودش است . اگر لحظه اي آن قيوم كنار بكشد اين ديگر نيست . يخ تا زماني يخ است كه در
فضاي ، در جو مربوط به خودش در دماي زير صفر باشد . [در اين صورت] يخ يخ است . لحظه اي آن جو مخصوص كنار رود ،
اصلا ديگر يخي نيست كه .
القيوم كه جا دارد اين آيه الكرسي خودش در خود ، منْ ذَا الَّذي يشْفَع عنْده إِلاَّ بِإِذْنه فوق العاده مطلب را در نسبت
حكومت ها ، اثرات موثرات ، تا آخر كه يواش يواش از موجودات كل هستي به طرف انسان مي آيد . لا إِكْراه في الدين ، اين
حكومت مطلقه الهي در مورد انسان وضعيت خاصي را باز مي كند تا مي رسد اتمام اين حقيقت را اللَّه ولي الَّذينَ آمنُوا يخْرِجهم
منَ الظُّلُمات إِلَى النُّورِ و الَّذينَ كَفَرُوا أَولياؤُهم الطَّاغُوت يخْرِجونَهم منَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمات . اين جا ديگر دسته بندي مي شود . در
جهان هستي تا در اين آيه ، پس يا مسير هم چنان كه عالم اين طور است و انسان با اختيار خود در ولايت الله است يا به سوي
ولايت الله حركت مي كند يا طاغوت ، سومي نيست كه ، منتها مراتب فرق مي كند . مساله تقسيم بندي ولايت را عرض كردم
سراسر قرآن هست كه ما از باب نمونه - بحث مفصل است – نمونه اي اشاره مي كنيم .
در سوره نحل آيه 36 مي فرمايد و لَقَد بعثْنا ف ي كُلِّ أُمةٍ رسولاً أَنِ اعبدوا اللَّه و اجتَنبوا الطَّاغُوت ، خيلي روشن و صريح ،
دسته بندي كه قرآن مي كند در حكومت . عرض كردم سراسر قرآن هست ، منها عبارت ها متفاوت هستند . مي خواهد همين
حقيقت را در بعضي جاها خيلي صريح فرموده ، سوره يوسف آيه 40 مي فرمايد إِنِ الْحكْم إِلاَّ للَّه أَمرَ أَلاَّ تَعبدوا إِلاَّ إِياه ذلك الدينُ
الْقَيم و لكنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يعلَمونَ ، خيلي روشن ترسيم مي كند مسير زندگي انسان را . اين طور نيست كه . يا مثلا در سوره
مومن آيه 66 مي فرمايد قُلْ إِنِّي نُهيت أَنْ أَعبد الَّذينَ تَدعونَ منْ دونِ اللَّه لَما جاءني الْبينات منْ ربي و أُمرْت أَنْ أُسلم لرَب
الْعالَمينَ . نهي شدم از اين كه به غير بندگي خدا رو بياورم . پس از اين كه اين همه نشانه هاي روشن براي من آمده است ،
خيلي واضح است ، مطلب بديهي است . باز تاكيد مي كند كه اصلا من امر شدم تسليم بشوم لرب العالمين . چرا اسم رب را آورد
در بين اين همه اسماء الهي ، چون رب به معناي مديريت است . به مديريت حقيقي عالم تسليم شوم . عبارت هاي بي شماري
كه در قرآن اهميت مطلب را به ما مي فهماند و در اين راستا هست كه مدير به درجات پايين كه مي آيد بر اين اصل استوار
است . هر مدير در هر مرحله اي قرار گرفته ، يا جامعه زير مجموعه را يا به سوي ولايت الله يا به طرف خود مي كشد . در
تشكيلات ها اگر زورش رسيد به طرف شخص خودش مي كشد ، ديد شرايط جور نيست ، به طرف حزب خودش مي كشد ، گروه
خودش ؛ جناح ؛ زبان ؛ نژاد خودش ، به هر شكلي به غير خدا ، اين ها همه طاغوت اند . اين يك امر قرآني است . مديريت
مبنايش در قرآن مشخص است . در مديريت خانواده هم همين طور است . يك پدر موفق در خانه چه پدر موفقي است ، و الي
آخر . در هر حال اصول كلي مديريت در جامعه اسلامي مشخص است . مديريت يك گلّه را ما مي بينيم مي خواهيم هزار تا
گوسفند را دست يك كسي بسپاريم ، آقا شرايطش اين طور است . آقاي چوپان تو مي تواني هزار تا گوسفند را جا به جا كني ؟
اين توانايي را داري كه در يك صحراي مناسب ، آن ها را چوپاني كني ؟ مي شناسي مناطق را ؟ بلدي آن ها را بچراني ؟ آن ها را
١٩١
از خطر حفظ كني ؟ امنيت آن ها را حفظ كني ؟ ما همه اين ها را در يك مديريت 10 گوسفند يا گله حساسيت نشان
مي دهيم . آيا مديريت يك انسان به اندازه 10 تا گوسفند ارزش ندارد ؟ هر كس از جايش بلند شد و گفت من مي توانم ، بگوييم
بفرما !! بالاتر از اين ، مديريت مومن است . نه فقط مديريت انسان كه هر چه هست آمده در جامعه ، ما در يك جامعه
مي خواهيم ادعا كنيم كه آن جامعه شخصيت هاي مومني دارد كه آن ها يك شانيت خاصي مي خواهد كه آن ها مديريت شود .
ادعاي روش هاي طاغوتي در جامعه هاي طاغوتي به درد مي خورد . در يك جامعه برازنده اين چنيني ، يك ويژگي هاي منحصر
به فرد و مخصوص مي خواهد . مدير قبل از اين كه بيايد بگويد من مي توانم اين همه كارخانه راه بيندازم ، اين همه فلان كار
بكنم ، بايد مشخص كند چه قدر مي توانم اين جامعه را به سوي خدا بكشانم و احكام دين را به اجرا در بياورم . چون امر قرآني
است . خداوند از يك مدير جامعه ايماني دستور و آيين نامه بسيار مهمي كه فرموده است مي فرمايد آن بايد طوري مديريت كند
كه احكام دين اجرا بشود . صريح آيات قرآن كه فراوان است . باز هم بنده به عنوان نمونه اشاراتي از آن مي كنم .
ياتي ثَمناً قَليلاً و منْ لَم يحكُم بِما أَنْزَلَ اللَّه Ĥ در سوره مائده آيه 44 مي فرمايد فَلا تَخْشَوا النَّاس و اخْشَونِ و لا تَشْتَرُوا بِ
فَأُولئك هم الْكافرُونَ از مردم نترس كه چه بگويند ، چه جوري درست بكنند ، چه غوغاسالاري بكنند ، چه هياهو راه بيندازند ،
چه ادا و اطواري در بياورند . از مردم نترس و از من بترس . ملاحظه مي فرمائيد ، دامنه مديريت را مشخص مي كند . مدير
الهي ، مديريتي است كه انسان را نه فقط در ميدان خور و خوراكش ، [مديريت كند ، بلكه] زندگي انسان در يك زندگي
بي نهايت است . بتواند در بي نهايت او ، نيازمندي هايش را تامين كند ، ارتباط الهي را [تامين بكند] و منْ لَم يحكُم بِما أَنْزَل اللَّه ، اگر كسي ادعاي مديريتي كند ، اما حكمش [بما انزل الله نباشد] يا ادعاي حكومتي بكند ، يا ادعاي سلطنتي بكند اما بر
اساس بما انزل الله نباشد . فَأُولئك هم الْكافرُونَ . خيلي مشخص است .
در آيه 47 سوره مائده مي فرمايد و منْ لَم يحكُم بِما أَنْزَلَ اللَّه فَأُولئك هم الْفاسقُونَ . زندگي مومنين بازيچه نيست كه هر
كس دلش خواست ، هر كجا زرنگيش كار كرد . مبنا اين است كه چه قدر بتواند احكام الهي را اجرا كند ، وگرنه اگر روي چنين
صندلي بنشيند فاسق است و جايي را غصب كرده است . مساله هوس دنيا و زندگي دنيا نيست . هدف خلقت را در اين راه
مي دهد . انسان ها خلق شده اند براي هدفي بالاتر ، در مسير حركت انسان ها خلل ايجاد مي كند ؛ انحراف ايجاد مي كند ؛
فسق [ايجاد مي كند] . جلسات قبل مفصل عرض شده ، آن چه كه از نظامش به هم بخورد . اگر هر چيزي در يك پرده نظامي
قرار گرفته ، آن پرده را ما پاره كنيم ، به هم مي ريزد . تخم مرغ پرده نازكي دارد ، اگر پاره كنيم زرده و سفيد به هم قاطي
مي شود و آن نظامش روي پرده [به هم مي ريزد] . هر موجودي [چنين است] . الان اين تريبون در يك پرده لطيفي از قوانين
خودش جمع و جور مانده . اگر كسي بيايد اين نظام پرده او را به هم بزند ، اين ديگر مي ريزد . فسق آن است كه پرده اي كه
اجزاي مجموع در آن تركيبش قائم شده ، ايستاده ، آن به هم بخورد . جامعه بشري در يك پرده اي ، نظام الهي قرار گرفته . اگر
كسي آن را پاره كند ، آن نظام جامعه ايماني را به هم بريزد آن فاسق است . مطلبِ خيلي دقيق و بلندي است . اين طور نيست
كه مثلا ما بگوئيم آقا من دلم مي خواهد ؛ 10 نفر مرا تحريك كردند ؛ راه انداخته اند ؛ چنين شد ؛ چنان شد ، ما تحت حكومت
الهي هستيم . اين ها جواب خواهند داد . فَأُولئك هم الْفاسقُونَ . پرده چيست ؟ حكم الهي است ؛ احكام الهي است ؛ بما انزل الله
است . اگر كسي ادعاي حكومت و سلطنت بكند اما بر اساس ما انزل الله نباشد ، آن پرده نظام اسلامي را به هم مي زند ، آن
فاسق است . خيلي صريح و اصلا در قرآن است . و منْ لَم يحكُم بِما أَنْزَلَ اللَّه فَأُولئك هم الْفاسقُونَ . چه قدر مطلب روشن ؛ واضح
و مشخص . كه فراوان است از اين قبيل روايات ما .
پس ولايت از ولايت الله شعاعش تشعشع مي كند ، از ولايت معصوم عليه السلام شعاعش تشعشع مي كند ، ولايت فقيه
جامع الشرايط . اين مسير سلسله تشكيلات نظام ولايت است كه قرآن در سوره مائده آيه 56 مي فرمايد و منْ يتَولَّ اللَّه و رسولَه
و الَّذينَ آمنُوا فَإِنَّ حزْب اللَّه هم الْغالبو ن . مسير طولي ولايت را چه قدر صريح قرآن سيستمش را پي ريزي مي كند ، مشخص
١٩٢
مي كند . البته آيات در اين باره زياد است كه هركدام فصل جداگانه اي است . ما فقط اشاره اي رد مي شويم كه مطلب را بتوانيم
برسانيم در اين وقت كم .
آيه 57 سوره مائده مي فرمايد يا أَيها الَّذينَ آمنُوا لا تَتَّخذُوا الَّذينَ اتَّخَذُوا دينَكُم هزُواً و لَعباً منَ الَّذينَ أُوتُوا الْكتاب منْ قَبلكُم
و الْكُفَّار أَولياء و اتَّقُوا اللَّه إِنْ كُنْتُم مؤْمنين . چه قدر صريح ، يك مطلبي بالاتر و صريح تر از اين . كساني كه دين شما را بازيچه
قرار داده اند ، استهزاء مي كنند ، از پول بيت المال فردا بنشينند روي صندلي بيت المال ، روي خون شهداء ، به مسخره بگيرد
عقايد تو را ، مبادا چنين كسي را بر خودت ولي انتخاب كني ، دشمنان دين را برايتان جرئت بدهد ، مبادا ، مواظب باشيد الي
آخر . اتَّقُوا اللَّه إِنْ كُنْتُم مؤْمنين . حواستان را جمع كنيد اگر مومن هستيد . معيار را تقوي قرار دهيد . مساله ولايت فقيه در
قرآن به صورت هاي گوناگون آمده ، البته ، كه يكي از عبارات روشنش در سوره توبه آيه 122 است كه مي فرمايد و ما كانَ
الْمؤْمنُونَ لينْفرُوا كَافَّةً فَلَو لا نَفَرَ منْ كُلِّ فرْقَةٍ منْهم طائفَةٌ ليتَفَقَّهوا في الدينِ و لينْذروا قَومهم إِذا رجعوا إِلَيهِم لَعلَّهم ي حذَرون .
مطلب را در كجا ؟ قرآن قرار داده ، در كنار امر مهم جهاد كه جنگ در راه خدا اهميت آن در قرآن پر است كه جهاد ؛ جنگ در
راه خدا ؛ قتال در راه خدا ؛ اگر كسي نرود منافق مسلم است ؛ اگر كسي از آن فرار كند گناه كبيره بزرگي است و اهميت
مطالبي در عظمت جهاد كنارش مي فرمايد . يك عده چرا لازم نيست به قتال بروند ، چرا نيايند محضر پيامبر صلي الله عليه و
آله و سلم تا تربيت شوند ، آگاهي از احكام دين پيدا كنند ، به لياقت تفقه در دين برسند . بعدش چه كار كنند ؟ براي خودشان
فقط !! دستورش را مي فرمايد : تا برگشتند به مناطق خودشان ، مردم را انذار كنند ، از نافرماني الهي برحذر بدارند ، مديريت
كنند جامعه محيط خودشان را . آن زمان قرآن اين را مي فرمايد . رواياتي كه در زمان خود معصومين عليهم السلام ، جا دارد
خود بحث ولايت فقيه ده ها جلسه رويش بررسي هاي خيلي دقيق و ظريفي كه ب زرگان رويش بحث فرموده اند . پس ما
معيارمان امروز در تبليغات هاي انتخاباتي دقيقا روي آن نقطه اي است كه ببينيم چه كسي سليقه اش بر اين است ، رفتارش ؛
قابليتش بر اين است ؛ چه ميزان تسليم ولايت است ؛ چه مقدار خودش را سرباز ولي امر مسلمين مي داند . اولين معيار اين است
و بعد مطالب ديگر . شايد كسي بگويد آقا اين ها حرف هاي گذشته ارتجاعي است ، يك عده افراد امل هستند كه اين حرف ها را
مي زنند . الان ما كسي را مي خواهيم كه متخصص باشد ، زمان فناوري است ؛ زمان رشد علم است ؛ توليدات اقتصادي است ،
رشد اقتصادي است ؛ چنين است ؛ چنان است ؛ اداره جريانات خارجي فلان است ؛ اين ها اول است . مي گوييم مثَل شما به اين
مي ماند كه يك آقايي يك كالايي دارد اما بسيار عوام و ساده لوح است . يك كسي مي آيد به او مي گويد : ما كالاي تو را به يك
كيلو طلا حاضريم بخريم . آن ديگري كه حقه باز است مي آيد و مي گويد و از عوامي اين آقا استفاده مي كند و مي گويد من
حاضرم كالاي شما را به 300 گرم طلا بخرم . عدد 300 را با 1 به خورد اين آقا نشان مي دهد و مي گويد اين آقا زياد مي دهد
يا من ، اين 1 مي گويد و من 300 تا . واقعا تو خيلي سخاوت مندي و خيلي فوق العاده هستي ، يك با سيصد چه مقايسه اي .
بلافاصله [موافقت مي كند و مي گويد] آقا بفرماييد . گول مي خورد . آن كيلوگرم را پشت اين عدد درشت مغلطه مي كند ؛
پنهان مي كند . تا [كسي بخواهد] به اين آقا بفهماند اين يك كيلو گرم مي گويد ؛ اگر شما اين را انتخاب مي كرديد 2 يا 3 برابر
از اين 300 تا ها به شما پول مي خواست بدهد . اين مي گويد كسي مطيع محض ولايت فقيه باشد ، اين مطيع محض نه به
معناي يك ديكتاتوري است . مطيع محض احكام خدا است . اگر كسي ولايت فقيه را به حساب ديكتاتوري حساب كند ، معناي
ولايت فقيه را متوجه نشده ، فقيه جامع الشرايط را نشناخته ، چه ويژگي هايي دارد ، چه جور انساني است . اين مي گويد من
مطيع محض قانون خدا هستم و از خودم هيچي ندارم . مردم را به خود دعوت نمي كند ، بلكه مردم را به خدا دعوت مي كند و
هر چيزي توي آن است . آن كه وعده مي دهد كشاورزي را اين طور مي كنيم ، كشاورزي منهاي ولايت يك مشت يونجه و علف
دادن به گاو و خر چيز ديگري نيست . اين ولايت باشد ، كشاورزي هم هست ، بهتر از آن هم هست و معنادار هم هست و در
وسعت بي نهايت زندگي انسان هم هست با كيفيت بالاتر از آن . كارخانه هاي چنين و چنان ، اقتصاد چنين و چنان مي خواهيم .
منهاي ولايت باشد ، آب شوري است كه دارد ما را به درياي شور مي برد . غير از آن نداريم . يك لحظه لذت مي دهد ؛ فريب
١٩٣
مي دهد و بعد بدتر مي شود . اقتصاد بر اساس ولايت است كه معنا خواهد داد ، كيفيتش هم بالاتر از آن و الي آخر و همين طور
موارد ديگر دنيايي .
ما دنبال كسي هستيم كه اين از تسليم ولايت انرژي مي گيرد . در بلندترين قله تبليغاتي صندلي دنيا در سازمان ملل با
صراحت اسم مظلومانه و مظلوم عالَم حضرت امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف را به عالم اعلام مي كند ؛ به عالم
مي شناساند . اين نمي تواند ، [اما] چون تسليم ولايت است از آن جا انرژي مي گيرد ؛ اثر آن در آن جا ظهور پيدا مي كند .
وگرنه اين جرات ، يك كس به تنهايي باشد ، هم چنان كه كساني كه تسليم ولايت نمي شوند و ميز و صندلي قبول مي كنند ،
حتي جرات در اداره خودش ندارد كه اسم امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف را بياورد . چون بريده از ولايت است ، جرات
ندارد . مسخره مي كنند مرا اگر اسم امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف را بياورم . اگر در خانه دشمن توي دهن دشمن
مي زند ، دستش هم نمي لرزد ، اين است كه چون سرباز ولايت مي داند خودش را . از اين جا انرژي مي گيرد و اثرش آن جا
[ظاهر مي شود] چون حقيقتا به دنبال سربازي مقام ولايت است ، حقيقتا هم اثرش در اجرائيات و مديريتش نمود پيدا
مي كند .
اين ها يك سيتمي است كه در نظام آفرينش در اجتماعات هم چنان كه طاغوت براي تشكيلات خودش سيستم هايي دارد و
شيطان آن ها را راه نشان مي دهد ، چه كار كن ، شيطنت از كجا باشد ، كجا نتيجه دهد و نتيجه هم مي دهد . براي اين كه خدا
مي خواهد انسان را امتحان كند ، خودش اين امكانات را فراهم كرده . براي همين راه ، سيستم ولايت هم تشكيلات دارد .
اثراتش روي حساب و كتاب خاصي است و اين ها يك شعار نيست . در انسان بايد اصلا از درون عقيده اش اين ها محسوس
شود . به خاطر شگردهاي تبليغاتي كسي بيايد حتي بگويد من ولايت را قبول دارم در حالي كه عملا اصلا از لحن كلامش پيدا
است كه دارد گول مي زند . غير از آن است كه حقيقتا كسي تسليم ولايت يعني تسليم قانون الهي باشد و از اين جا است كه ما
مي بينيم القائات شياطين جنّي و انسي كه خداوند خودش مخصوصا در آخرالزمان در زمان غيبت حضرت بنايش بر اين است ك ه
امتحانات پيچيده اي اين شيعه مخصوصا در آن بيفتد و انسان ها خالص بشوند .
روايت مشهوري كه حضرت آيت الله سعادت پرور در كتاب ظهور نورش آورده ، دين را امتحاناتي پيش خواهد آمد در زمان
غيبت ، حتي كساني كه آن قدر تيز هستند ، تيزفهم هستند كه مو را پاره مي كنند ، آن ها هم در اين امتحانات بريزند تا
خالص شود اين انسان ؛ تا قابليت ظهور حضرت در رشد عقل انسان ها ، خالص اين آمادگي فراهم بشود و لذا خداوند خودش
اجازه داده كه اين شياطين انسي و جنّي بتوانند با پيچيده ترين روش ها بستر امتحان را براي انسان ها باز بكنند ؛ بگسترانند ، تا
كي در چه وضعي آن ها هستند و باطن خودشان را در آن لحظه آخر چه نشان بدهند . بنابراين پيدا است كه مومنين هر چه
امتحانات ريزتر و ظريفتر و پيچيده تر مي شود ، توطئه بر عليه حريم مقدس مقام ولايت و مجري ولايت در زمان غيبت كه امروز
رهبر عاليقدر حضرت آيت الله العظمي خامنه اي [مي باشند] زيادتر مي شود . اگر از راه هاي دور و خيلي نامرئي پشت پرده
دست هائي باشد كه يك عده جلو بفرستد و تعصبات قبيله اي را تحريك كند ؛ تعصبات زباني و نژادي را تحريك كند ، خود
اين ها كافي است براي انسان كه حتي ابتدائي ترين فرد كم سواد و كم توجهي ، يك كودك هم پيدا است كه يك كسي با اين
شعارها بخواهد انسان را گول بزند ، نمي تواند اصلا حامي ولايت باشد و مجري منويات نوراني ولايت باشد .
مومنين اين ها رارصد مي كنند ، دقت مي كنند و دفاع مناسب را انجام مي دهند و در اين شرايط مناسب ترين دفا ع ،
آگاهي دادن براي مردم در حد توان خودمان . عرض كرديم ما يك پارچه آتش باشيم كاري نمي توانيم بكنيم ، اما روي وظيفه
شرعي آن چه كه امكان داريم در خانواده مان ؛ محله مان ، دوستانمان به هر شعاعي كه امكانمان هست . اين آگاهي هاي
ريشه اي اصولي مسائل را تفهيم بكنيم . شايد كسي بگويد كه آقا ولي فقيه هم بالاخره انسان است ديگر معصوم كه نيست
بالاخره شايد اشتباهي بكند خوب آن وقت ما چه كار كنيم ؟ شما كه مي گوئيد تسليم محض باشيم يعني تسليم يك سري
اشتباهات باشيم و آن وقت اثر آن اشتباهات چه خواهد شد ؟ اثر تصاعدي آن چه نتيجه اي خواهد داد . در مسائل اقتصادي ؛
١٩۴
سياسي ؛ نظامي و الي آخر و مغلطه پيچيده اي . مي گويد آقا ! ولي فقيه ، يك مجتهد جامع الشرايط ولي امر معصوم است يا غير
معصوم ؟ اگر بگوئيم معصوم است مي گويد كافر شدي ، معصوم 14 تا است . اگر بگوئيم غير معصوم است ، پس اشتباه مي كند .
شما چه طور مي گوئيد [كه تسليم محض باشيد] مگر معصوم است كه ما تسليم محض باشيم ؟ چه قدر راه هاي تخصصي
دشمنان دارند روي آن كار مي كنند . جواب [اين است كه] مي گوئيم آقا هر لغتي ؛ هر اصطلاحي در علم خودش معنا مي دهد .
شما شايد لغتي را در زبان علم نحو بخواهيد معنا كنيد ، يك معنا مي دهد و همان را در علم منطق بخواهيم معنا كنيم ، معناي
ديگري دارد و همان [لغت] در علم صرف معناي ديگري دارد . اين قانون كلي علوم است ، اين يك . اصلا معناي اشتباه كه شما
مي گوئيد بايد اول تعريف كنيد تا مشخص شود منظور از اشتباه يعني چه ؟ بعد وارد بحث شويم . حل است اصلا وارد هم
نشويم . از نظر شما اين [اشتباه] يعني اين كه منافع دنيائي ما به خطر بيفتد . مثلا من با اين روش اقتصادي يك ميليون تومان
سود داشتم ، اصلا از راه حلال ، و آن يك ميليون سود هر ماه اين فوايد در جامعه داشت و خودم و الي آخر . پرورش مي دهد
مطلب را ، [و مي گويد] اما ما گرفتار اشتباه فقيه شديم و نه تنها يك ميليون هم سود نكرديم بلكه صد هزار تومان هم ضرر
كرديم به كتك اين اشتباه . [يا مي گويد] ما در فلان رابطه خارجي فلان چيز مي شد و با آن اشتباه شكست خورديم ، مثلا
جنگ نمي شد و الي آخر . اشتباه از نظر زندگي حيواني عالم به اين معنا است . اشتباه از نظر مومن چيز ديگري است . هر كس
كه كاري كند و خشم خدا را برانگيزد ، اشتباه بزرگي كرده است . هركس كاري كند كه مطابق امر الهي باشد به حق بوده است .
آيه اي است خيلي صريح در سوره لقمان آيه 30 كه مي فرمايد ذلك بِأَنَّ اللَّه هو الْحقُّ و أَنَّ ما يدعونَ منْ دونه الْباطلُ و أَنَّ اللَّه
هو الْعلي الْكَبيرُ تعريف صريح ، اين آيه قبلش مطالبي را توضيح داده و نتيجه گيري كرده آن به خاطر اين است . انسان بفهمد
حق او است و غير او باطل است . يك ميليون منفعت نكردم كه هيچ ، دست و بازويم هم رفت . كارم براي خدا بود عين حق
است . ميلياردها سود كردم براي خدا نبود ، همين باطل است . تعريف اشتباه بايد مشخص باشد . جنگ باشد يا صلح ، كدام
مطابق حكم خدا است آن حق است . مبناي تعريف اشتباه بايد روشن باشد . اگر بر اساس حكم الهي شد تمام اثرها از او است .
وقتي او راضي شد ، اشتباه به ظاهر ضرر ، منفعت خواهد شد . كسي براي خدا حركت كند ، حتي ضررهايش را عين پيروزي قرار
مي دهد . ما وقتي در اطاعت ولي فقيه شديم ، ولي فقيه جامع الشرايط ، حرفش براي ما حجت است . ما كه توان استنباط از
قرآن نداريم . ائمه عليهم السلام براي فقها و آن ها براي ما حجت هستند .
در جلد 18 وسائل الشيعه آمده است كه حضرت امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف مي فرمايند – مرجع كلام خود
حضرت هستند – اين نمايندگان من كه هر حادثه براي شما پيش آمد ، رجوع كنيد و هر چه گفتند عمل كنيد . خدايا من به امر
مرجع تقليد كردم ، به امر حاكم الهي كردم ، خودت فرموده بودي ، كارت درست است .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






درباره وبلاگ
با سلام این وبلاگ زیر نظر نگاه سوم با ادرس http://negahesevom.loxblog.com/ میباشد خوش امدید
پيوندها







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 66
بازدید کل : 31132
تعداد مطالب : 62
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1



negahesevom2.loxblog.com